ﻛاﮊﻳن‌جهانگیرے
ﻛاﮊﻳن‌جهانگیرے
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

قلبم را ندیده‌اید؟ گم‌شده‌است..

از خانه فرار کرده بودم.
نمی‌دانستم مقصدم کجاست
فقط این را می‌دانستم در من کسی گم شده بود.
رفتن وسوسه‌ام کرده بود تا به دنبال گمشده‌ام بروم.
هوای زمستانی عجیب سرد و بی رحم بود.
دستانم را در جیب های عمیقِ پالتوام‌ جای دادم.
باران بی مکث می‌بارید، قدم هایم بی درنگ یکی
پس از دیگری برداشته می‌شد.
باید به همان جایی می‌رفتم
که خود را جا گذاشته بودم.
تنم می‌لرزید، اما دیگر برایم اهمیتی نداشت
سردم بود اما بیخیال
خیسِ باران بودم، خب که چه؟
دیگر نمی‌خواستم مراقب خودم باشم بگذار
سرما بخورم، مگر برایت مهم است؟
خودم دیگر برای من هم اهمیتی ندارد
من در خود چیزی را گم کرده‌ام
تنها یافتن آن برایم مهم است و بس!
ایستادم.
سرم را بلند کردم
قطره های بارانی که به شدت بر روی گونه‌هایم
می‌چکیدند نمی‌گذاشتند کامل ببینم!
همانجا بود، دقیقا همانجایی که...
نه نفسم بالا نمی‌آمد.
به اجبار خود را به داخل کوچه رساندم
به اطراف نگاه کردم
آری او برای اولین بار با من در اینجا
قدم زده بود!
دست گذاشتم بر روی قلبم.
قلبم؟
قلبم نیست ندارمش؛ گویی گم گشته ام
قلبم بود.
درست همان موقعی قلبم را گم کردم که
ژاکت مردانه اش را از تن بیرون آورد
و روی شانه هایم انداخت تا سرما نخورم.
حال من هستم و جسمی بی قلب و اویی که نیست.
قلبم جایی میان خاطرات آن روز بارانی و این کوچه‌ی بن‌بست گم شده است
باید پیدا شود.
کلافه در آن کوچه قدم می‌زدم و می نالیدم:
- آهای آسمان؟ آهای زمین؟ قلبم را ندیده‌اید؟
همینجا گمشده است.
کسی جوابگو نبود.
با همان حال پریشان از کوچه بیرون زدم.
می‌دویدم، هرچه در توان داشتم را در پاهایم
جمع کرده بودم، می‌خواستم هرچه زودتر از آنجا دور شوم.
صدای باران، صدای سابیده شدن تایر های ماشین
بر کف خیابان.
چشمانم بسته شد.
آمده بودم گم‌گشته‌ام را پیدا کنم و بروم!
قلبم با رفتن او مُرد، اشتباه می کردم نباید دنبالش می‌گشتم، قلبم مُرده بود و من نمی‌دانستم.
اگر خواهی مُرده بینی باید جان دَهی!
زیبا بود، نیامدی، قلبم مُرد
رفته بودم قلبم را برگردانم که درد فراغت
مرا هم کُشت
دیگر چه از جانِ نداشته‌ام می‌خواهی؟
#کاژین‌جهانگیری

قلبمبارانآسمان زمینمرد
می‌نویسم از سکوت هایی که شنیده نشدند !...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید