
نمیدانم چگونه صحبت کنم و چگونه از تو بگویم...آخه هرچقدر سخن بگویم کم است و آخرش انگار یک چیزی در دلم هست که نگفتهام..حرفهای نگفتهٔ زیادی ماندهاست و آنقدر در دلم ماندهاست که کمکم در جای جای دلم حک شده است.
همیشه با خود میگویم کاش بودی، کاش میتوانستم حرف هایی که در دلم مانده است را برای تو بگویم و کمی این حرف ها کم بشود..آخه یکجوری در دلم سنگینی میکند که نگم برات..و فکر کنم این حرف هارا فقط و فقط به تو بتوانم بزنم..
یک روز هایی هم هست که در دلم آشوب است، آشوبی که تنها یک چیز میتواند آرامم کند، آن هم نوشتن است، نوشتن از تو و برای تو عزیزه دل..
بعضی روز هاهم دلم بارانی میشود و عاجزانه تورو درخواست میکند...اما تو نیستی، نیستی که سرم را بر روی شانههایت بگذارم و آهسته بگریم..و تو هیچ نگویی و دل نا آرامم آرام شود..
من خواهان آرامشم و نمیدانم این حس در وجودم چیست؟ یجوری است که فقط تو میتوانی این آرامش را به من بدهی...با اینکه در این باره اصلا با تو سخن نگفته و تو هیچ نمیدانی..
عجیب است و جالب اینکه حس میکنم تو مایهٔ آرامش من میشوی.
گاهی اوقات به این فکر میکنم که چرا در آن روز تورا دیدم و این چه حکمتی دارد؟..اصلا چرا فقط تو؟، بین اینهمه آدم، چرا تو باید اینگونه دل ببری؟.
میدانم که صبر کلید هرچیزی است..
اما خدا جانم صبر تا کی؟ بنظرت من میتوانم در این مسیر تحمل کنم و زیر این مشکلات خم نشوم..
خدایا الان و این لحظه آرزویم این است که ببینمش و حداقل با دیدنش کمی آرام شوم، من امید دارم به تو، به تویی که هم من و هم او را آفریدی، چون میدانم و یقین دارم که تو در هر چیزی حکمتی قرار دادهای...
امید دارم...به امید خودت قدم برمیدارم.

۱۴۰۴/۰۸/۰۱