بهرام ورجاوند·۵ سال پیشآهوانگی... (قسمت چهار)راستی تو نبودی که صدایم زدی؟...در آن بعد از ظهرِ غریبانه و خونین... عصرگاهِ رازآمیز... که انگاری درخت، سایه دارتر و مهربان تر شده بود و هنو…
بهرام ورجاوند·۵ سال پیشآهوانگی... (قسمت سه)سحرگاهِ همان روزِ خونباری که رسیده بودم طُرود... رانندۀ تاکسی که کامل مردِ آذریِ مهربانی بود و ظاهراً آگاه به اوضاعِ منطقه، درست جلوی مسجد…
بهرام ورجاوند·۵ سال پیشآهوانگی... (قسمت دو)بعدها چقدر هم مادربزرگم ناله و نفرینت می کرد میکائیل!... یعنی تقریباً تا همان وقتی که بودی و بود، هر وقتِ به یادِ تو می افتاد... فقط می گفت…
بهرام ورجاوند·۵ سال پیشآهوانگی... (قسمت یک)همیشه زیاد راه می رفتم... در واقع خیلی می دویدم... هر جایی که بودم... اصفهان... تهران... مشهد...در هر شهری هم، جریانی وجود داشت که انگاری ه…