بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

آهوانگی... (قسمت دو)

بعدها چقدر هم مادربزرگم ناله و نفرینت می کرد میکائیل!...

یعنی تقریباً تا همان وقتی که بودی و بود، هر وقتِ به یادِ تو می افتاد... فقط می گفت:

«خیرِ دنیا و آخرت نبیند این بلاگرفته! الهی تیرِ غیب بخورد!»

حتی بعدِ ناپدید شدن_ یا همان مرگِ عبرت آموزِ نمادینی که بر سرت آوردند_ هم، قطعاً رعایتِ حالِ مرا می کرد اگر چیزی نمی گفت... اما حرفِ تو که وسط می افتاد، نگاهِ معناداری از زیرِ چشم می انداخت به سویم... بعد سکوت می کرد و فقط سری تکان می داد... شاید هم از سرِ رضایتی... که به اجابتِ نفرینش، گرفتارِ تیرِ غیب شده بودی! ...

و در هر حال، باز هم شاید از خوش اقبالیِ خودِ تو بود که خانمجانم پسِ آن اتّفاق، "بِرنو"ی پدربزرگم را برنداشت از روی دیوار و راه نیفتاد سمتِ تهران، و یکی از آن گلوله های عتیقه را_ که لای دستمالِ ابریشمی، داخلِ صندوقچه اش نگه می داشت_ خالی نکرد توی مغزت...

ولی آخر... اصلاً تو چرا می رفتی شکار میکائیل؟!...

تو که این طور برای گل های سرخِ باغچه ات دل می سوزاندی... چطور دلت می آمد با آن تباه کارانی همراه و هم کاسه شوی، که آن جانورانِ قشنگ و بی آزار را می کشتند و اجسادِ خُرد و ظریف و ترحّم انگیزشان را به ردیف می چیدند توی صندوقِ عقبِ اتومبیل... مثلِ یک رشته مرواریدِ رگه دارِ سرخ و سفید و صورتی، داخلِ یک جعبۀ جواهرات...

یعنی آن کبک های لطیفِ درخشانِ گلبهی رنگ و بلدرچین های گُل باقلاییِ کُرکیِ بی نوا را می گویم!...

که آن روز، قبلِ ناهار... با دیدنشان، حالم به هم خورد و رفتم تا بالا بیاورم پشتِ اوّلین تخته سنگی که ماری، زیرِ سایه اش خفته بود... و چقدر هم دوستانت به من خندیدند...

هر چند وحشت از مار، چه بسا کمتر بود برایم، از اشمئزازِ رقّت آلودِ دیدنِ آن اجسادِ به ریسمان کشیده... ولی به هر دلیل، حالِ غثیانم را فراموش کرده بودم...

البته یکی از همان صورتک های خندان و خطرناک، یک قهرمانِ منفور، بی درنگ و با شلیکِ دلاورانۀ دو گلولۀ ساچمه ای از نزدیک، مغزِ کُبرای مغرور را که مرا ترسانیده و نگزیده بود، پریشان کرد...

انگاری کاملاً موفّق شده بودم تا موجباتِ تمسخرِ دوستانِ سنگدل و سرشگستگیِ تو را نزدِ ایشان، فراهم آورم... یعنی می بایست حتماً پشیمان شده باشی از این که به ضیافتِ شکارتان دعوت ام کرده بودی...

این شد که رباعیاتِ خیامم را برداشته و رفته بودم به طرفِ صخرۀ دیگری و سایۀ نارونِ پیری، که خودم باشم و نصایحِ رندانۀ خردمندی و چند قطره اشکی از سرِ خشم و افسوس... به حال آن موجوداتِ غافل...

که ما ناغافل حمله آورده بودیم به خانۀ موروثی شان تا کشتارِ جمعی شان کنیم... و به صغیر و کبیرِشان هم رحمی نشان ندهیم!...

بعدِ نیم ساعتی هم تو_ انگاری دور از چشمِ دوستانت که مشغولِ برپاییِ بساطِ کبابِ شکارشان بودند_ آمده و ایستاده بودی تقریباً پشتِ سرم...

شاید می خواستی ببینی چه می خوانم...

و سایه ات افتاده بود روی کتاب... و اگر این هم نبود...من آهنگِ قدم زدن ات را خوب می شناختم...

و برایم درست مثلِ یک آکوردِ جادویی می نمود در زمینۀ ملودیِ آوازخوانیِ گاه و بیگاهِ آن مرغکانِ ترسخورده ولی بی خیال، که انگاری از هر فراغتی میانِ جنگ و گریزهای خونبار، برای نغمه سازی استفاده می کردند...

از زیرِ چشم نگاهت کرده بودم بر بالای سرم و گفته بودم...

«عذرخواهی می کنم... انگاری خیلی موجب زحمت شدم این بار...»

و تو نیز، پرتوِ گرمِ آبی و مهربانِ چشمهات را فرستاده بودی به سویم و به آهنگِ آبنوسی ات، گفته بودی:

« بهرام!... یکوقت رنجیده نشوی... بچّه ها چیزی توی دلشان نیست!...»

و من هم بدونِ فکری، به تقلید از جمله ای که احتمالاً در یک فیلمِ کمدی شنیده بودم، غرولندکنان، فقط جواب داده بودم:

«بله الحمدلله ظاهراً نه چیزی توی دلشان هست و نه توی سرشان!...»

و بعد تو آمده و نشسته بودی روی تخته سنگ، کنار من... و کتابِ خیام را از دستم گرفته و بسته، و باز معاینه وار مدّتی تماشایم کرده بودی تا عاقبت بگویی:

«خیلی باشتاب و تُند قضاوت کردی این بار بهرام!... شاید چون عصبانی هستی... می دانم خیلی حرف ها داریم به هم بگوییم... موقعِ بازگشت، بچّه ها را که رساندم... می رویم دفترِ انجمن و تا دلت بخواهد حرف می زنیم...»

قطعاً این ها را از سرِ لطف و رفاقت می گفتی... وگرنه، خودت چه حرفی داشتی به من بزنی؟!... یک کلمه هم دربارۀ زندگی ات آن طرفِ آب ها، نقل نمی کردی... لابد فقط این بود که خیال می کردی از دستِ تو دلخورم چون دعوتم کرده بودی وسطِ آن همه آتش و خون و دود!...

و البته پیش بینی ات این بار به حقیقت نپیوست حریف!...

و آن بدشانسیِ عجیبی که_ طبقِ معمول_ برای من پیش آمد کرد، همۀ نقشه های آتیِ تو را به هم ریخت...

ولی من راستی از قضیۀ شکار، حالم برگشته بود...

در حقیقت خیلی پلید و سنگدلانه بود میکائیل!... حتی بدتر از آن ماجرایی که همیشه با خودم فکر می کردم وحشتناک و غیرعادلانه است... یعنی قربانی کردنِ گروهیِ ماکیان...

چون خصوصاً دربارۀ آن مرغکانِ آزادِ دشت، اینطور بنظرم می آمد که ما حتی نقشی در پرورش و روزی دهی شان... و در نتیجه، کمترین حقی به گردنِ آن رهاشدگانِ صحرا، نداشتیم...

هر چند همیشۀ خدا می گفتم و می گویم... مگر می توانم مرغکی را به دستِ خود دانه دهم... بعد بکشم و تغذیه کنم از انرژیِ ذخیره در سلول هایی که به مهرِ خودم بالیده و تکثیر شده و رشد کرده است ...

اصلاً خیلی وقت ها تصمیم گرفته ام کاملاً گیاهخوار شوم...

می دانی اگر این بیماری نبود که بدنم اغلبِ حبوبات و غلّات را تحمّل نمی کند، حذف کردنِ این حیوان خواریِ بی رحمانه، شدنی تر هم بود...

اخیراً دارم خودم را اینطور راضی می کنم که خیلی کم اش کرده ام... و سعی می کنم وقتی آن قطعه های کوچک و ناچیزِ مُردار را به دهان می برم... فراموش کنم که بخشی از اعضای موجودی نفس دار بوده... و مثل خودم... شادی و رنج و لذّت و درد داشته... و حتی شاید خواب می دیده و عاشق می شده است...

یعنی این ها احساساتی گری است میکائیل؟!... نوعی سِنتیمِنتالیسمِ دور از منطق و کمابیش دخترانه... نه؟!

حدیثِ تو و گل های سرخ، حکایتی دیگر بود البته!... می دانم...

تو گُل می پروریدی، به مثابهِ ریاضتی ضروری برای رشدِ مقاماتِ روحی ات... و اگر آن مثال ها را دربارۀ رُزهات می زدی هم... احتمالاً برای تقریب به ذهن کردنِ موضوعِ بحث بود...

می گفتی همۀ گل ها حق دارند طلوع خورشیدِ روز بعد را ببینند... می گفتی نباید در غنچه بپژمرند... می گفتی خار دارند ولی با مهربانی، رام می شوند...

می گفتی بهرام تو هم یک گُلِ سرخی که هنوز بهار را باور نکرده...

تو مثلِ من احساساتی نبودی حریف!...

اهلِ فلسفه و خِرَد بودی... نه هنرهای زیبا، فی المثل...

و حکایتِ تیر انداختن ات هم بی ارتباط نبود شاید، با کُلیّتِ آن مهارت های بی پایانی که هر روزه می آموختی...

و البته از این لحاظ، مطمئن ام که خودت آن پرنده های ستمدیده را نمی زدی هرگز!...

می دانم این طریقِ تو نبود... ولی البته همان طور که به آن همه احساساتی گریِ من_ و گاهی حتی بی نزاکتی هام_ اعتراضی نمی کردی، با قساوت های آنان هم مخالفتی نداشتی...

گویی همه چیزِ عالم، برای تو پذیرفتنی بود... و اصولاً هیچ وقت ندیده بودم در برابرِ صحنه ای رُخ در هم کشیده باشی...

و اما دربارۀ نوعِ رابطۀ تو و اسلحه ات...

یادم هست که دو تا آینۀ کوچکِ جیبی می گذاشتی در آخرین نقطۀ تیررسِ آن تفنگِ ساچمه زنِ کالیبرِ بیستِ وینچِستر ات، حدود صد متری... و بعد پشتِ سرِ هم، سه بار به سه طرف، شلیک می کردی... یعنی در سه رأسِ یک مثلّثِ متساوی الاضلاع......

ولی اصلاً تو چرا تمرینِ تیراندازی می کردی... حریف!؟...

تو که برای نشانه رَوی به سوی شکارهات، نیازی به سلاح نداشتی!...

یعنی در حقیقت، اسلحۀ گرمِ تو همان کلامِ گرم و نگاه های تأمّل آمیزِ مقاومت ناپذیری بود که... گرفتارمان می کرد... تو شکارگرِ جان های ما اهالیِ عشق بودی... ولی هرگز ندیدم لولۀ سلاح ات را به طرفِ پرنده و جانوری نشانه بگیری...

شاید هم تیراندازی برایت، ورزشی بود صرفاً جهتِ افزایشِ تمرکز...

یا نکند قرار بود به جبهۀ جنگی... در فراسوی مرزها اعزام شوی...؟!...

هرگز ندانستم... حتی آن وقت که خودِ مرا به تیر دوختی...

یعنی لولۀ تفنگِ تمرینیِ ورزشی ات را به طرفم گرفتی...

و بی معطلی ماشه را چکاندی...

(ادامه دارد)

....


داستانآهوانگیقسمت دوم
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید