و من درگیر عشق های افسانه ای و ویرانگر شده ام. همان هایی که به زیبایی آرام و به آرامی در عصاره ی وجود فرد ریشه می دواند.
شروعی از هیچ چیز، ادامه اش به زیبایی آن رویای بید مجنون ارغوانی با شراره های نیلی و پایانش....
چه انتظاری از واقعیتِ عاشقانه ی آنها داری؟
تمام آن را مغز و استخوانِ آدمی به زیر خاک میفرستد.
چه تراژدی دردناکی.
فقط با تماشای آن احساساتت خرد می شود چه برسد که خودت بخواهی در آن خرد بشوی.
........
داستان آنها را شنیده ای؟
و آیا این را میدانستی که او عشقش را زیر بید مجنون مثل این از دست داد؟
او هیچوقت نمیخواست باعث انتظار مرگ آور عشقش بشود ولی چه میشود کرد عشقش خیلی لجوج تر از این حرف ها بود. این داستان به غیر از درد و ناراحتی چیزه خوبی هم دارد اینکه کسی نبود که از فراغ یارش عذاب بکشد.
ولی قرار بود خوشحال باشند اما این اشک ها چه میگفت. دست خودشان نبود وقتش بود که جدا بشوند ولی بیا ما ناراحت نباشیم. سرنوشت است مگر نه؟
عاشق بوسه های پُر از دلتنگی شان بودم. نفس های مملو از سنگینیِ دوری که آرام آرام بیرون میآمدند و با ولع حضور معشوق را به داخل ریه ها میکشیدند. افسوس که دیگر فقط یک یاد در خاطرات شده است.
و این را هم بگویم که یکی از آنها باید میمرد ولی باز هم زندگی میکرد. این چیزی بود که به خودش میگفت. از همان اندیشه های احمقانه ای که هیچ ریشه و گُلی نداشتند.
دیگر به یاد نداشت آرامشی که این مکانِ ساکت داشت. قبلا هم احساس تنهایی میکرد ولی میدانست دیگری همیشه هست اما الان دیگر نمیتوانست این تنهایی را تحمل کند.
فکر میکرد تاریکی میتواند همه چیز را از بین ببرد و اگر بمیرند قرار نیست دیگر هیچ سختی بکشند و اتفاق افتاد وقتی که برای همیشه چشمهایش بسته شد. شاید هم بخاطر این بود که دیگر نتوانست فکر کند.
همدیگر را بسیار دوست داشتند و این باعث شد دیگر نتوانند بخندند.
هنور هم گریستن هایِ چشمانِ جسمِ بیجانِ معشوق دیده را به یاد دارم.
هر دو را با دلی پُر از اندوه درک میکردم.
نمیتوانی وقتی خودت را دوست نداری دیگری را دوست بداری و همین طور نمیتوانی از کسی که چند دهه در پوچی ست انتظار معنا بخواهی.
شاید اینگونه باشد که بگویی چه عشق دردآوری ولی مگر تو از درون آنها چه میدانی.
شاید هر دو در جایی، مکانی، زمانی، دنیایی در آغوش هم به خانه برمیگردند.
...
KRK