ﻣﺍﻟﻳﺧﻭﻟﻳﺍ
ﻣﺍﻟﻳﺧﻭﻟﻳﺍ
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

-ﻣﻧ ﺧﻭﺩﻣُ ﮔﻣ ﻛﺭﺩﻣ ؛

گمشده ای در لابه لای خرابه های احساسات
گمشده ای در لابه لای خرابه های احساسات


من خودمو گم کردم!.. چن سال پیش..یه‌جایی‌ خودمو جا گذاشتم!.
حواسم پرت دور و برم بود،پرت اینکه نکنه کسی بهم اخم کنه..نکنه حس بقیه یا فکر بقیه بهم خوب نباشه.
من خودمو گم کردم: یه روز که مجبور شدم لباس هامو به خاطر دیده بقیه خوب نبود عوض کنم ، یه روز که مجبور شدم خندیدنمو به خاطر اینکه از دیده بقیه مناسب نبود پنهون کنم.
من خودمو گم کردم!

_خیلی ساده پشت حرف های این و اون، پشت پچ پچ ها.
یهو از جایی به بعد دیگه خودم نشدم... وقتی خودت نباشی همه چی از قیافه می‌افته!
تو آیینه که به خودت خیره میمونی دیگه خودتو نمی‌شناسی !.

_وقتی خودت نباشی مثه اینکه شیشه‌ای نامرئی شدی.. بقیه تورو نمی بینند فقط تنها ظاهر کسیو میبینند که اصن شبیه تو نیست!..

عادت کردم به اینکه وقتی راه میرم سرم پایین باشه به اینکه تو آیینه خودمو نشناسم؛عادت کردم با خودم غریبه باشم ؛ عادت کردم برای تنهایی؛عادت کردم برای تایید شنیدن حرف بقیه. وقتی نمی تونم خودم برای خوم تصمیم بگیرم.!
من تو تنهایی کلا فرق دارم!
من تو تنهایی یه جوردیگه میخندم
یه جور دیگه راه میرم
من وقتی تنهام کلا یه جور دیگه فکر میکنم.
همیشه خودمو برای خودم نبودن سرزنش میکنم؛ من خودمو مثه امروز گم کردم.. من خودمو جایی گم کردم که قرار بود خودمو پیدا کنم؛ حالا من دارم میگردم برای آدمی که چند سال پیش بودم...

آدمتنهاییدرونگراییقضاوتفراموشی
نوشته های دختر سیگاری.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید