برای آخرین بار تصمیم گرفت خودش را ببیند؛
خیلی وقت هست حتی جرعت نگاه کردن به خود را نداشت!..
تاجایی که یادش مانده بود صورتی بیروح و لاغر مانند داشت
+وقتی به خودش توی آینه خیره شد از چیزی که فکر میکرد بدتر بود درست...
درست همانند مرده متحرکی که چشمانی آغشته به خون بود و از غمی یا چیزی رنج میبرد و نمی گذاشت به خواب برود.
دگر بس بود خیره شدن به کسی که خودش را نمی شناخت!
و برای آخرین بار به دیوارای اتاقش نگاه کرد و نوشته هایی که فقط خودش می توانست بفهمد
+ولی حتی این دیوارها تنها کسانی بودند که از جنگ درونش با خبر داشتند
او خودش را گم کرده! بود چند سال پیش.. یه جایی خودش را جا گذاشته بود... خیلی ساده خودش و همه احساساتش را گم کرده بود و نمی توانست دیگرپیدایش کند!
امروز دیگر آخرین اُمیدش را هم از دست داده بود و دیگر نمی توانست تحمل کند! او آدمی ضعیفی نبود!فقط دیگر... تمام شده بود یعنی دیگر نمی توانست ؛توان هیچ کاری را نداشت؛ میلیونها بار تلاش کرد تا بتونه همه چیز درست کنه ولی نشد...
+سمت کمد رفت و بستهی قرص قایم شده اش را در آورد و برای آخرین بار تا جایی که در یادش بود همهی خاطراتش را به یاد آورد از بدترین خاطرها تا خوب تریت خاطرهایش...
دیگر بس بود سر جعبهی قرص هارا باز کرد و یکی یکی در دهانش گذاشت! تاریکی کم کم داشت به سراغش میامد ولی باز هم!
ذهنش پر از عربده های خفه شده کلماتی بود؛ که می توانست برای آخرین بار چند کلمهای را پشت سر هم تکرار کند تا جمله ای درست شود : کاش میشد فرار کرد... از خونه ...از آدمها ؛ از اینجا ؛ از خود
برای لحظه ای نور کمی از امید در دلش جرقهای زد این بود که او در این زندگیش حیچ وقت نتوانسته بود به رویا هایش برسد و آرامش داشته باش حداقل شاید در زندگی بعدیش بتواند برسد!..