ویرگول
ورودثبت نام
آتنا
آتنا"سر ممکنه که اشتباه کنه اما خون هرگز"
آتنا
آتنا
خواندن ۵ دقیقه·۱ روز پیش

فلسفه و جسارت

ساعت کمی از پنج گذشته است، تقریبا بیشتر از بیست دقیقه. در اتاق استاد نشسته‌ام و از در که به بیرون نگاه می‌کنم راهرو تاریکِ تاریک است. برای صرفه جویی در مصرف برق و این حرف‌ها دانشگاه بعد از ساعت چهار و نیم، بی توجه به اینکه دانشجویانی ممکن است هنوز کلاس داشته باشند برق بسیاری از قسمت‌ها را قطع می‌کند. استادم به من نگاهی می‌اندازد می‌گوید "خیلی جسوری، سعی کن بگردی ببینی جسارتت از کجا میاد" و راستش را بخواهید من کمی شوکه می‌شوم. تا به این لحظه با خودم فکر می‌کردم که تمام وجودم با ترس یکی شده است و تعریف من از ترس جدا نیست. که ترس، انباشته از طمع، تمام جنبه‌های وجودم را به رنگ خود درآورده و اجازه ورود هیچ رنگی را نمی‌دهد. با خودم فکر می‌کنم؛ شاید در نهایت این جمله آنقدرها هم بی‌راهه نیست که "شجاعت احساس ترس را می‌دهد". بازهم فکر می‌کنم، الان بیشتر از بیست و چهار ساعت است که به این موضوع فکر کرده‌ام و در نهایت به یک جواب رسیدم. فلسفه.

تا همین تابستانی که گذشت گمان می‌کردم که فلسفه خواندن کار انسان‌های علافِ مرفهِ شکم‌سیری است که به زور می‌خواهند خودشان را فرهیخته کنند. که فلسفه خواندن از سیگارهای برند و حرف‌های عجیب و غریب زدن و ادعای بزرگی داشتن جدا نیست. که آدم‌های احمق پایشان را در این مسیر می‌گذارند و یا حتی بدتر از آن اینکه فلسفه در نهایت انسان را دیوانه می‌کند. که فلسفه ابزاری است برای به کرسی نشاندن بی‌راهه و چرت و پرت‌های زاییده تخیل خود است تا کسی نتواند بر روی حرفت حرفی بزند. تا این تابستان فلسفه برای من هم معنی با "تست‌های غلط نمره‌ منفی دارِ بسیار" بود. ورق برگشت و من حالا کلید اتصال همه بخش‌های پراکنده زندگی‌ام را در همین بحث و انتزاع‌ها یافته‌ام. شاید واقعا آدم به آن چیزی تبدیل می‌شود که از آن نفرت دارد.

مدت کوتاهیست که لابه‌لای درگیری‌های روزمره‌ام کمی و به مقداری فلسفه می‌خوانم و یا گوش می‌دهم. آن هم نه برای زمانی طولانی. در واقع از فلسفه هیچ نمی‌دانم، نه تاریخ و سیرها را درست و حسابی یادم هست و نه می‌توانم از واژگان تخصصی استفاده کنم. تا اینجای مسیر تمام آنچه که می‌دانم در درکی که از کل فلسفه دارم خلاصه میشود. اینکه اصلا فلسفه چه هست و چرا وجود دارد. فلسفه در واقع می‌خواهد به فکر کردن فکر کند، در سطحی جدا از آنچه که روانشناسی و علم اعصاب می‌کند. در واقع فلسفه به این فکر می‌کند که چه شد که ما روانشناسی و علم اعصاب را علمی برای تفکر درباره تفکر نامیدیم. از این صحبت می‌کند که وجود چیست، و اصلا آیا وجود وجود دارد یا نه و اگر دارد چه ملازماتی همراه خود می‌آورد. تا اینجایی که عقل من قد می‌دهد فلسفه می‌خواهد درباره این بحث کند که ما انسان‌ها چرا اینطور هستیم و چطور می‌توانیم باشیم. در واقع می‌توان گفت سرش را در هر موضوعی کرده و درباره "همه چیز" نظر می‌دهد.

آشنایی با دیدگاهی که فلسفه درباره جهان دارد به من خیلی کمک کرده‌است. آدمی که اصلا بداند فلسفه چیست احساس رهایی بی حد و مرزی می‌کند، مشخص است که این احساس رهایی بی حد و مرز آنقدرها هم چیز مثبتی نیست اما تا اینجای کار و برای من اثرات مثبتش به جد بیشتر و بهتر بوده. حالا بهتر می‌فهمم که چطور فکر می‌کنم و چرا، انگار یاد گرفته‌ام که همانطور که اعتقادات و باورها را موشکافی می‌کنند احساسات خودم را نیز موشکافی کنم. به این فکر می‌کنم که ارزش‌هایم تا به اینجای زندگی چقدر بی‌معنا بوده‌اند، که درباره چه چیزهای بی‌قدری نگران و ناراحت بوده‌ام، که چقدر دنبال چیزهای بی‌خود رفته و خودم را به آب و آتش زده‌ام. چیزی در فلسفه وجود دارد که توصیفش برایم کمی سخت است اما می‌دانم که آزادی بخش است، آدم را از قید و بندهای ساخته شده جدا می‌کند و به او این فرصت را می‌دهد تا این قید و بندها را مجدد برای خودش بدوزد. که وابستگی فکری آدم را کم کند.

برخلاف چیزی که ابتدا به نظر می‌رسد این وابستگی فکری تنها درباره عقاید کلان و مواقع خاص (مثلا وقتی که به عاقبت و عبادت و نظرمان درباره انواع نظام‌های اقتصادی فکر می‌کنیم) پیش نمی‌آید، ما آدم‌ها کلا در حال فکر کردن هستیم، همین که صبح آلارم را معوق کنیم، خاموش کنیم یا درجا از تخت بلند بشویم هم به فلسفه زندگی ما برمی‌گردد، اینکه چه غذایی را انتخاب کنیم، چه لباسی بپوشیم، روی کدام صندلی بنشینیم و در نهایت تصمیم‌های ما درباره اینکه چه چیزهایی را ارزشمند بدانیم و برایشان تلاش کنیم، همه و همه وابسته به این است که اصلا نظرمان درباره فکر کردن چه باشد.

من همیشه دلم می‌خواست شجاع باشم، اما راهش را بلد نبودم. انگار انقدر سرم پر بود که جایی برای شجاع ماندن در آن نبود. که هرطور که به سمت این آرمان قدم برمیداشتم در نهایت به در بسته می‌رسیدم. الآن اما، انگار یاد گرفته‌ام که سرم را چطور خالی کنم و فکرهایی که می‌خواهم را دوباره در آن بچینم. که آدم می‌تواند خودش تصمیم بگیرد که به چه اهمیت بدهد و به چه اهمیت ندهد و دیگر این فشار را بر خودش نمی‌بیند که اگر آنچه که عموم دوست می‌دارند را نداشته باشد محکوم به شکست و بیچارگی است. فلسفه شاید لزوما به ما یاد ندهد که چیزها چطور باید باشند ولی احتمالا به ما یاد می‌دهد که می‌توانیم به این فکر کنیم که چیزها اینطور نباید باشند. فلسفه به منِ دانش‌آموزِ کوچک مکتبش آموخته که شجاع‌تر باشم، که فکر نکنم تمامی افکار و باورها لزوما درست هستند، که بتوانم به چیزها از جهت‌های دیگری هم نگاه کنم. که حداقل در جهان ذهنم محدود نباشم. شاید ما مجبور باشیم باور کنیم که آزادیم، ولی همین ازادی اجباری برای انسان کوچک بی سرپناه امیدبخش است. فلسفه از آن خوراکی‌هاییست که ظاهرشان عجیب و غریب است، به بعضی‌ها اصلا نمی‌سازد و برای بعضی‌ها می‌شود طعم روزهایشان؛ تا امتحانش نکنی نخواهی فهمید.


پی نوشت: من فلسفه رو پخش و پلا و با کلاس پیش می‌برم، بیشتر هم تحت تاثیر جوم. ولی صوت کلاس‌های استاد اردبیلی به حد کافی برای شروع خوب هستن. پیشنهاد می‌کنم.

فلسفهعلمدلنوشتهتحصیلات
۱۸
۰
آتنا
آتنا
"سر ممکنه که اشتباه کنه اما خون هرگز"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید