نوار اول را اگر به زادروزت اختصاص دهیم یحیی!
باید نوشت از نوزادی که اردوگاه آوارگان فلسطینی در خانیونس اولین نگاهش را به نظاره نشست، درست است یحیی، همان اردوگاهی که از فاجعهی روز نکبت، ماوای ستمدیدگانی شد که به ناجوانمردانهترین طُرُق ممکن از خانه و زندگی خود در عسقلان به بیرون رانده شده بودند...تو ولی یحیی، روز تولدت روز برکت بود، این را سالیانیچند بعد از ولادتت فهمیدیم؛ آنگاه که شادی آن ملت مظلوم از پیروزیهای ریز و درشت محور مقاومت را به چَشم دیدیم، آنموقع که حرص و خشم حرامیان از رشادتهای تو را به گوش شنیدیم و آنلحظه که صلابت حیدری سخنان نافذت را با پوست و گوشت و استخوان حس کردیم.
فلسطین و جبهه مقاومت که هیچ یحیی! خاورمیانه و حومه هم نه! اینبار جهان فهمید سرزمین زیتون خاستگاه شیر دلیریست که خواب را از چشم کفتارها ربوده است!
نوار دوم اسارتت بود یحیی!
اسارت؟! مگر تو را هم میشود اسیر کرد؟! راستش را بخواهی، برای همهی آنهایی که تو را میشناختند، بیشاز حد مضحک بود یحیی! آنها مردی را به چهاربار حبس ابد محکوم کردند که خودش قائلترین به کلام محمد(ص) بود که فرمود دنیا زندان مومن است! آنها اسیر تو بودند یحیی! دیوید رمنیکِ روزنامهنگار گفت سنوار زندان اسرائیل را یک دانشگاه میدانست، مکانی برای یاد گرفتن زبان، روانشناسی و تاریخ دشمن! راست میگفت یحیی! همهجوره بَلَدشان شدی، زبانشان را یاد گرفتی، روزنامههایشان را خواندی، برنامههای عبریزبانشان را از رادیو گوش دادی و تا توانستی افکار و نظریات سیاستمداران و روسای اطلاعاتیشان را مطالعه کردی، کتاب هم نوشتی یحیی! واژههایت را در «خار و میخک» ردیف کردی تا تاریخ سرزمین غزه مکتوم نمانَد، تو انگار بهمراتب زیرکتر از آنچیزی بودی که آنها میپنداشتند، مصداق بارز همان المُؤمِنُ كَيِّسٌ که خاتَم انبیاء فرمود! بیستوسهسال زمان کمی نیست یحیی! بین خودمان بِمانَد، تو بهاندازهی تمامی روزهای عمر من پشت میلههای فلزی ماندی و ذرهای از آرمانهای استوارت عقبنشینی نکردی! فتبارکالله احسنالخالقین!
بعد از آزادی هم بیخیالت نشدند یحیی! نمیشد بیخیال تو شد، به خیال خودشان جنگ روانی ترتیب دادند و گفتند آهای ایهاالناس! سنواری که آنقدر به او امید داشتید اصلا در غزه نیست! غافل بودند که این معلقبازیها، آن هم پیش یحیای ما، یحیایی که خودش یک غازی کاربلد است تاثیر عکس دارد، یک نشست خبری ترتیب دادی و به تولهصهیونها اعلام کردی هماکنون اینجایی! همینجا در نشست سخنرانی داری و پس از آن برای پیادهروی به خیابانهای غزه میروی، گفتی وقتش را هم دارند، یک جنگنده بفرستند تا تو را بزند! گویی تاثیر رسانه را مثل کفِ دست بلد بودی، شکستِنفسی نکن یحیی! اگر بلد نبودی که عالم و آدم را یاد آهای حرامزادهها! من هنوز زندهامِ پاپیون نمیانداختی! اینجا هم حرامزادهها تیرشان به سنگ خورد یحیی، دقیقا مثل همان سکانس، اینبار اما هالیوودی نه، واقعی، در میدان! کفِ خیابان!
راستی خانهات را هم بمباران کردند یحیی! تا چندروز با اینخیال که سنوار را ترور کردیم شاد بودند و تو بعد از چند روز رفتی و مبل خانهات را از زیر آوار درآوردی و نشستی و این نشستنِ عرق سرد بود بر پیشانی حرامزادگان موساد!
یادش بخیر! چه نمادی هم شدی یحیی!
تو اما یحیی یادمان هست گفته بودی از مرگ! گفتی از روزی که مرگ انسان مقدّر میشود و روایت کردی از مولایمان، کلام حیدر کرار(ع) را به رخ فرومایگانی کشیدی که سودایشان است بین شیعه و سنی تفرقه انداختن! تو یکتنه یحیی کساد کردی سوداگریشان را، پادشاه یک تیر و چندنشانها خودت بودی یحیی! زیر بارِ حواشی چرک دشمنان ماندن؟! حاشا و کلّا!
گفتی اگر قرار باشد از مرگ بهراسی، از مرگ در بستر میهراسی! تو اهل بلوف نبودی یحیی، یقین داشتیم که راست میگویی!
و اما وای از نوار سوم یحیی!
آخرین پرده از این نمایش هنرمندانه! راستش را بگو یحیی! کدام حضرتِ درگاهش را واسطه کردی که اینچنین خریدارانه تو را نگریست؟!
به فرقِ شکافتهی مولا قسمش دادی یا سر بریدهی آن مُرسَل همنام که بدکارِگان بر آن جشن گرفتند؟!
به علیاکبر اِرباًاِربا شدهاش توسل کردی یا علمدار بیدست دشت کربلایش؟!
راستی تو هم علمدار بودی یحیی! رفته بودی آب... نه!نه! رفته بودی آزادی بیاوری یحیی! مثل همان یحیی که سالهای نهچندان دور، همان شبِ قبل از آزادی را میگویم، «نبیه عواضه» میگفت با صدایی بلند خطاب به زندانیان گفتی: «اگر شما را آزاد نکنم السنوار نیستم!»
تو یحیی! حسینوار خدا را در آغوش کشیدی، کمتر از این هم انتظار نمیرفت، تو میدانستی فلسفهی عاشورا پیروزیست، آثار واقعه را هنوزکههنوز است میبینی یحیی، یادمان هست نگاهت به تسلیم و سازشِ با ظالمان چه بود، گفتی «باید در همان مسیری که شروع کردهایم پیش برویم، صلح و مذاکره در کار نیست؛ یا پیروز میشویم یا کربلا رخ میدهد!» اینجا کربلا شده است یحیی! خودمانی بگویم، تو خود بهراستی روضهی مجسّم گودال قتلگاهی! یزیدیان شاد و مسرور از قتل تو، تو و اصحاب مقاومت اما زنده به همانچه در نینوا گذشت، همان خون پاک را میگویم که شکوفهها از آن رویید، راستی تو هم یکی از آن شکوفههایی یحیی! حاجقاسم و سید حسن و اسماعیل و یاران هم لالهی همان دشت تشنه بودند! وای بر من یحیی! درست میگویی! "بودند" یعنی چه؟! هستند...! هستند و هستی که این شیربچهها با دست خالی هم انگار دستشان پُر است، مسرور از وعدهی الهی که عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونید شما، عشقشان شده است شبیه شما شدن، مثل شما نگریستن و مانند شما مردانه جنگیدن!
امان از این سکانس آخر یحیی! رویاییتر از این هم میشد؟!
نه در بسترِ خواب پَر کشیدی، نه در تصادفات جادهای مجروح شدی، سکته قلبی و مغزی؟! سکتهشان دادی یحیی! جرئت نکردند حتی به تن نیمهجانت نزدیک شوند، آزادگان عالم جملگی سوگند یاد میکنند یحیی! تا خون در رگهای خستهات جریان داشت جنگیدی، سلاحِ وصلهپینهشده و چوبدستی لحظات پایانیات سرمشق شد برای ما! آسوده بخواب مجاهد! سنوارها بیدارند...🌱
حسن ختام:
برخاسته از دل و جان، تقدیم به روح مطهر مجاهدِ شهید یحیی السنوار، بهامید عاقبتبهخیری🌹