به نظرم این بار مطلقاً جاخورده بودم...
طوری که فقط توانسته بودم دهانم را محکم ببندم و نگاهی تند و تیز بفرستم به طرفِ آدریانا که داشت خیلی آرام با دو چشمِ زیاد سیاه و درشتش توی چشمم پلک میزد، و البته کاملاً آشکار بود که نتوانسته بودم بترسانمش...
بعد دست راستم را هم - که پرستارانه در دست نگه داشته بود تا از ترشحات قهوۀ فوری پاکش کند- آهسته بیرون کشیده بودم از فشار گرمای انگشتان او ...
آدریانا در پاسخ، سرش را کمی به یکسو خم کرده و با خونسردی و بیاعتنایی تحسینبرانگیزِ ستیزهجویانهای گفته بود:
«اینطور نگاهم نکنید... ضمناً چشمهای آبیِ شما اصلاً هم ترسناک نیست!...»
و این سوّمین رنگی بود که در توصیف چشم من به کار میبرد...
هم یکطور مبهمی در دل احساس شرمساری میکردم از دقّتی که او نسبت به این جزئیاتِ ناچیز دربارۀ من نشان میداد و هم به طرز مقاومت ناپذیری خندهام میگرفت از آن گونه ملاحت کودکانهای که او در روشِ توجه نشان دادن به اغلب امور داشت...
و البته -با حداکثر خویشتنداری ممکن- کوشیده بودم لبخند نزنم، جدی به نظر برسم و با قاطعیتِ سرراستِ شاید تلخمزهای که در لفافِ رنگیِ کلامی نرم پیچیده شده باشد، بگویم:
«قرار هم نیست شما را بترساند... بنا بر این است که خدمتتان یادآوری کند که مرزهای محدودۀ مذاکراتمان تا کجاست...»
او هم نخندیده بود ولی آن صوتِ مبهمی که شاید جهتِ بیان مخالفت، از دهان خویش بیرون داده بود، حالتی داشت میانۀ غرشی ملایم و زهرخندی تمسخرآمیز...
بیدرنگ احساساتِ قدرشناسانه و انصاف قاضی سختگیرِ درون، خجالتم داده بود و پشیمان شده بودم از رنجانیدنش...
«آدریاناخانم!... من واقعاً شرمندهام و عذرخواهی میکنم بابتِ این افتضاحی که بر سرِ قهوه در آوردم...»
و آنگاه که او نیز در پاسخ به اظهار ندامتِ من، بیدرنگ باز دستم را در دست گرفته بود، به خیال آن که میخواهد در تمیزکاری بیشتر کمکم کند، درآمده بودم که:
«نه!... خواهش میکنم دیگر خودتان را به زحمت نیندازید...»
ولی او پیش از آن که بتوانم دستم و خودم را جمع و جور کنم، پشت انگشتان یک دستم را با لبان داغ و نمناکش لمس کرده بود...
دفعتاً این فکر از ذهنم گذشت که... شبیه همان حرکت مادرم به هنگام شستن و خشک کردن دستهایم... دو ساله که بودم...
بعد بیشتر از خودم خجالت کشیده و چند نفس ساکت مانده بودم...
و در همان حال که به خود نهیب میزدم باید تدبیری اندیشید... و میکوشیدم صاف و مستقیم در چشمهای جسور و جوان او نگاه کنم، آرام و نرم گفته بودم:
«آدریانا جان!... به من علاقه دارید؟»
لحن او همچنان طعنهآلود و پرخاشگرانه مینمود...
-این همه نیروی نبرد و قوای قهریه را از کجا میآورد؟...-
گفته بود:
«این طور فکر میکنم!...»
برای آن که حداقل میزانِ خودپسندی را با حداکثر حجمِ تأثیرگذاری، به هم آمیخته و منصفانه سخنی معلموار گفته باشم، کلمات را در ذهن مرتب کرده و بعد به سخن درآمده بودم که...
«آدریاناخانم!...اگر همدیگر را دوست داریم، باید به محدودههای حریم شخصیِ هم بیشتر احترام بگذاریم... درست است؟»
انگار پاسخم او را- که شاید در انتظار جملاتی پرشورتر با چشمهای گشادهتر، تندتر از معمول توی صورتم مژه بر هم میزد- راضی نکرد...
چون وقتی با صدایی چه بسا بلندتر از پیش، به سخن درآمد، کاملاً خشمگین مینمود...
«مزخرف است!... ما همدیگر را دوست نداریم... من شما را دوست دارم... واقعیت این است که شما مرا به شکل موجودِ مزاحمی که پروفسور خدمتتان تحمیل فرمودهاند و فقط از فرط عشق و علاقه به ایشان، تحمل میکنید و اصولاً یک ذره برای خاطر انورتان مهم هم نیست که من اینقدر نگران احوال شما هستم وقتی میبینم به شنیدن خط و خبری از او رنگتان میپرد، به رعشه میافتید... چشمتان سیاهی میرود و باید زیر بازویتان را بگیرم تا خدای نکرده با مغز زمین نخورید... ضمناً اگر میخواهید بدانید بگویم که از همان روز اول که شما را در مهمانسرای انجمن دیدم متوجه شدم که چطور به پروفسور روبنیان نگاه میکردید... کور که نیستم!»
عجب!... یعنی نگاه رسواگر من چه حقیقتی را بر او آشکار کرده بود که خود از آن بیخبر بودم... ضمناً کمابیش ترسناک به نظر میرسید که آدریانا آنقدر دوستم بدارد که به میکائیل حسادت کند... او که خیال میکردم از خیل بیشمار پروانگان شمع وجود میکائیل است...
هر چند با روشهای معمول یک معلم کهنهکار، کوشیده بودم بر آن ترس غریزی خزنده و پیچکوار فائق آیم و با آهنگی توأمان محترمانه و صمیمی- طوری که انگاری احساسات او را درک میکنم- بدون ابرازرنجش از تند زبانی او، آرام و شمرده و احتمالاً در حد چندش آوری مهربان و سرد بگویم:
«آدریاناجان! پروفسور شما را به عنوان دستیار طرح و راهنما و مترجم به من معرفی کردند و من قطعاً بسیار و به انحاءِ مختلف، به کمکهای شما نیازمندم... و اگر نوع روابط انسانی میان ما، به این سرعت از مرزهای رسمیت فراتر رفته، با توجه به عقبۀ فرهنگی و حس همدلی و اشتراکات فعلی میان ما قابل درک و اغماض است- ضمن این که اگر از جانب من رفتاری سوءتفاهم برانگیز صادر شده عمیقاً متأسفم و صمیمانه عذرخواهی میکنم- ولی تصدیق میفرمایید که در هر حال از هر دو ما انتظار میرود که در معاشرت با یکدیگر، شیوۀ محترمانۀ گفتگو را حتیالمقدور رعایت کنیم...»
داشتم ابلهانه و وقیحانه پشت سر هم مزخرف میگفتم... و در واقع هم ازدحام خشم درونی او را موجّه میدانستم و هم خشونت رفتاریاش را...
هر چند ناگزیر بودم در صورت امکان مهارش سازم و یا از خودم در برابر فوران بیامانش محافظت کنم...
وقتی کششها و خواهشهای جسم جوانِ او، آن طور ناخودآگاهانه بر فضای میان ما غلبه مییافت، و موانع درونی و ممانعتهای بیرونی من اجازه نمیداد اوقات مشترکمان را به معاشقه بگذرانیم، لابد راهی جز آن باقی نمیماند که مرافعه کنیم...
احتمالاً اگر من نیز در آن ضلع سلامت و جوانی از مثلث حیات خویش بودم، این نبرد، دو جانبه و خونین و اوج گیرنده و چه بسا خرسندکنندهتر مینمود... مثل یک دور «سالسا»ی شورآفرین...
ولی برای مرده ای سرگردان و گمگشته از جهان زیرین، همآوردی و همزانویی با الههای بلندبالا و نیرومند چون او خواب و خیالی بیش نبود...
در هر حال انگار آدریانا نیز به زودی تسلّط بر خویش را بازیافته و با آرامش و اقتدار زهرآگین قابل تحسینی پاسخ داده بود...
«آقای دکتر ورجاوند!... جسارتم را ببخشید... معذرت میخواهم... ولی اگر برایتان امکان دارد لطفاً شما هم دیگر سعی نکنید برای مقابله با خطری که از سوی من احساس میکنید، از سلاح شرمنده ساختنِ دائمیِ من استفاده کنید... من یک دختر مستقل و آزادم و آنقدرها که شما تصوّر کردهاید کمسن و سال و بیتجربه و بیمطالعه نیستم.»
به یقین نمیتوانستم با او و آن همه پیکان زهرآلودی که در چلّۀ کمان شکاریاش داشت رقابت کنم... پس تنها بیدرنگ گفته بودم...
«من هرگز تصوّر نکرده ام شما بیتجربه و بیمطالعهاید...»
و مداهنهکارانه از تکرار واژۀ کم سن و سال نیز چشمپوشی کرده بودم...
بعد هر دو دستم را در جیبهام فرو برده بودم؛ مثل همۀ وقتهایی که پس از یک معاشرت خیلی دشوار، عمیقاً احساس تنهایی میکنم...
و از روی نیمکت سرد برخاسته بودم تا آهسته قدم بزنم تا چشمه و سنگابها و پیکرههایش...
و رقص قطراتِ آب را در پای پیکرههای برنزی تماشا کنم و شاید خلاصی یابم از این مجادلۀ بیهوده و سرسامآور بیفرجامی که فکر میکردم برای او جذّاب و خواستنی بود... و هیجانی معادلِ یک معاشقۀ داغ و شورانگیز را داشت...
ولی او باز هم از روی همان نیمکتی که انگاری اکراه داشت ترکش کند، با صدایی که از فاصلۀ ده قدمی آشکارا به گوشم برسد، گفته بود:
«دربارۀ من چه فکر میکنید؟»
من هم ناچار از او پیروی کرده و با صوت بلند –بیآن که به او رو کنم- ادعا کرده بودم که...
«سعی میکنم زود قضاوت نکنم.»
و البته دروغ میگفتم... نه از سر خباثت... برای محافظت از آن حقیقت بزرگتر که میخواستم اهل صلح و صفا باشم...
همچنان که او نیز بیدرنگ به فراست دریافته و به بانگ بلند آواز داده بود...
«دروغ میگویید... تا الان پروندۀ مرا هم در هم پیچیده و بستهاید...»
یک لحظه برگشته و نگاهش کرده بودم... و برای نخستین بار در آن روز متوجه شده بودم آن گوشوارههای چوبی بزرگی که از لالۀ گوشهاش آویخته در وزش نسیم ملایم یا تپش تند خون در رگهاش تکان میخورد...
بعد اما آنقدر مشغول تماشای آبهای سپید مانده بودم تا او بر خشمش غلبه کند... پایکشان و به کندی بیاید کنارم بایستد... و مثل من دستهاش را در جیب پالتو پنهان کند...
تا بعد خیلی آرام و محض رعایت احترام به جانب او رو کنم تا بایستم مقابلش و بگویم...
«حقیقت آن است که من شما را یک بانوی جوان و زیبا، بسیار باهوش و نیرومند و خوش آتیه میبینم با نوعی قابلیت بالقوّۀ مادرانۀ کمنظیر و در عین حال توان رقابت استثنایی در جامعۀ همچنان مردسالار جهانی... جز این خیالی نمیکنم.»
.....
آن روز دیگر تا زمان بازگشت از موزه- جز که به ضرورت و اندکی- گفتگو نکردیم...
ولی شباهنگام که آدریانا به خاطر نگرانی دربارۀ سلامتی من تا پلههای ورودی خانه بدرقهام کرده بود...
پس از آن وقفۀ دراز در پاسخ به من، یا در ادامۀ افکار خویش ناگاه گفته بود:
«به او بگویید چقدر می خواهیدش... هیچ اتفاقی نمیافتد... مثل من که به شما میگویم و پیشنهادم رد میشود... در عوض تا ابد حسرت نخواهید خورد... شما جذّاب و رمانتیک و شایستۀ این هستید که دوستتان بدارند... این موانع درونی دست و پاگیر را که در زندگی کوتاه و سریع و بیحد و مرز امروزی بیمعنا است کنار بگذارید... الان قرن بیست و یکم میلادی است نه قرن ششم هجری... اگر یک عمر مجنونوار از دیدار لیلی چشمپوشی کنید هم هیچکس افسانۀ شما را نخواهد نوشت... حتی باور هم نخواهد کرد... یک نفر هم به شما آفرین نخواهد گفت...»
و من پس از مدتی سبک و سنگین کردن این واژگان را پی هم ردیف کرده بودم که...
«من این هفته سخت مشغول عرفان ابن عربی و تطبیق متون فارسی و تازی خواهم بود... و شما این همه محبت داشته و امکانات رفاهی چند روز آینده را برایم فراهم کردهاید... میخواهم خواهش کنم حتماً به این سفر یک هفتهای که فرمودید انجمن دانشجویان تدارک دیدهاند، تشریف ببرید... مطمئنام شما هم نیاز خواهید داشت مدّتی فارغ از من و عیب و علتهام، مشغول رسیدگی به خودتان باشید و استراحت کنید...»
...
...
و اینک همانطور که دلم میخواسته تنها و ناشکیب... ایستادهام در حاشیۀ میدانِ عتیقِ بازل کهنه، مقابلِ آن غول قرونِ وسطایی برساخته از سنگِ سرخ...
تنهای تنها...
... هنوز هم با یادآوری نشانههای رنجشی آشکار که لحظات خداحافظی بر چهرۀ آدریانا دیدم، احساسی شبیه ناراحتی وجدانِ عاری از پشیمانی را تجربه میکنم...
و از سویی خرسندم که به فراغت بال و آسودگی خاطر و بیمداخلۀ نصایح نامربوط او میتوانم به رنجهای منسوخ عاشقانۀ خویش بپردازم...
قسمت قبل
قسمت بعد