داشتیم آش میخوردیم. یکی گفت«آخ!»
کسی که «آخ!» گفت، حاجی بود. حاجی یحیی، بزرگ فامیل بود. کمتر توی جمع پیداش میشد. پاییزِ پارسال، به اصرار دخترش و برای خوردن آش پشت پایی نوهش، اومده بود. بنده خدا بعد از اون آخ، سرش رو به سمت عقب خم کرد و کف دستش رو همزمان بُرد جلوی دهنش. بعد از چند ثانیه، سرش رو گرفت بالا و کف دستش رو هم جمع کرد کنار خودش. دخترش که متوجه ماجرا نشده بود، از اون سر سفره، خیلی اصرار کرد که حاجی به آش خوردن ادامه بده ولی حاجی پس از بلند کردن دستاش و گفتن شکرِ خدا، عقبنشینی کرد و رفت به پُشتی تکیه داد. حاجی، از اون آدمای خیلی کم حرف بود. برای همین هر چی میگفت، آدم برای مدّتها توی ذهنشون میموند.
سفره که جمع شد، حاجی یحیی بعد از نشون دادن نخودِ نپختهیِ کف دستش، گفت:
«ما آدما مثل همین نخودای آشیم و مملکتمون هم همین دیگِ آشه! وقتی دیگ میره روی آتش. کمکم همهمون به تکاپو میافتیم. دیگ که حسابی داغ میشه. آش که به جوش میاد. بعضی از ما همین که حرارت به تنمون میخوره، قبل از این که خوب پخته بشیم، فرار رو بر قرار ترجیح میدیم و موقع جوش خوردن آش، خودمون رو به بیرون دیگ میرسونیم. ولی اکثرمون توی دیگ میمونیم و میپزیم. اونایی که دلمون واسهی هم دیگه جوش میزنه و نگران همیم. امّا این وسط یه سری از نخودام هستند که نه بیرون میپرند و نه این حرارت روشون اثری داره! اینا جوشِ هیچ کس رو نمیزنند. دلشون، واسهی هیچکس نمیسوزه. هیچ وقت هم پخته نمیشن. تخصصشون زیر سوال بردن آبروی بقیهی نخوداست. بهشون میگن نخود کور!»
این حرف رو که زد. مثل همیشه، متلکها و رد و تحسینها، پشت سرش شروع شد:
مطلب قبلیم:
حُسن ختام: کاریکاتوری از گیرمو موردیو، مثال خوبی از دنیای امروز.
این آهنگ رو هم اگر خواستید بشنوید: