«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
موقعی از اعدام بنویس که تا پای چوبهی دار رفته باشی!
قبل شروع اصل مطلب، لطفاً به این چند نکته توجه فرمایید:
- بارها از وقتی که برای نوشتههای طولانی اینچنینی گذاشتهام پشیمان گشتهام ولی باز هم یک مورمور برآمده از عشق و علاقه به جانم میافتد که باعث میشود این کار را تکرار کنم.
- نوشتن این مطلب چندین ساعت طول کشیده است ولی کمتر خوانندهای حاضر است، کمتر از نیم ساعت وقت خود را برای خواندن دقیق آن بگذارد.
- آنچه مرا بر آن داشت که در خصوص اعدام بنویسم. جذابیت موضوع و مهارت جناب داستایفسکی در شرح حواشی آن، به عنوان یک تجربهی زیسته از سوی ایشان و جنبهی آموزشی آن در کمک به بهتر شدن نوشته های خودم است و لاغیر.
- این نوشته به هیچ وجه برای زیر سوال بُردن حکم اعدام نیست. چراکه این کار به هیچ وجه در تخصص بنده نیست. ولی آرزو میکنم تمام کسانی که برای دیگران، حُکم اعدام صادر میکنند، این مطلب را بخوانند!
فیودور داستایفسکی به اعدام محکوم میشود:
در سال ۱۸۴۹، داستایفسکی به جرم فعالیت علیه حکومت محاکمه و محکوم میشود. چون حدود دو سال پیش از آن، داستایفسکی به دلیل موضع اصولی گروهی - معروف به حلقهی پتراشفسکی - علیه نهاد رعیتداری جذب آن شده بود. زمانیکه فعالیتهای گروه لو رفت، اعضای آن دستگیر و سپس محکوم به تیرباران شدند. اما تنها چند دقیقه قبل از زمانیکه داستایفسکی انتظار داشت بمیرد، درحالیکه مأموران داشتند تفنگهایشان را مقابل نخستین گروه از توطئهگران بالا میآوردند، او و دیگر زندانیها فهمیدند که احکامشان، با یک «حکم بخشش»، به اعمال شاقه تخفیف یافته است. داستایفسکی چهار سال بعد را در یک اردوگاه تنبیهی در اُمسک در سیبری گذراند.
داستایفسکی در نامهای به برادرش از ماجرای اعدامش مینویسد:
آندره ژید کتابی به نام "داستایفسکی" دارد. او در این کتاب نامههایی که داستایفسکی نوشته است را واکاوی و بخشهایی از زندگی سخت و پُر رنج او را واکاوی کرده است.
از جمله نامههایی که ژید در این کتاب آورده، نامهای است که داستایفسکی در آن واقعهی اعدامش را برای برادرش شرح داده است:
«امروز، ۲۲ دسامبر، ما را به میدان"سمیونوسکی" بردند. آنجا حکم اعدام را برای همه ما خواندند و وادارمان کردند صلیب را ببوسیم. شمشیرها را بالای سر ما به هم کوفتند و آخرین تشریفات لباس پوشیدن ما (پیراهنهای سفید) را به پایان رساندند. بعد، سه تن از ما را برای اعدم به دیرکها بستند. من ششمین بودم، سه تن به سه تن صدا میزدند؛ بنابراین من در دومین دسته بودم و بیش از چند لحظه وقت برای زندگی کردن نداشتم. به یاد تو افتادم، برادر، و به یاد بچه های تو؛ در آخرین لحظه تنها تو بودی که در اندیشهام بودی. آنوقت فهمیدم چقدر دوستت دارم، بردار عزیزم! فقط وقت داشتم "پلسچهثف" و "دوروف" را که در دو طرفم بودند ببوسم و با آنها خداحافظی کنم. بالاخره شیپور عقبنشینی را نواختند، آنها را که به دیرکها بسته بودند برگرداندند و برایمان خواندند که اعلیحضرت امپراتور با زنده بودن ما موافقت کرده است.»
وقتی داستایفسکی در رمانهایش از "اعدام" مینویسد:
در رمانهای داستایوفسکی کم و بیش مستقیم به کیفر اعدام و آخرین لحظات محکومان، اشاره میشود که ریشه در همین اتفاق در زندگی او دارد. او چنان لحظات اعدام را از نگاه کسی که قرار است اعدام شود، وصف میکند که حیرت خواننده را برمیانگیزد. بدون شک شرح چنین لحظاتی از نگاه کسی که این لحظات را تجربه نکرده و فقط میخواهد به یاری عنصر خیال؛ این کار را انجام دهد، هرگز به پای شرحی که داستایفسکی با قلم سحرآمیزش به ثمر رسانده است، نخواهد رسید.
او در رمان "ابله" این واقعه و حواشی عجیب و بسیار پنهان آن را به وسیلهی سوالاتی که از زبان شخصیتهای رمان، مطرح میکند و جوابهایی که از زبان شخصیت اصلی رمان(همان کسی که او را "ابله" میخوانند ولی از همه داناتر است یا همان داستایفکسی که در قالب "شاهزاده میشکین"، حلول کرده است.) ارائه میدهد، به زیبایی هر چه تمام، تشریح میکند.
در زیر، بخشهای مربوط به این توصیفها را بازنویسی و برداشتهای خودم را نیز داخل کروشه یا قلاب []، خواهم آورد. خواهش میکنم صبورانه و متفکرانه بخوانید. قول میدهم به اندازهی چند کلاس یا وبینار "نویسندگی" به دردتان بخورد. هم موضوع "اعدام"، جذّاب است و هم هنر داستایفسکی در توصیف آن. دقت در مهارت او در تشریح اعدام با تیرباران و گیوتین و حواشی آنها، میتواند کمک خوبی باشد برای این که ما نیز به نویسندهی بهتری - برای نوشتن تجربههای زیستهمان و آنچه که در زندگی خودمان تجربه کردهایم - تبدیل شویم.
در اتاق انتظارِ خانهی ژنرال آپانچین، با خدمتکار:
- مدت زیادی از اینجا دور بودید؟
- چهار سال! و تمام مدت هم در یک جا اقامت داشتم - در یک روستا.
- پس باید روسیه را فراموش کرده باشید؟
- بله، چیزهای زیادی را فراموش کردهام. باورتان میشود، گاهی با خودم میگویم عجیب است که زبان روسی را فراموش نکردهام؟ حتی اکنون که دارم با شما صحبت میکنم با خودم میگویم که چقدر خوب روسی حرف میزنم. شاید به همین خاطر است که امروز صبح این قدر پر حرف شدهام. از دیروز عصر اشتیاق شدیدی برای روسی حرف زدن پیدا کردهام.
- بله، قبلاً که در روسیه بودید در پترزبورگ زندگی میکردید؟
این نوکر با این که وسواسهای فکری خاص خودش را داشت اما نمیتوانست در مقابل این گفتوگوی صمیمانه و مودبانه مقاومت کند. [داستایفسکی استاد خلق گفتوگوهای جذاب و شنیدنی است. دیدید چگونه خواننده را با لطایفالحیل، مشتاق به پیگیری ادامهی گفتوگو و بهتر بگویم "رمان"، میکند.]
- در پترزبورگ؟ آه نه، اصلاً. تازه اکنون میگویند اینجا آن قدر تغییر کرده که حتی کسانی که اینجا را خوب می شناختند باید بروند و دانستههایشان را بیشتر کنند. صحبت از قوانین جدید و تغییرات است، نه؟ [برای این که بحث را به سمت"اعدام" بکشاند، زیرکانه از "تغییر" و "قوانین جدید"، صحبت میکند.]
- بله همینطور است. خب حالا قانون در آنجا چهگونه بود؟ از اینجا عادلتر بودند؟
- آه، این را دیگر نمیدانم! آنجا میشنیدم که قوانین خودمان بهتر است! حداقل اینجا مجازت اعدام نداریم.
- مگر آنجا دارند؟
- بله-در فرانسه یک مراسم اعدام دیدم - در لیون. اشنایدر مرا با خودش به آنجا برد.
- طرف را حلقآویز کردند؟
- نه، در فرانسه سر مردم را از تن جدا میکنند.
- خب، طرف چه کار کرد؟ - فریاد کشید؟
- نه، کار در یک لحظه تمام میشود. طرف را در یک قاب میگذارند که یک تیغه چاقوی بزرگ توسط چرخ دنده از آن پایین میافتد - نامش را گیوتین گذاشته اند - تیغه آنقدر سریع و با قدرت میافتد و در یک آن سر را جدا میکند که حتی فرصت نمیکنی پلک بزنی. اما آمادهسازی این کار واقعاً وحشتناک است. آن وقت که اسم فرد را صدا میکنند، مجرم را آماده میکنند و دستانش را میبندند و او را به سمت سکو میآورند. این قسمت کار واقعاً وحشتآور است. مردم همه آنجا جمع میشوند، حتی زنها. گرچه آنها دوست ندارند که زن ها این صحنه را نگاه کنند.
- نه، واقعاً دیدن این [صحنه] برای زنها خوب نیست.
- البته که نه! اصلاً. مجرم یک مرد جوان نترس و باهوش بود، اسمش لگروس بود و شاید باورت نشود اما وقتی داشتند او را به سمت گیوتین میبردند گریه میکرد؛ واقعاً داشت گریه میکرد و رنگش مانند گچ سفید شده بود. واقعاً وحشتناک نیست که او داشت گریه میکرد؟! چه کسی دیده یک مرد از ترس گریه کند؛ بچه هم نه، یک مرد بزرگ چهل و پنج ساله. [با این سوال و جواب "احساسات" خواننده را برمیانگیزد.] تصور کن در آن لحظه چه چیزهایی از ذهنش میگذشت، روحش چه فشار و سختییی تحمل میکرد، این گریه نشاندهنده فشار روحییی بود که دیگر تحملش را نداشت. [حالا وقت آن است که با سوالی مهم و چالشی، "فکر" خواننده را درگیر کند.] به خاطر این که گفته شده «کسی را نکشید» آیا میتوان جانیان را مورد عفو قرار داد؟ نه، این اصلاً قابل قبول نیست. من این صحنه را یک ماه پیش دیدم اما هنوز درست در مقابل چشمانم رژه میرود، گاهی خوابش را هم میبینم.
[تنفس، برای این که درگیری ذهنی زیاد خواننده را خسته نکند.] شاهزاده با این حرفها کمی جان گرفته بود، صورتش دیگر مثل قبل زنگ پریده نبود اما هنوز بسیار آرام حرف می زد. خدمتکار [این خدمتکار همان مخاطب و خواننده است!] با اشتیاق و همدردی حرفهایش را دنبال میکرد. اصلاً دلش نمیخواست این گفتوگو را به پایان برساند. [مخاطب هم دلش نمیخواهد این گفتوگو تمام شود!] کسی چه میداند، شاید او هم افکار و تخیّلات خودش را داشت. [مخاطب هم افکار و تخیّلات خودش را دارد.]
- با این همه، خوبی ماجرا این است که وقتی سر طرف از تنش جدا میشود هیچ دردی حس نمیکند.
[حالا تحلیلهای شگرف و انسانی داستایفسکی از اعدام با گیوتین را بخوانید.] شاهزاده گفت:"میدانی، همین حرفی که تو اکنون زدی را افراد زیادی میگویند و این گیوتین هم طوری طراحی شده که از درد جلوگیری کند اما من با خودم فکری کردم، من میگویم اگر این فکر اشتباه باشد چه؟ شاید به این ایده بخندی اما نتوانستم جلو آن را بگیرم و در ذهنم ماند. عذاب و شکنجه و اینها درد بسیار شدیدی دارند اما این دردها همه درد فیزیکی هستند، آن قدر درد میکشی تا بمیری. امّا اینجا وحشتناکترین بخش مجازات اصلاً این درد فیزیکی نیست، بلکه این است که تو مطمئن هستی تا یک ساعت دیگر، تا ده دقیقه دیگر، تا سی ثانیه دیگر و همین حالا قرار است بمیری، قرار است روح از بدنت جدا شود و دیگر یک انسان نباشی و این قطعی است! منظور همین قطعی بودنش است. درست همان لحظه که سرت را روی یک بلوک میگذاری و صدای آهن را از بالای سرت میشنوی، همان یک چهارم ثانیه بدترین قسمت مجازات است.[چند نفر از هزاران انسانی که شاهد اعدام با گیوتین بودهاند حواسشان به این یک چهارم ثانیهی پایانی بود است؟!]
درست همان لحظه که سرت را روی یک بلوک میگذاری و صدای آهن را از بالای سرت میشنوی، همان یک چهارم ثانیه بدترین قسمت مجازات است.
[تحلیلهای او با طرح این نظریه که "اعدام شدن طبق قانون از مُردن به دست یک جنایتکار سختتر و وحستناکتر است." و آوردن دلایلی ملموس، با هیجان و التهاب بیشتری ادامه مییابد.] این فقط فکر و خیال نیست، افراد زیادی به آن فکر کردهاند. به نظر من اعدام یک نفر به خاطر قتل به این دلیل است که او به اندازه جنایتش درد بکشد، دردی فراتر از تصور. اعدام شدن طبق قانون از مردن به دست یک جنایتکار سختتر و وحستناکتر است. کسی که شبانه در میان جنگل مورد حمله دزدها قرار میگیرد، تا آخرین لحظه امید دارد که فرار کند، تا همان لحظه که بمیرد امیدوار است. در بسیاری از موارد فرد توانسته فرار کند و یا دزدها به او رحم کردهاند، حتی بعد از این که گلویش را بریدند، نجات پیدا کرده است. اما در زمان اعدام، این امیدِ آخر - که بودنش هزار بار ترس از مرگ را کم میکند - از آن محکوم بیچاره گرفته میشود و به جای آن قطعیتِ مرگ جایگزین میگردد. برایش حکم کردهاند و او دیگر به هیچ وجه نمیتواند از مرگ فرار کند و این زجرآورترین درد دنیاست. اگر یک سرباز را در میدان جنگ در مقابل گلوله توپ بگذارید و شلیک کنید؛ هنوز برای زنده ماندن امید دارد. اما برای همان سرباز حکم اعدامش را بخوانید، به طور قطع یا دیوانه میشود یا اشکش درمیآید. [حالا پس از آن همه بسترسازی، وقت آن رسیده است که قضاوت نهایی خود در مورد حکم اعدام را بیان کند.] چه کسی میگوید میتوان این خبر را شنید و دیوانه نشد؟ نه، نه! این سوء استفاده است، این خجالتآور است، درست نیست - اصلاً چرا باید چنین چیزی وجود داشته باشد؟ حتماً کسانی [خودش یکی از همین کسان است!] هستند که حکم اعدام برایشان صادر شده، همین زجر را کشیدهاند و اما بعد مجازاتشان به تعلیق درآمده است، این افراد میتوانند احساسشان را به خوبی بگویند. اربابمان عیسی مسیح از همین درد و شکنجه سخن گفته است. نه! نه! نه! هیچ انسانی نباید چنین دردی بکشد! هیچ کس! نه! [شاید نظر من یا شما چیز دیگری است ولی هر کسی مثل او تا پای اعدام رفته و جانش به لبش رسیده باشد، احتمالاً با او همنظر است.]
اربابمان عیسی مسیح از همین درد و شکنجه سخن گفته است. نه! نه! نه! هیچ انسانی نباید چنین دردی بکشد! هیچ کس! نه!
خدمتکار با خودش فکر کرد که هرگز نمیتوانست به زیبایی شاهزاده این افکار را توصیف کند، کاملاً تحت تاثیر قرار گرفته بود و این از حالت آرام و مهربان چهرهاش پیدا بود. [همچون حافظ که در تعریف از خودش گفت: «به سان حافظ، قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت»، از زبان خدمتکار، هنرِ خودش در توصیف اعدام را به رخ مخاطب میکشد.]
بار دیگر، در خانهی ژنرال آپانچین، در گفتوگو با همسر و دختران او. مفصلتر و با حواشی بیشتر و جزئیتر.
- ... زندگی حتی در زندان هم میتواند غنی و باشکوه باشد.
آگلایا گفت: "این فکر با ارزش شما را وقتی دوازده سالم بود در یک کتاب خواندم."
آدلایدا گفت: "اینها همه فلسفه ناب است. شما یک فیلسوف هستید، شاهزاده و آمدهاید اینجا که نگرشتان را به ما منتقل کنید." [از زبان یکی از دختران ژنرال، به فیلسوف بودن خود اعتراف میکند. با خواندن آثار او پی خواهید برد که او نه تنها فیلسوف، بلکه یک روانشناس و جامعهشناس زبده نیز بوده است.]
