قلمم خشک شده،جوهرم نیست....البته خشک شده بود و جوهرم نبود تا یادم افتاد ما پدیده ای به نام ویرگول داریم!!!
البته برای استفاده ازش به برق نیازه،که اونم نداریم!
یعنی نداشتیم...الان دیگه داریم!
هر چند که ممکنه وسطش یهو دیگه نداشته باشیم!
همممم؟!
بیخیال!
-----------------------------------------------
هشتگ محبوب من #دلنوشته است!
هر دلنوشته از اعماق وجود آدمی میاد،
شاید اسامی این دلنوشته های توی دنیای شخصی ما واقعا بی مفهوم باشن!
مثل ساعت یازده و دو دقیقه شب
یا پرنده قرمز رنگی که سحرگاهان روی پنجره مینشست
یا یه چیزی مثل موکای سرد شده کافه خاطراتم!
و البته عنوان معروف دنیای دلنوشته ها یعنی بدون عنوان یا هیچ...
میدونید،محتوای دلنوشته از روی اسمش مشخصه،نوشته هایی که دل و قلب انسان اون رو وادار به نوشتشون میکنن!
هیچ منبع الهامی وجود نداشته جز درون خودت،هیچ محرکی نداشتی جز درون خودت و در آخر هیچکس اون نوشته هارو نمینویسه جز خودت،شاید درش ردی از دیدگاه دیگران و جملاتی که تا به حال از زبونشون شنیدی دیده بشه،اما در آخر اون کسی که مینویسه تویی،تویی و قلبی که هر بار برای نمایان کردن حالات و احساساتش روی ورقه یا حتی کد های کامپیوتر که به شکل حروف شناخته شده برامون ظاهر میشن بی قراری میکنه!
وقتی قلب بنویسه،مست و مبهوت میشی،مست میشی و به خطوطی که دستات روی کاغذ رسم میکنن زل میزنی،اون خطوط تبدیل به کلمات میشن،جملات،سطرها و در آخر بخشی از وجود تو که روی کاغذ جا خوش کرده،
در حالی که تو تمام مدت رو توی یه جهان دیگه سیر میکردی،بعد از اینکه آخرین نقطه رو جلوی آخرین کلمه گذاشتی بلند میشی و از دور به نوشتت نگاه میکنی
برات جالبه،حتی شاید از خودت بپرسی..این رو من نوشتم؟من چنین چیزی رو دیدم؟
برخلاف وقتایی که تکالیف کسل کننده تاریخ یا ریاضی رو مینویسی دستات درد نمیکنن و چشمات خسته نیستن،مثل اینکه اینبار مغزت بابت اینکه کمی رها و کمی سبک ترش کردی بهت هدیه داده باشه،
اون رو میخونی،لبخند میزنی.. و یا شاید نه،قطره ای اشک از روی گونت به پایین بچکه،احساساتت حالا دیگه صرفا چیز ساده ای مثل غم،شادی و یا حتی خشم و ترس نیست،الان جسمی از کلمات براشون ساختی و به خودت افتخار میکنی،راستش وقتی یه جهان و احساس در قالب متن روی دنیای مفاهیم قابل بیان روان میشه،قابل قیاس با هیچی نیست!
یه احساس نامشخص ازت میخواد که نوشتت رو در دیدگاه دیگران قرار بدی...شاید همون احساسی که باعث شده دست به قلم ببری،پس دفتر رو باز میکنی و صدای فشرده شدن دکمه های سیستم دیجیتالت همراه میشه با ثبت شدن کلمات در بستر اینترنت،ممکنه بعضی جاهارو حذف و کنی و بعضی چیزها هم بهش اضافه کنی،اما در آخر..مفهوم و احساس همونه،تایپ کردنت تموم میشه،دوباره از روش میخونی،غلط هایی املایی رو بیرون میکشی و شکل صحیح رو سر جاشون میزاری،
حالا عکس...جایی از متنت که پتانسیل بیشتری برای تصویر داره رو انتخاب میکنی،شاید اول،شاید آخر و شایدهم بین خطوط،از داخل عکس های ذخیره شده یکی رو انتخاب میکنی،حتی ممکنه به سایت های مختلف سر بزنی و یه عکس در شان نوشتت برداری و الصاقش کنی!
حالا بخش هشتگ ها،پنج تا جا هست و نود درصد احتمال داره که یکیشون با کلمه دلنوشته پر بشه!
متنت رو ارسال میکنی و حالا به دست من خواننده ای میرسه که دارم توی اون هشتگ پرسه میزنم،بازش میکنم،میخونم...
شاید هیچوقت احساست رو کامل درک نکنم،اما لمسش میکنم..تفکراتت،عقایدت،دغدغه هات،تم و شیوه ای که جملات خودشون رو توی ذهنت نمایان میکنن و شاید بخشی از زندگیت رو...
من شاید بعدها یک کلمه رو هم از این متن یادم نمونه،اما تونستم بچشمش،یه ذهن دیگه رو، یه دل دیگه رو و البته یه زندگی دیگه رو...
شاید احساساتت شبیه به من باشه و بفهمم که درک میشم..
شاید شبیه به من نباشی و باعث شی که یکم فکر کنم...
شاید ازت دلخور شم...
و یا شاید بفهمم که تو دلخور از آدمایی همجنس منی...
شاید بعد خوندنش دیدگاهم درصدی تغییر کنه..
شاید من هم دست به نوشتن بزنم..
شاید یه لبخند بزنم و خداروشکر کنم و شاید هم بالعکس..
مهم نیست،مهم اینه که من اون لحظه اجازه دادم که یه روح دیگه به وجودم نفوذ کنه و قسمتی از خودش رو نسیم وارانه روی روح من بکشه!
تو احساس خاص و ناخالصی داری از اینکه حرف دلت رو نوشتی و من هم احساس خاص و ناخالصی دارم از اینکه حرف دلت رو خوندم!
و حالا ما به هم نزدیک شدیم،نزدیک شدنی که ممکن فقط تا حد فاصل بین اولین کلمت و نقطه آخر متنت طول بکشه.