لئوناردو داوینچی از هر انگشتش هزار تا هنر می ریخت.این مرد تقریباً در تمام علوم و هنرهای زمان خودش سر رشته داشت.به نظر شما خیلی آسان است که هم دانشمند باشید،هم نقاش،هم مجسمهساز،هم معمار ،هم موسیقیدان،هم ریاضیدان،هم مهندس،هم مخترع،هم آناتومیست،هم زمینشناس،هم نقشهکش، هم گیاهشناس و هم نویسنده؟!
گمان نکنید که او یک همه کاره و هیچ کاره بود.خیر!او به هیچ وجه از آن همه کاره های هیچ کاره نبود.او به معنای واقعی کلمه،یک همه کاره بود.این همه کاره بودن دردسرهای گریز ناپذیری را برای او در برداشت. تصور کنید لئو(همان لئوناردو را از این به بعد لئو می نویسم)با این همه علم و هنری که داشته است چقدر سرش شلوغ بوده است.من در اینجا فقط پرده ای از زندگی سخت او را برای شما می آورم.
لئو بر خلاف خیلی از دانشمندان و هنرمندان گوشه گیر و منزوی،خیلی مردمی بود.خود را خادم ملّت ایتالیا می دانست.به دستور او بالای سر در خانه اش تابلویی نصب شده بود که روی آن نوشته بود:«هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو!»،برای همین هم به منشی اش گفته بود:«من در هر حالی که بودم اگر کسی در زد و با من کار داشت،بگو بیاید داخل تا کارش را با من در میان بگذارد!»
در یک صبح دل انگیز بهاری که آفتاب طلوع کرده بود.لئو پس از صرف صبحانه به کشیدن نقاشی مشغول شد.هنوز قلمش را در رنگ فرو نبرده بود که یک نفر در زد.منشی رفت و در را باز کرد.یک بچه با لباس فرم مدرسه دم در ایستاده بود.از او پرسید:«پسر جان چه کار داری؟»،بچه مدرسه ای جواب داد:«چند تا از مسئله های ریاضی ام را نتوانسته ام حل کنم آمده ام تا با کمک عمو لئو حل کنم».منشی طبق فرموده خود لئو عمل می کند.بچه مدرسه ای را داخل می آورد و او را با خبر می کند.
لئو به این خیال که الان دو تا مسئله آسان ریاضی را حل می کند و دل یک بچه مدرسه ای را به دست می آورد،قلمش را برای این که خشک نشود در لیوان آب می گذارد و به سراغ بچه مدرسه ای می رود و به او می گوید:«عمو!کلاس چندمی؟»بچه جواب می هد:«کلاس دوم متوسطه اوّل!».لئو از این جمله هیچ سر در نمی آورد ولی چون دانشمند بود و برایش کسر شان است که بگوید نمی دانم،اصلاً به روی خودش نمی آورد و ادامه می هد:«کدام یک از مسئله های ریاضی ات را نتوانسته ای حل کنی به من نشان بده تا برایت حل کنم.»بچه مدرسه ای از خدا خواسته کتاب ریاضی اش را به او می دهد.لئو با تعجب می پرسد:«کدام مسئله های کتاب را حل کنم؟»،بچه مدرسه ای می گوید:«عمو!بی زحمت همه آنهایی که حل نکرده ام را حل کن!» ،لئو کتاب را ورق می زند و وقتی می بیند که بیش از نیمی از مسئله های کتاب تا حالا حل نشده است،کمی عصبانی می شود ولی از آنجا که یک سلبریتی حق عصبانی شدن ندارد،صبوری می کند.دو زاری اش می افتد که گیر یک بچه مدرسه ای تنبل و بازیگوش افتاده است که نزدیک امتحان ها تازه یادش افتاده درس و مشق دارد.بدون اینکه دم بزند شروع می کند به حل مسئله های کتاب.
غروب می شود ولی هنوز لئو در حال مسئله های ریاضی است.منشی به او می گوید:«آقا! ناهارتان را که نخوردید سرد شد ریختم جلوی سگ.شامتان را آماده کردم و گذاشتم روی میز.اگر با من کاری ندارید بروم استراحت کنم؟»،لئو او را مرخص می کند و به حل مسئله ها ادامه می دهد.ساعت ده شب می شود و بالاخره موفق می شود تمام مسئله های کتاب را حل کند.بچه مدرسه ای کنار لئو خوابش برده است.لئو او را صدا می زند و کتاب ریاضی اش را می دهد و می گوید:«بیا عمو همه مسئله ها را حل کردم،بگیر برو ولی خداوکیلی دیگر این دور و اطراف پیدایت نشود!».بچه مدرسه ای می زند زیر گریه.لئو هول می کند و از ترس این که از فردای آن روز مردم حرف در بیاور ایتالیا برای او حرف در نیاورند و او را به کودک آزاری متهم نکنند، با ناز و و نوازش او را آرام می کند و می گوید:«شوخی کردم عمو هر وقت خواستی بیا،اینجا خانه خودت است!».
بچه مدرسه ای خداحافظ می کند و در حالی که دستانش را تکان می دهد و هنوز در خانه لئو را نبسته است، ی گوید:«عمو لئوی مهربانم!به همه می گویم شما چه ریاضیدان خوبی هستید...به بقیه بچه های مدرسه مان هم می گویم بیایند پیش شما تا مسئله های ریاضی شان را حل کنید!»لئو در حالی که اشک در چشمانش جمع شده است و زهرخندی بر لب دارد بچه مدرسه ای را بدرقه می کند و می رود تا بخوابد.البته قبل از خواب منشی اش را صدا می زند و می گوید:«از فردا تو بیخود می کنی هر بچه زرده به ک.و.ن نکشیده ای را به این خانه راه بدهی!»،منشی با چشم های پُف کرده جواب می دهد:«باشد قربان،هر چه شما بفرمایید!».منشی وقتی خیالش از رفتن لئو راحت می شود با خودش زمزمه می کند:«مرتیکه!تا تو باشی تریپ خادم ملّتی نزنی!!!»
چند نکته:
اگر وقت داشتید به دو پُست قبلی حقیر هم سری بزنید.البته اگر پیش از این آنها را نخوانده اید: