ویرگول
ورودثبت نام
K.Mousavi
K.Mousavi
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

زمانی که دیگر هیچ چیز عادی نبود

به نام خالقی که انسان را به وسیله ی قلم آموخت


روی نیمکت فلزی پارک می نشینم ،کتابم را روی پاهایم می گذارم و بعد آن را باز می کنم.نور پر طراوت و گرم آفتاب کاغذ های کاهی کتاب را به آرامی نوازش می کند. باید ذهنم را مشغول کتاب می کردم تا شاید کمی حالم بهتر شود.به کلمات سیاه رنگ خیره می شوم که لکه ی خیسی در میان صفحه،توجهم را جلب می کند.انگشتم را به سمت لکه خیس می برم که یک لکه ی بزرگ تر روی صفحه دیگر کتاب نقش می بندد.دستم را به سمت صورتم می برم.چشمانم خشک بود.رد نور خورشید از میان برگه های کاغذ گم می شود.برخورد چند قطره اب را با سرم احساس می کنم.سرم را بالا می آورم.ابر های تیره آسمان را پوشانده است. کتابم را در کوله سیاه رنگم می گذارم و از سر جایم بلند می شوم.باران شدت می گیرد.کف دستانم را بالا می آورم تا برخورد قطره های ریز و کوچک آب را با آنها احساس کنم.به رهگذران اطرافم نگاه می کنم که می دوند و سعی می کنند از بارش با لطافت ابر های بهای فرار کنند.نگاهم را از آنها میگیرم و دوباره به آسمان نگاه می کنم.هوای سرد به تک تک سلول های بدنم نفوذ می کند.چشمانم را می بندم.علاوه بر صدای باران،صدای باد هم به گوش می رسد.بند کیفم را بالا می کشم تا از روی دوشم نیفتد.باد به طرز غیر عادی شدت می گیرد. بند کیف را می گیرم .نفس کشیدن برایم سخت می شود.احساس می کنم شش ها و ریه هایم یخ زده اند.چشمانم را باز و به اطرافم نگاه می کنم.اخم محوی در صورتم نقش می بندد.به جز من،هیچ موجود زنده ی دیگری به چشم نمی خورد.انگار حیات به کل از بین رفته بود و تنها انسان حاضر در آنجا من بودم.باد به طرز غیر عادی ای شدت می گیرد.دو دستم را دور خودم قلاب می کنم.خیس خیس شده ام.باد به طرز خیره کننده ای خودش را به زمین و آسمان می کوبد.شاخه های سر سبز درختان ،بدون هیچ اراده ای ، به طرز وحشیانه به همه جهات حرکت می کردند.دیگر هیچ چیزی عادی نبود.احساس کردم الان است که باد من را با خودش ببرد.سرم را بالا می آورم.دستانم را آزاد می کنم.باد سریع تر و قوی تر از همیشه حرکت می کند .ناگهان دوباره یاد او میفتم.چهره اش در مقابل چشمانم زنده می شود.باد مانند ماری به دنبال شکارش،من را محاصره می کند و به دور من می پیچد.حالا چشمانم همراه ابر های تیره و گرفته شروع می کند به باریدن.باد اشک هایم را به پرواز در می آورد.

کمی بعد،دیگر پاهایم روی زمین نبودند.

احساسآسمانعادیداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید