داشتم برای نوشتن یه پُست، توی آپارات دنبال چند آهنگ از خوانندگان افغان میگشتم که به طور اتفاقی رسیدم به این آهنگ. در این آهنگ پسر میخواد بره دنبال عشقش و پدر پیرش میگه: «دم پیری توانایی من باش؛ عصای دست تنهایی من باش» ولی پسر گوش نمیده و عزم رفتن داره. خودتون گوش بدید:
خُب من که به ظاهر اینقدرها پیر نیستم ولی در باطن شاید از این بنده خدا پیرتر باشم. پسرم هم همسن پسر این بنده خدا نیست. از هجده سالگیش، سه ماه گذشته و قرار هم نیست بره دنبال عشقش، داره میره خدمت سربازی. ولی وقتی این آهنگ رو موقعی گوش دادم که دارم از پسرم جدا میشم، اشکم دراومد. وجه مشترک من و پیرمرد، اینه که پسرامون دارند ازمون فاصله میگیرند. نمیخوام فیلم هندیش کنم ولی مثل این که دارم این کار رو میکنم. اگر قرار بود دوران آموزشی رو توی همین تهران بگذرونه، این مطلب رو نمینوشتم. ولی الان داره میره هفتصد کیلومتر اونورتر. اونم توی این ایّام که کرونا به خاطر بیمبالاتی برخی از ما و صد البته بیتدبیری برخی از مسئولان به اوج خودش رسیده. پس یه کم نگرانی، خیلی طبیعیه!
چند بار دیدم در زیر مطالب برخی از دوستان و در قسمت نظرها، ازشون پرسیده میشه که شما پسر دستانداز هستی؟ و اون بنده خداها رد میکنند. برای همین بهش گفتم برام مهم نیست که بقیه بدونند تو پسر من هستی تا همه خیالشون راحت بشه، ولی تو کار خودت رو بکن و من هم کار خودم رو. قبول نکرد و با اسم مستعار، یه چند تا مطلب اینجا نوشت. پس منم چون خودش نمیخواد، اسمش رو فاش نمیکنم. البته چند وقتیه که مثل خیلی از عزیزان دیگه، اینجا چیزی نمینویسه و ازش خبری نیست. حتی گاهی مطالبی که من مینویسم رو هم با تاخیر زیاد میاد لایک میکنه!
خیلیها فکر میکنند بچههاشون نخبه هستند. منم که تافتهی جدابافته نیستم. منم مثل اون خیلیها همین جوری فکر میکنم. پس میخوام کمی در موردش بنویسم. شاید یک شب مونده به شب آخر، یه سری به ویرگول بزنه و این مطلب رو بخونه. شایدم نخونه و بعدش که برگشت بیاد بخونه. به هر حال مطمئنم به اذن الله یه روز این مطلب رو میخونه.
براش کتاب زیاد میخریدم و گهگاهی هم براش میخوندم. وقتی به من نگاه میکرد که بیشتر موقعها در حال خوندن کتاب یا روزنامه هستم، به صرافت افتاد که زودتر خوندن رو یاد بگیره و یاد گرفت. توی پنج سالگی به راحتی هر چیزی که میخواست رو میخوند. چند بار بچههای کوچه که ازش بزرگتر بودند و رفته بودند مدرسه میخواستند دستش بندازن که ما سواد داریم و تو نداری، ولی بعدش که دیده بودند خوندن رو خوب بلده، جا خورده بودند.
هنوز مدرسه نرفته بود که بیش از نیمی از قرآن کریم رو حفظ بود و نینوازی هم میکرد. یکسال رو جهشی خوند. هنوز به سن نوجوونی نرسیده بود که قرآن رو کامل حفظ کرد و ارگ نوازی و تمبک نوازی هم یاد گرفت. زبان انگلیسی رو هم هنوز به چهارده سالگی نرسیده بود تا اخذ مدرک آیلتس، پیش بُرد. توانایی یادگیریش جوریه که هر کس یه بار بهش شماره کارت بانکیش و رمزش رو داده باشه، حفظ کرده.
یادمه دیکتههای مدرسهشو خودش از حفظ مینوشت. کتاببسته و بدون این که من یا مادرش بهش بگیم،کلّ درس رو بدون جا انداختن حتی یه واو مینوشت. توی مدرسه هم تا مقطع دیپلم تموم نمرههاش بیست یا نزدیک به بیست بودند. هیچ وقت ندیدم توی ایّام مدرسه، بیشتر از نیم ساعت توی خونه درس بخونه. درس رو همون سر کلاس میگرفت و کمتر توی خونه میآورد.
من و مادرش و همه فامیل توقعمون این بود که با این همه آپشن(!) کم کمش، پزشکی دانشگاه تهران قبول بشه، ولی خُب نشد. چرا قبول نشد؟ خودش که میگه تنبلی کردم. منم همین رو میگم، شما هم همین رو بگید!
امّا این خصوصیتها رو یه ربات خوب هم میتونه داشته باشه. پس بریم سراغ خصوصیتهایی که یه روبات نمیتونه داشته باشه ولی یه انسان خوب میتونه داشته باشه:
خوشحالم که با معرفته. هر روز یا هر شبی که بتونه به پدربزرگ و مادربزرگش سر میزنه، نبض و فشار خونشون رو کنترل میکنه و کم و کسریشون رو براشون تهیه میکنه. امکان نداره من و پدربزرگش یا یکی از بزرگترهاش، کاری داشته باشیم و کمکِ کارمون نباشه. اهل دختربازی و به دنبال هوا و هوس رفتن و اینجور چیزها هم نیست. زندگی رو توی این چیزها نمیبینه. دیشب توی اخبار شنید که ذخایر خونی سازمان انتقال خون تا سه روز آینده تموم میشه. صبح بلند شد و گفت دارم میرم خون بدم. این چیزها هستند که برام خیلی ارزش دارند و هر چقدر از بابت عدم موفقیتش توی کنکور، ناراحت هستم. از بابت این مرام و مسلکهاش، خوشحال هستم و به عنوان یه پدر، خدای کریم رو شاکرم که همچون فرزندی بهم عنایت کرده.
از اول راهنمایی به بعد، هیچ جایی همراهیش نکردیم. گفتیم بذار رو پای خودش وایسه. گاهی فکر میکردیم که شاید کار اشتباهی میکنیم. ولی دیشب خودش میگفت که وقتی برای انجام آخرین کار قبل از اعزام به خدمت سربازیش (تست کرونا) رفته، دیده که بعضی از بچهها با مادرشون اومده بودند. میگفت حتی مادر یکیشون داد زده که بپا یه وقت ماشین بهت نزنه! (در جواب این حرفش گفتم مادر همیشه مادره و مادریشو می کنه.) یه جورایی خوشحال بود که روی پای خودش ایستاده و توی کارهای مربوط به خودش، نیازی به همراهی کسی نداره.
ما هم مثل خیلی از پدر و پسرها، با هم چالش داشتیم و داریم. چالشهایی که به صدای بلند و گاهی حتی به بلند کردن دست(بله درست خوندید!) از سوی من هم کشیده شده. ولی اینها فقط برای کمتر از یک ساعت طول کشیدند. قهر بین ما خیلی معنی نداشته و نداره. ما بیشتر از این که پدر و پسر باشیم، با هم دوست هستیم و سعی میکنیم اگر اختلاف نظر و جدالی هم بینمون به وجود میاد، خیلی زود حل و فصلش کنیم و به دوستیمون ادامه بدیم و همهجوره هوای هم رو داشته باشیم.
از خدای عزیز میخوام که تو و تموم هم سن و سالهات رو جزو خوبان روزگار و عقلای زمانه قرار بده و بهت کمک کنه تا توی این دو سال(طول دورهی خدمت)، بهترین تصمیم رو بگیری. نسبت به این که دَرسِت رو خیلی جدّی ادامه بدی یا بری دنبال یادگیری یه مهارتی که هم به درد خودت بخوره و هم به درد مردم.
خدای متعال به همرات. سالم بری و سالم برگردی. انشاءالله.
دوستان ابتدا با شتاب خوبی شروع کردند و مطالب خیلی خوبی نوشتند ولی یهویی از سرعتشون کم شد. امیدوارم باز هم سرعت بگیرند و بهترین مطالب رو برای موضوعات ماهنامه شماره هفده، منتشر کنند.
مطلب قبلیم که زیاد براش وقت گذاشتم، هنوز اونجوری که توقع داشتم، خونده نشده. دوست دارم بیشتر خونده بشه. چون توش از چند تا کتاب خوب هم اسم بردم و بخشهایی از اونا رو هم بازنویسی کردم:
از دوستانی که همچنان به هشتگ«حال خوبتو با من تقسیم کن» وفادار هستند و با مطالب خوبشون هواش رو دارند، بینهایت سپاسگزارم و از سایر دوستان میخوام که بیشتر به نوشتههای این هشتگ سر بزنند و از دوستان عزیزی که با این هشتگ مطلب مینویسند، حمایت کنند.
حُسن ختام: