بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

آدریانا... (گاه بی گاهان- دوازده)

قطعاً آدریانا آن پرسفونه‌ای نبود که بتواند به مغاکِ «ظلمتِ نُه‌توی مرگ‌اندودِ»[1]حیاتِ خاموش و زیرزمینیِ من راه یابد...

ولی البته می‌توانستم تصوّر کنم که چطور پس از آن دلشکستگیِ پیش‌رس، در آرزویی محال و ناکام با میکائیل- که مسخّر پیمانِ عشق مقدسِ خدایان بود- به طریقی دیگر با او، همراه و هم‌پیمان شده بود... آرتمیس‌وار... خواهرانه...

پابه‌پا و شانه به شانه با آپولونِ افسانه ای... ربّ‌النّوعِ حامیِ من!...

این را وقتی بیشتر احساس کردم که او همچون الهه‌ای یاریگر، به خانه‌ام رسانده، کلید را در قفل چرخانیده و در را به رویم گشوده و علی‌رغمِ اصرارِ من در ممانعت، چمدانم را هم خودش جابه‌جا کرده و یک گوشه‌ای دم دست گذاشته بود...

بعد دسته کلید را به میخی روی دیوار آویخته و تجهیزاتِ آشپزخانه را به رخ‌ام کشیده و حتی بخاریِ دیواری را برایم افروخته بود...

و بعد از من پرسیده بود که آیا می‌خواهم برای هر دو مان یک نوشیدنیِ ملایم و سبک آماده کند؟...

و بی که منتظرِ پاسخ بماند، دو لیوانِ بلورِ پایه بلند و یک بتری شرابِ رِتور[2]را از توی قفسه در آورده و گذاشته بود روی پیش‌خوانِ آشپزخانه...

بعد با لحنی انگار کنایی و پرسش‌آمیز، احتمالاً به نیّتِ یک شوخیِ ایهام‌آلود و دو پهلو، با لیوانِ توی دستش اشاره‌ای به من کرده و در نهایت گفته بود:

«به افتخارِ بازگشت به خانه...؟!»

فکر کرده بودم که باید صراحتِ بیشتری نشان دهم و در ادامۀ این خیالات و نمی‌دانم ترسِ از چی، یکدفعه با لحنی سرد- که بگمانم کمابیش به تندی هم، از دهانم بیرون پرید- فوری تذکر داده بودم که...

«من هرگز الکل نمی‌نوشم!...»

بعد اما که او دفعتاً برافروخته و به حالتی شرمسار و منفعل چندبار پابه پا شده بود، در عوض از سرِ ناچاری دعوتش کرده بودم به یک فنجان قهوۀ فوری...

یا شاید فقط برای آن که طنزِ خلاقانۀ کلامی‌اش هدر نرود ...

یا به خاطر جبرانِ آن همه دلتنگیِ خودم برای کسی که آدریانا فقط طلایه‌دارِ ظهورش بود... یا صرفاً جهت قدردانی از اشتیاقی که او برای اجرای بی‌عیب و نقصِ مراسمِ استقبال از من نشان داده بود!...

و آدریانا دعوتِ پرتردید مرا، بی نکته‌گیری و با اغماضِ قابلِ تحسینی- طوری که به نظرم جوانمردانه هم می‌نمود- آنی پذیرفته... و با خوشرویی مصرانه مرا نشانیده بود روی دیوان، جلوی اجاقِ دیواری و داوطلبانه به سوی آشپزخانه شتافته بود تا خودش قهوه را آماده کند...

بعدتر با سینی و دو فنجان‌اش آمده و نشسته بود روی چهارپایۀ کوتاهِ پای کاناپه... آن طرفِ میزِ کوتاهِ چوبی... روبه‌رویم... و بی آن که بخواهد نظر مرا بداند... بازگوییِ قصه ای دراز و پر از ریزه‌کاری و مثال و واگویۀ مکالمات دیگران را آغاز کرده بود... طوری که انگار برای یکی از آن کارآگاه‌های خصوصی مجموعه‌های تلویزیونی...

گفته بود که مسیحی است اما ارمنی نیست... علیرغم خانوادۀ خویش... و عضوِ یکی از همان کلیساهای تبشیریِ مطرودِ مورد اختلاف... و گرفتارِ برخی دردسرهایش... از یکسال قبل هم به این سوی جهان آمده و دیگر هرگز به وطن باز نخواهد گشت... و در هر کشورِ اروپایی که بتواند مجوّز اقامتِ دائم خواهد گرفت... و کلیسای کاتولیک و شخصِ میکائیل اختصاصاً در این مورد به او کمک‌های بی‌دریغِ مشفقانه‌ای داشته اند و او خود را از این بابت و دیگر جهات، رهینِ منّتِ میکائیل می‌داند...

بعد نرم نرمک دست کشیده بود از ادامۀ روایتی که جزئیاتش به همان زودی داشت از فضای مه‌آلودِ خاطرم محو می‌شد... و چشم برداشته بود از فنجانِ قهوه که آهسته داشت می‌چرخاندش میان انگشتانِ دو دست ... و نگاهش را صاف دوخته بود در چشمِ من و گفته بود:

«دکتر!... شاید به همین زودی متوجه شده باشید که زندگی اینجا خیلی آرام و بی‌دغدغه می‌گذرد... ولی آدم خیلی تنها است... شما هم چند روز که بمانید حتماً این تنهایی را احساس خواهید کرد...»

انگاری باز چند لحظه‌ای تردید کرده بود...

فنجان خالی را با تأنّیِ معناداری گذاشته بود روی میز... و از من پرسیده بود که آیا یک فنجانِ قهوۀ دیگر می‌خواهم؟...

من دیگر قهوه نمی‌خواستم و او باز یکطورِ ترسناکی نگاهم کرده بود...

بعد یک دفعه حرفش را توی صورتم پرتاب کرده بود... به آهنگی که انگاری آن مانع و مهار درونی را که از نخستین لحظۀ ملاقات‌مان آزارش می‌داد، ناگاه به کناری افکنده باشد...

دقیقاً با همان حال و هوای شتابناکِ تهاجمی که او را بر آن داشته بود شهرِ بازل را تنها پس از یکسال، متعلق به خود بخواند...

«دکتر ورجاوند! بگذارید راحت و صریح باشم... من ایمان دارم که آدم باید اجازه بدهد که ندای قلب راهنمایش باشد... من الان سی و سه ساله‌ام... پس دیگر خیلی جوان نیستم... از نظر اجتماعی کاملاً مستقل‌ام... تنها زندگی می‌کنم... هم درس می‌خوانم و هم کار می‌کنم... همیشه از همه ی بکن نکن های اطرافیان و جامعه‌ام گریزان بوده‌ام... اگر آمده‌ام اینجا هم، فقط به این دلیل است که دلم می‌خواست آزادی و قدرتِ درونی‌ام را به دست آورم... اینجا با مملکت ما خیلی فرق دارد... حتماً می‌دانید... کسی به اعتقادات و روابطِ شخصیِ آدم کاری ندارد... کسی تو را قضاوت نمی‌کند...»

هر چند به نظرم از جهاتی خیلی خارج از نزاکت بود، ولی از جا برخاسته بودم تا به بهانۀ برگرداندنِ سینی و فنجان‌های خالی به آشپزخانه، از تیررسِ نگاهِ طلبکارانه‌اش دور شوم... در حالی که همچنان امیدوار بودم تا معجزه ای رخ دهد و او را از ادامۀ این سخنرانیِ پرشور منصرف سازد...

که او نیز از روی چهارپایه بلند شده و حتی سه قدمی هم دنبالم کرده... و با پاشنۀ تیزِ کفش‌هاش روی کفپوشِ چوبیِ روغن‌خورده و سلسله اعصابِ من ضرب گرفته بود...

بعد ایستاده بود روبه‌رویم ...

آرنج یک دست را تکیه داده بود به پیشخوان آشپزخانه و سنگینی‌اش را انداخته بود روی یک پاشنه و با لحنی همچنان شتابناک و یورش‌وار گفته بود:

«شما استادِ رشتۀ فلسفۀ هنر هستید دیگر... نه؟»

سینی به دست و شبیه یک مسخره ایستاده بودم تا تمجمج کنان پاسخ دهم...

«استاد... بله... ولی...»

و او بپرد وسطِ حرفم که...

«خوب من هم خیلی به رشتۀ هنر و این طور مسائل علاقه دارم... حتی موضوعِ پایان نامه ام را هم مرتبط با نقّاشی انتخاب کرده‌ام...»

«... بله خوب... موضوع بسیار قابلِ تأمّلی هم هست...»

«خوب همین دیگر!... شما می‌توانید کمکم کنید...»

با قدری عجلۀ مُسری و همچنان طفره‌روانه گفته بودم:

«بله!... به امیدِ خدا!... اگر دانشِ مفیدی داشته باشم قطعاً در اختیارِ شما قرار خواهم داد...»

و با گیجی سینی را که همچنان بلاتکلیف توی دو دستم نگاه داشته بودم، کمی بالاتر آورده بودم ... محاذیِ جناغِ سینه...

آدریانا دو قدم جلوتر آمده و آن را از دستم گرفته بود و گذاشته بودش روی میزِ وسطِ آشپزخانه... بعد روی همان پاشنه های اعصاب خردکن شگفت انگیز، چرخیده و توی صورتم گفته بود:

«دکتر!... اینجا همه چیز فرق می‌کند... ارتباطات... همه چیز... مثلِ کشورِ ما نیست که همه احساس و تمایلشان را پنهان کنند... خودشان را انکار کنند... اینجا شما می‌توانید هم استاد مشاورِ من باشید... هم به خودتان فرصت دهید تا بیشتر با هم آشنا شویم...»

.... اصابتِ مرگبار مصیبتی که از آن وحشت داشتم و لاجرم سکوتِ مذبوحانه ...

قطعاً دربارۀ پیشنهادی که چنین بی‌موقع و خارج از نوبت، شتابزده و سخاوتمندانه... صاعقه‌آسا بر سرم فرود آمده بود، چندسالی دیرکرد در پسِ پشت داشتم... شاید ده‌سالی و بیشتر...

ساکت مانده بودم تا خوب به این قضیه فکر کنم که چه سال‌هایی گذشته از آن دورانِ جوانی‌های نامردِ نامُراد...

که شاید برای ترمیمِ جراحتِ شکست‌ها و غلبۀ حقارت‌های درونیِ خویش، می‌توانستم بدان تن دهم که احساسِ خودپرستانۀ زنانه‌ای را جریحه دار کنم...


[1] - از جناب اخوان ثالث وام گرفته ام و شعر زمستان‌

[2] - Retour


قسمت قبل
قسمت بعد


داستانگاه بی گاهاندوازده
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید