هر صدایی که در اطراف نواخته میشد از وزش تکانه های دختران بود.
رقصنده های دور انداخته شده ی جامعه ای کوچک که بخاطر نفرت آدم ها توانستند در کوه ها با آرامش زندگی کنند.
عادت شده بود فرار و خاموشی ولی هنوز خوددرگیری های متناوبِ توهم زا وجود داشت کسی که ماجرا را جلو میبَرد هم مبتلا به آن و همچنین جوان و خام بود. مگر اصل این نیست که چرا؟ چه چیزی؟ همیشه اتفاق بیوفتد. مگر همه فهمیدن نمیخواهند؟
دختر جواب میخواست.
راهِ رفتن باز بود ولی رفت و آمدی نبود.
گاهی ترسی نیست شاید چون عقلی نیست ولی درون زنده است.
.......
احتمالا باید خوشحال شده باشند آن دو یاغی که از گله جدا شده اند و در راه همدیگر را دیدند.
اولین بار بود پسری از جامعه و دختری از تبار رقصنده ها همدیگر را میدیدند.
آشناهای غریب در میانه های مرز بزرگسالان هم سفر شدند.
انگیزه های جالبی داشتند برای تغییر؛
یکی جامعه را چون از همه چیز ناراضی بود ترک کرد و یکی، دیگر نرقصید تا به زیاده خواهی هایش برسد.
هر دو میدانستند پر از گناهانی هستند که گفته بودند نباشند و دوری کنند. آرامش و شادی داشتند به همراه هراس؛ آیا بخششی برای آنها هست؟
خسته بودند. با پاهایی بیجان از راه های نرفته و آن برهوتِ انتها که در آغاز شروع شده بود. ناعدالتی های زیادی دیده بودند و درونِ ناپاکی به اجبار برایشان ساخته شده بود. نفرت ها و خشم هایِ طغیان شده ای که خودشان هم نمیتوانستند از آنها نجات پیدا کنند. فکر میکردند بهتر است تسلیم شوند قبل از اینکه مجبور به آن بشوند. سکوت غریبانه شان چه ها که با دلهای تازه جان گرفته شان نکرد.
در چشم های هم بودند. پسر او را میدید و تحملش سر ریز شد و خودش را بیرون ریخت.
دختر انگار خودش چیزی بیشتر از پوسته ی خالی بود که در آغوشش گرفت ولی همین خوب نبودنش بود که خوبش کرده بود سرش را نوازش کرد و گذاشت کمی مادری کند تا بچه ی معصوم هم کمی گریه و زاری کند.
شاید دختر باید حرف هاش را میگفت ولی آنها نگفته زیبایید و توانایی گفتن درست آنها را نداشت.
آزادی که هر دو کسب کرده بودند به یکدیگر احساس آزادی میداد.
......
هنوز نه...
هنوز نمیتوانستند به یکدیگر بگویند خداحافظ. تازه سلامشان شروع شده بود.
...
KRK