داستان از زخم های کهنه شروع می شود از سر خوردگی ها و عقده های بیشماری که مثل کرم های کوچک در هسته قلبم میلولند و در خون غلیظی که روی دفترم بالا می آورم غرق می شوند. من دارم میمیرم و آنچه که قرار است بعد از من به یادگار بماند هم خواهد مرد. دیگر هیچ کجا نمی نویسند یگانه ترین میراث این زن؛ سیاه مشق هایش بود. و آنگاه که مرا به باد فراموشی بسپارند، استخوان هایم پوسیده خواهد شد. اینک، برهنه میشوم و به پشت روی تخت دراز میکشم، در این اتاق که دیوارهایش از کفن دلگیر تر هستند و پنجره هایی که هر صبح برایم مرثیه میخوانند. اشهد را به خاطر نمی آورم پس محبوب رویاهایم را زیر لب زمزمه میکنم او که شب ها از چشمانم برمیخیزد و روزها در هرم لب هایم بخار می شود. دلم برای خودم میسوزد، سهمم از تمام این دیدار ها انتظار است وگرنه اگر میتوانستم گاهی به خوابت میآمدم و برایت سیگار و عطر میآوردم و حتی نامه هایم را. آنوقت، مرا میبوییدی و عاشقانه هایم را نجوا میکردی.کاش میشد تو را به آغوش بکشم و روی شانه هایت اشک بریزم، باور کن عزیزم، این زن دارد میمیرد و از پوسیده شدن استخوان هایش میترسد. گمان میکنم تو عشق مرا مثل سوسک زیر پاهایت له میکنی اما مرگ من برایت ترحم برانگیز نیست؟ لطفا مرا دوست بدار حالا که تنهایت میگذارم.