از خنده او به نظر می رسید که متوجه چیزی شده است .
به سمت او رفتم تا ببینم موضوع از چه قرار است ..
بله.درست حدس زدم.
او بویش را حس می کرد .
از وجودش مسرور شده بود.
لبخندش جایش را به قهقهه ای از ذوق مرگی داد.
چشمی برای انتظار نداشت ولی انتظار کشیدن را خوب یادگرفته بود.
نزدیک تر که شدم متوجه شدم که سراسیمه به دنبال چیزی می گردد.
اطرافش را با دستان کم توانش زیر و رو می کرد.
خواستم کمکی به او کنم و از او سوالی بپرسم ولی دلم نیامد خلوت اورا بهم بزنم .
از او فاصله گرفتم و از اتاق خارج شدم.
خودم را مشغول نوشتن کردم که ناگهان نگاهم به اتاق افتاد.
باورم نمی شد؛دیگر خبری از او و خنده هایش نبود.
به در و پنجره اتاق نگاه کردم ؛غیر ممکن بود بتواند از این جا خارج شده باشد .
از خانه خارج شدم ؛از همسایه ها سوال پرسیدم که آیا از او خبری دارند ؟!
همه با تعجب به من نگاه می کردند.
شدت سردرگمی من به حدی رسیده بود که می توانستم به راحتی همه چیز را انکار کنم.
به خانه برگشتم؛دوباره به اتاق سر زدم.
اتاق تغییر کرده بود ولی بازهم خبری از او نبود .
تغییرات اتاق حتی برای یک لحظه هم به سوال من تبدیل نشد ؛ کجا رفتی ؟!
باردیگر به سمت نوشته هایم رفتم ؛
حتی دیگر دست خط من نبود.
نویسنده داستانم تغییر کرده بود و من را حتی از داستان خودم هم بیرون کرده بودند.