کم کم دارم میفهمم که چرا میکائیل این خدابانوی مادرِ سهمگین را برگزیده تا مراقب احوالاتِ بیمارگونِ جسم و جانِ من باشد...
ضمنِ این که دارم درک میکنم برای نیمۀ پنهانِ وجودِ این یاورِ نوظهور و ناخواندۀ من، یعنی آن روحِ مؤنّثِ بلعنده، آن دیمیتر[1] درون، که دارد آهسته آهسته از پرده برون میافتد، مردِ آسیبپذیرِ بلاتکلیفی که منام- حداقل در ظاهر- تا چه حد در نوع و جنسِ خویش میتواند جذّاب باشد...
تسلیمِ جریانِ طبیعت، تن رها کردهام در آغوشِ گرمِ نیمکت... چند بار نفس میکشم و پلک میزنم و او را تماشا میکنم که دیگر آسوده به نظر میرسد... هر دو بازو و زانوانش را ضربدری بر هم گذاشته، تکیه داده به پشتیِ صندلی و با دو چشمِ درشتِ نیمهباز زیرِ نظرم گرفته است... و تنها نشانۀ بیقراریاش همان است که مچِ یک پای آویختهاش را آونگوار و موزون تکان میدهد...
حالا دارم به این فکر میافتم که از فضای صمیمانۀ غیرمنتظره و خارج از اختیارِ میانمان قدری به نفعِ خودم استفاده کنم و بیمقدمه باز از او بپرسم:
«میشود خواهش کنم که بازگو بفرمایید همۀ آنچه را پروفسور دربارۀ من به شما گفتهاند؟»
چرا این قدر مهم است برایم؟...
قطعاً نه از آن جهت که بدانم دستیارِ رزمجوی شکارگرِ بلعندهام دربارۀ من چهها در سر دارد...
در واقع... بیشتر... قضیه آن است که... طی این همه سال... کمتر پیش آمده که من و میکائیل در گفتگوهامان رسیده باشیم به این حد از صمیمیتی که اینک میان من و آدریانا رخ نموده... فقط ظرفِ مدتِ یک شبانروز...
یعنی که همواره آن همه مباحثات و حتی مجادلاتِ میانِ من و میکائیل بیشتر حولِ مباحثِ انتزاعی بوده است... یا حتی گاه امورِ پیشِ پا افتاده... و یا درمانِ دردهای بیدوای من...
و جز این ها دیگر خاموشی بوده و خاموشی...
الان راستی خیلی خودخواهانه، در کمالِ راحتیِ وجدان، فقط دلم میخواهد هر طور شده، به هر ترفندی که لازم باشد، میکائیل را هم در این مکالمۀ ناخواسته و بهناچار صمیمانه، شریک سازم...
ولی آدریانا با دو چشمِ فراخِ معصومش، نگاهِ مهیب و هوشمندانۀ دیگری بر من میافکند و با آهنگی شوخ و سرخوشانه- و شاید جهتِ تلافی خوشمزگیِ بیجای چند دقیقه قبلِ من- میگوید:
«نگران نباشید... حتماً هنوز چیزهایی هست که به من نگفتهاند!...»
بعد اما انگاری در فکر فرو میرود... چهرهاش باز جدی و باوقار میشود و همچنان که یک دسته موی موجدار نیاراسته را به سرِ انگشت میاندازد پشت گوشِ چپِ خویش... مدّتی، متفکّرانه به سمتِ راستش خیره میماند...
و به فاصلۀ چند نفس، با همان آهنگِ دوستانه و بیتکلّفی که امروز اختیار کرده، میگوید:
«در حقیقت چیزِ زیادی هم دربارۀ شما نگفتهاند... آن مواردی که دربارۀ شما میدانم، اغلب برداشتِ خودِ من بوده از همان دو سه دیدار... و چند بار مکالمۀ تلفنی... پروفسور فقط به من گفتند که شما در سالهای دور هنرمندی نقّاش بودهاید و سابقۀ شرکت در چند جشنواره و نمایشگاه دارید و حتی چند جایزۀ هنری گرفتهاید... الان هم نقد و تاریخِ هنر درس میدهید و به آثار و ابنیۀ باستانی علاقه دارید... زبانِ آلمانی بلد نیستید... به دلیلِ برخی حوادثِ قدیمی، اکنون از نظرِ جسمانی آسیبپذیر هستید و نیاز به مراقبت دارید... و در نهایت از من خواستهاند که اگر شما موافق باشید، راهنمای محلی و مترجمِ همراهِ شما باشم و دربارۀ خورد و خوراک و سلامتتان هم مراقبت کنم و مدام نکاتِ بهداشتی را به شما یادآوری کنم... و کلاً همه جوره هر وقت لازم بود کمکتان کنم...»
دارم از خودم میپرسم یعنی میکائیل دقیقاً به چه دلایلی با خود فکر کرده من تا این حد- همهجوره و همهوقت- به کمکِ دیگری نیاز دارم...
پس دهان به سخن که باز میکنم، کلمات کمابیش با حواسپرتی و بهطریقِ نیمهخودکار و خارج از اختیار بر زبانم جاری میشود... و ناخودآگاهانه به آهنگی زمزمهوار میگویم:
«البته... راضی به زحمتِ شما نیستم...»
که او به همان روشِ پرشدّت و ناگهانی- که برایم تازگی هم دارد- میخندد...
«خواهشمیکنم آقای دکتر!... نترسید... مدیونِ من نمیشوید... مجانی که نیست!... بابتِ انجامِ وظایفم پولِ خوبی هم میگیرم...در واقع دستیاریِ شما برای من شغلی پارهوقت است که اوقاتِ فراغتم را خیلی مفید پر میکند... ولی اگر مشکل این است که خجالت میکشید بگویید به ساعاتِ تنهایی نیاز دارید، اصلاً جای نگرانی نیست... چون پروفسور در این مورد هم به من تذکر دادهاند... قرار شده که پیش از ظهرها به مدت نیم ساعت یا چهل دقیقه بیایم اینجا و اگر لازم باشد برای شما خرید کنم و اگر بخواهید جایی بروید همراهتان بیایم و کار ترجمه یا تایپ اگر داشتید از شما بگیرم... البته این وسط اگر بتوانید کمی وقت بگذارید و کار پایاننامۀ مرا هم ببینید و راهنماییام کنید که خیلی عالی میشود!...»
ناگزیر لبخندی میزنم به آن صورتِ جوان و شاد و سرشار از امید و به سستی و تردید پاسخ میدهم:
«دربارۀ پایاننامه همانطور که قبلاً عرض کردم، با افتخار در خدمتتان خواهم بود... البته اگر معلوماتِ محدودم اجازه دهد و بتوانم برای شما مفید باشم...»
که او به شیوۀ یک مادرِ مهارگر و جنگاور، باز بیامان زیرِ تیغِ عیبجویی و در کمندِ انتقادم میگیرد...
«دکتر ورجاوند!... هیچ میدانید که شما بیش از حدِّ لزوم، تواضع به خرج میدهید؟!... برای شخصیتِ خودتان خوب نیست... مخاطب شما ممکن است این ویژگیِ شما را به حسابِ ضعف بگذارد و دربارۀ شما بد قضاوت کند و یا از آن سوءاستفاده کند...»
پاسخِ من البته همان لبخندِ ادامهدارِ ابلهانه است که او را برای چند نفس ساکت نگاه میدارد...
شاید نگران شده باشد که مباد شکارِ به دام نیفتاده را پیش از وقت برماند... همانطور که از جا برمیخیزد میگوید:
«معذرت میخواهم... منظوری نداشتم... فقط میشود لطفاً با من کمی راحتتر باشید؟... یعنی بپذیرید که من یک دوستام... قول میدهم پشیمان نشوید...»
بیمعطّلی میایستم...
همچنان که به خودم امید میدهم این حرفهای آخر، پیشدرآمدِ آن خداحافظی مغتنمی است که انتظارش را میکشم... میکوشم بر خستگیِ ناشی از این معاشرتِ دشوار غلبه کنم و این عبارتِ میکائیل را به یادآورم که در وصفِ دستیارِ نفسگیرِ خویش، در آخرین نامهاش نوشته بود «از هر جهت قابلِ اعتماد»...
اما خوشبینیام دیری نمیپاید وآدریانا به یکبارگی، با آهنگی که کمابیش کودکانه و نامطمئن و شرمناک مینماید، میگوید:
«فقط یک خواهش دیگر استاد!»
و انگاری اولین بار است که مرا با این عنوان خطاب قرار میدهد... صمیمانهتر از قبل...
«خواهش میکنم... امر بفرمایید...»
«میتوانم یک لحظه شما را بغل کنم؟...»
از همان فاصلۀ دو قدمی... با تردید و احتیاط احوالاتش را میسنجم... که بیشتر آشتی جویانه است و کمتر تهاجمی...
بهنظرم برای پرهیز از هر بگومگوی دیگر و خلاصی از مجالست بیشتر با او، صلاح آن است که روشنفکرانه و همدلانه و با عجله درک کنم نشانهشناسیِ معاشرت در فرهنگِ بیگانهای را که او ظاهراً با شتابِ هر چه تمامتر عمیقاً جذبش کرده است...
پس میگویم:
«بله حتماً... چه مانعی دارد؟...»
بعد سعی میکنم بینهایت طبیعی به نظر برسم... و دارم توی ذهنِ خویش سبک و سنگین میکنم که آیا باید بازوهام را نیز به استقبال از او کمی از هم بگشایم یا همین طور آویزان نگهشان دارم...؟!...
ولی پیش از آن که من بتوانم تصمیمی قطعی بگیرم،آدریانا آن دو قدم فاصلۀ امن میان ما دو تن را طی میکند، هر دو بازو را برمی افرازد و به سبک امریکایی شانههایم را در آغوش میگیرد...
شاید در رمزگانِ تجربیاتِ اخلاقیِ خودم در مراوداتِ روزمره، این نوع اطوارهای روشنفکرانه مألوف و معمول نباشد، اما به نظرم آنقدر سوادِ فرهنگشناسانه دارم که خوانشی نسبتاً معتدل از معنای عاطفیِ این حرکتِ آدریانا به عمل آورم...
و این طور برداشت کنم که او پس از یک مشاجرۀ مختصر و گفتگوی آشتیجویانه و صمیمانۀ متعاقبِ آن، میخواهد سدّ دلتنگیآور بیاعتمادی و رنجشِ احتمالی را بهطورِ کامل از میانه بردارد...
ولی در نهایت کمی معذّب میشوم وقتی او طولانیتر و پرفشارتر از حدّ انتظار دستهاش را دورِ گردنم نگه میدارد... صورتش را کمی عقب میکشد و در چشمم خیره میشود و میگوید:
«چه عجیب!... دیشب سبزِ زیتونی بود... الان طلاییِ عسلی... چشم های شما را میگویم...»
از آن فاصلۀ نزدیک و بدونِ عینکِ مطالعهام، چشمهای او را تار میبینم... ولی وزشِ نفسش همراه با رایحۀ قهوه و وانیل مشامم را پر میکند که باز میگوید:
«ممنون که اجازه دادید اینطور از نزدیک چشمهای شما را تماشا کنم... حالتِ غمگینِ معصومانهای توی نگاهِ شما هست... اجازه دهید از شما مراقبت کنم...»
یک لحظه –خیلی گستاخانه البته- به ذهنم خطور میکند که لابد اگر هم اینک با او بخوابم نیز، از آن جایگاهِ مادرانه و سلطهگرِ خویش، محضِ تشویق از من تشکّر خواهد کرد...
اما خیلی زود از هزلیات هذیانوار منصرف میشوم و به خودم تذکّر میدهم که باید به شتاب و بیتردید، اوضاع را مدیریت کرد...
نه! هرگز نمیخواهم با او وارد بازیِ عشق یا جنگ شوم...
در حالی که آهسته گردنم را از طوقِ پیچکوارِ مدوسایم خلاص میکنم، به خیالِ آن که شاید اینطور کمتر دلخور شود، بوسهای سرد و شتابناک روی گونهاش میگذارم و پاسخ میدهم:
«شما لطف دارید آدریانا جان!...حالا اگر اجازه بفرمایید ببینم شما چه چیزهایی خریدهاید و برای ناهار خوراکِ مختصری آماده کنم... امروز ساعت دو بعد از ظهر با مدیرِ دپارتمانِ فلسفه و رئیسِ دانشکدۀ علومِ انسانی، قرارِ ملاقات دارم... میدانید که این سوئیسیها چقدر هم وقتشناساند!...»
به نظر نمیرسد از رفتارِ من تعجب کرده و یا رنجیده باشد... هنوز همان لبخندِ داهیانه و اغماضآلودِ عاقل اندر سفیه را بر گوشۀ لبهاش دارد... میدانم که او میداند دارم میگریزم از درگیر شدنِ با او... به هر طریق...
پاسخ میدهد:
«مدیرِ گروهِ فلسفه آلمانی است و رئیسِ دانشکده هم ایتالیایی... و اگر اجازه بدهید ناهارِ امروزتان را هم من آماده میکنم... سریع و بهداشتی و بخارپز...»
بعد اشاره میکند به چمدانِ من که از شبِ قبل رهایش کردهام همانجا پشتِ درِ ورودی... و میگوید:
«تا شما وسایلتان را ببرید به اتاقِ بالا و جابهجا کنید... دوش بگیرید و لباس عوض کنید... غذا هم آماده میشود...»
[1]Demeter خدابانوی مادری و حاصلخیزی و اجتماع در اساطیرِ یونان
قسمت قبل
قسمت بعد