صدای بلندی ب گوش میرسید.ب طور واضح مشخص نبود گریه است یا خنده.
نزدیک تر شدم و صدا رفته رفته قطع شد .
ب ساعت ک نگاه کردم ۳ رو نشون میداد و این ساعت برای هر مدل صدای بلندی عجیب بود.
خیلی پیگیر نشدم و رفتم سمت اتاقم برای خوابیدن اما فکرم درگیر اون صدا شده بود و تمایلی ب خاموشی نداشت.
ذره ای دیگ منتظر شدم تا ببینم خبری میشه یان.
ناگهان در خونه ب صدا درومد.رفتم سمت در و از چشمی در بیرون رو دید زدم .تاریکی مطلق بود و گویا سنسور چراغ راهرو نتونسته بود تشخیص بده حضور فرد پشت دررو؛منتظر موندم تا اثری ازش مشخص بشه ولی خبری نشد.نزدیک ب ۵ دقیقه منتظر ماندم ولی انگار ن انگار .
حس کردم ک دیگ واقعا وقت خوابمه و از فرط خستگی دارم توهم میزنم.
رفتم تو تخت و شروع کردم ب بستن چشمام
ک حس کردم داره همه جا میلرزه.
چراغ بالا سرم مثل ی آونگ جابجا میشد .این جابجایی ب قدری مشهود بود ک تو تاریکی هم مشخص بود .از جا بلند شدم و سعی کردم بزنم بیرون از خونه ک دیدم نمیتونم درو باز کنم .
استرس داشت منو از پا درمیآورد و مغز و بدنم ناکارآمد شده بودند.تنها راهی ک ب ذهنم رسید پریدن از پنجره بود.وقتی رفتم سمت پنجره وپرده رو زدم کنار تا بیرونو نگاه کنم؛ دیدم که همه جا آتش شعله ور شده و داره میاد بالا .جمعیتی وحشت زده از بیرون داشتند ب من نگاه میکردند.با نگاه ب اونا مطمین شدم قراره بمیرم.یا ساختمون فرو میریزه یا آتش میگیرم یا از شدت کربن دی اکسید و نبود اکسیژن قرار نابود بشم.
بخودم گفتم از اونجایی ک تولدم دست خودم نبوده
بذار حداقل نوع مردنم دست خودم باشه .
تصمیم گرفتم از پنجره بپرم توی آتش .
تا رفتم بپرم و اون حس پرواز رو برای لحظاتی حس کنم تلفن خونه ب صدا دراومد و برگشتم ب همون قفس همیشگی و دیدم طبق معمول خواب موندم و از محل کار احضارم میکنند.
چقدر خوشنودم ک فقط ی خواب بود...??