یک: شستی!
هر چی مثه سگ جون میکنم به جایی نمیرسم. هر سال دریغ از پارسال!
بیخیال بابا! خوشبین باش، درست میشه!
چی داری زرت و پرت میکنی، بیست ساله یه شاستی میخوام، امّا روزگار همش بهم شستی نشون میده!
دو: پرواز با کفشهای سوراخ!
کفشاتو تازه خریدی؟
آره!
چند خریدی؟
هشت میلیون و خُردهای!
اون کتونیهای سوراخمون که باهاش مدرسه میرفتیم رو یادت میاد؟
بابا دو دقیقه اینجا نشستیم دوباره اون بدبختیهامون رو نیار جلوی چشممون!
شاید باور نکنی ولی من دلم خیلی برای اون روزا تنگ شده.
پاهام کوچیک بود. کتونیهام سوراخ بود. ولی با اون پاهای کوچیک و کتونیهای سوراخم، بزرگترین قدمها رو برمیداشتم. باهاشون راه نمیرفتم که، پرواز میکردم. الان با اینکه کفشهای چند میلیونی، حس راه رفتن ندارم. انگار همیشه یکی پاهامو سفت چسبیده!
من برعکس توام. با اون لعنتیها نمیتونستم راه برم ولی با اینا یه حالی دارم انگار میخوام بال در بیارم!
سه: نشخوار کلمات!
این همه کتاب میخونی چرا توی اعمال و رفتارت هیچ تاثیری نداره؟
برای این که کتاب خوندن با نشخوار کردن کلمات خیلی فرق داره!
"نشخوار کردن کلمات" دیگه چه صیغهایه؟!
یعنی با خوندن هر کتابی، صرفاً کلمههایی که قبلاً خوندم رو دوباره میارم جلوی چشمم. دیگه خیلی به این فکر نمیکنم که ترتیب جدید اون کلمهها در کنار هم، چی میخوان بهم بگن و به درد کجای زندگیم میخورند.
چهار: دوست داشتی جای چه حیوونی باشی؟
اگر قرار بود فردا که از خواب بلند میشی، در قالب یک حیوون، به زندگیت ادامه بدی، دوست داشتی چه حیوونی باشی؟
لاک پُشت!
چرا؟
از بس تو زندگی انسانیم دربهدری کشیدم و اینور و اونور دنبال خونه گشتم!
خودت چی؟
اسب!
خسته نشدی این همه توی زندگی انسانیت به این و اون سواری دادی؟ توی زندگی حیوونیتم میخوای سواری بدی؟!
اتفاقاً برای همین میخوام اسب بشم!
دیوونه شدی؟
نه عقلم سر جاشه. نکته اینجاست که نمیخوام یه اسب اهلیِ تو سری خور باشم. میخوام یه اسب وحشی باشم تا هر کس خواست سوارم بشه، یه جوری بزنمش زمین که دیگه از جاش بلند نشه!
پنج: چه میدونم والّا!
می دونی امروز چند نفر به خاطر کرونا مُردند؟
چه میدونم والّا!
برات مهم نیست؟!
چه میدونم والّا!
تو فکر میکنی مردم این روزا فقط به خاطر کرونا میمیرند؟
چه میدونم والّا!
اگر راست میگن چرا نمیآن بگن توی ۲۴ ساعت گذشته چند نفر از خودکشی، سرطان، سکته، تصادف، قتل و علّتهای دیگه مردند؟!
چه میدونم والّا!
تا حالا به این فکر کردی که شاید فوتی هر کدوم از اینا، از آمار فوتیهای کرونا بیشتر باشه؟
واقعاً بیشتره؟!
چه میدونم والّا!
شش: "خیلی" باش!
به نظر تو آدم برای این که توی یاد بقیه بمونه باید چه کار کنه؟
به نظرم باید حداقل یه "خیلی" داشته باشه!
منظورت چیه؟!
من چهل سال معلم بودم. میدونی اسم کدوم یک از دانشآموزام توی ذهنم مونده؟
نه! اسم کدوماشون؟
اسم اونایی که خیلی درس خون بودن، اونایی که خیلی بازیگوش بودن و اونایی که خیلی دیرگیر بودند!
میدونی اسم کدوم یک از همکارام توی ذهنم مونده؟
فکر کنم اسم اونایی که خیلی پُرتلاش یا خیلی زیرکار در رو بودن با اسم اونایی که خیلی مهربون یا خیلی عصبانی بودن!
درسته! اگر توی تاریخ هم یه نگاه بندازی میبینی که فقط اسم اونایی که "خیلی"داشتند موندگار شده. اونایی که خیلی سفّاک و خونریز بودند. اونایی که خیلی مهربون و عدلگستر بودند. اونایی که خیلی جنگطلب بودند. اونایی که خیلی صلحدوست بودند. اونایی که خیلی ... .
هفت: بزرگتر، کوچکتری گفتند!
دو برادر که یکی هفت و دیگری هجده سال دارد بر سر قضیهای مشاجره میکنند و به هم سیلی میزنند. اول برادر کوچکتر سیلی میزنه، بعد برادر بزرگتر. بعد از سیلیزدن یا خوردن، این جملهها بینشون رد و بدل میشه:
برادر بزرگتر: من یازده سال بزرگترم، تو نباید به من سیلی میزدی!
برادر کوچکتر: من یازده سال کوچکترم، تو نباید به من سیلی میزدی!
گفتوگوهای پراکندهی قبلیم:
مطلب قبلیم:
دوستان علاقهمند به "نوشتن"، به ماهنامه شماره هفده، سر بزنند و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسند و در صورت برنده شدن، کتاب جایزه بگیرند. (فقط ۲۱ روز مونده به پایان مهلت اعلامی)
اگر وقت داشتید به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: نماهنگ "رفیق" با صدای "بابک افرا".
مطلب بعدیم: به احتمال زیاد، به شرط حیات و دور ماندن از ممات و باذنالله:
ماجراهای طنز شیخ کونگ و مریدانش! (هفت: فداکاری!)