شاهزاده لبخندی زد و گفت: "شاید حق با شما باشد. فکر میکنم که یک فیلسوف باشم، و کسی چه میداند، شاید دلم بخواهد که افکارم را به اطرافیان انتقال دهم؟" [و چه راهی برای انتقال افکار به دیگران بهتر از گفتوگو یا نوشتن برای آنها؟!]
آگلایا گفت: "فلسفه شما مانند فلسفه پیرزنی است که ما میشناسیم. او بسیار ثروتمند است اما مدام سعی می کند پول زیادی خرج نکند. تمام روز راجع به پول حرف میزند. ایده فلسفی بزرگ شما در مورد زندگی باشکوه در زندان و چهار سال زندگی شادتان در سوئیس هم چیزی مانند همین است."
شاهزاده گفت: "در مورد زندگی در زندان دو عقیده وجود داد. داستان مردی را شنیدم که دوازده سال در زندان بود - داستان را از زبان خود این مرد شنیدم. یکی از کسانی بود که تحت معالجه پزشک من بود، حملههای تشنجی داشت، افسردگی گرفته بود، گریه میکرد و یک بار هم خودکشی کرده بود. زندگی او در زندان بسیار غم انگیز بود، تنها دوستانش عنکبوتها و یک درخت در بیرون پنجره اتاقش بود -اما بهتر است راجع به مردی [دقت کنید این مرد خود داستایفسکی است که با حملههای تشنجی نیز دست و پنجه نرم میکرده است.] برایتان بگویم که سال پیش دیدار کردم. این موضوع بسیار عجیب بود، عجیب از این نظر که این اتفاق بسیار نادر است. این مرد یکبار به همراه گروهی به اعدامگاه برده شده بود، حکم اعدام داشت و قرار بود به خاطر جرم سیاسی تیرباران شود. بعد از بیست دقیقه، اعدامش به حالت تعلیق درآمد و مجازات دیگری جانشین آن شد. اما زمان ما بین این دو حکم، بیست دقیقه یا حدود یک ربع ساعت، با اطمینان به مرگ برای او سپری شده بود. زمانی که او از این چند دقیقه وحشتناک صحبت میکرد من واقعاً مضطرب شده بودم و از او پرسیدم که چه حس و حالی داشت. او همه چیز را با جزییات بسیار دقیق و باور نکردنی به یاد داشت و میگفت حتی یک ذره از آن تجربه را هم فراموش نخواهد کرد.
حدود بیست قدم آن طرفتر از اعدامگاه، جایی که او برای شنیدن حکمش منتظر ایستاده بود، سه تیر چوبی بود که به زمین محکم شده بود و مجرمان را (که زیاد هم بودند) به آنها میبستند و اعدام میکردند. سه مجرم اول به تیرها بسته شدند، لباسهای بلند سفید به تن داشتند و کلاههایی روی صورتشان کشیده شده بود تا نتوانند تیراندازهایی که در مقابلشان بودند را ببینند. بعد گروهی سرباز در مقابل تیرها جای گرفتند. دوست من هشتمین نفر در فهرست بود، پس باید جزو سومین گروه به اعدامگاه برده می شد. کشیشی با یک صلیب در میان آنها قدم میزد و دوست من فقط پنج دقیقه از زندگیاش باقی بود. [برای اطمینان از این که این داستان واقعی برای خود داستایفسکی اتفاق افتاده یکبار دیگر نامهی او به برادرش که در اوایل این مطلب آوردهام را مرور کنید.]
[ببینید پنج دقیقهی قبل از اعدام را چگونه نکته به نکته، مو به مو و هنرمندانه وصف میکند.] او میگفت که این پنج دقیقه طولانیترین دقایق زندگیاش بودند، در همان دقایق انگار هزار بار زندگی کرده بود و افکاری به سرش زده بود که در آن لحظات آخر هیچ فایدهیی نداشتند. به همین خاطر تصمیم گرفت دقایق آخرش را تقسیم کند - دو دقیقه برای خداحافظی با دوستانش، دو دقیقه برای تامل بر زندگی و کارهایی که انجام داده است و یک دقیقه آخر هم به اطراف نگاهی بیاندازد. یادش مانده بود که زمانش را دقیقاً چه طور تقسیم کرده. در حالی که با دوستانش خداحافظی میکرد، از یکی از آنها سوالات بسیار معمول روزمرهیی را پرسیده بود و برای شنیدن جواب آنها بیشتر از هر زمان دیگری مشتاق بود. بعد از وداع، او دو دقیقهیی که قرار بود به خودش فکر کند. دلش میخواست با خودش صریح و سریع صحبت کند، این که او در آن لحظه آنجا بوده، زنده بود و فکر میکرد، اما در عرض سه دقیقه دیگر چیزی از او باقی نمیماند، اما بعد از آن قرار بود کجا برود و به چه تبدیل شود؟ میخواست در عرض همین سه دقیقه جواب محکمی برای این سوآلش پیدا کند. کمی آن طرفتر یک کلیسا بود و تاجک آن زیر نور خورشید میدرخشید. یادش بود که بیاراده به آن تاجک طلایی و تلالو آن خیره شد بود. نمیتوانست از نور و درخشش آن چشم بردارد، یک آن به ذهنش رسید که این نورها طبیعت جدید او هستند و سه دقیقه دیگر او هم به یکی از آنها تبدیل میشود، با آنها در میآمیزد.
او میگفت تناقضی که در آن لحظه بین این افکار و اتفاقات بعدی و هم چنین شک و تردید امانش را بریده بود اما وحشتناکترین فکر این بود که «اگر اکنون نمیرم چه؟ اگر باز به زندگی برگردم چه؟ چه روزهای بیانتهایی در انتظارم است و تمام آن هم از آن خودم خواهد بود! چه طور ثانیه به ثانیه آن را بشمارم که حتی یک لحظه را هم از دست ندهم!» او میگفت این فکرها آنقدر بر ذهنش سنگینی میکردند و آن قدر او را تحت فشار گذاشته بودند که دیگر تحمل نداشت و میخواست همان لحظه تیربارانش کنند تا همه چیز تمام شود.
اگر اکنون نمیرم چه؟ اگر باز به زندگی برگردم چه؟ چه روزهای بیانتهایی در انتظارم است و تمام آن هم از آن خودم خواهد بود! چه طور ثانیه به ثانیه آن را بشمارم که حتی یک لحظه را هم از دست ندهم!
[دوباره زمان تنفس برای مخاطب فرا میرسد. الان وقت آن است که ذهن مخاطب کمی از درگیری رهایی یابد تا خسته نشود. بنابراین ریتم داستان کُند و حرفهای زده شده با سوالاتی که - از زبان دیگر شخصیتها که همان دخترها و همسر ژنرال هستند مطرح میشود - به دقت موشکافی میگردد.] شاهزاده مکث کرد، همه منتظر بودند که او دوباره شروع کند و ادامه داستان را بگوید.
آگلایا گفت:"همین؟"
- بله، همین.
- خُب، اصلاً چر این را برایمان تعریف کردید؟
- یک لحظه آن را به خاطر آوردم، فکر کردم برای گفتوگومان مناسب...
- الکساندرا گفت: "شاهزاده من فکر میکنم منظور شما از این داستان این بود که بگویید زمان را با پول نمیشود خرید و گاهی پنج دقیقه به اندازه یک گنجینه بیقیمت ارزش دارد. اینها واقعاً قابل ستایشاند اما من میتوانم راجع به این دوستتان که تجربه وحشتناک زندگیاش را برایتان گفت، سوالی بپرسم؟ شما گفتید مجازاتش را به حالت تعلیق درآوردند، به عبارت دیگر آن روزهای بیانتها را در اختیارش گذاشتند. با آن زمان ارزشمند چه کار کرد؟ آیا به دقت حساب دقایقش را نگه میداشت؟
- آه، نه، این کار را نکرد! خودم این سوآل را از او پرسیدم. [نیازی به پرسیدن نیست. چون سوالکننده و جوابدهنده، یک نفر است.] میگفت اصلاً آنطور که میخواست زندگی نکرد و دقایق فراوانی را به هدر داد. [وای به حال ما! او با تن بیمار، رنجور و هزار جور مصیبت، گرفتاری و فقر و فاقه، این همه آثار جاویدان خلق کرده است. آنوقت اینجا دارد میگوید دقایق فراوانی را هدر داده است. وای به حال ما!]
- بسیار خوب، پس اینجا آزمایشی انجام شد و چیزی هم به اثبات رسید، هیچ کس نمیتواند زندگی کند و دقایقش را بشمارد، هر چه میخواهید بگویید، اما هیچکس توان این کار را ندارد.
شاهزاده گفت: "بله، درست است من هم به این فکر کردم. اما چرا نباید این کار را انجام داد؟"
- آگلایا گفت: "پس فکر میکنید میتوانید عاقلانهتر از دیگران زندگی کنید؟"
- بله همین ایده را داشتم.
- و هنوز هم دارید؟
- بله، هنوز هم دارم.
شاهزاده تا این لحظه به آگلایا فکر میکرد و لبخند میزد اما وقتی آخرین کلمه از دهانش خارج شد، آگلایا با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.
گفت: "اصلاً هم شکسته نفسی نمیکنید!"
شاهزاده گفت: "شما چه قدر شجاع هستید! دارید میخندید در حالی که من وقتی آن داستان را شنیدم آن قدر تحت تاثیر قرار گرفته بودم که چند بار حتی خواب آن پنج دقیقه را هم دیدم..."
سپس به مخاطبانش که با حالتی جدی و پرسشگر به او خیره شده بودند نگاه کرد.
شاهزاده ناگهان و شتاب زده پرسید:"از دست من عصبانی نیستید؟"
گفتند: "چرا باید عصبانی باشیم؟"
- چون تمام مدت داشتم برایتان موعظه میکردم![او میداند که عصر موعظه گذشته و موعظه دیگر اثرگذار نخواهد بود. بنابراین بیم دارد که این بخش از حرفها یا نوشتههایش لحن موعظه پیدا کرده و خواننده را دچار عصبانیت کند.]
و همه از ته دل خندیدند.
شاهزاده ادامه داد: "خواهش میکنم از دست من عصبانی نباشید، میدانم که مانند دیگر افراد چیز زیادی از زندگی ندیدهام و دانش درست و حسابی ندارم. گاهی به نظر میرسد دارم حرفهای عجیب و غریب میزنم..."[او دارد شکسته نفسی می کند. امّا آیا برای زدن حرفهای درست و حسابی، باید دانش درست و حسابی هم داشت؟ دنیا پر است از افرادی که دانش درست و حسابی دارند ولی هیچ حرف درست و حسابی نزدهاند و بالعکس افرادی که دانش درست و حسابی نداشتهاند ولی تا دلتان بخواهد حرفهای درست و حسابی زدهاند. امّا دنیا شدیداً به هر دو نیاز دارد و بیشتر از این دو به اقدام و عمل درست و حسابی!]
کلمه آخر را با اضطراب به زبان آورد.
آگلایا با لحن تمسخرآمیزی گفت: "شما گفتید که شاد بودهاید و این یعنی نه تنها کمتر از مردم زندگی نکردهاید بلکه بسیار بیشتر از آنها از زندگی استفاده کردهاید. چرا این بهانهها را میآورید؟ به علاوه، چیزی ندارید که به آن ببالید. با این آرامشی که دارید میتوانید صد سال به خوبی و خوشی زندگی کنید. شما چه یک مراسم اعدام ببینید چه انگشت کوچک دست یک نفر را، میتوانید از هر کدامشان یک داستان اخلاقی بسازید و از آن راضی باشید. این نوع زندگی واقعاً ساده است." [در اینجا داستایفسکی دوباره به مهارت خودش در خلق داستانهای اخلاقی از موضوعات مختلف، اشاره میکند و کیست که او را بشناسد و به این مهارت عجیبش صحه نگذارد؟! این که "تو صد سال به خوبی و خوشی زندگی میکنی"، احتمالاً تیکهای بوده است که دیگران به او میانداختهاند. چون متاسفانه این مرد نازنین حتی شصت سال هم عمر نکرد. آن هم، همه به غم و غصه و گرفتاری و بیماری، گذشت!]
خانم آپانچینی که با دقت به مکالمه گوش میداد، گفت: "نمیفهمم چرا تو این قدر زود از کوره در میروی. اصلاً منظورت را نمیفهمم. انگشت کوچک چه ربطی به این ماجرا دارد؟ شاهزاده با این که سرگرمکننده نیست اما خوب حرف میزند. ابتدا خوب شروع کرد اما اکنون غمگین به نظر میآید."[او میداند انگشت کوچک دست یک نفر با مراسم اعدام، هیچ ارتباطی ندارد. آن هم برای خلق یک داستان اخلاقی. پس درصدد است حرفی که از دهان آگلایا خارج شد را با حرفهای خانم آپانچینی که مادر آگلایا است، توجیه کند. در کنار این توجیه نیز به خوب حرف زدن خودش، اشاره میکند. خوب حرف زدنی که مخاطب را شیفتهی خودش میکند. مخاطب وقتی این رمان را میخواند همواره منتظر است که حرفی از دهان شاهزاده(داستایفسکی) یا ابله، بشنود. ابلهی که همانطور که قبلاً نیز گفتم عاقلترین و داناترین شخصیت رمان است. او را ابله مینامند چون دروغ گفتن و نیرنگ کردن را همچون دیگران، بلد نیست. چون زلال است، مثل آب جاری.]
آگلایا گفت: "مهم نیست، مامان! شاهزاده، کاش شما یک مراسم اعدام دیده بودید. دلم میخواست راجع به آن از شما سوالاتی بپرسم." [پس از کمی تنفس، وقت آن است که مجدداً به موضوع نفسگیر اعدام برگرد و کار نیمه تمام خود با شرح زوایای مختلف و پنهان ماندهی این مراسم، کامل کند.]
شاهزاده گفت: "من مراسم اعدام دیدهام."
- واقعاً؟ حدس میزدم. پس ادامه داستان حسابی جالب است.[هنر جذب مخاطب برای کم نیاوردن و ادامه دادن او را ببینید. با این جملهها، دارد گوشزد میکند که اگر صبر کنید، این داستان حسابی جالب خواهد شد!] اگر مراسم اعدام دیدهاید چهطور میگویید که در شادی زندگی کردهاید؟
آدلایدا گفت: "آن جایی که بودید مجازات اعدام داشتند؟"
- آن را در لیون دیدم. اشنایدر ما را برای دیدن آن به آن جا برد.
آگلایا پرسید: "خیلی از آن صحنه خوشتان آمد؟ اخلاقی و آموزنده بود؟"
- نه، اصلاً از آن خوشم نیامد و بعد از آن مدتی بیمار بودم. امّا اعتراف میکنم که تمام مدت به آن صحنه خیره شده بودم و نمیتوانسم از آن چشم بردارم.
آگلایا گفت: "من هم اگر آن جا بودم نمیتوانسم از آن چشم بردارم."
- آنها به هیچ عنوان اجازه نمیدهند زنان به دیدن اعدام بروند. آنهایی هم که میروند روز بعد در روزنامه راجع بهشان مینویسند و محکومشان میکنند.
- آنها بر این باورند که این صحنه برا ی زنان مناسب نیست اما برای مردان خوب است. واقعاً به خاطر این استنباط هوشمندانه به آنها تبریک میگویم. حتماً شما هم با آنها موافقید؟
آدلایدا گفت: "راجع به اعدام برایمان بگویید."
شاهزاده کمی با پریشانی گفت: "ترجیح میدهم اکنون راجع به آن صحبت نکنم."
آگلایا با لحنی تمسخرآمیز گفت: "مثل این که اصلاً دلت نمیخواهد راجع به آن برایمان صحبت کنی."
- نه قضیه این است که مدتی پیش داشتم راجع به آن حرف میزدم و... [داستایفسکی میداند که تکرار مخاطب را خسته و بیزار میکند. پس برای این که بتواند باز هم از اعدام سخن بگوید، بستر را فراهم میکند. هر چند تکرار او هرگز رنگ و بوی یک تکرار پسزننده را پیدا نمیکند. چراکه در تکرارش، نکات جدیدی نهفته است.]
- با چه کسی راجع به آن حرف زدید؟
- با آن خدمتکار، وقتی منتظر ژنرال بودم.
- خدمتکار ما؟
- بله همان که در راهروی اتاق انتظار مینشیند، یک مرد میانسال با صورتی قرمز...
آگلایا گفت: "شاهزاده واقعاً انسان مردمداری است."
- خُب اگر به آلکسی گفتهاید به ما هم میتوانید بگویید.
آدلایدا گفت: "من میخواهم راجع به آن بشنوم."
شاهزاده گفت: "همان لحظه که از من خواستید یک سوژه برای نقاشی به شما بدهم فکری به ذهنم آمد. میخواستم از شما بخواهم چهره یک مجرم را نقاشی کنید، درست یک دقیقه قبل از افتادن گیوتین، زمانی که آن مرد بیچاره هنوز روی سکوی اعدام است و سر را روی بلوک تنظیم میکنند. [برای جلوگیری از تکرار محض، این بار دارد مراسم اعدام را، به سوژهای برای کشیدن یک نقاشی، ربط میدهد.]
آدلایدا پرسید: "فقط صورتش؟ سوژه عجیبی است، این دیگر چه جور نقاشییی خواهد شد."
- چرا که نه؟ آن زمان که من در باسل بودم نقاشییی با همین موضوع دیدم؛ دلم میخواهد هر موقع فرصت شد راجع به آن برایتان بگویم. واقعاً تاثیرگذار بود.
آدلایدا گفت: "باید یک وقت دیگر راجع به آن نقاشی صحبت کنیم اما اکنون میخواهیم راجع به اعدام بشنویم. در مورد آن چهره بگویید، چهطور باید آن را کشید؟ فقط صورت به تنهایی مد نظرتان است؟"
شاهزاده در خاطراتش غرق شد و داستان را اینگونه شروع کرد: "یک دقیقه به اعدام مانده بود. درست همان لحظه که او از نردبان بالا رفت و پا روی سکو گذاشت؛ به سمت من نگاه میکرد: چشمانش را دیدم و همان لحظه همه چیز را فهمیدم؛ اما چهطور میتوانم آن را به زبان بیاورم؟ دلم میخواهد شما یا یک نفر دیگر بتواند آن را به تصویر بکشد. با خودم فکر میکردم عجب تصویری خواهد شد. البته باید تمام اتفاقات قبل از آن را هم تصور کنید - همه را. مدتی بود که در زندان به سر میبرد و فکر نمیکرد تا هفته بعد اعدام انجام شود - او تمام مراحل قانونی و زمانبندیها را در نظر گرفته بود اما ظاهراً کارش سریعتر انحام شده بود. ساعت پنج صبح را نشان میداد و او خوابیده بود - در ماه اکتبر هوا در آن ساعت سرد و تاریک است. نگهبان زندان پاورچین پاورچین میآید و به آرامی شانه زندانی را لمس میکند. از خواب میپرد و میپرسد: چه شده؟ نگهبان میگوید که مراسم اعدامت ساعت ده انجام خواهد شد. اولش گیج خواب بود و باور نمیکرد اما بعد مخالفت کرد و گفت مدارکش تا یک هفته دیگر آماده نمیشوند و از این دست صحبتها. وقتی کاملاً بیدار شد واقعیت را قبول کرد، سکوت نمود و دیگر حرفی نزد. تنها یک جمله گفت "خیلی دشوار است وقتی این قدر ناگهانی میشنوی" سپس دوباره سکوت کرد.
وقتی کاملاً بیدار شد واقعیت را قبول کرد، سکوت نمود و دیگر حرفی نزد. تنها یک جمله گفت "خیلی دشوار است وقتی این قدر ناگهانی میشنوی" سپس دوباره سکوت کرد.
سه تا چهار ساعت بعد با تشریفات لازم سپری شد - کشیش، صبحانه (قهوه، گوشت و کمی شراب، واقعاً مسخره نیست؟) و البته من فکر میکنم از سر ترحم به اینها یک صبحانه خوب میدهند و فکر میکنند کار شایستهیی انجام دادهاند. فکر میکنم خودش هم در آن زمان حس میکند قرنها زمان برای زندگی دارد. شاید با خود فکر میکند: آه من هنوز کلی زمان دارم، هنوز سه خیابان دیگر برای زندگی وقت مانده است! وقتی از خیابان عبور کنیم وارد آن یکی میشویم و بعد آن جا که مغازه نانوایی هست، پس کی میرسیم؟ هنوز کلی مانده است! در اطراف او جمعیت فریاد میکشند - ده هزار نفر، بیست هزار چشم. تمام اینها را باید تحمل کرد و بالاتر از همه این فکر است که میگوید: ده هزار نفر این جا هستند اما هیچ کدامشان قرار نیست اعدام شوند، فقط من قرار است بمیرم."
در اطراف او جمعیت فریاد میکشند - ده هزار نفر، بیست هزار چشم. تمام اینها را باید تحمل کرد و بالاتر از همه این فکر است که میگوید: ده هزار نفر این جا هستند اما هیچ کدامشان قرار نیست اعدام شوند، فقط من قرار است بمیرم.
"در پای سکو، یک نردبان است. درست همان جا میزند زیر گریه - و این مرد به گفته مردم یک مرد بسیار قوی و شرور بوده است. در کنار او یک کشیش بود، در تمام راه با او حرف میزد. احتمالاً مرد محکوم به اعدام به هیچ یک از حرفهای او گوش نمیداد، اگر هم چیزی میشنید بعد از ثانیهیی آن را فراموش میکرد.
بالاخره از پلهها بالا رفت، پاهایش خسته بودند و قدمهای کوچکی برمیداشتند. کشیش که ظاهراً مرد دانایی به نظر میآمد، دیگر سکوت کرده و فقط صلیب را گرفته بود تا مرد آن را ببوسد. در پای سکو او حسابی رنگ پریده بود اما وقتی بالا رفت صورتش درست به رنگ کاغذ درآمده بود. پاهایش ناگهان ضعیف و بیاراده شدند و انگار چیزی در گلویش داشت خفهاش میکرد - مثل همان حسی که به هنگام وحشت زیاد به آدم دست میدهد، وقتی این احساس وحشتناک او را در برگرفت، کشیش سریعاً صلیب را به لبهایش چسباند، بدون هیچ حرفی- صلیب نقرهیی و کوچکی بود - و همانطور آن را به لبهای مرد فشار میداد. هر بار که صلیب به لبهایش برخورد میکرد، چشمانش باز میشد، پاهایش کمی حرکت میکرد و با حرص و عجله شروع به بوسیدن صلیب میکرد - انگار که به هر وسیلهیی شده میخواست به چیزی چنگ بزند شاید بعداً به کارش بیاید [جای این ضربالمثل عربی در اینجا خالی است: الغرِيقُ يتشبَّثُ بكُلّ حَشيش: غریق به هر خاشاکی پناه برد!]، گرچه در آن لحظه نمیتوانست هیچ ارتباطی با افکار و آموزههای مذهبی داشته باشد. و بالاخره به بلوک زیر گیوتین رسید."
هر بار که صلیب به لبهایش برخورد میکرد، چشمانش باز میشد، پاهایش کمی حرکت میکرد و با حرص و عجله شروع به بوسیدن صلیب میکرد - انگار که به هر وسیلهیی شده میخواست به چیزی چنگ بزند شاید بعداً به کارش بیاید، گرچه در آن لحظه نمیتوانست هیچ ارتباطی با افکار و آموزههای مذهبی داشته باشد.
"خیلی عجیب است که مجرمان در آن لحظه از حال نمیروند! و برعکس، مغزشان کاملاً فعال است و بیوقفه کار میکند - به سختی، به شدت - مانند یک موتور در نهایت سرعت و توان. گمان میکنم در آن لحظه افکار زیادی در مغزش میکوبد - افکار ناتمام، عجیب و اغلب هم خندهدار! - مانند این یکی: این مرد که دارد به من نگاه میکند، لکه بزرگی روی پیشانیاش است! و این مامور اعدام یکی از دکمههای لباسش را انداخته و دکمه آخر هم پوسیده است! و در همین حال همه چیز را میبیند و به خاطر میسپارد. نکتهیی اینجا هست که هرگز فراموش نمیشود، نکتهیی که همه چیز در محور آن میچرخد و به خاطر همین است که او از حال نمیرود و این تا آخرین ثانیه در ذهنش میماند، وقتی آن مجرم بیچاره سرش را روی بلوک میگذارد، منتظر است و گوش میدهد و میداند - نکته همین است، او میداند که قرار است در همین لحظه بمیرد و منتظر شنیدن صدای آهن بالای سرش میشود. اگر من آنجا دراز بکشم، منتظر آن صدا خواهم ماند و آن را هم خواهم شنید! شاید این صدا در یک هزارم ثانیه به گوش برسد اما قطعاً شنیده میشود. و تصور کنید، برخی مردم میگویند که وقتی سر فرد جدا شده و به گوشهیی پرت میشود هنوز هوشیار است! فقط تصور کنید چه قدر وحشتناک است که در این لحظه هوشیار باشی! حتی اگر این هوشیاری فقط پنج ثانیه طول بکشد!
تصور کنید، برخی مردم میگویند که وقتی سر فرد جدا شده و به گوشهیی پرت میشود هنوز هوشیار است! فقط تصور کنید چه قدر وحشتناک است که در این لحظه هوشیار باشی! حتی اگر این هوشیاری فقط پنج ثانیه طول بکشد!
[حالا برای این که ضربهی نهایی را به مخاطب وارد کند متکلم وحده شده و طرح نقاشی این صحنه با بهترین جزئیات را پیاده می کند. به این بهانه حرفهای خودش را به طور خیلی خلاصه تکرار میکند تا برای همیشه در ذهن مخاطب، تثبیت شود.] سکوی اعدام را طوری نقاشی کن که فقط پله بالایی آن دیده شود. مجرم را طوری تصور کن که انگار همان لحظه پایش را روی پله گذاشته و صورتش به سفیدی کاغذ است. کشیش صلیب را نزدیک لبهای کبود او نگه داشته و او هم آن را میبوسد و همه چیز را میبیند و میداند و میفهمد سر و صلیب - این باید نقاشی تو باشد، به همراه کشیش، مامور اعدام، دو نفر از دستیارانش و تعدادی از افراد در پایین سکو. این هم یک سوژه نقاشی برای شما." [هر چه گشتم همچون نقاشییی از این صحنه نیافتم. گویا هیچ هنرمند و نقاش نازکدلی به خود جرات نداده است که این صحنه را نقاشی کند!]
دو مطلب قبلیم:
دوستان علاقهمند به "نوشتن"، به ماهنامه شماره هفده، سر بزنند و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسند و در صورت برنده شدن، کتاب جایزه بگیرند.
اگر وقت داشتید به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
پیشنهاد میکنم توی مسابقهی زیبایی که آقای سبحانی عزیز شروع کردند، حضور پیدا کنید. برای آگاهی بیشتر به پُست زیر مراجعه کنید:
حُسن ختام: یه روز از همین روزا، روی شب پا میذارم. توی قاب لحظهها، عکس فردا میذارم. تا که خوبِ خوب بشه، زخمای دلواپسی. عشقو مرهم میکنم، روی دلها میذارم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب سالار مگس ها
مطلبی دیگر از این انتشارات
تاریخ مختصر بشریت، این جهان گذرا?
مطلبی دیگر از این انتشارات
سمفونی مردگان | اینجا چراغی روشن نیست