بازم یک شب دیگر بود. چیزی تغییر نکرده بود فقط کمی تنهاتر، کمی آرامتر، و کمی خسته تر بود. از تمام هر آنچه بود و هر آنچه نبود. از آن همه تحملِ ایستادگی در برابر کشش های جاذبه خسته شده بود نیاز به نزدیکی به آتشِ زمین برای پایان خستگی ها داشت. شاید تمام این ها تمام میشد با شانه ای که در گذشته تمام خستگی ها را پایان میداد ولی نمیشد تکیه به جایگاهِ خالیِ تصور شدهی او کرد. نمیشد از پژواک زیبای صدای او در میان گوش ها خوشحال شد آن هم در حالی که قلب در رویای حضور دوباره ی او است و مغز از هر چیزی خالی شده است.
هیچکدام را نمیخواست؛ نه خوشحالی، نه ناراحتی، فقط خاموشی و سکوت میخواست. غروب خورشید نتوانست آرامش کند، تاریکی نتوانست غمگینش کند، حتی دریای سیاه در شب نتوانست او را غرق کند.
ولی ابرها؛ آنها به او این تفکر را دادند که چه احساسی دارد، تکه تکه شدن و پرواز در میان ابرها؛ شناور در سکوت و احساسِ آنچه که در اکنون وجود دارد بدون ذره ای از احساس های مبهمی که انسان ها داشتند.
در میان تفکراتش احساس کرد چه اهمیتی وجود دارد. بخشی از زندگی را گذرانده بود و بخش دیگری هم برای گذراندن داشت و در تمام آنها تنها او بود که آنها را میگذراند.
در میان ابرها به پرواز در آمد. در بی اهمیتی و تمسخر عالمیان. سرش را روی خاک گذاشت و طبیعت را بو کشید. تنوع رنگین آسمان را نظاره کرد و دید که کمی آرامش میخواهد. همیشه به آن نیاز داشت که طبیعت را بچشد. میتوانست باد را وقتی بوی نم خاک را بلند میکند حس کند. وقتی که با اشتیاق آن را مکرر وارد بدنش میکرد و از هوایی که آرامش داشت و از سردی آن لذت میبرد احساس زندگی را می چشید. با یاد طبیعت عجین شده بود.
حس کرده ای آن لحظاتی که میخواهی تا همیشه در آن بمانی؛ نقطه ای دست نیافتی از احساساتی که همانی است که میخواهی.
همان رویای پیوستن به درون ابرها...
KRK