آمدیم شکوفه بزنیم،خزان شد.
خزان شد و عشق در نیمههای راه خشکیده بر خاک جا ماند،
و آشکاراست که اینک قلبهایمان خالی از سکنهاند.
تو در منی و من درون تو،
حتی اگر زمان چیزی بهدور از نمودار و خطها ، در کاشانهی منحنیهای شکسته روییده و درنهایت خمیده باشد.
انگار کمی خستهام،یا شاید خالی.
در جانم حفرهای کوچکاست که روحی بزرگ را بلعید و مرا تهی گرداند. تو بهروح باور داری؟من نیز باور ندارم،هرچند گمان میکنم روزی درونم زنده بود.
مثل یک دیوانه بهنظر میرسم؟بدیهیست که دیوانهام. چهکسی جسارت میکند از صحت ذهن من سخن بگوید زمانی که تو رفتهای و اینجا پُر است از خالی بودنت؟و نبودنت.
مرا ببخش،کاملاً دیوانهام. دیوانه،دیوانه،و دیوانه.
دیوانگی من داستان پیچیدهایست که کتابی ندارد،مگر در انعکاس نگاهت در نگاهم بههنگامهی مرگ تدریجیِ روز ، و وداع خورشیدی که میدانم دوستش داری.
از کویر غم تا خلیجِ انتظار بهیادت هستم،
دیوانهها فراموش نمیکنند.