ویرگول
ورودثبت نام
KRK
KRKدر انتخاب شایدها هیچ اجباری نیست°-°Intp
KRK
KRK
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

ساعتِ شنی، زمانه ای برای مرگ...

امیدی نبود. در ناکجاآبادِ زندگی اش گم شده بود یا شاید زندگی او را در کامِ خود کشیده و بی هیچ رد و نشانی بلعیده بود. انگار در ساعتِ شنیِ رویِ میزش خزیده بود و خلوتی ایجاد کرده بود برای گذرِ خودش و پایانی که می خواست. خودش را به ریتمِ خفقان آورِ ساعت ها سپرده بود و ثانیه ها به عنوانِ شن دانه هاي ریز روی سرش می ریختند. خاک و گَردِ گذرِ روزگار در تار و پود موهایش رِخنه کرده بود ولی دست هایش زندگاني برای تمیز کردن آنها نداشتند. انگار می خواست آنقدر زمان بگذرد و شن دانه ها زیاد و لبالب بشنود تا در میانِ آغوش هایِ سنگینِ آنها خود را خفه کند. نفس هایِ بی جان و کم عمقش با زخم هایِ عمیق، نمی دانستند کدام بخشِ این بدنِ ویرانه را یاری کنند یا شاید هم چگونگی نفس کشیدن را گم کرده بودند. سردیِ لمسِ پوستِ شن دانه ها از فرقِ سرش تا بین انگشتانِ پاهایش می خزید و می سوزاند. همچون نیشِ مارهایِ یخ زده ای که به آرامی رگ هایش را می مکیدند و آخرین لحظه ها و ذراتِ حیات را می رُبودند. سقوطی که برای ورود اتفاق افتاد انگار کمی از وجودش را خُرد و خم کرده بود. پاهایش خواب آلود و بدونِ کارایی، گوشه ای در کنارش و دستانش، آخرین سربازانِ فَرسوده و بی اراده برای جنگیدن بر روی زمین افتاده بودند و اگر اتصالی نبود به دورترین و پایینِ تپه ی شن دانه ها می رفتند ولی نمی خواستند از صاحبِ خود جدا شوند و در پی زندگی خود باشند.
از هرچه بود و نبود
و خواهد بود و نخواهد بود؛
آنچنان خسته بود،
گویی خستگی، او بود.
مفهومی مطلق و ساکن در بندبندِ وجودِ خالی اش.
معلوم نبود با خودش و تمامِ خودش چه کار کرده بود که اینگونه تک تکشان عاجز و تنها بودند حتی شن دانه ها هم فراری و ناگزیر میزبانی می کردند. انگار ریگ هایِ بی صدایی بود که در ساعتِ شنی،
بی کفن،
بی نشان و
بی همراه مدفون می شد.
خود را در خاک ها فرو کرده بود و حتی تندبادها هم تکانش نمی دادند انگار به زمین سوگندِ وفاداری داده بود که هرگز رهایش نکند و در گورستانِ آغوشش تا همیشه و هرکجا بخوابد.
ساعتِ شنی، رَحِمی سنگی و تاریکخانه ای منجمد بود که او را برای زایشِ وارانه و خفه شدن در تنگنای زنده شدن، در خود می پروراند. تنها فضایی تنگ میانِ بودن و نبودن، که او را در خود، خوب می فشرد تا جایی که نفس هایش به اندازه ی سوراخِ حنجره ی ساعتِ شنی تنگ و تنگ تر می شدند.
هنگامی که آخرین دانه های شن به آرامی بر پلک هایِ سنگینش نشستند
دریافت که این،
نه تولدی وارونه
بلکه آغازِ مرگِ تدریجی اش
در تنگنایِ دنیایِ ساعتِ شنی بود.
ابدیتی که همیشه در انتظارش
بر خاک ها می نشست
و خود را دفن می کرد
تا دنیایی نو در تاريکي مطلق برای زندگی بسازد.
ولی لحظه ای که خواست دانه به دانه ی شن ها را همچون تارِ عنکبوتی برای حفاظت ببافد و دَر و پنجره هایی برای خانه اش در این تاریکخانه داشته باشد؛ هیاهویِ ریزشِ زمانه پارچه ی وجودش را نخ به نخ درید.
و...
حتی دیگر ناامیدی هم نبود.
خوابید بر رویِ همان شن دانه ها...
و فقط خوابید.
...
وقتی چشم هایش را باز کرد،
ناکجاآباد همان جا بود،
که همیشه بود
تنها ساعتِ شنیِ روی میز خالی شده بود.



...


KRK

داستانویرگولزمانمرگ
۲۷
۳
KRK
KRK
در انتخاب شایدها هیچ اجباری نیست°-°Intp
کنج داستان نویسی
کنج داستان نویسی
هر داستانی یه نویسنده ای داره، اگه اون نویسنده داستانشو با تگ داستان یا رمان منتشر کنه پستش وارد انتشارات میشه?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید