پاییز بود همیشه پاییز است. باد برگ های خزان دیده را وادار به رقص در میانه زمین و آسمان می کرد، باد می ورزید و آسمان رو به سیاهی می رفت که باران گرفت...
اما نه باران، نه خش خش برگ ها وزوزه باد اهمیتی نداشت. نباید هم داشته باشد . می دویدم تمام مسیر را .باد دیدن را جایز نمی دانست. چشمهایم تار شد و دیده انتظار قامتت در همان چارقد گلدار سفید را می کشید که باز هم بیایی، نیامدی، تمام مسیر را دویدم. باران بند آمد و باد حتی اشک را برای آسمان جایز ندانست اما میدانی، باد هر چه باشد، با هر قدرت و نیرویی نمی تواند جلوی دل تنگت را بگیرد، میتواند؟
و من دلتنگت بودم، دلتنگ ترین، به دنبالت آمدم، آمدن که نه دویدم تمام مسیر را !
دیده انتظار چارقد گلدار همیشگی ات که عطر بهترین گل ها در تک تک گل هایش نهفته بود را می کشید. قرارمان پارچه سفید نبود. باد می وزید شاید سردی دستانت باعث می شد اینطوری لرز کنم. پارچه را کنار زدم لبخند می زدی،باد نمی وزید. دل که تنگ باشد چیزی جلو دارش نیست، همیشه با هم لبخند می زدیم و حالا با آخرین لبخندت باران گرفت، بارانی پاییزی در آسمان گرم تابستان و حالا باید بگویم که از:
"فال های حافظ خسته ام ای شهریار؛
آمدی جانم به قربانت نمی آید چرا...؟!"