دیروز داشتم شب های روشن داستایفسکی رو می خوندم که با این پاراگراف کوتاه برخوردم و به فکر فرو رفتم
*ناستنکا ، هیچ می دانید کار من به کجا کشیده بود؟ می دانید من مجبورم سالگرد رویاهای خود را جشن بگیرم؟ سالگرد آنچه زمانی برایم دلچسب بود ، اما در واقع هرگز وجود نداشت...*
این یک معرفی برای شب های روشن نیست ، قصد ندارم حتی دیگه کلمه ای از اون رو بیارم. همین یک جمله برام کافی بود تا به فکر فرو برم ، به فکر چیز هایی که هست و چیزهایی که نیست.
زمانی بود که شب ها قبل از خواب چشمامو که می بستم در رویای جایی که دوست داشتم باشم غرق می شدم ، منظورم از جا علاوه بر مکان موقعیت هم هست. مثلا تصور می کردم کنار ساحل با دختری زیبا در حال قدم زدنم ، نمی دونم چی می گفتیم به همدیگه! اما قطعا حرف های عاشقانه ای بود و بعد هم کشیده می شد به بوسه های طولانی و رمانتیک.
رفته رفته این عادت گسترده تر شد ، دیگه فقط مخصوص شبها نبود ، هر لحظه ای که خسته می شدم از دویدن مدام توی زندگیم ، لحظه ای دنج برای خودم پیدا می کردم و در رویا غرق می شدم
در رویای همه ی چیزهایی که دوست داشتم داشته باشم و یک روز به خودم اومدم دیدم بیشتر از واقعیت دارم توی رویا زندگی می کنم ، آدمهاش برام شناخته شده ترن ، دوستان بیشتری اونجا دارم و به طور کلی زندگیم رو اونجا ساختم.....
یکی از گوشه های دنج کتاب ها بودن ، با شخصیت های دوست داشتنیشون ، که حالا بهترین رفیقامن
و تصمیم گرفتم اینجا براتون از همه ی اون رویا ها تعریف کنم که می دونم خیلی هاشون واقعی نیستن ، اما تمام زندگی منن.....