خوب که نگاه میکنم میبینم هر خاطرهای، لحظه ای از زندگیمان به چیزی گره خورده است که باعث میشود با هر بار دیدن یا برخورد با آن در ناخودآگاه ذهنمان خاطراتی که باهاش گره خوردهاند ، جولان میدهند! این پیوند یک جورایی ناگزیر هست ، مثل هر بار رفتن سر قرار به پارکی ، یا قدم زدن در خیابانی که باعث میشود تبدیل به جزئی مهم از همان خاطره بشود! و هر بار حتی بعد از مدتها اگر از آنجا عبور کنی یاد همان قدمها ، همان همراه ، همان خندهها و بحث ها زنده میشود .
بچههای مدرسه ای را که میبینم صبح زود با حالتی هنوز خوابآلود و چشمهایی که برای خواب بیشتر التماس میکنند به سمت سرویسمدرسهشان که هنوز منتظرشان مانده میدوند که مبادا از یک روز دیگر از زندگی در مدرسه جا بمانند ؛ حالا بماند که شاید این نخواستن از جا ماندن از شوق دیدن دوستان است یا از ترس پدر و مادر یا از سر از دست ندادن امتحان امروز . یاد خودم میافتم که چقدر با هر بار رفت و برگشت با سرویس مدرسه بهم خوش میگذشت! یاد مینی بوس آبیای میفتم که حسهای خوب منِ ۱۴ ساله را در خود جا داده بود ، زمانی که سوار میشدم و به همه سلام میدادم و بلافاصله بعد از نشستن غرق کتابم میشدم؛ یکی از قشنگترین تجربههایم کتاب و رمان خواندن در راه مدرسه بود ، انگار بین آنهمه آدم من داشتم از این لحظه درست استفاده میکردم و مجبور نبودم فقط روی تکالیف کلاس تمرکز کنم بلکه مشغول چیزی بودم که خودم دوستش داشتم! هرچند که شاید لذتبخشترین لحظهها را سر به سر گذاشتن دوستان و گفتن و خندیدن با همانها سهم خودش کرده باشد ؛ حتی در همان مینیبوس !

سالهای بعد ؛ وقتی ۱۷ ، ۱۸ ساله شده بودم بیشتر راه را با نگاه کردن به جاده و آدمها در کنار خیابان میگذراندم این باعث میشد احساس کنم حتی اگر نیمساعت هم شده توانستهام از دغدغهی کنکور در سرم که هر روز هی بزرگ و بزرگتر میشد فارغ باشم! آن مدت طبق قرار نانوشتهای من تا سوار ماشین میشدم کتاب و دفترها را میبستم هم در در دستهایم و هم در ذهنم و به خودم استراحت میدادم تا حتی در موردش فکر هم نکنم حتی اگر شده فقط ۳۰ دقیقه باشد! حس خیلی خوبی بود ؛ به جای تمرکز کردن روی دغدغههای یک نوجوان روی پیرزنی تمرکز میکردم که دارد از کنار جاده عبور میکند، روی درختها ، کوهها ، پلی که از کودکی جزوی از جادهی خاطراتم بود ، روی رودخانه تمرکز میکردم، عاشق طبیعتش بودم ؛ جادهی روستا تا شهر را یکی از خوششانسیهای زندگی خودم میدانستم که روزی دو بار حداقل باید طی میکردم ! اوایل هفدهسالگی اینطور نبود یکی دو ماهش ؛ آنموقع تا سوار ماشین میشدم بالافاصله دفترچهی نکتههای زیست و شیمی را باز میکردم تا حتی از همان سی دقيقه هم برای کنکور مایه بگذارم، لغات زبانو ادبیات را دوره میکردم ، فرمولهای فیزیک را مرور میکردم ... اما بلافاصله احساس خستگی کردم وقتی به خودم آمدم و دیدم هم در مدرسه درس میخوانم هم در خانه و هم در ماشین؛ بگذار حداقل یکبار در روز هم شده، حتی فقط در ماشین کنکور را کنار بگذارم و مشغول لحظه اکنونی باشم که داریم طی میکنیم و این شد قرار نانوشتهی من و ماشین که هر بار قرار بود سوارش شوم باید روی لحظهی اکنون تمرکز میکردم ، به هیچ چیز فکر نمیکردم جز چیزی که در جاده و خیابان میدیدم!
صبحزودهای دوره امتحانات هم خاطرات قشنگ من و ماشین و بابا را در خود میپروراند ، همان صبحها که من تا سوار ماشین میشدم به مقصد امتحانات دست به ضبط میبردم و بابا با کمی مخالفت میگفت: چیزهایی که خوندی با آهنگا قاطی میشه! ، اما من معتقد بودم ذهنم بعد از چند شبانه روز بکوب درس خواندن آمده تا سی دقیقهی قبل از امتحان را استراحت کند! .. دورهی امتحانت به همین خوش بود که بابا مرا میرساند چرا که در طول راه از هر چیزی حرف میزدیم پدر و دختری! از خاطرات گرفته تا سیاست ، از قضیه اینکه چه شد اسمم را کانی گذاشتی تا داستانهای تاریخی که در آهنگها گوش میدادیم یا از آدمها و بناهایی که از کنارشان میگذشتیم میگفتیم ، این باعث میشد ۶ سال ماشینمان بشود سبب لحظههایی که با پدر وقت میگذراندم و حرفهایم را میشنید و حرفهایش را میشنیدم ..
از اینها گذشته اگر از من بپرسند بیشترین لحظههایی که با خانواده احساس نزدیکی کردی کی بود؟ میگویم زمانی که همه سوار یک ماشین بودیم ، یکی از خوششانسیهایمان این بود که سلیقه آهنگمان با هم یکی بود ؛ آهنگهای کوردی قدیمی! هر آهنگی پدر گوش میکرد ما هم گوش میکردیم، همه دوستش داشتیم از پدر گرفته تا من ، شاید در همین حین آنقدر همه با هم حرف میزدن که زیاد آهنگ شنیده نمیشد اما بودنش دلیلی بود ناگفته بر اتحاد نظرهایمان! از همان کودکی عاشق این بودم که همه با هم سوار ماشین باشیم و تا مقصد با هم وقت بگذرانیم ؛
هر چند این بین زمانهایی که ماشین دست من و داداشم میافتاد دوپامین بیشتری ترشح میشد با صدای بلند آهنگهایی که زیاد مورد تایید خانواده نبودن و سرعتی که به آدم حس پرواز میداد و مسخرهبازیهایمان با هم ! هنوز هم سوار شدن به ماشینی که داداش رانندهاش باشد حس خوب دیگری دارد!
زمان که میگذرد میبینم نه مدرسهای ماند و نه سرویسش ؛ نه آن دوستانی که با هم میرفتیم و میآمدیم ، نه صبح امتحاناتی ماند که پدر مرا میرساند ، اعضای خانه هر کدام کار و زندگی خودشان را دارند و خیلی به ندرت پیش میآید همه با هم سوار یک ماشین باشیم ،
زندگی همین است ؛ زمان میگذرد و فقط ما میمانیم و خاطرات ..!

پ.ن: صرفا به این فکر کردم که چقدر خوب است در مورد چیزهای متفاوت بنویسیم:)