Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

کالبدشکافی از یک حکایت: درس ایثار یا... ؟!

بسم‌الله الرحمن الرحیم. هست کلید در گنج حکیم.

مقدمه:

گفت سی و دو بار در آزمون شهری رانندگی، شرکت کردم و رد شدم. و بعد هم گفت من این قدر اراده‌ام قوی است که اگر سی بار دیگر هم رد شوم، باز از رو نمی‌روم. آن قدر می‌روم امتحان می‌دهم تا بالاخره قبول شوم. به او گفتم تو اسم مشکلی که باعث شده سی بار بروی امتحان بدهی و قبول نشوی را گذاشته‌ای «اراده‌ی قوی»؟ بابا دست خوش!

گویا ما عادت کرده‌ایم به اینجور نامگذاری‌های قشنگ برای توجیه اعمال و رفتارهای غیرقابل قبول خودمان. چند وقت پیش داشتم مطلبی با موضوع ایثار می‌خواندم که برای چندمین بار نگاهم به حکایت زیر افتاد. حکایتی از محمد عوفی. نمی‌دانم چرا با خواندن این حکایت پندآموز، به جای پند گرفتن، خنده‌ام گرفت. نمی‌دانم! شاید علّت خنده‌ام، تغییرات رخ داده در شعور انسان‌ها، از آن روز تا امروز که نزدیک به هشت قرن می‌گذرد، باشد. شاید هم چیزهای دیگر.

حسین انطاکی که از جمله مشایخ بوده است، گفت: «سی و اندی از یاران من جمع شده بودند؛ یک نان بیشتر نداشتند. آن را پاره کردند و چراغ را خاموش کردند تا آن کسی که خورد شرم ندارد، که بیشتر خورد یا کمتر. چون چراغ باز آوردند همچنان نان برقرار بود که هیچ کس نخورده بود و بر یکدیگر ایثار می‌کردند.»

سوالات زیادی را می‌توان پیرامون این حکایت قدیمی طرح کرد. در اینجا تنها به چند مورد اشاره می‌کنم؟

  • چرا آن سی و اندی پیروان شیخ باید فقط یک نان داشته باشند؟!
  • علّت وقوع این ماجرا، تنبلی و تن‌پروری پیروان شیخ بوده است یا بی‌پولی و فقر آنها؟!
  • از کجا معلوم که برخی از این سی و اندی پیرو در بقچه‌ی خود، نان داشته‌اند ولی رو نکرده‌اند؟
  • آیا حسین انطاکی که از جمله مشایخ بود، مایه تیله نداشت که بتواند برای یارانش چند قرص نان تهیه کند؟
  • مگر ما از تمام واقعیت‌های آن روز باخبریم که همچنان داریم این ماجرا را در زیر مبحثِ ایثار مطرح می‌کنیم؟
  • آیا نبایستی به جای نقل داستان آن سی و اندی، برای آموزش ایثار، آنها را به تنبلی و مفت‌خوری متهم کرد؟!!
  • آیا آن سی و اندی که فقط یک نان برای خوردن داشتند، به جای جمع شدن دور هم و ایثاربازی(!)، نباید می‌رفتند دنبال کار و تلاش؟!

... اجازه بدهید بگذریم!

من اگر آن روز به جای شیخ حسین انطاکی بودم و شاهد آن ماجرا، هر کدام از آن سی و اندی را با یک لگد محکم و یک پس گردنی محکم‌تر روانه خانه‌شان می‌کردم تا نسل‌های بعد، به جای آموختن این درس ایثار الکی و بیهوده، درس مبارزه با گشادبازی، تنبلی و مفت‌خوری را بیاموزند.

خلاصه این که ترجیح بنده این بود که محمد عوفی در اوایل سده‌ی هفتم، به جای آن حکایت نخ نما شده و غیر قابل باور، یکی از این دو حکایت را از شیخ حسین انطاکی نقل می‌کرد:

یک:

حسین انطاکی که از جمله مشایخ بوده است، گفت: «سی و اندی از یاران من جمع شده بودند؛ یک نان بیشتر نداشتند. آن را پاره کردند و چراغ را خاموش کردند تا آن کسی که خورد شرم ندارد، که بیشتر خورد یا کمتر. امّا من قبل از این که دست یکی از آنها به نان برسد، آن نان را یواشکی برداشته و پنهان کردم. چون چراغ باز آوردند، همچنان نان برقرار بود ولی آن سی و اندی، هیچ یک برقرار نبود. چون برای تصاحب آن یک نان، همدیگر را پاره کرده بودند!»

دو:

حسین انطاکی که از جمله مشایخ بوده است، گفت: «سی و اندی از یاران من جمع شده بودند؛ یک نان بیشتر نداشتند. آن را پاره کردند و خواستند چراغ را خاموش کنند تا آن کسی که خورد شرم ندارد، امّا من نگذاشتم. وقتی علّت را پرسیدند به آنها گفتم شما سی و اندی نفر هم که فقط یک نان برای خوردن دارید، شکر می‌خورید که اینجا دور هم جمع شوید تا به اراجیف من گوش دهید. آن گاه با در آوردن همان یک قرصِ نان از چنگ آنها، درس ایثار را به آنها آموخته و با فلک کردن‌شان، درس مبارزه با تنبلی، گشادبازی و مفت‌خوری را!»
 فلک کردن بچه ها در مکتب‌خانه‌های ایران قدیم
فلک کردن بچه ها در مکتب‌خانه‌های ایران قدیم
مطلب قبلی:
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%B4%D8%A8%D8%A7%D9%87%D8%AA-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D9%85-%D9%BE%DB%8C%D8%AF%D8%A7-%DB%8C%DA%A9-%D8%B4%D8%A8%D8%A7%D9%87%D8%AA-%D8%A8%DB%8C%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%86%D9%87-f34cubgorsbh
دوستان علاقه‌مند به "نوشتن"! به گاهنامه شماره نوزده، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برنده شدن، کتاب جایزه بگیرید. چشم به هم بزنید خرداد هم تمام شده‌، پس لطفاً بجنبید!
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%DA%AF%D8%A7%D9%87%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AF%D8%B3%D8%AA-%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87-%DB%B1%DB%B9-jzb8r8kmvdmr
اگر وقت دارید: به نوشته‌های هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسم‌ِ‌الله.
حُسن ختام: به نقل از کتاب مجموعه شعر«با چتر به خواندنم بیا» اثر خانم مینا آقازاده:

دوست دارم

پیر شدم

بزرگترین دردم

آلزایمر باشد

تا نفهمم دردت چگونه پیرم کرد...

پیشنهاد مطالعه:
https://virgool.io/MePlusBook/%D8%A7%D9%86%D8%AA%D8%B4%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%AA-%D9%85%D9%86%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%DA%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA-%D9%88-%DA%86%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%86%D8%AF-rztxscakafhz
https://virgool.io/@behnam2/%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%D9%87-%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%DA%A9%D8%A7%D8%B1-csvwtnvgjodd

امیدوارم این مطلب به دل نازک شما نشسته باشد.

یا حق.

ایثارایثارگر کیست؟مفت خوریگشادبازیچرا گشادی قابل درمان نیست؟
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید