چهارده سالم بود. تازه پشت لب هام سبز شده بود. سنّی که خیلی از کارها را برای کم نیاوردن انجام می دهیم. یک روز به همراه پدرم، شریک و پسر شریک اش به باغ مان رفته بودیم. اسم پسر شریک مان حمید بود. حمید یکسال از من بزرگتر بود. در نزدیکی باغ یک راسته درخت های تبریزی خیلی بلند وجود داشت. کلاغ ها بالای این درخت ها لانه کرده بودند. کنجکاوی ام گرفت که تخم کلاغ ها چه رنگی است؟ عزمم را جزم کردم که بروم بالای یکی از این درخت های تبریزی، سر لانه کلاغ ها و تخم هایشان را ببینم. به واسطه کار در باغ؛ من و حمید هر دومان متخصص بالا رفتن از درخت بودیم. درخت های گردویی را بالا می رفتیم که بلندی شان گاهی تا بیست متر می رسید. امّا در یک لحظه فکر بهتری که البته فکر پلیدی هم بود به ذهنم رسیدم.
فکرم این بود که پسر شریکمان را شیر کنم تا این خدمت را به من بکند. برای همین به او گفتم: «حمید! می توانی بروی بالای یکی از این درخت ها و یک تخم کلاغ را برداری بیاوری پایین تا ببینیم تخم کلاغ چه شکلی است؟!»، جواب داد:«جلال!داری من را شیر می کنی؟!»ادامه دادم: «یک کلمه بگو نمی توانم تا خودم بروم بیاورم!».
می دانستم حمید آدمی نیست که کم بیاورد و بگوید نمی توانم. او برای کم نیاوردن زیر بار هر کاری می رفت. آقا و خانمی که شما باشید حمید رفت بالای درخت. کلاغ های قیل و قال پرست شروع کردند با قار قار کردن. هر چه حمید به لانه نزدیک تر می شد، قارقار کلاغ ها بیشتر می شد. نکته جالب این بود که به جزء کلاغ های صاحب آن لانه، کلاغ های دیگری هم وارد ماجرا شده بودند. بالاخره همین خودش را به لانه کلاغ ها رساند. کلاغ ها جوری به سمت حمید خیز برداشتند که خیال می کردی همین الان چشم های او را از کاسه در می آورند. خیلی ترسیده بودم.
از یک طرف می ترسیدم که کلاغ ها بلایی سر او بیاورند و از طرف دیگر وحشت برم داشته بودم که او از آن بالا، پایین نیفتد. حمید هم خیلی ترسیده بود. از لرزش دست و پاهایش می شد این را فهمید. برای این که کم نیاورد هر جوری که بود یک تخم کلاغ را برداشت و در جیب شلوارش انداخت و به سرعت هر چه تمام به سمت پایین حرکت کرد. وقتی آمد پایین تخم کلاغ را از جیبش درآورد و نشانم داد و گفت: «دیدی توانستم!». تخم کمی درشت تر از تخم بلدرچین بود با رنگی مایل به سبز و با خالهای قهوه ای پررنگ. انصافاً دوباره به هر مکافاتی که بود از آن درخت بالا رفت و تخم کلاغ را سر جایش گذاشت. و اینگونه حمید کم نیاورد!
چند روز بعد از آن قضیه:
یک بار دیگر من و حمید در همان باغ شراکتی، نمی دانم سر چه چیزی جرّ و بحثمان شد. کارمان به دعوا و دست به یقه شدن کشید. من بزن، حمید بزن. در جایی از دعوا با شگرد خودم حمید را از جایش بلند کردم و محکم به زمین زدم. حیف که زمین گرم نبود. این بار وقتی دید با اینکه یک سالی از من بزرگتر است و زورش به من نمی رسد، شروع کرد به فحش دادن و برای اینکه بیشتر کتک نخورد پا به فرار گذاشت.
من به دنبال او دویدم تا تلافی فحش هایش را سرش در بیاورم. خودش را رساند به خانه کارگری کنار باغ و پرید داخل و در را بست. به او گفتم حمید بیا بیرون وگرنه تمام شیشه ها را خورد می کنم. جلوی خانه تماماً شیشه بود. حمید از داخل خانه داد زد:«اگر**یه اش را داری و می توانی این کار را بکن!». حالا دیگر زمانی بود که من نباید کم می آوردم. همانطور که چند روز قبلش او در آوردن تخم کلاغ کم نیاورده بود. دیدم اگر کم بیاورم، قافیه را باخته ام. کمی این طرف و آن طرف خانه را نگاه کردم. یک لوله آهنی زنگ زده پیدا کردم. شیشه اول را شکاندم و بلند دادم زدم که:«دیدی **یه اش را دارم و می توانم، حالا بیا بیرون!»
یادم می آید او آن روز جوری مرا شیر کرد که نیمی از شیشه های جلوی آن خانه را ریختم پایین. کار دعوای ما به دعوا و جرّ و بحث بین پدرم و شریک اش کشید و دست آخرم پدرم هزینه شیشه ها را پرداخت کرد و بعد که به خانه خودمان برگشتیم، یک پس هم از شرمندگی من درآمد و با چک و لگد مرا مورد تفقد قرار داد. ولی من خوشحال بودم که در برابر حمید، کم نیاورده ام.
کم آوردنِ عاقلانه بهتر از کم نیاوردنِ احمقانه است!
من در جایی از زندگی تصمیم گرفتم که دیگر هیچ کاری را برای کم نیاوردن انجام ندهم. تصمیم گرفتم اصلاً گاهی کم بیاورم. فهمیدم که کم آوردن عاقلانه بهتر از کم نیاوردن احمقانه است. حمید از کم نیاوردن دست نکشید. متاسفانه الان حال و روز خوبی ندارد. سخت معتاد است و تمام ارثیه ای که از پدر خدا بیامرزش به او رسید را دود هوا کرد. ولی همچنان مرد کم آوردن نیست و هنوز هم برای اینکه کم نیاورد، دست به هر کاری می زند. دست به هر کاری!
بزرگ می شویم. ریش و پشم در می آوریم. ازدواج می کنیم. صاحب فرزند می شویم. سر کار می رویم. پُست و مسئولیت می گیریم. و همچنان مانند دوران جوانی مان به دنبال کم نیاوردن هستیم. آن هم کم نیاوردن های ابلهانه!
چون می دانم در این گیر و دار چالش، دعوت شما به خواندن پُست های قبلی ام، آب در هاون کوبیدن است.این کار را نمی کنم.یا علی