هرگز آدم معاشرتی و خونگرمی نبوده و نیستم. اهل رفیقبازی، زیدبازی و اینجور حرفها نیز نبوده و هنوز هم گمان نمیکنم باشم. از میان همکلاسیهای مدرسهام دوستان اندکی داشتم و خوشبختانه دیگر ندارم.
چند ماه پیش از آن طرف خیابان مثل همیشه برای یکی از همین محدود دوستان مدرسهای که دوستیمان بیشتر از بقیه طول کشیده و الان کاسب(پارچهفروش) است، به نشانهی سلام دستی تکان دادم. او با صدای بلند جلال! جلال! کرد و با دستش طوری که انگار سگ بازیگوشاش را برای ماموریتی خطیر و فوری فرا میخواند، اشاره کرد تا نزدیکاش شوم. با تعجب رفتم ببینم چه حرف مهمی میخواهد بگوید.
دست به گوشی شد و عکسی از کلاس شلوغ سوم ابتداییمان را نشانم داد که هر دوی ما و چند ده نفر دیگر در آن بودیم. بدترین، بیرحمترین و لاشیترین معلم تاریخ ایران و جهان هم ته کلاس مانند فرشتهای که بالهایش را باز میکند تا هوای بندگان گناهکار خدا را داشته باشد، دو دستش را باز کرده بود و گذاشته بود روی شانهی دو تا از دانشآموزان تباه آخر کلاس و برای اینکه اخلاق گندش در عکس نیفتد، لبخندی پلاستیکی حوالهی دوربین کرده بود.
آن عکس را من هم داشتم. با این تفاوت که من فقط از مشخصات و زندگی چهار_پنج نفر از افراد داخل آن عکس آگاهی داشتم، ولی او که مانند برادر بزرگم روابط عمومی و خصوصی بسیار بالایی دارد، اسم تک تک آنها را میدانست و آنچه بر تمام آنها رفته بود را موبهمو میدانست. شروع کرد به حرف زدن دربارهی یکیک آنها و خیلی خلاصهوار چیزهایی در مورد هر کدامشان برایم گفت.
دو_سه نفر از افراد داخل عکس مرحوم شده بودند، اکثرشان مانند خودم یک کارمند معمولی و چند نفرشان کاسب و صاحب شغل و حرفهای فنی و تخصصی شده بودند و اندکیشان هم به پست و منصبهای به نسبت بالای دولتی رسیده بودند و برای خودشان به اصطلاح پُخی شده بودند، برخی هم متاسفانه باری به هر جهت، بیکار و یا معتاد شده بودند.
پرسیدم: چه طوری اسم همهی اینها را هنوز به خاطر داری؟ در آلبوم عکسهای گوشیاش، گشت و گشت تا عکسی از یک تکه کاغذ قدیمی که پر از اسم بود را جلویم گرفت و گفت همان روزی که این عکس را تحویل کسانی دادند که پول عکس را پرداخته بودند، من رفتم خانه و اسم همهی همکلاسیها را پُشت این کاغذ که عکسش را میبینی، نوشتم.
با خودکار آبی به احتمال زیاد بیکِ کمرمقی و دستخط خرچنگقورباغهای وحشتناکی، چهل و یک شماره و چهل نام و نام خانوادگی نوشته شده بود. انگار اسم یک نفر جامانده بود. خدایا یعنی آن یک نفر چه کسی بوده است؟!
گوشی را از دستش گرفتم و به روش تندخوانی و خیلی سرسری و سریع نام و نامهای خانوادگی همه را مرور کردم و دیدم آن یک نفری که هیچ اثری از نام و نام خانوادگیاش نیست، خود بینوایم هستم.
با تعجب و ناراحتی بسیار ملموسی، گفتم: حمید! اسم همه را نوشتهای ولی اسم من نیست. میتوانی بگویی چرا؟ چون تا جایی که یادم است من با تو و دیگر بچههای کلاس هیچ مشکلی نداشتم. گفت: امکان ندارد اسم تو نباشد، من و تو، محمد زارع و عباس گلزار باهم خیلی دوست بودیم. [خیلی دوست؟!]
گوشی را از دستم گرفت و سراسیمه شروع کرد به مرور اسمها و در کمال ناباوری دید که حق با من است. رنگاش سرخ شد. جوری که این سرخی بر تاریکی پس از غروب آفتاب چیره شده بود. بدجوری به تتهپته و هول و ولا افتاد. قشنگ معلوم بود که به غلط کردن افتاده که صدایم زده است.
گفتم: حمید! بگویم خدا چه کارت کند! ای کاش مثل همیشه گذاشته بودی من از آن طرف خیابان دستی برای تو تکان بدهم و بروم گورم را گم کنم... قبل از اینکه صدایم کنی داشتم به چیزهای مهمتر و زیباتری فکر میکردم... . دیگر چیزی نگفت. یعنی چیزی نداشت که بگوید. با افسردگی مطلق، خداحافظی کردم و رفتم که رفتم!
از آن به بعد سعی کردم از مسیری رد شوم که مجبور نباشم او را ببینم و دستی برایش بلند کنم. بعدتر هم خوشبختانه این شهر فاحشهپرور و فحشاخیز را ترک کردم.
نتیجهی اخلاقی:
به جای اینکه وقتتان را صرف همکلاسیهای بیخود و به دردنخورتان(آن همکلاسیهایی هم که تصوّر میکنید باخود و بهدردنخور هستند، ولی ۹۹ درصدشان اینگونه نیستند!) بکنید، بچسبید به تحصیل علم، هنر و در نهایت درس بخوانید که به قول امام راحل: اگر درس نخوانید حرام است در مدرسه بمانید.
☆البته امام راحل این جمله را خطاب به طلاب مدارس علمیه گفتهاند. همان طلابی که اگر درس خوانده بودند و درست عمل کرده بودند، الان وضع فرهنگی مملکت چنین فاجعهبار نبود.
یادداشت پیشین:
دولدور دولدور دولدور دولدور دولدوووور میهانچی!
حُسن ختام متنی:
حُسن ختام صوتی:
☆ این روزها در ویراستی بیشتر فعال هستم. اگر مایل بودید سر بزنید.