ویرگول
ورودثبت نام
Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۶۱ دقیقه·۲ سال پیش

کتاب | «فیلسوف و گُرگ»

مقدمه:

آن‌چه تاکنون از گرگ‌ها دیده و یا شنیده‌اید با خواندن این کتاب، یکبار برای همیشه دگرگون خواهد شد. این کتاب نه تنها تصوّر ما از گرگ‌ها را بلکه قادر است تصوّر ما از دیگر حیوانات و خاصّه خودمان را تا اندازه‌ی زیادی زیر و رو می‌کند.

یک فیلسوف و استاد دانشگاه، آگهی فروش توله گرگی را می‌بیند. او را می‌خرد ولی نه عنوان یک حیوان خانگی بلکه به عنوان یک همراه، حتی در کلاس درس دانشگاه و بیش از یازده سال را با او سر می‌کند. فیلسوف ادعا می‌کند که از گرگ، چیزهای بیشتری آموخته است تا از دروس رسمی مدرسه و دانشگاه. فیلسوف آن‌قدر با گرگ نرد محبّت باخته است که او را "برادرم گرگ" و یا "برادر گرگ من" خطاب می‌کند و در ابتدای کتابش، با این جملات از او قدردانی می‌کند:

این کتاب بدون موضوع اصلی آن پا به عرصه وجود نمی‌گذاشت. پس برنین، برادر گرگ من، از تو سپاسگزارم که من را در زندگی خودت شریک کردی. نمی‌توانم بگویم این کتاب را برای تو نوشتم، چون قبل از اینکه حتی برقی در چشمانِ مردی باشی، آن را شروع کردم. امّا آن را تمام می‌کنم چون می‌خواهم نام تو در یادها باشد. و دست آخر، این جمله را که از فکر آن به خود می‌لرزم، به یاد داشته باش: فقط مبارزه‌طلبی ماست که ما را نجات می‌دهد.

پیشگفتار مترجم کتاب، آقای شهاب‌الدین عباسی، در معرّفی کتاب:

فيلسوف و گرگ کتابی تأثیرگذار درباره‌ی ارتباط یک فیلسوف و گرگی به نام "برنین" است. پس از آنکه مارک رولندز (متولد ۱۹۶۳) استاد فلسفه در دانشگاه میامی، بچه گرگی خرید و به خانه برد، خیلی زود متوجه شد که نمی‌تواند گرگ را در خانه تنها بگذارد، چون دمار از وسایل خانه در می‌آورد. در نتیجه، مارک و برنین همیشه با هم بودند، حتی وقتی مارک در کلاس‌های دانشگاه، فلسفه درس می‌داد! برنین تأثیری عمیق بر شخصيت و تفکر فلسفی رولندز گذاشت و او را به ارزیابی مجدد نگرش‌اش به عشق، خوشبختی، طبیعت، و مرگ سوق داد.

به تعبیر رولندر، این کتاب درباره‌ی معنی انسان بودن هم هست؛ انسان نه به عنوان موجودی زیستی، بلکه آفریده‌ای که می‌تواند کارهایی بکند که موجودات دیگر نمی‌توانند. او می گوید در هر انسانی یک «میمون و یک گرگ» ست. میمون دائم در حال حسابگری و در پی نفع شخصی است و گرگ هم بُعد دیگری از وجود انسان را نشان می دهد. رولندز می نویسد: میمون تمایل به داشتن نه دوست، بلکه متحد است. او تمام مدت منتظر فرصتی برای حداکثر استفاده است. زنده بودن برای میمون، یعنی ضربه زدن، میمون، تمایل به قرار دادن ارتباطات با دیگران بر پایه‌ی یک اصل واحد است: «تو برای من چه کار می توانی بکنی، و چقدر برای من هزينه برمی دارد که آن کار را برای من انجام بدهی؟»

و به این ترتیب، میمون خوشبختی خود را چیزی می‌انگارد که می‌توان آن را اندازه‌گیری و وزن کرد، کمیت آن را سنجید و آن را محاسبه کرد. او راجع به عشق هم این طور فکر می‌کند. میمون تمایل به این طرز فکر است که مهم‌ترین چیزها در زندگی، موضوع سنجش هزینه و منفعت است. اما گرگ به ما می‌گوید که مهم‌ترین چیز در زندگی، هرگز موضوعِ حسابگری نیست. چیزی نیست که بشود آن را حساب کرد. گرگ به یادمان می‌آورد که آنچه را ارزش واقعی دارد نمی‌توان به کمیت در آورد و معامله کرد؛ به یادمان می‌آورد که کاری را که درست است باید انجام بدهیم حتی اگر از آسمان سنگ ببارد.

فیلسوف و گرگ بیش از یک دهه با هم بودند. در این سال‌ها برای نویسنده «فضایی» فراهم شد تا در روندی طولانی، اندیشه‌های خود را در برخی از مهم‌ترین موضوعات انسانی بپروراند.

دو نظر از "گودریدز" که به برداشت خودم از محتوای کتاب "فیلسوف و گرگ" بسیار نزدیک هستند:
  • من بعضی از مرورهای این کتاب را در گودریدز خواندم. آنهایی که کتاب را دوست نداشتند ظاهراً از نگاه سختگیرانه‌ی نویسنده درباره‌ی انگیزه‌های رفتار انسان ناراحت شده بودند. اگر می‌خواهید کتابی بخوانید که بشر و حس شما از خودتان را ستایش کند و تملّق بگوید، طرفش نروید! اما اگر پروایی ندارید که نگاه سختی به خودتان بکنید و تصدیق کنید که انسان به مراتب بی‌رحم ترین و شرورترین موجود روی زمین است، آن وقت چه بسا كتاب را تحسین کنید و از آن خوشتان بیاید.
  • من از علاقه مندان کتاب‌های فلسفی نیستم، احتمالاً به این علّت که آموزش فلسفی خاصی نداشتم. مقالات فلسفی را با لذت می‌خوانم اما رساله‌ها و مطالب مفصّل را نمی‌خوانم. وقتی فیلسوف و گرگ را خواندم من را به فکر واداشت که درباره‌ی عقاید و نظریاتم راجع به مباحثی که در این کتاب مطرح شده، دوباره فکر کنم. آیا با همه‌ی نظریات نویسنده موافقم؟ مطمئن نیستم. گرچه وقتی کتاب را می‌خواندم نمی‌توانستم مخالفت کنم، ولی مطمئن نیستم که همه‌ی نظریات نویسنده را قبول داشته باشم. مخصوصاً وقتی پای مقایسه‌ها به میان می‌آید. نویسنده به نوعی، تصویری سیاه و سفید از جهان، از مردم و سایر حیوانات ارائه می‌دهد. از طرف دیگر، کاملاً اطمینان دارم که موضوع در اینجا واقعاً موافقت یا مخالفت نیست. به نظرم هدف نویسنده این است که خواننده برخی ایده‌ها و نظریاتی را که ما اغلب آنها را مفروض می‌گیریم، از نو بررسی کند.
این کتاب را ترجیحاً کسانی بخوانند که:
  • تصوّر می‌کنند، خوشبخت یا بدبختند‌.
  • طالب یادگیری معرفت از طبیعت هستند‌.
  • به موضوع "معنای زندگی" علاقه‌مند هستند.
  • فکر می‌کنند انسان از حیوان بهتر و یا بدتر است.
  • به علم، فلسفه، محیط زیست و طبیعت علاقه دارند.
  • کم آورده‌اند و احساس می‌کنند دیگر تاب مقاومت ندارند.
  • به موضوع "خودشناسی و شناخت انسان" علاقه‌مند هستند
  • حیوان خانگی دارند و یا با نگهداشتن حیوانات در خانه مخالف هستند.
چهار نکته‌:
  • آن‌چه از متن این کتاب بازنشر می‌کنم لزوماً مورد تاییدم نیستند ولی تردیدی ندارم که این قسمت‌ها، در ایجاد دست‌انداز فکری برای مخاطب و ورزیده‌تر شدن خردش، به شدت موفق هستند.
  • خواندن ناقص این یادداشت امکان دارد شما را دچار سوء برداشت کند. پس خواهش می‌کنم تا جایی که برای شما مقدور است آن را سر صبر و با دقّت بخوانید.
  • اگر جایی از متن برای شما سنگین بود، رهایش کنید و به بخش بعدی آن بروید ولی اگر از بنده می‌شنوید هرگز به این بهانه‌ قید باقی نوشته را نزنید.
  • متن را قبل از انتشار چند بار کنترل کردم ولی به دلیل تعدّد جملات و کلمات، همچنان احتمال وجود غلط املایی و نگارشی وجود دارد، لطفاً در صورت مشاهده، در بخش نظرات تدکر دهید تا اصلاح کنم.
بخش‌هایی از کتاب فیلسوف و گرگ:

این کتاب درباره‌ی گرگی به نام برنین است. او بیش از یک دهه، طی اکثر سال‌های دهه‌ی ۱۹۹۰ و بخشی از دهه‌ی ۲۰۰۰، با من زندگی کرد. برنین در نتیجه‌ی زندگی مشترک با یک اهل فکر سرگردان و بی‌قرار، گرگی دائم‌السفر شد و در ایالات متحده، ایرلند، انگلستان و بالاخره فرانسه زندگی کرد. او تا اندازه‌ی زیادی ناخواسته، بیشتر از هر گرگ دیگری آموزش دانشگاهی آزاد دید. و همان طور که خواهید دید، چون تنها گذاشتن او در خانه نتایج وخیمی برای خانه و اسباب و اثاثیه‌ام داشت، مجبور بودم او را با خودم به سر کارم ببرم. و از آنجا که من استاد فلسفه هستم، باید او را با خودم به کلاس‌های درس می‌بردم. او هم وقتی درباره‌ی فلسفه و فیلسوفان حرف می‌زدم، در گوشه‌ای از کلاس دراز می‌کشید و - خیلی شبیه دانشجویانم - چرت می‌زد. گاهی که کلاس خیلی خسته‌کننده می‌شد، می‌نشست و زوزه می‌کشید؛ عادتی که او را برای دانشجویان که احتمالا دلشان می‌خواست می‌توانستند همان کار را بکنند، محبوب می‌کرد این کتاب درباره‌ی معنی انسان بودن هم هست؛ انسان نه به عنوان موجودی زیستی، بلکه آفریده‌ای که می‌تواند کارهایی بکند که موجودات دیگر نمی‌توانند. در داستانهایی که درباره‌ی خودمان می‌گوییم، یگانگی و منحصر به فرد بودن ما یک ترجیع بند مشترک است و همه‌جا تکرار می‌شود.

طبق نظر بعضی‌ها، این یگانگی، در توانایی ما در ساختن تمدن و به این ترتیب حفاظت از خودمان در برابر طبیعت نهفته است، طبیعتی که دست و دهانش به خون آغشته است. عده‌ای دیگر به این واقعیت اشاره می‌کنند که ما یگانه موجودی هستیم که می‌تواند تفاوت بین خیر و شرّ را بفهمد، و بنابراین تنها موجودی هستیم که توانایی دارد خوب یا بد باشد. بعضی‌ها می‌گویند ما به این علت منحصر به فرد هستیم که عقل داریم؛ ما در جهان پر از جانورانِ بی‌خرد، حیواناتی خردمند هستیم. عده‌ای دیگر فکر می‌کنند که استفاده از زبان است که به طور قطع ما را از حیوانات گنگ و زبان بسته جدا می‌کند. بعضی‌ها هم می‌گویند ما یگانه‌ایم چون فقط ما صاحب اراده‌ی آزاد یا اختیار هستیم و اهل عمل‌ایم. بعضی‌ها عقیده دارند منحصر به فرد بودن ما در این است که فقط ما قادریم عشق بورزیم. بعضی‌ها می‌گویند تنها ما این توانایی را داریم که ماهیت و مبانی خوشبختی حقیقی را بفهمیم. عده‌ای دیگر فکر می‌کنند ما منحصر به فردیم، چون فقط ما می‌توانیم بفهمیم که روزی خواهیم مرد.

من به هیچ یک از این داستان‌ها معتقد نیستم و گمان نمی‌کنم این داستان‌ها شکاف عمیق و مهم میان ما و موجودات دیگر را توضیح دهند. بعضی از کارهایی را که فکر می‌کنیم می‌توانیم انجام بدهیم، موجودات دیگر هم می‌توانند. و بعضی از کارهایی که فکر می‌کنیم می‌توانیم انجام بدهیم، نمی‌توانیم انجام بدهیم. اما در مورد بقیه‌ی چیزها خب، این بیشتر تفاوتی از حيث درجه است تا نوع یا کیفیت، یگانگی ما در این چیزها نیست، بلکه در این است که ما این داستان‌ها را می‌گوییم، و مهم‌تر اینکه ما عملاً می‌توانیم به خود بقبولانیم که آنها را باور کنیم. اگر می‌خواستم در یک جمله انسانها را تعریف کنم، این می‌شد: انسانها حیواناتی هستند که داستان‌هایی را که درباره‌ی خودشان می‌گویند، باور می‌کنند. انسان‌ها حیواناتی زودباور هستند.
برنین چند سال قبل مرد. من هنوز هم هر روز به او فکر می‌کنم. این شاید برای بعضی‌ها عجیب باشد. آخر او فقط یک حیوان بود. با این حال، با وجود اینکه زندگی من، از جهات مهم، الآن بهترین زندگی‌ای است که تا به حال داشته‌ام، فکر می‌کنم به موجودی ضعیف بدل شده‌ام. توضیحش واقعاً سخت است، و من تا مدتها دلیل آن را نمی‌فهمیدم. حالا فکر می‌کنم دلیلش را میدانم – برنین به من چیزی یاد داد که تحصیل رسمی کشدار من به من یاد نداد و نمی‌توانست یاد بدهد. و این درسی است که حالا که او رفته، به خاطر سپردن آن با سطحی ضروری از وضوح و روشنی، دشوار است. زمان التیام می‌دهد، اما این کار را بیشتر از طریق پاک کردن انجام می‌دهد. این کتاب کوششی است برای ثبت این درس پیش از این‌که محو شود.

برنین به من چیزی یاد داد که تحصیل رسمی کشدار من به من یاد نداد و نمی‌توانست یاد بدهد.

بعضی وقت‌ها ضروری است که بگذاریم گرگ در ما سخن بگوید؛ تا صداهای ناهنجار و بی‌وقفه ی میمون خاموش شود. این کتاب، کوششی است برای سخن گفتن به جای گرگ، به تنها شیوه‌ای که می‌توانم. «به تنها شیوه‌ای که می‌توانم»، به چیزی بدل شد که با آنچه طراحی کرده بودم خیلی فرق داشت. نوشتن این کتاب وقت زیادی از من گرفته است. می‌شود گفت در طول پانزده سال، بهترین وقت‌هایم صرف نوشتن این کتاب شد. علتش این است که اندیشه‌هایی که در آنها مطرح شده، فکرم را مدتهایی دراز به خود مشغول کرده بودند. گاهی، چرخ‌ها آهسته‌تر می‌چرخند.

این کتاب از دل زندگی‌ام با یک گرگ رشد کرد و برگ و بار گرفت. اما فکر می‌کنم در معنایی بسیار واقعی، نمی‌فهمم که این کتاب چیست.

برنین هیچ وقت پشت جیپ دراز نمی‌کشید. همیشه دوست داشت ببیند چه خبر است. یک بار، خیلی سالها پیش، با ماشینم از شهر تاسكالوسکای آلاباما به طرف میامی، در مسیری تقریبا ۸۰۰ مایلی رانندگی کردم و برگشتم. او تمام این مدت پشت ماشین ایستاده بود. جثه‌ی گنده‌ی او بخش زیادی از نور آفتاب و همه‌ی میدان دید پشت را سدّ می‌کرد. اما این بار، در سفر کوتاهم به شهر بزیه، نایستاد؛ او نمی‌توانست بایستد. آن وقت بود که فهمیدم زمان رفتنش رسیده. او را به جایی بردم که بتواند بمیرد. با خودم گفتم اگر بایستد، حتی برای بخشی از سفر، یک روز دیگر هم او را به سفر می‌برم؛ یک بیست و چهار ساعت دیگر برای وقوع یک معجزه. امّا حالا می‌دانم که زمانش رسیده بود. دوست یازده سال اخیرم داشت از دنیا می‌رفت. و من نمی‌دانستم پس از مرگ او چه شخصی می‌شوم.

من او را وقتی شش هفته‌اش بود وارد خانه و دنیایم کردم. ظرف دو دقیقه پس از ورودش به خانه، اصلاً اغراق نمی‌کنم، پرده‌های اتاق نشیمن را از جایشان کند و روی زمین کشید! بعد، وقتی داشتم سعی می‌کردم پرده‌ها را دوباره آویزان کنم، او راهش را به طرف باغچه و زیر خانه پیدا کرد. او دوست داشت ببیند آنجا چه خبر است. می‌خواست آنجا را بکاود. او حالا مال من بود. در عرض یک ساعت مال من شد و برایم ۱۰۰۰ دلار تمام شد؛ ۵۰۰ دلار برای خریدن او و ۵۰۰ دلار هم برای تعمیر دستگاه تهویه ی مطبوعی که خراب کرده بود. خلاصه گرگها ارزان تمام نمی شوند.

به همین دلیل، اگر فکر به دست آوردن گرگی به سرتان زده، اولین چیزی که به شما می‌گویم این است: این کار را نکنید! اصلا این کار را نکنید. حتی فکرش را هم نکنید. آنها سگ نیستند. اما اگر احمقانه اصرار به این کار داشته باشید، آن وقت به شما خواهم گفت که زندگی‌تان برای همیشه دگرگون خواهد شد.

بعضی از مردم فکر می‌کنند که تربیت کردن سگ‌ها، و از آن بدتر تربیت کردن گرگ‌ها بی‌رحمانه است. گویی دارید سعی می‌کنید روحشان را درهم بشکنید یا آنها را دائم مرعوب می‌کنید. اما اصلاً این طور نیست. وقتی سگ یا گرگی دقیقا می‌داند که از او چه انتظاری هست یا نیست، رشد فوق‌العاده‌ای می‌کند. این یک حقیقت تلخ است که، همان طور که فریدریش نیچه زمانی آن را مطرح کرد، کسانی که نمی‌توانند برای خودشان انضباطی شخصی به وجود بیاورند خیلی سریع کس دیگری را خواهند یافت که این کار را برای آنها انجام بدهد. و برای برنین، مسئولیت من بود که حکم آن «کس دیگر» را داشت. اما ارتباط بین انضباط و آزادی، عمیق و مهم است:

انضباط نه تنها مقابله با آزادی نیست، بلکه چیزی است که ارزشمندترین شکل‌های آزادی را امکان‌پذیر می‌کند. بدون انضباط هیچ آزادی واقعی وجود ندارد. فقط افسارگسیختگی وجود دارد.

گرگ عروسک خیمه‌شب‌بازی نیست که گوشت و پوست پیدا کرده باشد و فرمان‌های میراث زیستی خود را کورکورانه دنبال کند. دست کم نه بیشتر از انسانها. یک گرگ، خودش را با شرایط وفق می‌دهد و انعطاف‌پذیر است، امّا این انعطاف‌پذیری بی‌نهایت نیست. ولی اشکالش چیست؟ گرگ مثل انسان‌ها، می‌تواند مطابق با شرایطی که برایش پیش می‌آید عمل کند و مهم‌تر اینکه شما می‌توانید به او در این کار کمک کنید. هرچه بهتر عمل کند، اطمینانش بیشتر می‌شود. از آنچه یاد می گیرد لذّت می‌برد و می‌خواهد بیشتر یاد بگیرد. و به این ترتیب قوی‌تر و در نتیجه شادتر می‌شود.

آیا برنین یک برده بود؟ آیا برده بود چون مختصات آموزشش را من تعیین کردم و به این ترتیب به مسیر زندگی آینده‌اش شکل دادم؟ آیا اینکه من هفت سال در فلان مدرسه و بعدش هم سه سال در دانشگاه منچستر و دو سال در دانشگاه آکسفورد بودم، جاهایی که مختصات تحصیلی‌ام به صورت قطعی توسط دیگران تعیین شده بود، من را برده کرده بودند؟ اگر برنین برده بود، پس من هم برده بودم. اما اگر این طور باشد، پس کلمه‌ی «برده» اصلاً چه معنایی دارد؟ اگر همه‌ی ما برده باشیم، پس ارباب کیست؟ و اگر اربابی وجود ندارد، پس برده کیست؟

شاید این برهان آنقدرها که فکر می‌کنم خوب نباشد. شاید داوری من به دلیل کارهایی که برنین برای من کرد، تیره شده باشد. بعضی‌ها سگ می‌گیرند و پس از اینکه مدتی گذشت و تازگی و طراوتش کم شد، او را در باغ پشت خانه رها می‌کنند و فراموشش می‌کنند. آن وقت سگشان چیزی جز مایه‌ی زحمت برایشان نیست. مجبورند به او آب و غذا بدهند و این تنها رابطه‌ی متقابلی است که با سگ‌هایشان دارند؛ چیزی حوصله سر بر که خوششان نمی‌آید انجامش بدهند، اما فکر می‌کنند باید این کار را بکنند. بعضی‌ها حتی تصوّر می‌کنند تا وقتی که به طور منظم به سگشان آب و غذا می‌دهند، صاحبان خوبی هستند. اگر این طور فکر می‌کنید و چنین احساسی دارید، اصلاً چرا به خودتان زحمت می‌دهید سگ داشته باشید؟ چیزی عایدتان نخواهد شد، فقط این زحمت هر روزه را دارید که کاری انجام بدهید که دوست ندارید. امّا وقتی سگی در خانه‌ی صاحبش زندگی می‌کند، وقتی خودش را آنقدر کامل در زندگی‌اش جا می‌دهد که به بخشی از آن زندگی بدل می‌شود، آنجا جایی است که می‌توان سرخوش شد. سگ داشتن شبیه هر ارتباطی است: فقط چیزی از آن عایدتان می‌شود که می‌خواهید در آن قرار بدهید، و این را بپذیرید. این موضوع در مورد گرگ هم صادق است. اما چون یک گرگ، سگ نیست - چون گرگ‌ها نقطه‌ضعف‌هایی دارند که سگ‌ها ندارند – مجبورید برای جلب او به خودتان سخت‌تر کار کنید.

برنین و من دوازده سال دائم با هم بودیم و از هم دور نشدیم. خانه‌ها عوض شدند، شغل‌ها عوض شدند، کشورها و حتی قاره‌ها عوض شدند، و ارتباط‌های دیگرم آمدند و رفتند، و بیشتر رفتند، اما برنین همیشه بود. او اولین چیزی بود که وقتی صبح بیدار می‌شدم می‌دیدم. دلیلش هم بیشتر این بود که او بود که من را بیدار می‌کرد.

فقط این نبود که بودن او در کنارم را دوست داشته باشم. البته داشتم. بیشتر آنچه یاد گرفتم، راجع به اینکه چطور باید زندگی کنم و چطور رفتار کنم، از او در طول این دوازده سال یاد گرفتم. بیشتر آنچه را از زندگی و معنای آن می‌دانم از او یاد گرفتم. اینکه انسانیت در چیست: من این را از یک گرگ یاد گرفتم.

گرگ‌ها بازی می‌کنند، اما نه مثل سگ‌ها. سگ‌ها در قیاس با گرگ‌ها مثل توله سگ‌ها هستند در قیاس با سگ‌ها و بازی سگ‌ها نتیجه‌ی نوعی کودک ماندگی است که در طول بیش از ۱۵۰۰۰ سال در آنها پرورش پیدا کرده است. شما تکّه چوبی برای سگتان پرت می‌کنید و سگ شما با هیجان در پی آن می‌رود. نینا، سگ آلمانی بسیار باهوش من کشته مرده‌ی تکّه چوب‌هاست و در پی آنها می‌دود و با آنها برمی‌گردد و اگر به او اجازه بدهید، آن را جلو پایتان می‌اندازد. من در زمان‌های مختلف سعی کردم برنین را متقاعد کنم که تکّه چوب گرفتن چه صفایی دارد. امّا او طوری به من نگاه می‌کرد که انگار دیوانه‌ام.

و خواندن این حرفها در او کار راحتی بود: بروم و بیایم؟ جدّی؟ اگر این‌قدر تکّه چوب را می‌خواهی چرا نمیروی آن را بگیری؟ اصلاً اگر این همه آن را می‌خواهی چرا از همان اول آن را پرت می‌کنی؟

بعضی از مردم می‌گویند که گرگ‌ها، و حتی گرگ‌سگ‌های دورگه، هیچ جایی در جامعه‌ی متمدن ندارند. من پس از سالها تأمّل روی این ادعا، به این نتیجه رسیدم که این حرف درست است. امّا نه به آن دلایلی که این افراد فکر می‌کنند. برنین حیوانی خطرناک بود؛ جای انکار نیست. او به انسان‌های دیگر کاملاً بی‌اعتنا بود. و این موضوع پنهانی و خودخواهانه خوشحالم می‌کرد! اگر کس دیگری سعی می‌کرد با برنین صحبت کند، همان جور که شما شاید با سگ کس دیگری این کار را می‌کنید به او دست می‌زد، برنین چند ثانیه‌ای به طور مرموزی به او نگاه می‌کرد و بعد به راه خود می‌رفت. در شرایط مناسب، ممکن بود با سرعت و چابکی، سگ شما را بکشد. اما دلیلش این نبود که او آنقدر خطرناک بود که هیچ جایی برایش در جامعه‌ی متمدن وجود نداشت. دلیل واقعی این است که او به اندازه‌ی کافی از رفتار خطرناک و ناخوشایند دور بود. فکر می‌کنم تمدن فقط برای حیوانات، عمیقاً ناخوشایند ممکن است. فقط یک میمون براستی می‌تواند متمدّن باشد.

ويتگنشتاین زمانی گفته بود اگر شیرها می‌توانستند حرف بزنند، قادر نبودیم آن را بفهمیم، ویتگنشتاین بی‌تردید نابغه بود. امّا واقعیت این است که او چیز زیادی درباره‌ی شیرها نمی‌دانست.

گرگ با بدنش حرف می‌زند. گرگ‌ها می‌توانند حرف بزنند. و از این مهم‌تر، می‌توانیم آنها را بفهمیم. کاری که نمی‌توانند بکنند، دروغ گفتن است. و به همین دلیل است که هیچ جایی در جامعه‌ی متمدن ندارند. یک گرگ نمی‌تواند به ما دروغ بگوید؛ سگ هم نمی‌تواند دروغ بگوید. به همین دلیل است که فکر می‌کنیم از آنها بهتریم.

دسیسه کردن و فریب دادن، در هسته‌ی آن هوش اجتماعی است که میمون‌ها دارند. به دلایلی، گرگ‌ها هیچ وقت در این مسیر پا نگذاشتند. در گله‌ی گرگ‌ها دسیسه‌چینی و فریب کمی هست. بعضی شواهد ظاهراً حاکی از آن است که سگ‌ها هم ممکن است به شکل‌های ابتدایی و محدود، توانایی ایجاد پیمان داشته باشند. امّا شواهد در این زمینه غیرقطعی است. و حتی اگر هم درست باشد، یک چیز روشن است: در مورد این نوع توانایی‌ها، یعنی توانایی برنامه‌ریزی و دسیسه‌کاری، سگ‌ها و گرگ‌ها در قیاس با میمون‌های بزرگ، شبیه کودکان هستند. کسی واقعاً نمی‌داند چرا میمون‌ها این استراتژی را پیش گرفتند و گرگ‌ها نگرفتند. امّا حتی اگر ندانیم چرا این اتفاق افتاده، یک چیز مثل روز روشن است: این اتفاق افتاده است.

البته این شکل از هوش، در شاهِ میمون‌ها به بهترین و کامل‌ترین نقطه‌اش می‌رسد: هوموساپیئنس (انسان خردمند). هنگامی که درباره‌ی هوش برتر میمون‌ها، برتری هوش میمونی بر هوش گرگی، حرف می‌زنیم باید جهت آن برتری را در ذهنمان به یاد داشته باشیم:

میمون‌ها باهوش‌تر از گرگ‌ها هستن چون نهایتاً دسیسه‌کننده‌ها و فریبکارهایی بهتر از گرگ‌ها هستند. از اینجاست که تفاوت بین هوش میمونی و هوش گرگی ناشی می‌شود.

ولی ما میمون هستیم، و می‌توانیم کارهایی بکنیم که گرگ‌ها خوابش را هم نمی‌توانند ببینند. می‌توانیم هنر، ادبیات، فرهنگ، علم بیافرینیم؛ می‌توانیم حقیقت اشیاء را کشف کنیم. ما هیچ گرگ اينشتين، گرگ موتسارت، گرگ شکسپیر، نداریم. و در نهایت تواضع بگویم، برنین نمی‌توانست این کتاب را بنویسد؛ فقط یک میمون می‌توانست این کار را بکند. البته این راست است. امّا باید در نظر داشته باشیم که همه‌ی این‌ها از کجا آمده است. هوش علمی و هنری ما محصول جانبی هوش اجتماعی ماست. و هوش اجتماعی ما عبارت است از توانایی اجتماعی ما در «دسیسه کردن و فریب دادن» بیشتر از «قربانی دسیسه‌ها و فریب‌ها شدن». معنی این حرف این نیست که هوش علمی و خلّاق به سادگی به سطح دسیسه‌ها و فریبکاری‌ها تنزّل داده شود. این‌ها قاعدتاً آخرين چیز در ذهن بتهوون بودند وقتی اِروئیکا (سمفونی شماره ۳) را نوشت. آنها به شکل ناخوداگاه هم در او نبودند که رفتار او را به نحوی نهفته هدایت کنند. نمی‌خواهم هیچ شرح تنزّل دهنده‌ی خنده‌داری از توانایی‌های بتهوون در موسیقی ارائه بدهم، بلکه نکته‌ی مورد نظرم این است که بتهوون فقط به این سبب توانست اِروئیکا را بنویسد که محصول یک تاریخ طبیعی گسترده بود که وابسته بود به توانایی «دروغ گفتن و هدفِ دروغ قرار نگرفتن، و دسیسه چیدن و هدف دسیسه چینی نشدن».

برگِ آغازینِ سمفونی حماسه (قهرمانی)، اهداشده به ناپلئون بناپارت، و آثارِ زدودگیِ نام ناپلئون که توسط خودِ بتهوون صورت گرفته است!
برگِ آغازینِ سمفونی حماسه (قهرمانی)، اهداشده به ناپلئون بناپارت، و آثارِ زدودگیِ نام ناپلئون که توسط خودِ بتهوون صورت گرفته است!


ما به جانداران دیگر بی‌انصافی می‌کنیم و به خودمان ضرر می‌زنیم وقتی فراموش می‌کنیم که هوش‌مان از کجا آمده است. این هوش، مجانی نصیب ما نشده است. ما در گذشته‌ی تحوّلی دوردستمان راهی پیش گرفتیم، راهی که گرگ‌ها، به هر دلیل، در آن قدم نگذاشتند. هیچ انتخابی در کار نبود. در تحوّل، چنین چیزی نیست. اما در عین اینکه هیچ انتخابی در آن نبود، نتایجی داشت. پیچیدگی ما، فرهیختگی ما، هنر ما، فرهنگ ما، علم ما، حقایق ما، و چنانکه دوست داریم این طور تلقّی کنیم عظمت ما: همه‌ی اینها را ما خریده‌ایم، و سکّه، دسیسه‌ها و فریب‌ها بود. دسیسه‌بازی و دروغگویی در هسته‌ی هوش برتر ما نهفته است، شبیه کرم‌هایی که دور هسته‌ی یک سیب پیچیده‌اند.

ممکن است فکر کنید که این یک تصویر عمداً یک بعدی از وجود خاص و متمایز انسان است. شاید راست باشد که ما گرایشی طبیعی به دسیسه‌چینی و دورویی داریم. امّا آیا اصلاً ویژگی‌های خوشایندتری نداریم؟ پس عشق و همدلی و نوعدوستی چی، البته من بحثی در این مورد ندارم که انسان‌ها قادر به این کارها هم هستند. این را رد نمی‌کنم. راستش را بخواهید میمون‌های بزرگ هم این طور هستند. امّا سعی می‌کنم نه ویژگی‌های مثبت انسان‌ها بلکه آنچه آنها را از حیوانات متمایز می‌کند، شناسایی کنم. این را هم بگویم که این تصوّر را که فقط انسان‌ها صاحب این ویژگی‌های مثبت هستند، سخت بشود تأیید کرد.

اولاً، شواهد تجربی زیادی وجود دارد که نشان می‌دهد همه‌ی پستانداران اجتماعی، از این توانایی برخوردارند که نسبت به هم احساسات عمیق برآمده از مهر و عطوفت داشته باشند. همه‌ی رفتارگرایان، به جز بسته‌فکرترین آنها، چنین تلقّی‌ای دارند. وقتی گرگ‌ها یا کایوت‌ها، پس از مدتی دوری و شکارِ جدا از هم، دوباره به یکدیگر می‌پیوندند، با حداکثر سرعت به طرف هم می‌دوند، واق می‌زنند و زوزه می‌کشند و دُم‌هایشان را به شدت تکان می‌دهند. وقتی همدیگر را می‌بینند، پوزه‌های همدیگر را می‌لیسند، و روی زمین غلت می‌زنند و پاهایشان را در هوا تکان می‌دهند. سگ‌های وحشی آفریقایی به همین اندازه گرم و صمیمی هستند: مراسم خوشامدگویی آن‌ها فریادهای ناهمگون، تکان دادن سرخوشانه دُم‌ها و بالا و پایین پریدن‌ها و جست و خیز کردن‌های زیاد است. وقتی فیل‌ها همدیگر را دوباره می‌بینند، گوش‌های خود را تکان می‌دهند و می‌چرخند و برای خوشامدگویی به هم صداهای بلندی از خود در می‌آورند. در همه‌ی این موارد، مگر وقتی که به یک ایدئولوژی رفتارگرایانه‌ی غیر قابل دفاع چسپیده باشیم - ایدئولوژی‌ای که اصرار دارند آن را در مورد حیوانات به کار ببندند، امّا از به کار بستن آن در مورد انسان‌ها ابا می‌کنند - نتيجه‌ی آشکار، این است که این حیوانات نسبت به یکدیگر مهر و عطوفت اصیل دارند. آنها از مصاحبت با هم لذت می‌برند و هنگامی که یکدیگر را می‌بینند خوشحالند.

شواهد مربوط به غم و اندوه هم به همین اندازه قانع کننده هستند و پژوهش‌های میدانی در این زمینه بیشتر می‌شود، این نتیجه محکم‌تر می‌شود. در اینجا می‌شود به کتاب "توجه به حیواناتِ" مارک بِکو اشاره کرد. او در این کتاب، حادثه‌ای در زندگی یک گله کایوت را شرح می‌دهد که در پارک ملی گرند تِتون بررسی‌شان کرده بود:

یک روز مادر گلّه را ترک کرد و هیچ وقت برنگشت. او ناپدید شده بود. گلّه روزهای متمادی با بی‌قراری انتظار کشید. چند کایوت با نگرانی در اطراف آمد و رفت می‌کرد، طوری که انگار پدر و مادری چشم به راه هستند. عده‌ای هم به سفرهای کوتاه می‌رفتند، امّا دست خالی برمی‌گشتند. آن‌ها در جهتی که ممکن بود او رفته باشد راه افتادند و جاهایی را که ممکن بود از آنها رد شده باشد بو می‌کردند، و زوزه می‌کشیدند گویی او را به خانه می‌خوانند. بیش از یک هفته امید داشتند که برگردد. خانواده‌اش جای خالی او را احساس می‌کردند. فکر می‌کنم کایوتها اگر می‌توانستند، گریه می‌کردند.

روباه‌هایی مشاهده شده‌اند که در حال دفن کردن همراهان خود بودند. سه فیل نر را دیده‌اند که بالای سر جسد یک فیل ماده‌ی پیر که به دست شکارچی‌های غیرقانونی کشته شده بود، ایستاده بودند. آنها سه روز آنجا ایستادند و او را لمس کردند و سعی کردند او سر پا شود. طبیعيدان مشهور، ارنست تامپسون سِتون، زمانی از غم یک گرگ نر، لوبو، به خاطر از دست دادن یارش، بِلانکا که در دام افتاده بود و کشته شده بود، استفاده کرد. سِتون، که پیش از نویسنده شدن شکارچی گُرگ بود، بوی بِلانکا یار لوبو را با کشیدن جسد بِلانکا روی مسیرهای تله، پخش کرد. لوبو به طرف همراه محبوب خود برگشت، و سِتون به محض رسیدنش او را کشت.

ممکن است بگویید اینها فقط قصّه و حکایت‌های شخصی‌اند. شاید. امّا تعداد این حکایتها حالا به هزاران رسیده و هر روز هم بیشتر می‌شود. تازه اینها غیر از داستان‌هایی است که صاحبان حیوانات خانگی می‌توانند درباره‌ی مصاحبان خود بگویند. گذشته از اینها، به تعبیر بِكوف، به محض اینکه حکایت‌های شخصی کافی داشته باشید، آنها به چیزی کاملاً متفاوت تبدیل می‌شوند: آن‌ها به داده‌ها تبدیل می‌شوند. با در اختیار داشتن تعدادی معقول از حکایت‌های شخصیِ "کافی"، آن گذر از خیلی وقت پیش اتفاق افتاده است.

انسان‌ها در بدرفتاری با ضعيف‌ها یا بی دفاع‌ها بی‌همتا نیستند. همه‌ی حیوانات از ضعیف‌ها بهره‌کشی می‌کنند؛ هرچند عموماً چاره‌ای غیر از این ندارند. گلّه‌های گرگ حمله‌های ساختگی بیشمار به گله‌ی گوزن‌ها می‌کنند، فقط برای اینکه نشانه‌هایی از ضعف در یکی از آنها ببینند. هنگامی که این نشانه‌ها را تشخیص دادند، انرژی‌شان را بر آن گوزن متمرکز می‌کنند. گرگ مادر بچه‌اش را می‌کشد اگر نشانه‌های غیرعادی‌ای از ضعف در او ببیند. زندگی، فرایندی عمیقاً ناخوشایند است که با غربال، ضعیف را از قوی جدا می‌کند. زندگی عمیقاً بی‌رحم است.

امّا ویژگی انسان‌ها این است که نامهربانی زندگی را گرفتند و آن را پالایش کردند و به این ترتیب آن را غلیظ‌تر کردند. آنها بی‌رحمی زندگی را به سطح دیگری رسانده‌اند. اگر بخواهیم تعریفی یک جمله‌ای از انسان‌ها به دست بدهیم، این می‌شود: انسانها حیواناتی هستند که امکان شرّ خودشان را به صورت قاعده‌مند در می‌آورند.

تصادفی نیست که چنین حیواناتی هستیم. دیدیم که در میمون‌ها هوش اجتماعی اول می آید. ما در تولید ضعف در حیوانات دیگر خبره‌ایم، چون اول قادر بوده‌ایم این کار را با یکدیگر بکنیم. دسیسه‌ها و دروغ‌های یک میمون کوشش‌هایی هستند برای تضعیف میمون‌هایی که قوی‌تر از او هستند. میمون در ما همیشه در پی تضعیف میمون‌های دیگر است.

اولین تصویر تلسکوپ جیمز وب از تشکیل نخستین کهکشان‌ها
اولین تصویر تلسکوپ جیمز وب از تشکیل نخستین کهکشان‌ها

عالم پس از میلیاردها سال سیر خود، به آنجا رسیده که من را در خود دارد. آیا ارزش آن را داشت؟

پس از میلیاردها سال، اتفاقی ناگهانی و بسیار اثرگذار افتاد: عالم قادر شد از خودش سؤال‌هایی بکند. ذرّات خرد عالم توانایی پیدا کردند درباره‌ی خودشان، درباره‌ی دیگر ذرّات عالم و حتی درباره‌ی کل عالم پرسش کنند. سرانجام یک روز، در اوائل دهه‌ی ۱۹۹۰ دو محصول از پیامدهای این فرایند، که یکی‌شان شیفته‌ی چنین پرسش‌هایی بود، خودشان را در سرمای صبح یک روز اوائل تابستان در آلاباما یافتند. و ذرّه‌ی کوچکی از عالم، آنکه در خیابان‌های شهر توسکالوسکا بی‌خیال و نفس‌نفس‌زنان حرکت می کرد، از خودش این سؤال را کرد: آیا ارزشش را داشت؟ عالم پس از میلیاردها سال سیر خود، به آنجا رسیده که من را در خود دارد. آیا ارزشش را داشت؟ و یک سؤال مقایسه‌ای: عالم پس از میلیاردها سال سیر خود، همچنین به آنجا رسیده که برنین را در خود دارد. آیا ارزشش را داشت؟

من مسلّم می‌گیرم که از این دو، فقط یکی می‌تواند از این سؤال‌ها بکند. آیا این باعث می‌شود من در میان آنچه عالم پدید آورده، موجود با ارزش‌تری باشم؟ انسان‌ها اغلب این طور فکر می‌کنند. طبق نظر مارتین هایدگر، فیلسوف آلمانی قرن بیستم، تمایز و کلاً ارزش انسان در این واقعیت نهفته است که انسان تنها موجودی است که وجودش برای او مسئله است. یعنی انسان موجودی است که می‌تواند پرسش‌هایی نظیر این بکند: «من کی هستم؟» و «چه ارزشی دارم؟» به تعبیری کلی، عقلانیت ماست که ما را بهتر از حیوانات دیگر می‌سازد. امّا واقعاً منظور از کلمه‌ی «بهتر» چیست؟ فهمش سخت است. من در کارم با مسائل منطقی و مفهومی پیچیده، دست کم در روزهای خوبم، و پس از صرف اولین فنجان قهوه‌ام، بهتر هستم. امّا برنین در دویدن بهتر بود. کدام یک از این دو مهارت «بهتر» است؟

یک راه، و شاید آشکارترین راه فهمیدن کلمه‌ی «بهتر»، تعبیر «سودمندتر» است. امّا اگر این طور باشد، «بهتر» ضرورتاً در نسبت با موجود مورد نظر معنی می‌شود. چیزی که برای من سودمند است ضرورتاً آن چیزی نیست که برای برنین سودمند است، و بر عکس. برای برنین سودمند است که بتواند سریع بدود و جهت دویدن خود را در چند ثانیه تغییر بدهد. این توانایی دست کم در زادگاه اجدادی‌اش، راهی برای به دست آوردن غذایش بود. امّا برای من، چنین مهارت‌هایی به مراتب سودمندی کمتری دارند. هر حیوانی شکل زندگی خودش را دارد. اینکه کدام مهارت بهتر یا سودمندتر است بستگی به آن شکل زندگی دارد.

وقتی هم سعی می‌کنیم «بهتر» را بر اساس مفهوم برتری بفهمیم، همین طور است. برای من برتری مستلزم توانایی فکر کردن به مسائل مفهومی دشوار و ثبت نتایج تأملاتم روی کاغذ است. طبق یک سنت فکری طولانی، که از افلاطون شروع می‌شود، عقلانیت صفت بارز انسان است. امّا باز باید گفت که مفهوم برتری هم وابسته به شکل زندگی یک حیوان است. برتری برای یوزپلنگ در سرعت است، چون سرعت چیزی است که یوزپلنگ در آن تخصص دارد، یعنی ویژگی ممتاز اوست. برتری برای گرگ تا اندازه‌ای در نوعی مقاومت نهفته است که او را قادر می‌کند بیست مایل در پی شکارش بدود. آنچه برتری است، بستگی دارد به آنچه شما هستید.

عقلانیت، بهتر از سرعت یا مقاومت است: این چیزی است که در خودمان می‌یابیم و شاید به شکلی مقاومت‌ناپذیر وسوسه می‌شویم بگوییم. امّا بر چه اساسی می‌توان چنین ادعایی را توجیه کرد؟ هیچ معنی عینی برای «بهتر» وجود ندارد که به ما امکان بدهد چنین کاری بکنیم. هیچ معیار مشترکی در کار نیست که معنی‌های مختلف «برتر» را بتوان بر اساس آن ارزیابی کرد.

ما انسان‌ها درک این موضوع را دشوار می‌یابیم، چون برایمان دشوار است که به خودمان نگاه عینی داشته باشیم. و حتی در این تردید نمی کنیم که شاید چیزی را در اینجا نادیده گرفته باشیم. خُب، در اینجا تمرینی برای نگاه عینی وجود دارد. فیلسوفان قرون وسطا از تعبیری استفاده می‌کردند که به نظر من هم زیباست و هم مهم subspecie deternaltatis - تحت نگاه ابدیت. شما تحت نگاه ابدیت، خودتان را فقط نقطه‌ی کوچکی در میان دیگران، در تاریکی پرستاره و پهناور عالم می‌بینید. تحت نگاه ابدیت، ما انسان‌ها انواعی در میان دیگران هستیم: انواعی که مدتی دراز در میان نبوده‌اند. نگاه ابدیت چه اهمیتی به توانایی من در کار با مسائل مفهومی پیچیده می‌دهد؟ چرا باید نگاه ابدیت به توانایی برنین در حرکت کردن نرم روی زمین، گویی که یکی دو سانت بالاتر از آن قرار دارد، اهمیت بدهد؟ این تصوّر که نگاه ابدیت به توانایی من اهمیت بیشتری می‌دهد فقط یک خودپسندی کوته‌فکرانه است.

اگر نمی‌توانم حیوانات دیگر را قضاوت کنم، اگر معیار معتبری برای این ندارد که از لحاظ عینی بهتر از آنها هستیم، پس می‌توانیم آن‌ها را تحسین کنیم. تحسين ما حاکی از درک ولو مبهم این واقعیت است که حیوانات چیزی دارند که ما فاقد آن هستیم. اغلب، بیشترین چیزی که در دیگران تحسین می‌کنیم ویژگی‌ای است که در خودمان نمی‌یابیم و فاقدش هستیم. ولی چه چیزی در این میمونی که باید اینقدر گرگی را که در کنارش می‌دود تحسین کند، مفقود است؟

البته نوع خاصی از زیبایی هست که احتمالا من نمی‌توانم با آن رقابت کنم. گرگ، تجسّم هنری در عالی‌ترین شکل است و نمی‌توانید در حضورش باشید بدون اینکه روحتان را بالا بکشد. مهم نبود در چه حال بدی بودم، وقتی به پیاده روی روزانه مان می‌رفتیم، همیشه در برنین شاهد زیبایی خاموش و نرمی بودم که حالم را بهتر می‌کرد. باعث می‌شد احساس زنده بودن کنم. مهم‌تر اینکه، سخت می‌شود کنار چنین زیبایی‌ای باشی و نخواهی شباهتی به آن داشته باشی.

امّا اگر هنرِ گرگ چیزی بود که نمی‌توانستم از آن پیش بیفتم یا از آن تقلید کنم، زیر آن زیبایی چیز دیگری قرار داشت: قدرتی که دست کم می‌توانستم سعی کنم به آن نزدیک شوم. میمونی که هستم، موجودی عبوس و بی‌ظرافت است که کسب و کارش با ضعف است؛ ضعفی که در دیگران تولید می کند و خودش هم نهایتاً با آن فاسد می‌شود. این ضعف است که پای شرّ – شرّ اخلاقی - را به دنیا باز می‌کند. هنر گرگ بر «قدرت» او استوار است.

زمانی که برنین حدود دو ماهش بود، او را طبق معمول به تمرین راگبی بردم. در این زمان بود که او سر به سر سگی به نام راجر گذاشت و شروع به اذیتش کرد. راجر اصلا از او خوشش نمی‌آمد. بالاخره، راجر از کوره در رفت و گردن برنین را گرفت و او را به زمین چسباند. راجر با آن همه قدرتش فقط همین کار را کرد. او راحت می‌توانست گردن کوچک برنین را مثل یک ترکه بشکند. حتی یک پیت بول می‌تواند از آزمون میلان کوندرا (میلان کوندرا می‌گوید محک اخلاقی بشر، در ارتباط انسان‌ها با آن کسانی است که تحت قدرت او هستند.) بگذرد. اما واکنش برنین است که همیشه با من خواهد ماند.

اکثر توله سگ‌ها در این شرایط از شوک و ترس، جیغ می‌کشند. برنین می‌غرید. صدای او غرّش یک توله سگ نبود، بلکه غریدن عمیق و آرام و زنگ‌داری بود که به سن کمش نمی‌خورد. این، قدرت است، و این آن چیزی است که همیشه سعی کرده‌ام در خودم حفظش کنم و امیدوارم در آینده هم آن را حفظ کنم. به عنوان یک میمون، به آن نمی رسم؛ امّا من تعهد دارم، یک تعهد اخلاقی، که هیچ وقت آن را فراموش نکنم و تا جایی که میتوانم آن را سرمشق خودم قرار دهم.
اگر فقط بتوانم به اندازه ی یک بچه گرگ دو ماهه قوی باشم، آن وقت خاکی خواهم بود که شرّ اخلاقی در آن رشد نمی‌کند.

یک میمون دوان دوان دور می‌شود تا برای انتقامش نقشه‌ی موذیانه‌ای بکشد؛ می‌رود تا راه‌هایی برای تولید ضعف در آنها که قوی‌تر از او هستند و او را خوار کرده‌اند، پیدا کند. و وقتی این کار کامل شد، آن وقت می‌شود دست به شرارت زد. من به واسطه‌ی حادثه‌ی تولّد، یک میمون هستم. اما در بهترین لحظاتم بچه گرگی هستم که مبارزه طلبی‌ام را در برابر پیت بولی که مرا به زمین کوبیده، با غرش و فریاد ابراز می‌کنم.

غریدن من درک این واقعیت است که درد و رنج در راه است، زیرا درد و رنج جزو طبیعت زندگی است. غریدن من درک این واقعیت است که من قوی‌تر از یک بچه گرگ نیستم و در هر زمان، پیت بول زندگی می‌تواند گردنم را مثل یک ترکه بشکند. اما این غریدن، نشانه‌ی درک این حقیقت هم هست که من در هر حال جا نمی‌زنم و از میدان به در نمی‌شوم.

زمانی همکاری داشتم که در میان فیلسوفان از این جهت که یک معتقد بود، با دیگران فرق داشت. او همیشه به دانشجویانش می‌گفت: وقتی اوضاع بی‌ریخت می‌شود شما ایمان می‌اورید. شاید این همان چیزی است که اتفاق می‌افتد. وقتی اوضاع به هم می‌ریزد، مردم دنبال خدا می‌روند. وقتی اوضاع بی‌ریخت می ‌ود، من یک بچه گرگ کوچک را به یاد می‌آورم.

بنابر نظر بسیاری از فلاسفه، خوشبختی ذاتاً ارزشمند است. منظور آنها این است که خوشبختی به خودی خود و به خاطر خودش ارزشمند است، نه به خاطر چیزی دیگر. اکثر چیزهایی را که ارزشمند می‌دانیم، به این دلیل ارزشمند می‌دانیم که می‌توانند کاری برای ما بکنند یا ما را به چیز دیگری برسانند. برای مثال، ما برای پول فقط به دلیل چیزهای دیگری که می‌توانیم با آن بخریم، ارزش قائلیم: غذا، سرپناه، امنیت، و شاید، به نظر بعضی از ما، حتی خوشبختی. ما برای پزشکی نه به خاطر خودش بلکه به دلیل نقشی که می‌تواند در بازگرداندن سلامتی ایفا کند، ارزش قائلیم. پول و پزشکی به لحاظ ابزاری ارزشمندند، امّا به لحاظ ذاتی ارزشمند نیستند. بعضی فیلسوفان فکر می‌کنند که فقط خوشبختی یا سعادت، ذاتاً ارزشمند است: خوشبختی تنها چیزی است که آن را فی نفسه و نه به خاطر هیچ چیز دیگری که ممکن است برای ما فراهم کند، با ارزش می‌دانیم.

از اواخر دهه‌ی ۱۹۹۰ به این طرف، خوشبختی، کمی در فلسفه و بیشتر در فرهنگ عمومی، فکر و ذکر خیلی‌ها شده است. حتی به یک تجارت بزرگ بدل شد. میلیون‌ها درخت به خاطر آن قربانی شدند و کتاب‌هایی به ارمغان آوردند که می‌گفتند چگونه می‌توانیم با تردستی به خوشبختی برسیم.

بعضی حکومت‌ها وارد ماجرا شده‌اند و از پژوهش‌هایی حمایت کرده‌اند که می‌گویند به رغم اینکه از لحاظ مادّی بسیار مرفه‌تر از نیاکانِ خود هستیم، امّا از آنها خوشبخت‌تر نیستیم: دلیل اینکه پول نمی‌تواند برای ما خوشبختی بخرد خیلی به درد هر حکومتی می‌خورد.

ما راجع به خوشبختی چه فکر می‌کنیم؟ حقیقت این است که خوشبختی و بدبختی به احساسی خاص تقلیل داده شده است. فرض کنید که این ایده را با این ادعای فیلسوفان ترکیب کنیم که خوشبختی داتاً ارزشمند است، یعنی احتمالاً چیزی که در زندگی آن را به خاطر خودش می‌خواهیم نه به خاطر چیزی دیگر. در این صورت، به نتیجه‌ی ساده‌ای می‌رسیم:

مهم‌ترین چیز در زندگی احساسی از نوعی خاص است. کیفیت زندگی شما، چه زندگی خوب باشد و چه بد، بسته به این است که چه احساسی دارید.

یکی از راههای مفید برای توصیف آدمها این است که آنها را به شکل نوع خاصی از معتاد یا عَمَلی ببینیم. این موضوع، احتمالاً به استثنای بعضی میمون‌های بزرگ، در مورد هیچ حیوان دیگری صادق نیست. انسان‌ها به طور کلّی، عَمَلیِ دارویی نیستند، گرچه بدیهی است که بعضی‌ها هستند. اما آنها عملی خوشبختی هستند. عملی‌های خوشبختی با قوم و خویش‌های دارویی عادی خودشان، در میل شدید و مصرّانه‌شان به چیزی که واقعاً خوبی زیادی برای آن‌ها ندارد و در واقعیت به هیچ وجه آن همه مهم نیست، شریک هستند. امّا در معنایی روشن، عملی‌های خوشبختی حال و روز بدتری دارند.

یک معتاد یا عملی دارویی، تصوّر اشتباهی راجع به منبع خوشبختی خود دارد. معتاد یا عملی خوشبختی، تصوّر اشتباهی از اینکه خوشبختی چیست، دارد. هر دو از حيث قصور در درک اینکه چه چیزی در زندگی از همه مهم‎تر است، مثل هم هستند.

عملی‌های خوشبختی شکل و قیافه‌های مختلف دارند و از هر قشر و طبقه‌اند. هیچ اثری روی بازوها، پاها و ظاهر معتادان خوشبختی نیست که بشود با آنها شناسایی‌شان کرد. آنها لازم ندارند به خود مواد تزریق کنند یا مواد بکشند. بعضی آدم‌ها از ۱۸ تا ۳۰سالگی معتاد خوشبختی‌اند. آنها هر جمعه و شنبه به طرف مرکز شهر راه می‌افتند و هر جور دوست دارند زندگی می‌کنند و سرگرم عیش می‌شوند و سر آخر شاید دعوایی هم چاشنی کار کنند. بعد، سالی یکی دو بار به مناطق تفریحی در کشورهایی مثل اسپانیا، يونان و کانادا می‌روند. و همان کارها را با کمی شدّت بیشتر، تکرار می‌کنند. برای آنها خوشبختی یعنی همین چیزها. خوشبختی لذّت است و لذت همه چیز است.

بعضی‌ها تمام زندگی‌شان عَمَلیِ خوشبختی دوران ۱۸ تا ۳۰ سالگی باقی می‌مانند. امّا بعضی‌ها وقتی سنشان بالا می‌رود و کندتر و ضعیف تر می‌شوند، واردتر هم می‌شوند. آنها اول نگرش‌شان به خوشبختی را از احساسات لذّت‌گرایانه و منحط عریانی که ویژگی سال‌های ۱۸ تا ۳۰ است، بالاتر می‌برند. برای افراد وارد و پخته، خوشبختی فقط، یا در درجه ی اول، در احساسات ناشی از امور جنسی، مواد مخدّر و الكل نیست. آنها حالا احساسات مهم‌تری می‌شناسند.

این آزمودگی رو به رشد، نشانه‎ی گسترش انواع احساساتی است که انسان‌ها برای مقوله‌ی خوشبختی قائلند. اما این گسترش، بر بنیان مدل اوليه است. خوشبختی هر چه باشد، احساسی از نوعی خاص است. این آن چیزی است که معرّف انسان‌هاست:

"دنبال کردن دائم و بیهوده‌ی احساسات." هيچ حيوان دیگری این کار را نمی‌کند. فقط انسان‌ها فکر می‌کنند احساساتشان بسیار مهم است.

یکی از نتیجه‌های این تمرکز مفرط بر احساسات این است که انسان‌ها استعدادِ روان رنجوری دارند. و این زمانی اتفاق می‌افتند که تمرکز از تولید احساسات به بررسی آنها جابجا شود. آیا شما حقیقتاً با شیوه‌ی زندگی خودتان خوش هستید؟ آیا یارِ شما نیازهای شما را خوب درک می‌کند؟ آیا از بزرگ کردن بچه‌های خود واقعا راضی هستید؟ البته ایرادی ندارد که زندگی‌تان را بررسی کنید. زندگی همه‌ی چیزهایی است که داریم، و خوب زندگی کردن مهم‌ترین چیز است. اما ویژگی انسان‌ها تفسير اشتباه شکل این نوع بررسی‌ای است که باید صورت بگیرد. فکر می‌کنیم که بررسی زندگی ما با بررسی احساسات ما یکی است. و وقتی به درون خودمان نگاه می‌کنیم و آنچه را که آنجا هست و نیست می‌بینیم، جوابی که به آن می‌رسیم معمولاً منفی است.

احساسمان آن طور که می‌خواستیم یا آن طور که فکر می‌کردیم باید باشد، نیست. خب، پس چه کار می‌کنیم؟ ما که «معتادان خوشبختی» خوب و سر به راهی هستیم، به جستجوی ماده ی جدیدی برای تزریق می‌رویم: یک جوجه فاسق جديد، یک یارِ جدید، یک موتور جدید، یک خانه‌ی جدید، یک زندگی جدید - یک چیز جدید برای عملی‌ها، خوشبختی همیشه با چیزهای نو و غیر معمول می‌آید نه با چیزهای قدیمی و آشنا. و اگر همه چیز با ناکامی همراه شود، که اغلب می‌شود، باز لشکری از پروفسورها با دستمزدهای بالا هستند که خوشحال می‌شوند به ما بگویند چگونه می‌توانیم «مواد» جدیدی برای تزریق گیر بیاوریم.

خلاصه اینکه، شاید روشن ترین و ساده ترین توصیف ویژگی خاص نوع انسان این است:

انسان‌ها حیواناتی هستند که احساسات را می‌پرستند.

حرف من را بد برداشت نکنید. من مخالفتی با احساسات یا امور جنسی ندارم. و ظاهراً برنین هم مخالفتی نداشت. امّا تردید دارم چیزی که برای یک گرگ مهم است، امور جنسی یا احساسات از هر نوعی باشد. گرگ‌ها برخلاف انسان‌ها در تعقیب احساسات نیستند. آنها خرگوش‌ها را تعقیب می‌کنند. مردم اغلب از من می‌پرسند آیا برنین خوشبخت بود. البته منظور واقعی آنها این است که تو - توی حرامزاده‌ی بی‌رحم و بی مسئولیت - چطور توانستی یک گرگ را از محیط زیست طبیعی‌اش بیرون بکشی و وادارش کنی که زندگی مصنوعی‌ای در پیش بگیرد که در قید و بند فرهنگ و رسوم انسان‌هاست؟ من قبلاً در این مورد حرف زدم. امّا فرض کنیم این اعتراض موجه باشد. اگر این طور باشد، آن وقت باید انتظار داشته باشیم که برنین با انجام کارهایی که برای او طبیعی‌اند، در نهایت خوشبختی خود باشد. امور جنسی ممکن است یکی از این چیزها باشد. اما شکار هم همین طور.

من زمان زیادی را صرف تماشای شکار برنین کردم و سعی کردم سر در بیاورم که او پس از شکار کردن چه احساسی دارد، اگر اصلاً احساسی در کار باشد. وقتی برنین بی سر و صدا به طرف خرگوشی می‌رفت تا شکارش کند چه احساسی داشت؟ خرگوش‌ها خیلی سریع و لغزنده هستند و می‌توانند در یک چشم به هم زدن جهت حرکتشان را عوض کنند. برنین در خط مستقیم و هموار از آنها سریع‌تر بود امّا حتی او حرکات خرگوش‌ها را نداشت. به همین دلیل برنین پاورچین پاورچین حرکت می‌کرد. و ذات تعقیب پاورچین این است که در سازماندهی مجدد موقعیتی که در آن هستید، اثر بگذارید. تعقیب پاورچین یعنی اینکه وضعیت را به صورتی دربیاورید که به قدرت‌های شما منتهی شود و به قدرت‌های شکار شما بی‌اعتنا باشد. به گمانم این یک فرایند سخت و طاقت فرساست، و بیشتر ناخوشایند است تا خوشایند.

صبوری برنین خیره کننده بود. اکثر زمان‌ها خیز می‌گرفت و به زمین نزدیک می‌شد. دماغ و پاهای جلویش به طرف خرگوش بود. عضلاتش منقبض و آماده‌ی جهش بود. وقتی خرگوش حواسش پرت می‌شد، او ذرّه‌ای نزدیک‌تر می‌شد و بی حرکت می‌ماند تا فرصت دیگری برای حرکت پیش بیاید. دقیقاً معلوم نبود که این فرایند چقدر بدون وقفه ادامه پیدا می‌کرد، امّا او را تماشا می‌کردم که دست کم پانزده دقیقه مشغول این کار بود. برنین در پی به وجود آوردن موقعیتی بود که قدرتش - غافلگیری و شتاب حیرت‌انگیز در فاصله‌ای کوتاه – مهم‌تر از قدرت خرگوش در تغییر جهت دادن باشد. معمولاً، و خوشبختانه، خرگوش مدت‌ها قبل از آن به وجود او بو می‌برد. اکثر وقت‌ها برنین دست خالی دور می‌شد.

اگر در این وقت‌ها بود که برنین خوشبخت بود، پس خوشبختی برای او چه بود؟ در این‌جا چنین چیزهایی در کار بود: رنج و تألّم ناشی از انقباض عضلات، تصلّب اجباری ذهن و بدن، کشمکش الزامی بین میل شدید به حمله کردن و علم به اینکه این کار می‌تواند باعث ناکامی شود. برنین مجبور بود بارها و بارها آنچه را که به شدّت می‌خواست، بر خود حرام کند. رنج و تألّم او فقط تا اندازه‌ای با پیشروی سانتیمتری او تسکین پیدا می‌کرد. و بعد، وقتی توقف می‌کرد، این فرایند باز از اول شروع می‌شد. اگر خوشبختی این است، بیشتر رنج و تألّم به نظر می‌رسد تا وجد و شعف.

ممکن است کسی بگوید شاید برنین فقط وقتی که خرگوش می‌گرفت خوشبخت بود. امیدوارم این طور نباشد، چون او خیلی به ندرت خرگوش می‌گرفت. امّا رفتار او به روشنی حکایت از چیز دیگری داشت. او پس از این شکار، چه موفق می‌شد و چه نمی‌شد، همیشه با آن برق چشمانش، با هیجان در کنار من جست و خیز می‌کرد. تا اندازه‌ی زیادی اطمینان دارم که او گرگ خوشبختی بود. و اگر این طور است، خوشبختی او ربط زیادی به این نداشت که از فرو کردن چنگال خود در بدن خرگوش سرخوش شود.

شکارگری برنین من را بیش از هر چیزی به یاد کاری می‌اندازد که در بخش دیگر زندگی‌ام انجام می‌دهم:

فلسفه. من به جای خرگوش به تعقیب اندیشه‌ها می‌روم. برنین به تعقیب پاورچین خرگوش‌ها می‌رفت، که اغلب گرفتنشان برای او بسیار سخت بود. امکان دارد، اگر به اندازه‌ی کافی تلاش بکنید، خودتان را وادارید به چیزهایی فکر کنید که قبلاً قادر نبودید به آنها فکر کنید - قادر نبوده‌اید به آنها فکر کنید دقیقاً به این دلیل که برای شما بسیار سخت بودند. امّا انجام این کار عمیق ناخوشایند است. این کار آسيب می‌زند. اولاً، کاری طولانی و ناخوشایند است. دست و پا زدن در ناحیه‌ای است که برای شما بسیار پر زحمت است. مثل آبهای شور و گل‌آلود باتلاقی می‌ماند که جای پای کمی در آن نیست. بعد، شاید پس از هفته‌ها یا ماهها، اندیشه‌ها از راه می‌رسند؛ و فکر کردن به آنها شروع می‌شود. اینجا جایی است که حرکت پاورچین شروع می‌شود احساس می‌کنید اندیشه شبیه چیزی است که در گلویتان گیر کرده و آهسته آهسته بالا می آید. وعده‌ی شیرین خلاص شدن هم با آن بالا می‌آید. امّا متوجه می‌شوید که این کار بی‌ثمر است، و آنچه در گلویتان گیر کرده پایین می‌رود و در درونتان جا خوش می‌کند. چیزی سخت و یکدنده و ناخوشایند است، مثل یک غذای بد. بعد راه جدیدی می‌بینید و دوباره در شما اميد پدیدار می‌شود، می‌توانید احساس کنید که فکر دارد می‌آید. دیگر چیزی نمانده بسیار نزدیک است، امّا هنوز آماده نیست و دوباره برمی‌گردد پایین.
شما نمی‌توانید به زور به یک فکر برسید، همان طور که به زور نمی‌توانید خرگوش بگیرید. فکر سر می‌رسد، خرگوش هم به چنگ می‌آید، فقط وقتی که زمانش رسيده باشد. امّا نمی‌توانید آن فکر را نادیده هم بگیرید و بی‌خیال منتظر آن بمانید. مجبورید به فشار آوردن به آن ادامه بدهید وگرنه هیچ وقت نخواهد آمد. سرانجام اگر بخت با شما یار باشد و سختکوش باشید، فکر خواهد آمد. آنگاه می‌توانید به چیزی فکر کنید که قبلاً فکر کردن به آن برای شما بسیار سخت بود. رهایی تردیدناپذیر است، امّا قضیه به همین جا ختم نمی‌شود. به محض اینکه به طرف فكر بعدی حرکت کنید، آن سیر ناخوشایند از اول تکرار می‌شود.

خوشبختی فقط خوشایند و گوارا نیست؛ عمیقاً ناخوشایند هم هست. در مورد من این طور است و در مورد برنین هم فکر می‌کنم همین طور بود. منظورم از این حرف تکرار قطعه‌ای آشنا از حکمت عامیانه نیست که می‌گوید نمی‌توان بدون تجربه کردن بدی‌ها به ارزش خوبی‌ها پی برد. هر کسی این را می‌داند. حکمت عامیانه ادعا می‌کند که وابستگی‌ای علّیتی بین پی بردن به ارزش خوبی‌ها و تجربه‌ی بدی‌ها وجود دارد. شما جز در صورت تجربه کردن چیزهای ناخوشایند، قادر نخواهید بود چیزهای خوب را تشخیص بدهید وقتی با آنها روبه رو می‌شوید. منظور من از این حرف که خوشبختی ناخوشایند است، این نیست. بلکه ادعای من این است که خوشبختی خودش تا اندازه‌ای ناخوشایند است. این حقیقتی ضروری درباره‌ی خوشبختی است:

خوشبختی نمی‌تواند طور دیگری باشد. در خوشبختی، وجوه خوشایند و ناخوشایند، یک کل ناگسستنی تشکیل می‌دهند. آنها را نمی‌توان بدون تکّه تکّه کردن همه چیز از هم جدا کرد.

یک تئودیسه یا نظریه‌ی عدل الهی، کوششی است برای یافتن دلیلی برای ناخوشایندی زندگی. همان طور که این نام حاکی از آن است، تئودیسه‌ها سنتاً به خدا متوسّل می‌شوند: خدا رازآمیز عمل می‌کند، او ما را می‌ازماید، او به ما اختیار می‌دهد. امّا تئودیسه‌های بی‌خدا هم هستند. شاید معروف‌ترین آنها از نیچه باشد که درد و رنج را وسایلی ضروری برای قوی‌تر شدن می‌دانست. همه‌ی تئودیسه‌ها در تحلیل نهایی کنش ایمان هستند. همه‌ی آنها تلویحاً یا به صراحت، مستلزم این ایده‌اند که زندگی هدف یا غایتی دارد. زندگی معنایی دارد و هدف تئودیسه این است که توضیح دهد در این بستر، ترس و درد و رنج را کجا باید قرار داد. یکی از سخت‌ترین کارها تنها این نیست که کسی بیاموزد زندگی معنی ندارد. این است که بیاموزد چرا این ایده ما را از آنچه به راستی مهم است دور کرده است، یا دور خواهد کرد.

سعی نمی‌کنم درد و رنج را توجیه کنم. سعی نمی‌کنم تئودیسه‌ای فراهم کنم. زندگی دست کم آن طور که مردم فکر می‌کنند معنی ندارد. و به همین دلیل، درد و رنج به آن معنی یاری نمی‌رساند. با این همه، من خیلی زود یاد گرفتم که زندگی می‌تواند ارزش داشته باشد؛ و زندگی می‌تواند ارزشمند باشد به دلیل برخی اتفاقاتی که در آن می‌افتد.
نشستن در علف‌های بلند، تماشا کردن حرکات پاورچین برنین در شکار خرگوش ها، به من یاد داد که مهم است اطمینان پیدا کنیم در زندگی به تعقیب خرگوش‌ها می‌رویم نه احساسات.

بهترین اوقات زندگی ما، لحظاتی که در بالاترین سطح خوشبختی‌مان هستیم، هم خوشایند و هم عمیق ناخوشایند است. خوشبختی یک احساس نیست؛ خوشبختی نحوه‌ای از بودن است. اگر بر احساسات تمرکز کنیم، نکته‌ی اصلی را از دست می‌دهیم. امّا من خیلی زود درس دیگری هم در این زمینه یاد گرفتم. بعضی وقت‌ها ناخوشایندترین لحظات زندگی ما ارزشمندترین لحظات است. و آن‌ها می‌توانند فقط به این سبب ارزشمندترین لحظات باشند که ناخوشایندترین لحظاتند، لحظات ناخوشایندِ بسیاری در راه بود.

ترتولیان، شرورترین و تباه‌ترین کس در میان نخستین مسیحیان، دوزخ را جایی می‌دانست که همه‌ی کسانی که نجات نیافته‌اند، به دست دیوها و شیاطینی که چنگال‌های گداخته در تن آنها فرو می‌کنند، شکنجه می‌شوند و امثال اینها. از طرف دیگر، نجات یافتگان در جایگاه‌هایی در بهشت، شادمانه به شکنجه‌های دوزخیان نگاه می‌کنند و می‌خندند. سخت بشود احساسی جز نفرت و بیزاری به ترتولیان داشت. برای او بهشت جایی پر از بدخواهی است، و این نگرش جز بازتاب روح بدخواه او نیست. امّا فکر می‌کنم روایت ترتولیان از دوزخ بسیار لطیف است.

دوزخ جایی به مراتب بدتر بود اگر فقط جایی نبود که در آن شکنجه و عذاب می‌شدید، بلکه جایی هم بود که مجبور می‌شدید کسانی را که بسیار دوست دارید عذاب کنید. این به مراتب بدتر از دوزخ ترتولیان است. در آن روزها که برنین داشت می‌مرد، به دوزخ این طور فکر می‌کردم - اینکه مجبور بودم گرگی را شکنجه کنم، چون به صلاح خودش بود. امّا این دوزخ، دوزخ عجیبی بود، همان طور که روایت ترتولیان از بهشت عجیب بود.

بهشت ترتولیان پر از کسانی بود که نفرت داشتند. دوزخ من پر از کسانی بود که دوست داشتند. دوست دارم این طور فکر کنم که آنان که نفرت دارند هرگز به بهشت نمی‌روند، و آنان که دوست دارند هرگز به دوزخ نمی‌روند. اما نتیجه‌گرایی در من اجازه نمی‌دهد چنین اعتقادی داشته باشم.

وقتی برنین خیلی مریض بود اصلاً حال خوشی نداشتم. من برنین را دوست داشتم. این عشق، آن چیزی بود که ارسطو فيليا (philia) می‌خواند. فیلیا عشق به خانواده، عشق به گلّه و جمع است. فیلیا با اروس (eros) - میل شورمندانه به عشق اروتیک [کامجویانه] - و آگاپه (acape) - عشق غیرشخصی به خدا و بشر به طور کلی - فرق داشت.

مطمئن هستم که تعلق خاطر من به برنین به هیچ وجه كامجویانه نبود. و نه برنین را آن طور دوست داشتم که کتاب مقدس می‌گوید باید همسایه‌ام یا خدایم را دوست داشته باشم. من برنین را مثل یک برادر دوست داشتم. و این عشق - این فیلیا - احساسی از هیچ نوع نیست.

احساسات می‌توانند جلوه‌ها و مظاهر فيليا باشند، و می‌توانند همراه آن باشند؛ امّا آنها آن چیزی نیستند که فیلیا است. چرا در مریضی برنین احساس کرختی و تهوّع می‌کردم؟ چطور توانستم در مواجهه با فكر مرگ قریب‌الوقوع برنین عملاً تسکینی پیدا کنم؟ چون برنین را دوست داشتم و باعث شدم آن همه رنج بکشد، رنجی که تقريباً، و نه خدا را شکر کاملاً غیرقابل تحمّل بود. این احساسات، هر چند هم که متنوّع و ناهمگون و مختلف بودند، همه جلوه‌های این عشق هستند. امّا عشق هیچ یک از این احساسات نیست. احساسات زیادی وجود دارد که می‌توانند در زمینه‌های مختلف، فیلیا را همراهی کنند. اما فيليا را نمی‌توان با هیچ یک از آنها یکی دانست. و فیلیا می‌تواند بدون هر یک از آنها وجود داشته باشد.

عشق، چهره‌های بسیار دارد. و اگر عاشق باشید باید آنقدر قوی باشید که به همه‌ی آنها نظر داشته باشید. فکر می‌کنم ذات فيليا خشن‌تر و بی‌رحم‌تر از آن چیزی است که مایل باشیم تصدیق کنیم. چیزی هست که فیلیا بدون آن نمی‌تواند وجود داشته باشد؛ و این چیزنه موضوع احساس بلکه موضوع اراده است. فیلیا - عشقی که صرف خویشاوندان و جمع خود می‌کنید - این است که اراده کنید کاری برای آنهایی که در خانواده یا جمع شما هستند انجام بدهید. اگرچه اصلاً نمی‌خواهید آن را انجام بدهید، حتی اگر شما را به وحشت بیندازد و مریضتان کند، و حتی اگر نهایتاً مجبور باشید بهای زیادی برای آن بپردازید؛ شاید سنگین‌تر از آنچه در توان شماست. این کار را می‌کنید چون این بهترین کار برای آنهاست. این کار را می‌کنید چون باید بکنید. ممکن است هیچ وقت مجبور نشوید این کار را بکنید. اما همیشه باید آماده‌ی انجام آن باشید.

عشق چیزی است که مریض می‌کند. عشق می‌تواند شما را تا ابد نفرین کند. عشق شما را به دوزخ می‌برد. امّا اگر بخت با شما یار باشد، اگر بخت خیلی با شما یار باشد، شما را برمی‌گرداند.

ما به واسطه‌ی لحظه‌ها می‌بینیم، و به همین دلیل، لحظه‌ها از ما می‌گریزند. یک گرگ لحظه را می‌بیند امّا نمی‌تواند به واسطه‌ی آن ببیند. تیرِ زمان از او می‌گریزد. فرق ما و گرگ‌ها در همین است. ما نسبت متفاوتی با زمان داریم. ما موجوداتی زمانمند هستیم، به نحوی که متفاوت با گرگ‌ها و سگ‌هاست. در واقع، بنابر نظر هایدگر، زمانمندی ، ذات انسان‌هاست. میمون در ما به ما می‌گوید که ما از گرگ‌ها بهتر هستیم، چون در نگاه کردن به واسطه‌ی زمان خبره‌تریم. در اینجا خیلی راحت این موضوع فراموش می‌شود که گرگ در دیدن لحظه بهتر است. اگر زندگی با برنین یک چیز به من آموخته باشد، آن این است که برتری همیشه برتری به این یا آن اعتبار است. از این مهم‌تر، برتری از یک جهت، احتمالاً نشان می‌دهد که در جایی دیگر عیب و نقصی در کار است.

گرگ هر لحظه را غنیمت می‌شمرد. و این کاری است که ما میمون‌ها آن را بسیار دشوار می‌یابیم. ما مخلوقات زمان هستیم، امّا گرگ‌ها مخلوقات لحظه هستند. لحظه‌ها برای ما شفاف هستند. آنها چیزهایی‌اند که وقتی سعی می‌کنیم اشیاء را تملک کنیم از میانشان می‌گذریم. آنها مثل پارچه‌ی نازکند. برای ما، لحظه‌ها هرگز تماماً واقعی باشند. لحظه‌ها نیستند. لحظه‌ها اشباح گذشته و آینده‌اند. آنچه ما حال می‌نامیم، تا اندازه‌ای گذشته و تا اندازه‌ای هم آینده است. بخش زیادی از زندگی ما در زیستن در گذشته یا زیستن در آینده سپری می‌شود. شاید اگر سخت تلاش کنیم، بتوانیم زمان حال را آن طور تجربه کنیم که یک گرگ تجربه می‌کند. امّا نحوه‌ی عادی مواجهه‌ی ما با جهان این گونه نیست. در ما، و در تجربه‌ی عادی ما از جهان، زمان حال محو می‌شود.

زمانمند بودن، نقطه ضعف‌های زیادی دارد. بعضی از آنها بدیهی‌اند و بعضی‌ها بداهت کمتری دارند. یکی از نقطه ضعف‌های واضح این است که ما زمان‌های زیاد و شاید نامناسبی از زندگی‌مان را در گذشته‌ای که دیگر نیست و آینده‌ای که هنوز نیامده، سپری می‌کنیم. گذشته‌ی در یاد مانده و آینده‌ی دلخواه ما قطعاً به آنچه به طرز مضحکی از آن به عنوان اینجا و اکنون یاد می‌کنیم، شکل می‌دهد. جانداران زمانمند می‌توانند به نحوی روان‌رنجور شوند که جانداران لحظه نمی‌توانند.
امّا زمانمند بودن عیب‌هایی هم دارد که هم ظریف‌تر و هم مهم‌ترند. نوعی آفت زمانی هست که فقط انسان‌ها دچار آن می‌شوند، چون فقط انسان‌ها به آن اندازه در گذشته و آینده زندگی می‌کنند که این آفت‌زدگی اثر کند. چون ما در نگاه کردن به واسطه‌ی لحظه‌ها بهتریم تا در نگاه کردن به لحظه‌ها، چون ما حیواناتی زمانمند هستیم، هم می‌خواهیم زندگی‌مان معنی داشته باشد، و هم قادر نیستیم بفهمیم که زندگی‌مان چگونه می‌تواند معنی داشته باشد. هدیه‌ی زمانمندی به ما میل به چیزی است که نمی‌توانیم آن را بفهمیم.
من تردید دارم ما از آن گونه حیواناتی باشیم که بتوانند خوشبخت باشند، دست کم آن طور که ما راجع به خوشبختی فکر می‌کنیم. حسابگری - دسیسه‌گری و فریب‌کاری میمونی ما - در نفوس ما به چنان عمقی نفوذ کرده که جایی برای خوشبختی نگذاشته است. ما در تعقیب احساساتی هستیم که با موفقیت دوز و کلک‌ها و دروغگویی‌های ما می‌آیند، و از احساساتی که با شکست آنها می‌آیند دوری می‌کنیم. به محض کسب یک موفقیت دنبال موفقیت بعدی می‌رویم. همیشه در خط پول درآوردن هستیم و در نتیجه، خوشبختی به نرمی از دست درک و فهم ما فرار می‌کند.
احساس - چیزی که آن را به جای خوشبختی می‌گیریم - آفریده‌ی لحظه است. برای ما هیچ لحظه‌ای وجود ندارد. هر لحظه، بی‌وقفه به تعویق می‌افتد. بنابراین، برای ما هیچ خوشبختی‌ای نمی‌تواند وجود داشته باشد.

امّا دست کم حالا می‌توانیم مشغولیت بیش از اندازه‌مان به احساسات را بفهمیم؛ این، نشانه‌ی چیزی به مراتب عمیق‌تر است: اشتغال ذهنی ما به احساسات، کوششی است برای بازیافتن چیزی که زندگی‌مان در گذشته و در آینده از ما گرفته است: لحظه. این، برای ما، دیگر یک امکان واقعی نیست. امّا حتی اگر بتوانیم خوشبخت باشیم، حتی اگر از آن مخلوقاتی بودیم که خوشبختی برای آنها یک امکان واقعی است، باز قضیه این نیست.

اگر مسلّم می‌گیریم که معنی زندگی عبارت است از یک هدف، پس باید امید داشته‌ام که هیچ وقت به آن هدف دست پیدا نکنیم. اگر معنی زندگی در هدف نهفته باشد، شرطی ضروری برای ادامه‌دار بودن معنی زندگی، ناکامی ما در دست یافتن به آن هدف است. تا آنجا که می‌توانم درک کنم، این ناکامی معنی زندگی را به امیدی بدل می‌کند که هرگز نمی‌تواند تحقق پیدا کند. امّا فایده‌ی امیدی که هرگز نمی‌تواند تحقق پیدا کند، چیست؟ یک امید بیهوده نمی‌تواند به زندگی معنی بدهد. سیزیف بی‌تردید این امید بیهوده را در سر داشت که سنگ بزرگ وقتی برای اولین بار به بالای تپه غلتانده شد همان جا بماند. امّا این امید به زندگی سیزیف معنی نمی‌داد. فکر می‌کنم به این نتیجه می‌رسیم که معنی زندگی را در پیشروی به طرف یک هدف یا نقطه‌ی نهایی نمی‌توان یافت. هیچ معنایی در پایان نیست.

اگر معنی زندگی نه خوشبختی است و نه هدف، پس چیست؟ در واقع، معنی زندگی احتمالاً چه می‌تواند باشد؟ ویتگنشتاین در بحث از مسائل فلسفی، معمولاً از لحظه‌ی تعیین کننده در ترفند شعبده‌بازانه سخن می‌گفت. او فکر می‌کرد یک مسئله‌ی فلسفی ظاهراً لاینحل همیشه این طور از کار در می‌آید که مبتنی بر این یا آن مفروض است. مفروضی که ناآگاهانه، و نهایتاً به طور غیرمجاز، قاچاقی وارد بحث شده است. این مفروض قطعاث ذهنیّت و طرز فکر ما درباره‌ی آن مسئله را شکل می‌دهد. و بُن بستی که نهایتاً امّا ناگزیر به آن می‌رسیم، نمودی از خود مسئله نیست، بلکه نمود این مفروض است و باعث می‌شود درباره‌ی آن مسئله آن طور فکر کنیم.

برای معنی زندگی هم به نظرم لحظه‌ای قطعی در ترفند شعبده‌بازانه وجود دارد. اگر زندگی ما خطی است که با تیرهای پرتاب شده‌ی امیال ما قوام گرفته، پس می‌توانیم هر چیزی را که آن تیرها در برمی‌گیرند، مالک باشیم.

در آمریکای قرن نوزدهم مهاجران گاهی به آن اندازه می‌توانستند زمین داشته باشند که در یک روز اسب سواری آنها را پوشش بدهند. این را به چنگ آوردن زمین یا زمین‌خواری می‌نامیدند. ما فکر می‌کنیم اصولاً می‌توانیم صاحب هر چیزی باشیم که تیرهای امیال و اهداف و برنامه‌های ما می‌توانند پوشش بدهند. آنچه مهم‌ترین چیز در زندگی است - معنی زندگی‌های ما - می‌تواند از طریق استعداد، سخت‌کوشی و شاید بخت و اقبال، به چنگ بیاید. این ممکن است خوشبختی باشد، یا ممکن است هدف باشد. هر دوی اینها چیزهایی هستند که یک شخص می‌تواند داشته باشد. امّا من از برنین آموختم که در مورد معنی زندگی این طور نیست. مهم‌ترین چیز در زندگی را - معنی زندگی، اگر این چیزی است که الآن می‌خواهید راجع به آن فکر کنید - باید دقیقاً در آن چیزی بیابیم که نمی‌توانیم داشته باشیم.
این ایده که معنی زندگی چیزی است که می‌توان آن را صاحب بود، به گمان من میراث نفس میمونی حریص ماست. برای یک میمون، "داشتن" بسیار مهم است. یک میمون خودش را بر اساس آنچه دارد، می‌سنجد. امّا برای یک گرگ، "بودن" اهمیت محوری دارد نه داشتن.

برای یک گرگ، آنچه بیشترین اهمیت را دارد، صاحب بودن این یا آن چیز یا یک کمیّت نیست، بلکه در گونه‌ی خاصی از گرگ بودن است. ولی حتی اگر این را تصدیق کنیم، نفس میمونی خیلی زود سعی می‌کند باز روی اولویت مالک بودن پافشاری کند. نوع خاصی از میمون بودن، یعنی چیزی که می‌توانیم برای نیل به آن بکوشیم. نوع خاصی از میمون بودن صرفاً یک هدف بیشتر است که می‌توانیم داشته باشیم. میمونی که ما بیشتر از همه می‌خواهیم باشیم، چیزی است که به طرف آن می‌توانیم پیش برویم. این، چیزی است که می‌توانیم به آن دست پیدا کنیم اگر به اندازه‌ی کافی باهوش، سختکوش و خوش شانس باشیم.

مهم‌ترین و دشوارترین درس در زندگی این است که قضیه این طور نیست. مهم‌ترین چیز در زندگی چیزی نیست که بتوانیم مالكش باشیم. معنی زندگی را باید دقیقاً در آن چیزهایی یافت که ما موجودات زمانمند نمی‌توانیم مالکشان باشیم لحظه‌ها. دلیل اینکه برای ما اینقدر سخت است که معنایی ممکن برای زندگی.مان شناسایی بکنیم، همین است. لحظه‌ها چیزی‌هایی‌اند که ما میمون‌ها نمی‌توانیم مالكشان باشیم. مالکیت ما بر اشیاء بر پایه‌ی محو کردن لحظه، استوار است. لحظه‌ها چیزهایی‌اند که از آنها می‌گذریم تا مالک هدف‌های امیال خود شویم. می‌خواهیم صاحب چیزهایی باشیم که برایشان ارزش قائلیم و دور آنها حصار بکشیم. زندگی ما یک زمین‌خواری بزرگ است. و ما به این علّت، مخلوقات زمان هستیم، نه مخلوقات لحظه‌لحظه‌هایی که همیشه از لای انگشتان حريص ما در می‌روند.
منظورم از این حرف که معنی زندگی را باید در لحظه‌ها یافت تکرار آن موعظه‌های کم‌مایه نیست که به ما می‌گویند «در لحظه زندگی کن». من هیچ وقت توصیه به سعی غیر ممکن نمی‌کنم. منظور من این ایده است که لحظه‌هایی وجود دارد، نه به هیچ وجه همه‌ی لحظه‌ها، بلکه لحظه‌هایی وجود دارد. و در سایه‌ی این لحظه‌ها، به آنچه در زندگی‌مان مهم‌ترین چیز است، پی می‌بریم. این‌ها عالی‌ترین لحظه‌های ما هستند.

تعبير «عالی‌ترین لحظه‌ها» بی‌تردید ما را به بیراهه می‌کشاند. احتمالاً در فکرمان عالی‌ترین لحظه‌ها به یکی از این سه نحو هستند، که همه‌ی آنها اشتباه است. اولی این است که فکر کنیم عالی‌ترین لحظه‌ها آنهایی است که زندگی ما می‌تواند به طرف آن‌ها پیش برود. امّا عالی‌ترین لحظه‌های وجود ما اوج زندگی ما نیستند.

عالی‌ترین لحظه‌های زندگی ما در تمام زندگی پراکنده‌اند. اینها لحظه‌هایی هستند که در طول زمان پراکنده اند: موج‌های کوچکی که یک گرگ درست می‌کند وقتی در آب‌های تابستان گرم دریای مدیترانه در جنبش و تکاپوست.

ما در فکر کردن به امور مهم در زندگی آنقدر ذهنمان درگیر خوشبختی است که تصوّر می‌کنیم عالی‌ترین لحظه‌های زندگی هنگامی است که ناگزیر، نوعی حالت لذّت شدید نیروانایی به ما دست دهد. این، دومین برداشت نادرست درباره‌ی منظورم از عالی‌ترین لحظه‌هاست. در واقع، عالی‌ترین لحظه‌ها به ندرت لحظه‌های خوشایندی‌اند. بعضی وقت‌ها آنها ناخوشایندترین زمان‌های قابل تصوّر هستند - تاریک‌ترین لحظات زندگی ما. عالی‌ترین لحظه‌های ما وقتی‌اند که ما در بهترین سطح خود هستیم. و اغلب این وضعیت برای ما به راستی هولناک است.

طرز تفکر دیگر درباره‌ی عالی‌ترین لحظات، ظریف‌تر و پنهان‌تر امّا به همان اندازه نادرست است. و آن این است که عالی‌ترین لحظات ما آنچه را که ما واقعاً هستیم بر ما آشکار می‌کند. فکر می‌کنیم اینها لحظاتی هستند که ما را تعریف می‌کنند. گرایشی پایدار در اندیشه‌ی غربی وجود دارد که «خود» یا «شخص» را نوعی شیء می‌داند که می‌توان آن را تعریف کرد. ما با تقلید از شکسپیر، با وقار و متانت، سخنانی مانند این را با لحنی جدّی به زبان می‌آوریم، که «با خویشتن حقیقی خود صادق باش» یا «خود حقیقی‌ات باش» این حرف حکایت از این دارد که چیزی به نام یک «شما»ی حقیقی وجود دارد، و اینکه شما می‌توانید خود حقیقی‌تان باشید یا نباشید. من جداً تردید دارم که چنین چیزهایی وجود داشته باشد. واقعاً تردید دارم که یک شمای حقیقی، یا یک منِ حقیقی وجود داشته باشد. در واقع تردید دارم این حتی نظر شکسپیر باشد.

پس تردید دارم که یک من حقیقی، در مقابل یک من دروغین وجود داشته باشد. فقط «من» وجود دارد. راستش، دیگر مطمئن نیستم که حتی این هم وجود داشته باشد. آنچه من «من» می‌خوانم، چه بسا فقط توالی‌ای از آدم‌های مختلف باشد که از لحاظ روانی و عاطفی به هم مرتبط هستند، و همه با این توهّم متّحد می‌شوند که همه، من هستند. چه کسی می داند؟ واقعاً اهمیتی ندارد. نکته‌ی محوری این است که هر یک از عالی‌ترین لحظه‌های من، فی نفسه كامل است و در نقش فرضی‌ای که در تعریف چیستی من ایفا می‌کنند نیاز به توجیه ندارند. لحظه‌ها هستند که اهمیت دارند و نه شخصی که به اشتباه فرض می‌شود آنها آشکار می‌کنند. این، در سی سخت است.

من یک فیلسوف حرفه‌ای هستم و بنابراین شکلی سختگیر از شکّاکیّت، جزو لوازم کارم است. اگر می‌توانستم ایمان داشته باشم، آرزو داشتم خدا، خدای دعای اِلى جِنکینز باشد: خدایی که همیشه در پی بهترین وجه ماست نه بدترین وجه ما. عالی‌ترین لحظات ما بهترین وجه ما را آشکار می‌کنند نه بدترین وجه ما را. من در بدترین حالتم همان قدر واقعی‌ام که در بهترین حالتم. امّا آنچه من را شایسته‌ی آن می‌کند - اگر چنین باشم - این است که در بهترین حالتم باشم.

ما در بهترین حالت خود هستیم وقتی مرگ بر شانه‌مان تکیه می‌دهد و کاری نیست که بتوانیم در موردش انجام بدهیم و وقتمان تقریباً به سر آمده. ولی به «خط» زندگی‌مان می‌گوییم برو بابا! و در عوض، آن «لحظه»، آن دم را با تمام وجود غنیمت می‌شماریم. من دارم می‌میرم، امّا در این لحظه احساس خوبی دارم و حس می‌کنم قوی هستم. و کاری را که می‌خواهم، می‌کنم. این لحظه، در ذات خود کامل است و نیاز به توجیه لحظه‌های دیگر، لحظه‌های گذشته و آینده ندارد.

چرا اینجا هستم؟ پس از میلیاردها سال، عالم من را پدید آورد. آیا ارزشش را داشت؟ من جداً تردید دارم. امّا من اینجا هستم و می‌گویم «بروید پی کارتان!» این لحظه‌ها لحظه‌های شاد من نیستند. حالا می‌دانم که این لحظه‌ها عالی‌ترین لحظه‌ها هستند، چون آنها مهم‌ترین لحظه‌های من هستند. و آنها به سبب آنچه در ذات خود هستند، مهم‌اند نه به سبب هر گونه نقش مفروضی که در تعریف چیستیِ من دارند. اگر من، به هر شکل و صورتی، ارزش آن را دارم، اگر برای عالم موجود ارزشمندی هستم، این لحظه‌هاست که آن را با ارزش می‌کند.

به گمانم یک گرگ نیز همین طور است. گرگی که همه‌ی اینها را بر من آشکار کرد. او نور بود و توانستم در سایه‌ای که او انداخت، خودم را ببینم. آنچه آموختم عملاً وضعیتی دینی است. اگر مسیحی باشید این امید هست که شایسته‌ی بهشت باشید. اگر بودایی باشید، جای این امید هست که از چرخه‌ی بزرگ زندگی و مرگ رهایی پیدا کنید و به این ترتیب به نیروانا برسید. در دین‌های یهودی - مسیحی، امید حتی تا سطح فضیلت‌های اصلی بالا برده شد و اسم تازه‌ای روی ایمان گذاشت.

امید، «فروشنده‌ی ماشین‌های دست دوم» وجود انسان است، بسیار مهربان بسیار کارکشته، اما نمی‌توانید به او تکیه کنید. مهم‌ترین چیز در زندگی شما، "شما"یی است که باقی می‌ماند وقتی امیدتان ته می‌کشد و تمام می‌شود. زمان در نهایت هر چیزی را از شما می‌گیرد. هر چیزی را که به واسطه‌ی هوش و استعداد، سخت‌کوشی و بخت کسب کردیم از ما گرفته می‎شود. زمان، قدرت ما، امیال ما، اهداف ما، برنامه‌های ما، آینده‌ی ما، خوشبختی ما، و حتی امید ما را خواهد گرفت. هر چیزی که می‌توانیم داشته باشیم، هر چیزی که می‌توانیم مالک باشیم، زمان آن‌ها را خواهد گرفت. امّا آنچه زمان هرگز نمی‌تواند از ما بگیرد، آن کسی است که در بهترین لحظه‌هایمان بودیم.

نقاشی‌ای از "آلفرد فون کووالسکی" به نام "گرگ تنها" هست که گرگی را در شبی، ایستاده روی تپه‌ای پوشیده از برف نشان می‌دهد. گرگ از آن بلندی در حال نگاه کردن به کلبه‌ای کوچک در پایین تپّه است. از دودکش کلبه دود به هوا می رود و نور گرم و لطیفی از پنجره‌ی کلبه دیده می‌شود. کلبه همیشه من را به یاد شهر ناكداف (در ایرلند) می‌اندازد وقتی از یکی از پیاده‌روی‌های غروب زمستانی‌مان با برنین به خانه برمی‌گشتم. مسیرمان از میان تاریکی جنگل می‌گذشت و به نور دلپذیر خانه ختم می‌شد. البته نقاشی کووالسکی تمثیلی است؛ تصویری است از غریبه‌ای که از بیرون به آسایش گرم و نرم زندگی کسی دیگر نگاه می‌کند. امّا شاید کلبه من را به یاد ناكداف می‌اندازد فقط چون گرگ، من را به یاد خودم و زندگی‌ای که داشتم می‌اندازد.

به هر صورت، آن زندگی، در آن شب ظلمانی ژانویه به پایان رسید وقتی برنین را روی زمین گذاشتم و خشمم را به آسمان فریاد زدم و در غمی جانکاه فرو رفتم. گاهی وقتها با خودم می‌گویم ای کاش آن شب می‌مردم. دکارت در شب تاریک و طولانی روح خود، پناهگاهی در خدایی یافت که او را فریب نمی‌داد. دکارت می‌توانست در هر چیزی شکّ کند، از جمله در وجود دنیای مادی اطراف خود و اینکه آیا بدن مادی دارد یا نه. او که ریاضیدان و منطق‌دان با استعدادی بود، می‌توانست در حقیقت ریاضیات و منطق هم شکّ کند. امّا نمی‌توانست در این شکّ کند که خدایی وجود دارد که مهربان و خوب است. این خدا نمی‌گذاشت او فریب بخورد مادام که به اندازه‌ی کافی، اعتقادات خود را ارزیابی می‌کرد.

فکر می‌کنم دكارت احتمالاً در این مورد اشتباه می‌کرد.

تفاوتی هست بین یک خدای خوب و یک خدای مهربان. یک خدای خوب ممکن نیست بگذارد شما فريب بخورید. امّا یک خدای مهربان تقریباً به طور قطع چنین می‌کند. عالی‌ترین لحظه‌های زندگی ما بسیار سخت و ملالت‌بار است. دلیل دارد که ارزش زندگی ما فقط می‌تواند در لحظه‌ها بر ما آشکار شود. ما آنقدر قوی نیستیم که این حقیقت به هیچ طور دیگری بر ما آشکار شود. اگرچه من آدم مذهبی به هیچ معنای مرسوم نیستم، گاهی، وقتی شب مرگِ برنین را به یاد می‌آورم، وقتی از ورای شعله‌های تلّ سوزان مراسم مرده‌سوزی او به دوردست‌ها نظر می‌کنم و می‌بینم که چشم‎های او هم به من دوخته شده، فکر می‎کنم که خدا به من می‌گوید: اوضاع رو به راهه مارک، واقعاً همین طوره. این سختی‌ها هم همیشگی نیست. می‌گذرد. تو در امانی. فکر می‌کنم این احساس، ذات دین انسان‌هاست.

گاهی با خودم می‌گویم شاید اینها رؤیای فوق‌العاده زیبای مَردی مرده است که خدایی مهربان، و نه خدای خوب دکارت، به او القا کرده است؛ خدایی است که می‌گذارد فریب بخورم، دقیقاً به این دلیل که یک خدای مهربان چنین می‌کند. همین خدا بود که من را به آن نفس آخر گرفتار کرد.

من تردید دارم این طور باشد. چون اگر خدا آن شب بر من ظاهر می‌شد و کاغذ و خودکار به دستم می‌داد و از من می‌خواست بنویسم که دوست دارم زندگی‌ام از آن به بعد چطور باشد، نمی‌توانستم بهتر از آن زندگی‌ای که داشتم بنویسم. من حالا ازدواج کرده‌ام، با اّما، که نه فقط زیباترین زنی است که تا به حال دیده‌ام، بلكه مهربان‌ترین کسی است که تا به حال شناخته‌ام: او بی‌تردید برتر از من است. دوره‌ی کاری‌ام در حال پیشرفت است و حقوق خوبی دارم و کتاب‌هایم پرفروش است. نمی‌خواهم بگویم خیلی شادم و از خودم بسیار راضی‌ام. کاملاً برعکس: من حقیقتاً - و به شکلی تکان‌دهنده - دل‌مشغول و متحیّرم. این را می‌گویم، چون می‌دانم که نهایتاً ارزش من به هیچ یک از این چیزها نیست. دروغ بود اگر می‌گفتم مغرور نبودم. امّا، در عین حال، از این غرور نگرانم. این، غرورِ میمون است، غرورِ نفسِ میمونی عبوس و پنهانکار است. نفسی که فکر می‌کند مهم‌ترین چیز در زندگی این است که خودت را از طریق عقل ابزاری و همه‌ی مخلّفاتش، به بالا بالاها برسانی. امّا وقتی برنین را به یاد می‌آورم، این را هم به یاد می‌آورم که آنچه مهم‌ترین است «تو»یی است که وقتی حسابگری‌هایت شکست می‌خورد، باقی می‌ماند. وقتی نقشه‌هایی که کشیدی و دسیسه‌هایی که چیدی از کار بیفتد و دروغ‌هایی که گفتی در گلویت گیر کند. در نهایت، همه‌ی اینها بخت و اقبال است. همه‌ی اینها. و خدایان می‌توانند آن را به همان سرعت که به تو دادند از تو بگیرند. مهم‌ترین چیز، شخصی است که تویی، وقتی بخت ته می‌کشد و تمام می‌شود.

آنچه مهم‌ترین است «تو»یی است که وقتی حسابگری‌هایت شکست می‌خورد، باقی می‌ماند. وقتی نقشه‌هایی که کشیدی و دسیسه‌هایی که چیدی از کار بیفتد و دروغ‌هایی که گفتی در گلویت گیر کند. در نهایت، همه‌ی اینها بخت و اقبال است. همه‌ی اینها. و خدایان می‌توانند آن را به همان سرعت که به تو دادند از تو بگیرند. مهم‌ترین چیز، شخصی است که تویی، وقتی بخت ته می‌کشد و تمام می‌شود.

آن شب که برنین را در گرمای آتش مراسم مرده‌سوزی او و سرمای تند و گزنده‌ی شب لانگداک دفن کردم، به وضع اساسی بشر پی بردم. زندگی کردن در گرما و مهرِ خوش امید، زندگی‌ای است که هر یک از ما اگر بتوانیم، آن را انتخاب می کنیم. دیوانه نیستیم که این کار را نکنیم. امّا آنچه از همه چیز مهم‌تر است وقتی زمانش می‌رسد - و همیشه زمانش می‌رسد - این است که با سرمای یک گرگ زندگی کنیم. چنین زندگی‌ای، بسیار سخت و زمستانی است و ما را پژمرده می‌کند. امّا لحظاتی از راه می‌رسد که می‌توانیم این طور زندگی کنیم. این لحظات است که ما را شایسته‌ی آن زندگی می‌کند چون نهایتاً فقط مبارزه طلبی ماست که ما را نجات می‌دهد. اگر گرگ‌ها دین داشتند، اگر دین گرگ‌هایی وجود داشت، چنین چیزی به ما می‌گفت.

نهایتاً فقط مبارزه‎طلبی ماست که ما را نجات می‌دهد. اگر گرگ‌ها دین داشتند، اگر دین گرگ‌هایی وجود داشت، چنین چیزی به ما می‌گفت.

اگر به جای اینکه میمون باشم یک گرگ بودم، آن وقت گرگی بودم که از جمع متفرق می‌شد. بعضی وقت‌ها گرگی گلّه‌اش را ترک می‌کند و راه جنگل را پیش می‌گیرد و هرگز برنمی‌گردد. آنها سفری را شروع می‌کنند و هیچ وقت به خانه برنمی‌گردند. کسی با اطمینان نمی‌داند آنها چرا این کار را می‌کنند. بعضی‌ها فرضیه‌ی اشتیاق ژنتیکی به تولید مثل را مطرح می‌کنند. علاوه بر این، طبق این فرضیه، گرگ‌های متفرق به گلّه برنمی‌گردند، چون نمی‌خواهند سلسله مراتب گلّه را به هم بزنند. بعضی ها استدلال کرده‌اند که گرگ‌های متفرق گرگ‌های ضداجتماعی خاصی هستند که از همراهی با گرگ‌های دیگر به آن نحو که گرگ‌های عادّی لذّت می‌برند، لذّت نمی‌برند. می توانم به شیوه‌ی خودم، با این هر دو تبیین همراهی کنم. امّا که می‌داند؟ شاید بعضی گرگ‌ها این تصویر را دارند که یک جهان کهن بزرگ آن بیرون وجود دارد و خجالت‌آور است که نروند و تا آنجا که می‌توانند، هر چه بیشتر آن را نبینند. در نهایت، این موضوع واقعاً مهم نیست. بعضی گرگ‌هایی که از گلّه جدا می‌شوند، در تنهایی می‌میرند. بعضی دیگر از آنها، اگر بخت با آن‌ها یار باشد، با گرگ‌های متفرّق دیگر برخورد می‌کنند و گلّه‌های خودشان را تشکیل می‌دهند.

شاید بعضی گرگ‌ها این تصویر را دارند که یک جهان کهن بزرگ آن بیرون وجود دارد و خجالت‌آور است که نروند و تا آنجا که می‌توانند، هر چه بیشتر آن را نبینند.

تقدیر چنان بوده که زندگی من الآن بهتر از هر زمان دیگری است، دست کم اگر بر این اساس قضاوت کنم که چقدر خوشبخت هستم. پس از چهل سال تنهایی و دوری از زندگی جمعی، سرانجام گلّه‌ای انسانی پیدا کردم. اولین فرزندم، پسرم، همین روزها به دنیا می‌آید. احساس می‌کنم همین امروز باشد. و امیدوارم خیلی مثل او رفتار نکند، ولی فکر کنم او را برنین صدا بزنم.

برنین، نگران استخوان‌های تو هستم که ۳۰۰۰ مایل دور از اینجا، در فرانسه آرمیده. امیدوارم خیلی تنها نباشی. دلم برایت تنگ می‌شود. مشتاقم هر صبح از تو یاد کنم. امّا، به خواست خدا، گلّه‌ی ما به زودی در تابستانِ بی‌پایانِ لانگداک سرپا خواهد شد. تا آن زمان، آسوده بخواب برادرِ گرگم. تو را باز در رؤیاها ملاقات خواهم کرد.

سه یادداشت پیشین:
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%AA%D9%85%D8%A7%D9%85-%D9%85%D8%AE%D9%84%D9%88%D9%82%D8%A7%D8%AA-%D8%A7%D8%B4%D8%B1%D9%81-%D9%87%D8%B3%D8%AA%D9%86%D8%AF-ooybzmzooxua
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%DA%86%DA%AF%D9%88%D9%86%D9%87-%DB%8C%DA%A9-%D9%86%D9%81%D8%B1-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B4-%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%86%D8%AF-%D8%B3%DB%8C-%D8%B5%D9%81%D8%AD%D9%87-%D8%A8%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D8%AF-%D8%AA%D8%A7-%D8%B4%D8%B1%D8%AD-%D8%AF%D9%87%D8%AF-%DA%A9%D9%87-%DA%86%DA%AF%D9%88%D9%86%D9%87-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%AE%D9%88%D8%A7%D8%A8%DB%8C%D8%AF%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B1%D8%AE%D8%AA%D8%AE%D9%88%D8%A7%D8%A8-%D9%85%DB%8C-%D8%B1%D9%88%D8%AF-ijkysde2jmtd
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%A2%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D8%AE%D8%A8%D8%A7%D8%B1-%D9%BE%D8%AE%D8%B4-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D9%88-wowc-%D9%87%D9%81%D8%AA-abtcgwpgn4mb
حُسن ختام:
https://www.aparat.com/v/hpHx0/%D8%A7%D9%81%D8%B3%D8%B1%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D8%8C_%D8%B1%D8%A7%D8%B2_%D9%85%D8%B4%D8%AA%D8%B1%DA%A9_%D9%87%D9%85%DB%80_%D9%85%D8%A7
چنانچه مایل بودید برای موضوعات مطرح شده در انتشارات "چالش هفته"، یادداشت بنویسید.
https://virgool.io/chaleshehafteh
حال خوبتو با من تقسیم کنفلسفهکتابمعنای زندگیافسردگی
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
در این انتشارات، در مورد کتاب‌هایی که خوانده‌‌ام، خواهم نوشت.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید