کندوزاده
کندوزاده
خواندن ۳ دقیقه·۷ ماه پیش

نمایشگاه کتاب

دوباره به روزهای نمایشگاه کتاب داریم نزدیک می‌شیم. نمایشگاه کتاب همیشه من رو به خاطرات خوب بچگیم می‌بره. یادمه دوران ابتدایی که بودم ما هر سال با خانواده‌ام نمایشگاه کتاب شرکت می‌کردیم. همیشه یه تعداد کتاب درسی برای درس‌های سال بعد می‌خریدیم و چند تا هم کتاب داستان برای خوندن تو طول تابستون. بیشتر از خریدن کتاب اون روزها ذوق اون شلوغی و هیجانی که برای رفتن به نمایشگاه و بین غرفه‌ها گشتن وجود داشت رو داشتم.

یکی از قشنگ‌ترین خاطرات بچگی من توی همین نمایشگاه کتاب شکل گرفت. کلاس چهارم یا پنجم که بودم طبق معمول با خانواده‌ام به نمایشگاه کتاب رفته بودم و مامانم یه مجموعه کتابی رو اونجا دید و بهمون پیشنهاد داد یک جلدش رو بخریم تا ببینیم ازش خوشمون میاد یا نه. اون موقع حتی دقت نکردیم که در واقع جای جلد اول، جلد دوم اون مجموعه رو گرفتیم.

کتابی که خریدیم جلد دوم مجموعه خاطرات یک بچه چلمن بود. این کتاب شاید یکی از اولین کتاب‌هایی بود که واقعا همون بار اولی که خوندمش عاشقش شدم. زندگی گرگ هفلی تا حدی من رو یاد خودم و عرفان می‌نداخت. اینکه من هم مثل اسم کتاب حس می‌کردم توی خونه‌ی ما هم حرف حرف عرفانه و بس!

وقتی اون جلد از کتاب رو خوندم روزشماری می‌کردم برای نمایشگاه کتاب سال بعد که بتونم برم و بقیه کتاب‌هاش رو بخرم. خودمونیم، من اون موقع انقدر دنیای کوچیکی داشتم که فکر نمی‌کردم جای دیگه‌ای بتونم ادامه این کتاب رو پیدا کنم. فکر می‌کردم یه گنج کم‌یاب پیدا کردم که هیچکس دیگه‌ای جز من و عرفان توی این شهر پیداش نکرده.

سال بعدش که اومد ما توی نمایشگاه دو جلد دیگه‌ی این کتاب رو خریدیم. الان که فکر می‌کنم من و عرفان از بچگی جور بار اومدیم که هیچوقت هیچ چیزی رو زیاد نخواستیم. مامانم به ما نگفته بود که تو خرید کتاب محدودیتی داریم ولی خودمون احساس می‌کردیم که خریدن کل مجموعه زیاده‌رویه. هنوز که هنوزه خرج کردن برای چیزهایی که می‌دونم دوستشون دارم با یه حس عذاب وجدانی همراهه. بگذریم.

سال‌ها می‌گذشتن و ما هر سال که می‌رفتیم نمایشگاه دو تا جلد جدید می‌خریدیم و تا سال بعد نوبتی شاید ده بار می‌خوندیمش. یکی از عجیب‌ترین چیزهایی که اون سال‌ها فهمیدم این بود که دنیا انقدر کوچیک نیست که یه مجموعه کتاب رو فقط من و عرفان بشناسیم. کلاس شیشم که بودم با دختری آشنا شدم که اون هم عاشق همین مجموعه بود. مغزم سوت می‌کشید! آدم‌های دیگه‌ای وجود دارن که سلیقه‌اشون مثل منه و من تا الان نمی‌دونستم. گاهی اوقات احساس خجالت‌زدگی می‌کنم وقتی به کوچیکی دنیام توی اون روزها فکر می‌کنم. اون دختری که کلاس شیشم باهاش آشنا شدم و فهمیدم علایق مشترک زیادی داریم و به اولین دوست صمیمی من تبدیل شد، هنوز بعد 9 سال توی زندگی منه. می‌بینین؟ یه مجموعه کتاب ساده اون هم درباره‌ی یک بچه‌ی چلمن تونست دو نفر رو به هم اونقدر نزدیک کنه که بعد 9 سال هنوز بیخیال هم نشدن.

الان که بهش فکر می‌کنم دلم خیلی برای کتاب‌های دوران بچگی‌ام تنگ شده. خاطرات یک بچه چلمن، مدرسه پرماجرا، پارک وحشت، رامونا، علوم ترسناک، نیکولا کوچولو و کتاب‌های نشر پرتقال.

نمایشگاه کتاب من رو پرت می‌کنه به خاطرات قشنگ نوجوونیم. آخرین باری که باز شرکت کردم فکر کنم دو سال پیش بود. نمایشگاه دیگه شلوغ نبود. غرفه‌ها پر سر و صدا نبودن. اون هیجانی که قبلا بود رو احساس نمی‌کردم. حتی کتاب‌ها هم جالب به نظر نمی‌رسیدن. آخرین خاطره‌ام از نمایشگاه کتاب صرفا شنیدن جمله تکراری "خانم شال‌ات رو سرت کن" و حرف‌های اون خانمیه که به دوستم علی گفت "حداقل شما به خواهرت بگو حجابش رو رعایت کنه" هستش.

این همه حرف زدم که بگم من دیگه نمایشگاه کتاب شرکت نمی‌کنم؛ چون دلم می‌خواد خاطراتم از اونجا همون خاطرات قشنگ بچگی‌ام بمونه. به جاش امیدوارم روزهای بچگی و نوجوونی یکی دیگه هم مثل خاطرات من اونجا ساخته بشه.

مجموعه کتاب‌های نصفه نیمه:)
مجموعه کتاب‌های نصفه نیمه:)
نمایشگاه کتابکتابداستانبلاگخاطرات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید