Juliet
Juliet
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

سکوت؛

قصه‌ی امشب ؛

تو راسته بازار حاج عبدالله یه گل‌فروشی بود

هر روز که از حجره فرش فروشی آ سید مَمّد برمیگشتم ؛ از جلوی گل‌فروشی رد میشدم و چشمم میفتاد به دختر ریزه میزه فروشنده . .

از ملاحت چهره‌ش خوشم میومد یه جورایی خستگی اون حجره رو از تنم درمیاورد !

پیش نیومده بود همکلامش شم . .

یه روز به مناسبت روز مادر رفتم تو مغازش

سلام کردم ، سر تکون داد ؛

گفتم یه دسته گل میخوام واسه مادرم

لبخندی زد و توی دفترچه یادداشتی یه چیزی نوشت و گرفت جلوم : گلاتونو انتخاب کنید !

متعجب نگاش کردم . .

با اشاره گلا رو نشونم داد

اون نمیتونست حرف بزنه !

هاج و واج چند شاخه گل برداشتم

خیلی قشنگ دسته‌شون کرد و داد دستم

پرسیدم چند ؟ نوشت 12

شب خوابم نبرد . .

دلبر گلفروش من لال بود و من نمیدونستم ؛

خیلی فکر کردم . .

فردا دوباره رفتم سراغش و گفتم یه گلدون میخوام ، تو دفترچش نوشت چه گلدونی ؟

خودکارشو از دستش گرفتم و تو دفترچش نوشتم : حُسن یوسف

لبخند زد و نوشت پشت سرتون ، نوشتم ممنون

هر روز به یه بهانه رفتم مغازه و با نوشتن باهاش حرف میزدم . .

اوایل از فواید گل و گیاه و کم کم به اینکه کیم و چیم ؛ باهاش حالم خوب بود ؛

دلم رفته بود واسه چشاش و حرفای خوش خطش ، تصمیممو گرفته بودم

چند روزی نرفتم گلفروشی . .

از دور می‌دیدم ساعت 5 عصر در مغازه منتظره . .

بعد از 7 روز رفتم گلفروشی ، اخم کرده بود

رو کاغذ نوشتم یه دسته گل بزرگ میخوام واسه خواستگاری سلیقه خودتون باشه ؛

غمگین نگاهم کرد . .

رفت سراغ گلا و یه سبد خوشگل درست کرد

تو دفترچش نوشت مبارک باشه !

غم چشماش دلمو بیشتر لرزوند . ‌.

سبد رو گرفتم از دستشو دوباره دادم دستش

مات نگاهم کرد رو کاغذ نوشتم : زن من میشی ؟

بخدا قسم لبخندش قشنگ تر از همه‌ی گلای گلفروشی بود ؛ نوشتم براش :

تو این دنیای پر هیاهو ، خوبه که حرف نمیزنی خوبه که مهربونیاتو مینویسی و بی ریا هدیه میدی به آدما (:

چند ساله از ازدواجمون گذشته و من هنوز عاشق سکوت لباشو صدای چشاشم . .

و هنوزم معتقدم چقد خوبه تو این دنیای پر هیاهو نه حرف بزنی نه حرف بشنوی : )!

گل فروشیسکوتنوشتنعشق
من يک مهاجرم، از رويايى به رويایى ديگر:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید