Kanî
Kanî
خواندن ۳ دقیقه·۴ ساعت پیش

مرگِ من؛ چَشمهایت را میبوسم:)

میبینی؟! امشب خیلی تاریکه ..

انقدر تاریک که چشم چشمو نمیبینه! تاریکیِ وجودم هم انگار امشب بیدارتر از همیشه‌س ..

امشب یه جور دیگه‌س ، امشب بوی مرگ میده :) ، بوی حسرت میده ، بوی کهنه‌ی دلتنگی! ، امشب بوی خاطراتتو میده :) ..

میخوام امشب زیر‌گوشت کلمات تاریک ذهنمو بخونم .. اگر حوصله‌اش را داشتی برایت از رنگ رفته‌ی دفترچه‌ی آبی‌ام بگم .. همانی که عاشقش بودم اما الان تا بازش میکنی چیزی جز سیاهی نمیبینی !

یادت هست نوشتن با خودکار آبی را چقدر دوست داشتم؟ الان اما خودکارم جز کلماتِ سیاه چیزی نمی‌نویسد ..

میخوام بگم ؛ امشب شاید شب مرگم باشه و نه تو و نه چشمانت و نه ماه و ستاره های شب نمیتوانند جلویم را بگیرند :) .. ولی ، ولی قبلش دلم میخواهد برایت شعر بگویم به رسم گذشته‌یمان..

از آن شعرها که قلبم واژه‌هایش را از برق چشمهایت میدزدید و در برگه‌های دفترچه‌اش یادداشت میکرد ..

میخوام امشب از جام خاطراتت نوشیده و تک تک سلولهایم را به رسم قدیم مستِ عشقِتو کنم .. زیرلب ترانه‌ی آشنای چشمهایت را بخوانم و همراه مرگ در صحنه‌ی عشق تو تا آخرین جرعه‌‌ی زندگی برقصم.. میبینی ؟! امشب مثل هر شب دارم بازم تو جمله‌های مرگ پرسه میزنم ولی احتمالا آخرین بار هم باشد !

امشب میخوام تو رویاهای خودم بخوابم و در کابوس تو بیدار شم .. امشب قراره درد بکشم ؛ هم به جای تو ، هم جای خودم!
امشب بزار قبلِ رفتن برم بیرون به جای دوتامون ستاره‌ها را بشمارم و تیره‌ترینشون رو برای عشقمان انتخاب کنم.. بزار زیر نور ماه به جای هردومون قدم بزنم و برایش از زندگیِ آینده تو سرمان بگم ؛ کدام آینده؟! همانی که آرزوهایمان را به سخره میگرفت و با هر جمله از رویاهایمان ریسه می‌رفت و میخندید..

و تهش هردومون رو در ماضیِ بعیدی انداخت که جز جهنم نمیماند!

حالا که مرگ اومده بزار یه دل سیر گریه کنم .. یه بار به جای تو اشک بریزم و یه بار جای خودم:)

میخواهم امشب یه بار به حالِ دل تو زار بزنم و یه بار به حالِ سرنوشت خودم..

کدامین سرنوشت؟! به یاد بیار؛ همانی که در جاده‌های بارانی خاطراتِ سوخته رقم خورد، همانی که اول و آخرش درست مانند عشق توهمی بیش نبود.. همانی که امشب راهِ مرگ را جلوی پاهای خسته ام گذاشته!

کدامین سرنوشت؟! همانی که دلم را به نام عشق در مشت گرفت و له کرد..
روحم را جوید و تف کرد .. نفس‌هایم را به مانند سیگاری کشید و دم و بازدم‌هایم را در جاسیگاری خاکستر کرد!
همانی که کرم‌های شبتاب رویاهایم را کُشت و مرا در تاریکی به حال خودم رها کرد ، تا به خود آمدم چیزی جز سیاهی نیافتم ..
به تاریکی عادت کردم ، به ناامیدی، با پژمردگی خو گرفتم .. نور را یادم رفت ، آزادی را ، شکوفه دادن .. سبز شدن را .. بال گشودن را ، پرواز را یادم رفت !

اینجوری میشه که در واژه‌های تاریک حبس میشی و کم کم با جملات شب آشنایی پیدا میکنی و
به آسمانِ بدون ماه عادت میکنی و در آخر بی هیچ تقلایی وجودت را تسلیمِ پنجه‌های سردِ مرگ میکنی ..
با این همه هنوز هم کارهایی هست که دلم بخواهد قبل از مرگ انجام بدم ،
مثل .. مثل بوسیدن چشمهایت قبل از رفتن :)

:)
:)


نصفه شب
نصفه شب



پ.ن : بازم سرما خوردم و خیلی بده ..

پ.ن ۲ : حوصله‌ی هیچی و هیشکی نیس :)

۱۴۰۳/۸/۲۸

دلنوشتهتاریکیماهگویی وجود نداریمنامه
مدتی‌ست که روح من .. چنان چون خیال من تهی‌ست ..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید