بسمالله الرحمن الرحیم. هست کلید در گنج حکیم.
مقدمه:
گفت سی و دو بار در آزمون شهری رانندگی، شرکت کردم و رد شدم. و بعد هم گفت من این قدر ارادهام قوی است که اگر سی بار دیگر هم رد شوم، باز از رو نمیروم. آن قدر میروم امتحان میدهم تا بالاخره قبول شوم. به او گفتم تو اسم مشکلی که باعث شده سی بار بروی امتحان بدهی و قبول نشوی را گذاشتهای «ارادهی قوی»؟ بابا دست خوش!
گویا ما عادت کردهایم به اینجور نامگذاریهای قشنگ برای توجیه اعمال و رفتارهای غیرقابل قبول خودمان. چند وقت پیش داشتم مطلبی با موضوع ایثار میخواندم که برای چندمین بار نگاهم به حکایت زیر افتاد. حکایتی از محمد عوفی. نمیدانم چرا با خواندن این حکایت پندآموز، به جای پند گرفتن، خندهام گرفت. نمیدانم! شاید علّت خندهام، تغییرات رخ داده در شعور انسانها، از آن روز تا امروز که نزدیک به هشت قرن میگذرد، باشد. شاید هم چیزهای دیگر.
حسین انطاکی که از جمله مشایخ بوده است، گفت: «سی و اندی از یاران من جمع شده بودند؛ یک نان بیشتر نداشتند. آن را پاره کردند و چراغ را خاموش کردند تا آن کسی که خورد شرم ندارد، که بیشتر خورد یا کمتر. چون چراغ باز آوردند همچنان نان برقرار بود که هیچ کس نخورده بود و بر یکدیگر ایثار میکردند.»
سوالات زیادی را میتوان پیرامون این حکایت قدیمی طرح کرد. در اینجا تنها به چند مورد اشاره میکنم؟
... اجازه بدهید بگذریم!
من اگر آن روز به جای شیخ حسین انطاکی بودم و شاهد آن ماجرا، هر کدام از آن سی و اندی را با یک لگد محکم و یک پس گردنی محکمتر روانه خانهشان میکردم تا نسلهای بعد، به جای آموختن این درس ایثار الکی و بیهوده، درس مبارزه با گشادبازی، تنبلی و مفتخوری را بیاموزند.
خلاصه این که ترجیح بنده این بود که محمد عوفی در اوایل سدهی هفتم، به جای آن حکایت نخ نما شده و غیر قابل باور، یکی از این دو حکایت را از شیخ حسین انطاکی نقل میکرد:
یک:
حسین انطاکی که از جمله مشایخ بوده است، گفت: «سی و اندی از یاران من جمع شده بودند؛ یک نان بیشتر نداشتند. آن را پاره کردند و چراغ را خاموش کردند تا آن کسی که خورد شرم ندارد، که بیشتر خورد یا کمتر. امّا من قبل از این که دست یکی از آنها به نان برسد، آن نان را یواشکی برداشته و پنهان کردم. چون چراغ باز آوردند، همچنان نان برقرار بود ولی آن سی و اندی، هیچ یک برقرار نبود. چون برای تصاحب آن یک نان، همدیگر را پاره کرده بودند!»
دو:
حسین انطاکی که از جمله مشایخ بوده است، گفت: «سی و اندی از یاران من جمع شده بودند؛ یک نان بیشتر نداشتند. آن را پاره کردند و خواستند چراغ را خاموش کنند تا آن کسی که خورد شرم ندارد، امّا من نگذاشتم. وقتی علّت را پرسیدند به آنها گفتم شما سی و اندی نفر هم که فقط یک نان برای خوردن دارید، شکر میخورید که اینجا دور هم جمع شوید تا به اراجیف من گوش دهید. آن گاه با در آوردن همان یک قرصِ نان از چنگ آنها، درس ایثار را به آنها آموخته و با فلک کردنشان، درس مبارزه با تنبلی، گشادبازی و مفتخوری را!»
مطلب قبلی:
دوستان علاقهمند به "نوشتن"! به گاهنامه شماره نوزده، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برنده شدن، کتاب جایزه بگیرید. چشم به هم بزنید خرداد هم تمام شده، پس لطفاً بجنبید!
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: به نقل از کتاب مجموعه شعر«با چتر به خواندنم بیا» اثر خانم مینا آقازاده:
دوست دارم
پیر شدم
بزرگترین دردم
آلزایمر باشد
تا نفهمم دردت چگونه پیرم کرد...
پیشنهاد مطالعه:
امیدوارم این مطلب به دل نازک شما نشسته باشد.
یا حق.