Juliet
Juliet
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

اتاق آبی

یه توضیح: داخل سر دختره یه جورایی به جای مغز یه شیشه س که توش پره پروانه س.


از اتاق 252 راهرو B صدای جیغ دختری میاد که تموم شب برای ماه لالایی خونده سهمش از این دنیای تاریک اتاقی آبی گوشه ی این تیمارستان بود پرستار ها تمام وسایلش رو که باهاش می تونست به خودش آسیب بزنه رو از اتاقش جمع کرده بودن اونا نمی فهمیدن که پروانه های توی سرش هی اینور و اونور میرن و کلافش میکنن فقط درد آرومش میکنه، پرستار ها که پروانه های آبی رو نمی دیدن الکی همش آرامبخش و کوفت و زهر مار بهش میدادن.


صدای پا میاد؟


آره دیگه!


پای کیه؟؟


اوف، باز این پرستار چاقس، با خودش گفت تنها جذابیت این زن ماگ شیر کاکائو تو دستشه؛شیر کاکائو بزرگ ترین کشف بشر!

دیوانه وار خندید، پروانه های آبی دوباره شروع به بال زدن کردن ذهن کوچک او نمی توانست این همه پروانه رو درونش جا بده،می تونست؟ نوچ نمی تونست.


چی اینا چی ان اشکه؟؟


و دوباره دیوانه وار خندید، کاش اشکام مزه شیر کاکائو میداد اون موقع حاضر بودم همیشه گریه کنم.

لیوان رو رو میز گذاشت رفت در رو بست .

دستش رو زیر چشماش کشید و دماغش رو بالا کشید لیوان رو تو دستاش گرفت ، داغ بود داغیش رو دوست داشت چشماش رو بست رفت کنار پنجره هوای اتاق خفس، خفه نیست؟ خیلی خفس؛

پنجره رو باز کرد یاد اولین روز افتاد همون روز که گفت دوستت دارم و او به حیاط رفت فضای اتاق برای پرواز کردنش کافی نبود ، او که در چشمانش خدا رو داشت خدا که نمی تونست بد باشه ، می تونست؟

تو چشماش دریا بود، آسمون بود، ابر بود، باد بود همون قدر مهربون چی شد یه هو یخ کرد؛ دیگه وقتی نگاش میکرد زیبا نبود.

پروانه ها داشتن کجا میرفتن؟.

وای، اولین روز که اومد اینجا تو راه رو داد میزد برگرد من خوب میشم.

برای 3بار قهقهه اش سکوت اتاق رو شکست ، پاهاش رو از اونور پنجره آویزون کرد شیر کاکائو رو سر کشید ، پروانه ها تند تند بال میزدن شیشه تو سرش درد میکرد خیلی زیاد درد میکرد دستاش رو مشت کرد و محکم رو سرش کوبید و فریاد کشید آروم آروم تو رو خدا آروم، نه نمی شد جای پروانه ها تنگ بود اونا هم باید پرواز میکردن باید آزاد میشدن دستاش رو باز کرد و با خودش زمزمه کرد: آبی آبی مهتابی ، آبی تر از هر آبی ، از چشای تو میگم این آیه های آبی .

شیشه شکست هزاران پروانه ی آبی به پرواز در اومدن ، از امشب پروانه های آبی ماه رو به آغوش می کشیدن.

در آخرین لحظه به یاد لبخندش بود به راستی که لبخندش سرزمین پروانه های آشفته بود، دستان گرمش قلبش رو ذوب میکرد و عشق رو به رگ های یخ زده اش تزریق میکرد.

آبیتیمارستانپروانهشیر کاکائوخودکشی
من يک مهاجرم، از رويايى به رويایى ديگر:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید