بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

آهوانگی... (قسمت یک)

همیشه زیاد راه می رفتم... در واقع، خیلی هم می دویدم...

هر جایی که بودم... اصفهان... تهران... مشهد...

در هر شهری هم، جریانی وجود داشت که انگاری هدایت ام می کرد...

اصفهان بود و مسیرِ ملایم و مهربانِ زاینده رودش که زمزمه وار زیرِ گوشم می گفت تا کجاهای شهر باید رفت...

تهران هم، نیرویی عجیب داشت که جذب ام می کرد به طرفِ کوهستان...

و آن موقع ها که آن پایین تَرَک ها خانه داشتم... رو به راه های آفتابی و امیدوارِ شاه عبدالعظیم...

....

و اما مشهد...

راه رفتن های مشهد را اتّفاقاً چقدر دوست داشتم!... و چه خوب بود پیمودنِ مسافت های دراز آنجا!...

و همیشه هم هدف یکی بود...

و چقدر عالی که قدم هات را طوری تنظیم کنی که نمازِ صبح را در حرم باشی!...

آن وقت چه چیزهای شگفت انگیزی که نمی دیدی!...

از آوای غریب و وهم انگیزِ باستانی و کوهستانیِ نقاره ها، در سلام به آفتاب...

تا انسان های پر نورِ سِحر آمیزی... که در رواق ها و دورادورِ ستون ها، آرام و آیین وار می گردیدند... یا کنارِ پاشویۀ حوض ها، وضو می گرفتند..

تا آن کبوترهای انگاری همیشه بیداری، که یک لحظه می نشستند روی شانه ات و بعد می پریدند تا سقفِ گنبدِ فیروزه ای و طلایی... یا زیرِ طاقِ رواق های آینه کاری...

در حقیقت... من همیشه، خیلی این راه رفتن های با هدف را دوست داشته ام... همیشه...

و اعتقاد دارم همان مقصد بود که مرا می کشاند به سوی خودش و عاقبت هم، پیداش می شد یکباره... و ظهور می کرد...

درست رو به رویم...

دقیقاً مثلِ خودِ تو!...

در حقیقت برای مدّت پنج سال و بیشتر... مقصدِ اغلبِ راهپیمایی های طولانی ام تو بودی و بس...

_تازه منظورم فقط آن روزگاری است که هنوز بودی... یعنی همان سال های مابینِ هفده و بیست و سه سالگی ام...

راه پیمایی های مصیبت بار و آوارگی های بعد رفتن ات را... حتی آن دورهایی را که گردِ آن گورِ قلبیِ خالی از وجودِ نازنینت طواف کرده ام ... به حسابِ تو نمی گذارم... همه باشد به پای کیفری که خودم را مستحقِّ آن می دانستم..._

و البته_ در تیه بی پایانِ عالمِ جوانی_ کسی که هدایتم می کرد میان آن سرگردانی های ناگزیر... یا خودت بودی ... یا غریزۀ بیابان پروردِ خودم...

و فقط خدا می داند، که چطور هر دفعه پیدات می کردم...

مثلِ همان صبحِ زودی که آن همه راه... پیاده شتافتم به پیشوازِ آمدنت تا آن کوهپایه های دوردست...

تازه برگشته بودی از آن "اشتوتگارتِ" زیبای مخوفِ لعنتی_شهرِ آباء و اجدادی ات... یا آن "زوریخِ" افسانه ایِ خراب شده_ که توی دانشگاهش دکترای فلسفه می خواندی...

ما بعدِ یک سال غیبت... وقتی صد صفحه از دفترِ ارغوانی ات را سیاه کرده بودم... در یک بعد از ظهرِ دل انگیز از تعطیلاتِ طولانی و پردردسر و دلتنگِ عید...

تلفن زده بودی منزلِ مادربزرگ ام... و من خانه نبودم... و رفته بودم عکّاسی کنم توی بازارِ قیصریّه...

غروب که برگشته بودم با دو تا حلقه نگاتیوِ پُر و دلی خرسند و سرشار از امید... خانمجانم یک پیاله شربتِ سکنجبین داده بود به دستم... و بوی مهربان و جادوییِ دودِ اسپندی را که دورِ سرم می چرخاند، فرستاده بود توی مشامم... و گفته بود..

«راستی این دوستت زنگ زد... همان پسر ارمنیه... اسمش چی بود؟...»

و من پیالۀ خنک و خوشگوار را، از دست گذارده بودم روی عسلیِ پیشِ پایم... تا نیندازمش... و مبهوت و مثلِ خواب زده ها فقط شده بود که بگویم...

«میکائیل؟...»

و خانمجان، برایم همۀ حرفهات را واگویه کرده بود... و انگاری بی کم و کاست...

که گفته ای فردا با بچّه ها_ می دانستم یعنی برخی از شریرترین دوستانِ انجمنِ طلایه داران و ملازمانِ همیشگیِ رکابت!_... عازمِ منطقۀ شکارِ فیروزکوه هستی... و خوشحال می شوی مرا هم آنجا ببینی...

خانمجان انگاری همه چیز را به دقّتی کم سابقه تعریف کرده بود...

یعنی همانطور که دورِ سَرَم اسپند دود می کرد... و اصرار که شربت ام را بخورم تا جگرم جلا یابد!...

اینطورها که می گفت، ضمناً می فهمیدم، علاوه بر آن مهر و محبّتِ یکرنگ و خالصی که راستی با من داشت، دربارۀ انجامِ برخی امور هم روی کمک هام حساب کرده بود...

درست هم فکر می کردم، چون سرِ آخر گفته بود:

«خبرت دادم که دلخور نشوی بچّه جان!... و نگویی چرا نگفتی!... ولی بهرام! به خداوندیِ خدا اگر امشب یک دفعه شال و کلاه کنی که بروی... دعات نمی کنم!... هم دلم هزار راه می رود... هم پسان فردا، کلّی مهمانِ مسافر از بروجرد سر می رسند... لازمت دارم... الان مردِ خانۀ من تویی...»

طفلک راست هم می گفت... از آن همه عموزاده و عمه زاده و عمو و پدر... هر یک گرفتارِ مشغله ای می نمودند... و انگاری دیگر، هیچ کس به فرمانش نبود...

نمی خواستم دلگیر شود از من... هم دلداری هاش را نیاز داشتم و هم دعاهاش را...

تازه هرگز نمی شد فراموش کنم...

که عشق و امیدِ تعصّب آلودِ همین بزرگ بانوی ایل، در روزگارِ کودکی، از دستِ بیماری لاعلاج و مرگ، نجاتم داده بود...

پس گفته بودم:

«مگر چارۀ دیگری هم دارم خانمجان!؟... الان هر فرمانی داری می برم... و شب راه می افتم... تو دعایم کن... قول می دهم یکی دو روزه برگردم...»

و دستش را که هنوز اسپند می چرخاند... بوسیده بودم...

بعد دویده بودم تا بازارچه و هر چه گفته بود و نوشته بودم... خریده و با بغلِ پُر از آذوقه و امید، بازگشته و... همۀ خرده ریزها را برایش، چیده بودم توی قفسه های آشپزخانه و یخچالش... و باز قول و قسم و آیه که پس فردا برمی گردم و دعایم کند...

تا سرِ آخر، دلش سوخته بود به حالم... و گفته بود برو به سلامت...

بعد من کتابِ جیبیِ خیِام و دفترِ ارغوانیِ تو و کیفِ پولم را انداخته بودم توی کوله ای که هنوز نرسیده بودم جمع و جورش کنم و رها شده بود همانجا، پیشِ پایم، زیرِ میز...

و رفته بودم ترمینالِ اتوبوس رانی تا با اوّلین ماشین راه بیفتم و شاید دیری از نیمه شب نگذشته، برسم تهران...

آنوقت با همۀ آن زلزلۀ اشتیاقِ جنون آمیزی که در دلم انداخته بودی، از فرطِ خستگی، تمامِ راه را توی اتوبوس، خوابیده و کابوس دیده بودم...

"که یک گردبادِ مهیب می آید و می پیچد لابه لای کوچه های تنگ و دیواربلند و بی آفتابِ پشتِ جواهرفروشی های خیابانِ کریمخان... و از زمین جدام می کند و می چرخانَدَم... طوری ترسناک... که همۀ شهر را زیرِ پام ببینم، جوری که انگاری خالی از هر جنبشی خفته و متروک ...

بعد وقتی دیگر راستی دارم قبضِ روح می شوم... برخلافِ انتظارم... کمابیش آهسته می گذاردم روی پشتِ بامِ ساختمانِ وزارتِ کشاورزی... همان آسمانخراشِ کهنه و آینه دار و سفید، که انگاری تک و تنها و بلاتکلیف، افتاده وسط محوطه ای سبز و قشنگ و بی ربط..."

بعد انگاری اتوبوس افتاده بود توی دست اندازی و ترمزی زده بود و پریده بودم از خواب...

و نزدیکِ تهران بودم...

تا برسم به ترمینالِ شرق، یک ساعتی از نیمه شب گذشته بود...

بعد ماشینِ دربستی گرفته بودم تا مرا برساند به آن جا که نشانی داده بودی... و به گاهِ نمازِ صبح، رسیده بودم طُرود...

(ادامه دارد)


داستانآهوانگیاول
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید