درود
راستش این پست قراره یکم درهم و برهم باشه :)
؛
چیز خاصی برای گفتن نیست .. چند روزی هست که مریضم و یه روز اینا هست که بهترم ، بعد کلی تقلا تونستم یکم سرپا شم هر چند انقد بدنم داغونو ضعیف شده که طاقت ندارم بیشتر از ده دیقه رو پاهام بایستم ..
تو این چند روز به قدری مریض بودم که احساس کردم دارم از دست میرم ، ن تنها من بلکه حتی خونوادمم شوکه شدن که یهو تو یه روز چم شد و اینجوری به این شدت داغون شدم ، حتی دکتره هم میگفت نمیدونه چرا انقد شدید درگیرم ..
تو این چن روز دو سه بار تا مرز تشنج رفتم ، از شدت تب کل این چهار روزو کابوس میدیدم شب تا صب و باز صب تا شب و به گفتهی آبجیم که این چند شبو از ترس تشنج کردنم بالا سرم بیدار بود کلی هم هذیان میگفتم .. واقعن وضع بدی بود :)) انقد بد که حتی نمیتونم توصیف کنم ..
چن روز بدون هیچ تحرکی ، تو تب ، بدن درد ، و البته عفونت شدید یهویی گلوم که زده به ریههام ، دکترا و داروهاشونم انگار (استغفرالله://) ..
بعله اینجوری خلاصه :)
از یه ورم نگران بودم .. راستش خیلی مراقب بودم مریض نشم آخه همش وضع پارسالم میومد جلو چشمام و میترسیدم .. ولی یهو نمیدونم این مریضیه از کجا سر و کلش پیدا شد :)
انقد بیحال بودم که از همه زندگیم عقب افتادم ، دو سه باری هم بیدلیل(مثلن!) زدم زیر گریه یهویی از شدت عصبانیت و ضعف
و مامان و آبجیمم فقط نگام میکردن و حتی نمیتونستن دلداریم بدن !
غیر از این مریضی ، کلا شرایط باهام جور نیست :)
مدتیه خیلی احساس ضعیف بودن دارم ، احساس میکنم روحم در حال فروپاشیه .. انگار دارم شکنجه میشم .. نمیدونم :))
خدا کنه کم نیارم و ادامه بدم :)
همین !
خب باید بگم احتمالا بعد از این هفته .. من خیلیی کمرنگ خواهم شد در اینجا :) احتمالا چهار یا پنج ماهی طول بکشد غیبتم :))..
پس اگر کامنتی گذاشتین که بی جواب ماند ..
پستی نوشتین که نبودم بخونمشو لایکش کنم و کامنت بذارم براتون ..
غمگین بودین و نبودم درکتون کنم و یا شاید فقط همدردی :)
خوشحال بودین و نبودم همراهتون خوشحال باشم برای خوشحالیتون :)
دلنوشته نوشتین و نبودم بگم چقدر دلنشین کلماتو میچینین کنار هم ..
مرا ببخشید .. و اگر عمری باشه انشاءالله جبران خواهم کرد :) و البته که
دلم برایتان تنگ میشود :)
راستی خواستم بگم(صرفا چون چیزی برای گفتن نیست!) دیگه قرار نیست پستی نوشته بشه و به این لیست اضافه بشه :)
مدتی هست که به خودم آمدم و دیدم دیگر حرفی برای گفتن ندارم در این مورد :) .. بعد متوجه شدم که نه! من کلی حرف داشتم ، ولی دیگه حرفای نگفتهام برای تو را .. فراموش کردم :)
و این حس خوبیست ..
حس سبک بودن ؛
پس .. اینجوری میشه که ..
خب .. این یعنی این که باید بلاخره بهت بگم ؛
بدرود :)
و خب البته که هر پایانی شروعی دوبارهس ، اینو یادت بمونه؛)
_ و خب آخرین شعر برای تو به رسم خداحافظی:)
:
اما فراموش نکن ؛
اندوهِ آوازهای پرندهای را که ..
چند بهار، لای شاخوبرگِ تو پنهان زیست ..
بیآنکه لانهای داشته باشد :)
_ حتی آنقدر خالی ام که شعر گفتنم هم نمی آید ! باورت میشود؟!
پ.ن: اینو باید زودتر میگفتم اما مانده بود :)
پ.ن۲ : اگر نوشته های این لیستو خوندین بهم بگین کدومو از همه بیشتر دوستش داشتین:) باشه؟! :)
میخواستم برایتان متنی از نوشته هام و یه شعر بذارم .. اما زیاد میشد و البته حال ندارم متاسفانه :)
ما برای ادامه دادن
هیچکسی را نداریم جز خودمان...
شاید غم انگیز باشه، ولی در انتها همه یه روز با تمام وجود این واقعیت رو درک میکنن...
پس هی خودتو سرزنش نکن هی خودتو آزار نده، لطفا با خودت مهربون باش :)
عادت کردهایم ..
آنقدر که یادمان رفته است
شب مثل سیاهی موهایمان میپرد ..
و یک روز آنقدر صبح میشود
که برای بیدار شدن دیر است :)
حالتونو خوب نگه دارید :)
دوستدار شما ؛ کانی ..
پ.ن: کانی اسم واقعیمه بچه هاااا (فک کنم صدنفری شدین که پرسیدین از وقتی اومدم ویرگول🥲 و ۶۰ نفری هم باور نکردن آخه مگ چشه اسمم ؟! 🥲😂)
توضیح : کانی در زبان کُردی اسم دخترونهس به معنای چشمه آب :)
پ.ن : نمیدونم چرا اسم این پست از دستم در رفت نوشتم آخرین .. اما جدی نگیرین :)
۱۴۰۳/۱۱/۷ .. یکشنبه
به امید آبی شدن و آبی ماندن :)💙🌱 ..