آغازینه: شعری از فروغ فرخزاد
من از جهان بیتفاوتی فکرها و حرفها و صداها میآیم
و این جهان به لانهی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که تو را میبوسند
در ذهن خود طناب دار تو را میبافند...
به این عکس نگاه کنید:
همچنان در تفتِ یزد هستم. این عکس را ساعت پنج صبح امروز هجده تیرماه ۱۴۰۳ گرفتم. به آن خوب دقت کنید. این درگاههای بیدر، چنانچه دارای دری زیبا میبودند، بههیچوجه نمیتوانستیم متوجه ویرانههای آن سویشان شویم. حکایت بسیاری از ما آدمها نیز همین است. با این تفاوت که ما انسانها در اکثر اوقات داری دیواری، درگاهی و دری زیبا هستیم که ویرانههایمان را میپوشانند!
ای کاش ویرانههایمان پیدا میبود! حداقل کمی! اگر چنین میشد، به هر دیوار، درگاه و درِ زیبایی دل نمیبستیم! اگر چنین میشد، هیچ بینوایی بیهوده به دیوار، درگاه و در زیبای جلوی ویرانههایمان، تکیه نمیکرد!
یادداشت پیشین:
حُسن ختام: