بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

آهوانگی... (قسمت سه)

سحرگاهِ همان روزِ خونباری که رسیده بودم طُرود... رانندۀ تاکسی که کامل مردِ آذریِ مهربانی بود و ظاهراً آگاه به اوضاعِ منطقه، درست جلوی مسجد پیاده ام کرده و گفته بود...

«این جا از هر کس بپرسی راهنمایی ات می کند که منطقۀ شکار و عشایری کجاست... می توانی نمازت را بخوانی و راه بیفتی... برو پسرجان به امیدِ خدا!»

به همۀ توصیه هاش گوش داده بودم... بعدِ نماز هم تو را دعا کرده بودم، که به فکرِ من بوده ای... و خودم را، که آنقدر زنده بمانم تا پیدات کنم... بعدش مهم نیست...

روستائیان شما را دیده بودند... رفته بودید به سمتِ کوهپایه... دو فرسخی آن سوتَرَک... راهش خاکی بود و مال رو... گفتند احتمالاً چادر زده اید نزدیکِ آبراهِ فصلی...

یکی هم آمد و ایستاد کنارِ راهِ خاکی و با دست و بازوش، مسیرِ حرکت را نشان ام داد... انگشتِ اشاره اش را تکان داد به سمتِ دامنۀ چند کوهِ کم ارتفاع و گفت:

«همین مسیر را بگیر و برو ... یکساعتی بعد می رسی به چشمه... حتماً همان جا هستند...»

وقتی پسِ دو ساعت راه رفتن به سرچشمه رسیدم، آفتاب سرزده بود از نوکِ آن قلّه های نه بسیار بلند ...

و شما در حالِ صرفِ صبحانه بودید... تو و آن سه هیولای شگفت انگیز!...

تو یک وری و در نهایتِ آسودگی، تکیه زده بودی به صندلیِ جیپِ راهوارت... و پاهات را ضربدری گذاشته بودی روی زمین و طوری آزاد، که انگار رهاشان کرده باشی ...

لقمه ای نانِ محلی و ماستِ چکیده به دستم دادی و نه انگار که از آخرین دیدارِ عیدانۀ کوهستانی مان یک سالی می گذشت، گفته بودی:

«به موقع رسیدی حریف!... دیگر داشتیم راه می افتادیم...»

بعد در تمامیِ مسیرِ ناهموار، فشرده شده بودم مابینِ دو پیکرِ فربهِ آن دو شکارچیِ بی رحم که از هم اکنون تفنگ هاشان را بینِ دو زانو گرفته بودند!... و کوله ام را توی بغلم نگه داشته بودم...

کَم کَمَک که آفتاب ارتفاع می گرفت، رسیده بودیم به فلاتی بلند و صخره سنگی...

و در لابه لای خفیه گاهانِ سنگ ها و بوته های تُنُک و درختانِ تک تک ... و خلوتِ سایه سارانِ منفرد و مطبوع... هر یک به طرفی رفته و پراکنده شده بودیم...

رفقای تو به جست و جوی کبک و تیهو، رفته بودند طرفِ پیچ و تابِ صخره ها ... تو به سمتِ بوته های سبز و ارغوانیِ گَوَن های نوپدیدِ بهار، تا آینه ات را جای مناسبی کار بگذاری...

و من نشسته بودم زیرِ سایۀ نارونی تنها... تا کمی گوشه های همان دفترِ ارغوانی ام... خط خطی کنم... و شعر بخوانم... و تو را ببینم...

بعد به مدّتِ چند ساعتی، صفیرِ تفنگ های شکاری، گه گاه و هر بار تکان دهنده تر از قبل، پیچیده بود در آرامشِ دنباله دارِ دامنه ها...

ظهر هم که با شما گوشتِ شکار نخورده و گریه کرده و خیام خوانده و نگاه های معنادارِ رفقای"تایتان" ات را به جان خریده بودم...

بعد ابرهای خاکستری را، باد تارانده بود به تماشای دشت...

و هوا را عجیب لطیف و بنفش و سحرآمیز... و مرا شوریده حال تر از پیش کرده بود...

طوری که عصرگاهان، گم شده بودم... در هزارتوی دره ها... در پیِ آهنگِ باد که می چرخید وسطِ پیچ و تابِ شاخه ها و بوته ها و لابه لای صخره ها... و انگار وسوسه آلوده و زمزمه گر ...صدام می زد...

نمی دانم انعکاسِ آوای کدام کبک بود که صلا داد... ولی باور کن خیال کردم تو از میانۀ کوه ندایم می دهی: "بهرام"!...

(ادامه دارد)


داستانآهوانگیقسمت سوم
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید