میدانی..من یک انسان عادیم...
نه ذهن و اخلاق خاصی دارم..
نه هوشی...
نه استعدادی...
نه شرایط عجیبی ،نه چشمان رنگی،پوست صاف و گونه های کشیده ای که من را از دیگر مخلوقات عادی و دو پای خداوند متمایز کند!
لباس های عجیب و غریب نمیپوشم...
به جمع خاصی تعلق ندارم و عاشق و معشوق کسی هم نیستم...
من.. چطور بگویم؟..من فقط منم..
راستش...من از آنانم که هیچگاه هیچ حرف خاصی برای زدن دربارهشان نیست...
و البته..خودشان هم تهی از هر حرف خاصی برای گفتنند....
کاملا عادی..
در دوستی هایم هم،نه قربان صدقهتان میروم،نه سرد و به قولی کول به نظر میایم و نه میتوانم شما را بخندانم و نه به گریه بیاندازم..حتی برای مشورت کردن هم خوب نیستم!...
یک دوست عادی
حتی اگر با هم صمیمی باشیم..من همچنان همان آدم عادیم..
هرروز صبح از خواب بیدار میشوم و در طول روز وظایفی که بر دوشم محول شده را انجام میدهم(شاید هم ندهم)،غذا میخورم و میخوابم...
بعضی اوقات کتابی در دست میگیرم،گاهی گوشم را به نوای موسیقی میسپارم، دقایقی را در صفحات انگیزشی قدم میزنم و بخشی از زمانم را به نوشتن میپردازم...
بماند که قلمم هم چندان جذاب نیست!
شاید هرگز با حرف هایم در کسی احساس خاصی بهوجود نیاورم و با رفتارم کسی را به شگفتی وا ندارم...
همه این عادی بودن ها علارغم میل باطنی ام برایم عادی شده ، اما بزرگ ترین مشکل عادی بودن اینجاست که نه علاقه خاصی داری و نه استعدادی..تنها نشسته ای تا چشمانت را به هر آنچه که خداوند در تقدیر قرار داده عادت دهی...
اگر دوست دارید حقیقت را بدانید باید بگویم برای اینکه دیگر عادی نباشی به یک تصمیم نیاز داری، تصمیمی که یک آدم عادی هیچگاه قادر به گرفتنش نیست..
و همانطور که قبلاً گفته بودم من یک انسان عادیم!
زیادی عادی...
و گاهی با خودم فکر میکنم،این حد از عادی بودن،اصلا عادی نیست!
(ببخشید بابت تکرار زیاد، و شاید زننده کلمه عادی??)