کندوزاده
کندوزاده
خواندن ۲ دقیقه·۷ ماه پیش

بیست و یک سالگی!

بیست و یک سالگی!

روزهایی رو به یاد دارم که 16 ساله بودم. اون روز­ها دنیا یادمه رنگی‌­تر بود. تابستون­‌ها قشنگ­‎‌تر، میوه­‌ها شیرین‌­تر، روزها کوتاه‌­تر و حال و هوای دلم بهتر بود. اون روزها که مدرسه می‌­رفتم به آینده فکر می­‌کردم. فکر می‌­کردم تو بیست و یک سالگی، با اون همکلاسی­‌ای که روزمون بدون هم شب نمی­‌شد، هم­خونه شده باشم. توی خونه کوچیک­‌مون یه بچه گربه خواهیم داشت. صبح‌­ها می­ریم دانشگاه، عصرها توی کافه مورد علاقه‌­امون کار خواهیم کرد و شب­‌ها کنار هم فیلم و سریال خواهیم دید.

دنیا وقتی بچه‌­ای و مدرسه می­‌ری خیلی ساده‌­تر از چیزی که هست به نظر می‌­رسه. وقتی که 18 ساله بودم احساس می‌­کردم که هر چیزی که لازمه بدونم رو می‌­دونم. نیازی به این­که دیگران بهم بگن چیکار بکنم و چه کاری رو نکنم، نداشتم. خودم می‌­دونستم که از چه مسیری باید برم و به کجا باید برسم. اما الان بیست و یک سالمه و بیشتر از هر وقت دیگه­‌ای توی بالا و پایین زندگی گم شدم. من کجا ایستادم؟ به چه سمتی باید برم؟ مسیرم چقدر طولانی خواهد بود؟

چطور ممکنه که یک نفر همه چیز رو توی 18 سالگی بدونه و هیچی تو 21 سالگی ندونه؟

نمی­دونم به کجا ولی ادامه می‌­دم. چون این کاریه که همه می­‌کنن. چون زندگی برات واینمیسته تا تو مسیرت رو پیدا کنی. دوباره صبح می‌­شه، دوباره شب می­‌شه و خیلی ناراحت‌­کننده­‌اس اگر زمین تو گردش باشه و تو موجودی ثابت. به هر سمتی که باد من رو می­بره قدم برمی­‌دارم چون مسیر بهتری توی ذهنم ندارم. شاید باد بدونه که من باید الان کجا باشم. بیشتر از هر وقتی لازم دارم که یکی بیاد و بهم بگه که الان باید به کدوم سمت برم ولی انگار درست وقتی که بزرگ می‌­شی دیگه هیچکس علاقه نداره تو رو به سمتی ببره. شاید اون‌­ها هم گم شدن. شاید هیچکس نمی­دونه که باید چیکار کنه.

روزهای 20 سالگیم رو همش توی مسیر بودم. مسیری که من رو فرسوده کرد ولی مقصد زیبایی نداشت. بهم گفتن که باید از همون راهی که اومدی لذت می‌­بردی اما من کل مسیر رو دویده بودم که بتونم به اون بهشتی که فکر می­‌کردم آخر مسیر منتظرمه برسم. یک سال راه اشتباهی رو رفتم. همه می­گن این بار مقصد بهتری رو انتخاب کن ولی نمی­دونن که من اگر توی اون مسیر قدم نمی­‌ذاشتم هیچوقت نمی‌­فهمیدم که اشتباهه. آدمی به ریسک کردن زنده است. به اشتباه کردن. به رفتن مسیرهایی که نمی­دونه آخرشون به کجا ختم می‌­شه.

امروز که این‌­ها رو می­نویسم حدود سه ماه از شروع 21 سالگی‌­ام می­‌گذره. دلم می‌­خواد بدونم که تا آخر امسال باد من رو به کجا می­‌بره. شاید این بار مسیر قشن‌گ­تر باشه، مقصد ناامیدکننده نباشه و من توی راه از خستگی زیاد توشه­‌ی سفرم رو جا نذارم. راستی تو توی بیست و یک سالگی‌­ات کجا بودی؟

داستانداستانکزندگیاحساساتتجربه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید