اصلِ قضیه به گمانم چنین بود که من از روزِ نخست، نمیخواستم یکی باشم از خیلِ آن نجاتیافتگانی که به یاریِ دستِ توانگرِ نیکوکارِ او، از مصیبتی رَستهاند...
که میکائیل از بهرِ صوابِ عیادت، گاه به بالینم بَرآید... و من به همین حیاتِ حقیرِ خویش، دل خوش دارم...
من آرزو داشتم که او باشم...
نه چنان که از سرِ حَسد...
یعنی قصدم آن نبود که مثلاً در رقابتی سبقت گیرم از او... همآوردیاش کنم... مثلِ او شوم... یا بهتر از او...
من که در همان داوِ نخست، بازی را به او باخته بودم...
در حقیقت میخواستم آنقدری به او نزدیک باشم که تنها خودِ او میتوانست بود...
یعنی طوری که او باشد... و من نباشم...
فتنۀ دیدارِ او_ از همان آغازین برخوردها_ مرا از خود بیرون... از خویشتن بیزار کرده... و به بیگانگی و رسواییام کشانیده بود...
در اوّلین قدم با دلِ دیوانۀ خویش... و در آخر نزدِ خلقِ بیمدارا و سرنوشتِ غدّار... و حتّی خودِ «سختکمانِ سستپیمان»اش...[1]
...
وقتی آن لیوانِ دمنوشِ اسطوخودوس و سنبلالطّیبِ او_ باز_ داشت بینِ انگشتهام میلرزید و لبپر میزد...
و او نمیدید...
همانطور مثلِ تجسّمِ شکوهِ پیروزی، سرد و صامت و پولادین، کنار پنجره ایستاده بود_ در حالتی نزدیک به نیمرخ نسبت به من_ و داشت از لای درزِ کرکرههای بسته، بارشِ برفِ شبانه را تماشا میکرد...
بعد از آن بگومگو و مشاجرۀ شرمآور و سخت، انتظارِ دیگری هم نداشتم...
آنگونه که من سراپا، درهم شکسته بودم... و او انگاری دیگر خسته بود...
به وضوح دیده بودم که نگاهش را از من دریغ میداشت...
... حتی وقتی با آن دقّتِ مألوف و بیحوصلگیِ نوظهور، آبخوریِ سفالینِ دستهدار سنگین را گذاشته بود کنارِ دستم، روی میزِ خاکگرفته...
آنطرفِ قابِ تاریکِ پنجره، فقط خاموشیِ نیمهشب بود و دانههای درشتِ برف که تا سطحِ شیشه را لمس میکرد_ در بازتابِ درخششِ آتشِ بخاریِ دیواری_ برقی میزد، میچسبید پشتِ شیشۀ بخارگرفته و آهسته آب میشد...
با دستهایی مرتعش، لیوانِ جوشاندۀ پیشکشی او را گذاشتم روی میز... محمولۀ خوشبوی بیخاصیتی که عطرِ آشنای مطبوعش بیشتر به گریهام میانداخت...
خیلی با احتیاط برگرداندمش سرِ جای اوّلش... درست همانجایی که هنوز ردّپای رطوبت حلقهای انداخته بود بر سطحِ خاکآلودِ چوبِ رنگباخته... کنارِ چمدانِ بسته آمادۀ رفتن...
دمنوشِ شفابخش نمیخواستم... و آرامش و تسلّی را ...
همانطور که او دیگر مرا نمیخواست...
به همین روشنی... به روشنی چشم های بی اعتناش...
حتی وقتی حینِ تماشای آخرین برفِ زمستانی_یکطوری با بیخیالی و انگار هیچ فاجعهای رُخ نداده_ گفت:
- «باید شالگردن مرا ببری... »
معلوم بود چقدر بیتفاوت است برایش... این که مرا از دست بدهد یا شالگردنش را...
چشمم عادت کرده بود به تاریکیِ تدریجیِ هوا... در دلهرۀ غروبِ زمستانیِ آن اتاقِ نشیمنِ غبارآلودِ عاریتی...
در خانۀ امن... که تنها منبعِ روشناییاش شعلههای آتش بود و یک چراغِ دیواری کمسو...
با دستهایی لرزان و پاهایی بیقرار، نسیهوار نشسته بر صندلیِ لهستانیِ ناراحت... یکدورِ دیگر، گردِ اتاق را با چشم سیاحت کردم...
برای آخرینبار... و طوری که همۀ اجزایش را به حافظۀ بصری بسپارم...
درِ چوبیِ سنگین با لایهلایه رنگِ ترکخوردۀ سفیدِ لکّهدار... نیمهباز...
قفسههای خالی و متروک... ملحفههای چروکِ یکجورِ بیشرمانهای رها شده روی دیوان... فرشِ پاخوردۀ رنگباختۀ نخنما... دیوارهای خالیِ کپکزده... پردههای بنفشِ چرکمُرد...
و خودِ او_علیرغمِ همهچیزِ دیگر_ با آن نظافت و آراستگیِ خدشهناپذیر و همیشگی... بالاپوشِ پشمینِ آنقوره و نیمرُخِ ستمگرانه باشکوهش... دستها نهاده بر سینه... شانهداده به لبۀ طاقیِ پنجره... طوریکه هنوز با نیمتنه به من روکرده و با چهره از من روگردان بود... و در نتیجه عضلاتِ گردنش طوری کشیده شده بود که تپشِ نبضی را بین استخوانِ ترقوه و گودیِ زیرِ سیبِ آدمش میشد دید... آن سایهروشنِ ملایمی را که در فواصلِ نفسکشیدنهایی آرام... زیرِ همان نورِ خفیفِ برفِ تابناک... و شعلۀ بخاریِ دیواری... روی پوستش، وسواسوار و پیوسته جابهجا میشد...
آنقدر تماشا کرده بودمش تا شاید فشارِ اندوهم را_ ناخودآگاه_ بر روانِ خویش احساس کرده بود...
یا در هر حال، خواهینخواهی نگاهِ زیرچشمیاش به حرکاتِ من و مسیرِ نگاهم افتاده بود...
با لحنِ تلخ و صدایی گرفته ولی اینبار یکجورِ عجیبی هم، انگاری مشفقانه گفت:
- «دارویت را بخور... چشمهات را دست نمال... »
نگفت نوشیدنی... گفت دارو...
تأکیدی روشن بر آن که بیمارم... به همان شفافیّتِ رایحۀ شیرینی که جوشاندهاش داشت... به زلالیِ چشمهاش...
و قاطعیّتِ بیمهریهای اخیرش...
چفتِ چمدان را با دستپاچگی و سروصدایی ناگزیر_که در آن خاموشیِ سرد و خالی، به طنینِ انفجار میمانست_ گشودم... و حولۀ تازۀ صورتیام را باز بیرون آوردم از لابهلای کتابها و گذاشتم روی چشمهای خیسم...
انگار صوتِ تیز و خشک و شکافندۀ قفل، که ناگاه سکوتِ شیشهای نازک را ترکترک کرد، اعصاب او را نیز خراشید... نیمنظری تند و خردهگیرانه انداخت بهطرفِ چمدان و من، کفِ دستِ چپش را بیصبرانه کشید روی موی کوتاه بالای شقیقه و پشتِ سر... و دوباره مشغولِ تماشای برف شد...
یعنی که زودتر برو...
نمیتوانستم ولی...
قول داده بودم دیگر حرفی هم نزنم... مخالفتی نکنم... و تسلیمِ سرنوشتی باشم که او برای همۀ ما ساخته بود...
ناخواسته...
و نصیب من این وسط، فقط آن بود که تنها بروم و آب شوم در گسترۀ افقِ ناپدید...
نمیشد...
گفتم:
- «خوب پس... بروم دیگر...»
و دوباره انگاری موفّق شدم قدری توجّهِ بینظیرش را از بارشِ برف به جانبِ خویش، منحرف کنم...
این دفعه مدّتی در سکوت به نظارهام ایستاد... که صورتم را خشک میکردم و بینیام را بالا میکشیدم...
بعد اما_ همچنان بیگفتوگویی_ به طرفم آمد...
خیلی آهسته آن چند قدم را پیمود... با ضربآهنگی یکنواخت و حاکی از تصمیم...
و کنار صندلی بر سرم سایه افکند...
باز هم بیسخنی، انگشتانِ همان دستِ چپ معجزهگر را نرم و ملاطفتآمیز، سُرانید لای موهای خیس بالای پیشانیِ من... با فشاری ملایم صورتم را بهطرف خودش بالا گرفت...
رایحۀ شفابخشِ نگاهش را در چشمهام دمید... مثلِ گاهِ صمیمیترین حالاتِ خویش، پشتِ گردنم را در کفِ دست و انگشتهای گرمش گرفت و سایید...
من اما تنها طریقم برای بیانِ آنچه آغشته با نوازشهای او در دل و در خاطرم میگذشت، همان سخن گفتن بود که او قدغن کرد... روش دیگری نمیدانستم...
گفتم:
- «اگر مرا میکشتی بهتر ازین بود که اینطوری برای ابد بگذاری و بروی... »
اوّل با لحنی_ به یک اندازه_ جدی و طنزآمیز گفت:
- «خودت هم خوب میدانی که بهتر نبود...»
و بعد زیرِ لب توی گوشم نجوا کرد... با صدای گرم و محزونی که در خلوتِ خاموشیِ ما طنینی جادوانه داشت...
- «حرف نزن بهرام!... با کلمات فکر نکن بهرام!... گاهی فقط باش... لطفاً... میتوانی؟!...»
برایش چه آسان بود که برای واپسینبار در امنیتِ سحرانگیزِ و عاریتیِ بود و باشِ اغواگرِ خویش بفشاردم...
و منهزم و مدهوشم کند از هجمۀ تندِ لبهایی که خاموشی و خون میبارید...
هر چند عاقبت با نیروی دستهای او بود که ایستادم و _چونان که در آلاچیقِ بهاریِ او_ تکیه دادم به دیوارِ آنسان ناگهانی سخت و منجمد و بیاعتنا...
گذاشتم تا همانطور باشم که او میخواهد...
وانهادم که لیوانِ مداواگر را در دستم بگذارد تا جرعه جرعه بنوشمش... لابهلای بارشِ نوازش و نگاه و تهاجمِ خنجرِ خونریزِ واپسین معاشقۀ نامنتظَر و نیمبند با او...
دلخوش از این که دمادمِ رفتن، کلامی مهرآمیز را در تلاطمِ توفانیِ نفسهایی که هستیِ من بود، بفرستد در مشام جانم... و "مِین شاتز"[2] و "مِین اِنگِل"[3] خطابم کند...
حالا فقط دلم میخواست یکبارِ دیگر سرزنشآمیز ولی آهسته و محتاطانه، یادآوریاش کنم که:
- «میکائیل!... امّا مگر تو خودت قول نداده بودی؟...»
تا سرِ آخر دشنۀ دشنامی سرد را تا دسته در قلبم فروکند:
- «از طرفی، اگر بخواهیم فقط جهتِ مثبتِ قضایا را ببینیم، در مجموع این جدایی برای تو هم مفید خواهد بود... نه؟... که از عوارضِ وابستگیِ عاطفی خلاص شوی و در مسیرِ رشدِ درونی، مستقل بودن را بیشتر تمرین کنی... »
...
در حالی که از همان نخست گامزدنها در قلمروِ ممنوعه و مخفیِ صمیمیتِ فرا افلاطونیِ بیمرز با او، باید میفهمیدم که مانعی وجود دارد...
از وقتی با لحنی گهگاه به تردید و تهدید آمیخته، از کورهراهِ پرپیچوخمِ دوستیِ سادۀ ابدی به بیراهۀ ناهموار و دهشتبارِ حمایتِ همیشگی میافتاد...
وقتی میگفت باید شبهامان را فراموش کنیم... یا حداقل آن مواقعی که مرا پنهان میکرد... از آن به قول خودش "پَــــــتِه!"[4] (با یک فتحۀ ملفوظِ خیلی کشیده و غلیظ!) یا همان پدر تعمیدیاش...
با بهانههایی مطلقاً معقول و قانعکننده... که آمیخته با شطحیاتی شوخیآمیز، ترسناک و شاعرانه، و وعدههایی وسوسهانگیز، ادا میشد...
همچنانکه صورتش را به یک طرف متمایل و گوشۀ لبش را کمی به یکسو جمع کرده بود، چشمکی میزد و یکدستش را به حالتِ نمایشی و بانمکی توی هوا میچرخانید...
- «میدانی بهرامجان؟!... اینها خیلی کاتولیکهای کُنزِرواتیوی[5] هستند... مثلِ خودِ حضرتِ یَهُوَه صَبّایوت در عهدِ صباوت، زبانِ آدمیزاد را خوب نمیفهمند... و زبانِ عشق را... فوراً از ظلماتِ دوزخِ گمشدۀ "شوارتزِر والد"[6] طردمان میکنند...
بعد بلافاصله میگفت:
“Oh, Herr!“ [7]
- «ولی تو عاشقِ چشماندازهای سحرانگیزِ بادن_وورتمبرگ[8] خواهی شد..!... باید سرزدن آفتاب را لابهلای انبوهِ کاجهای سیاه ببینی... آن مهِ سنگینِ سحرگاهی... آن مراتعِ سرسبزِ کوهپایه....»
یعنی به وجهی هنوز میخواست یک گوشه از فراشِ ننگینِ لکّهدارِ خویش را در قلمروِ ملکوتیِ آباء و اجدادی پهن کند... پس نمیتوانست آنگونه که اراده داشت، در "بهشت برفراز برلین" با "بالهای اشتیاق"[9] پذیرایم شود... البته خودش برای توضیحِ بیشترِ مسئله، مرواریدِ سپیدِ دندانهاش را بر هم فشار میداد و یکجورِ بامزهای باز همان گوشۀ لبهاش را کمی رو به پایین میکشید و چشمهای درشتش را بزرگتر میکرد تا نمایش دهد که چه مشکلِ جدی و ترسناکی در پیش است... که تنها به دستِ خودش البته قابل حلّ است و در عین حال نیاز به همراهی و همدستیِ من نیز دارد...
«بهرام! میدانی؟... آخر ما برای ادامۀ تحصیلِ تو به آن اِشتیپِندیومِ[10] دیهرتزوگین[11] مادرم نیاز داریم... پس هنوز نمیتوانیم تا سرحد سکتۀ قلبی برنجانیمش... ولی اوضاع اینطوری نمیماند... یعنی به محضِ این که تو درساَت تمام شود و من شغلِ ثابت پُردرآمدی پیدا کنم...»
_و همیشه مادرش را با همین تأکیدِ زهرآلود و تمسخرآمیز بر القابِ اشرافیاش یاد میکرد..._
بعد هم با اطواری حاکی از تأسّفی قابلِ گذشت و طنزآمیز، سرش را تکان تکان داده و زیرِ لبی انگاری به وضعیتِ پیچیدۀ خود در رابطه با مادرِ سلطنتیاش میخندید...
...
یکی از آن واپسین روزهای زیبای نویدبخشِ سعادت و سرمستی در آخرین نیمترمِ تابستانیِ دانشگاه بود که من، در ساعتِ هشتِ صبح، قبل از کلاسِ درسِ جبرانیِ اخلاقِ اسلامی، از تلفنِ عمومیِ دانشکده، زنگ زده بودم به مسئولِ دفتر ترسناکِ انجمنِ میکائیل... و خارِ مغیلانِ تندخویی و بیحوصلگیِ منشی، و برودتِ آهنگِ بُرنده و شماتتآمیزِ مسئولِ دفترش_ خانمِ علوی_ را به جان خریده... و بعد کلّی هم پابهپا شده و معطّلِ این مانده بودم که خودِ میکائیل بیاید پای تلفن... تا برای ساعتِ سه بعد از ظهر، به دیدار در آلاچیق وعدهام دهد و با صدای گرم و فریبنده و فسونبارش، توی گوشم اشعارِ گوتۀ بزرگ[12] را زمزمهکنان بخواند...
Der du von dem Himmel bist,
Alles Leid und Schmerzen stillest,
Den, der doppelt elend ist,
Doppelt mit Erquickung füllest;
Ach, ich bin des Treibens müde!
Was soll all der Schmerz und Lust?
Süßer Friede,
Komm, ach komm in meine Brust![13]
و بعد باز بگوید:
Schatzi!... Ich vermisse dich! Ich muss dich sehen... und viele andere dinge…”[14]...”
و بیمدارا و بیدریغ _ انگار هنوز از به دام افتادن قطعیِ صیدِ دستآموزِ خویش، اطمینان کامل ندارد_ باز بیصبرانه و مشتاق نجوا کند...
«خواهش میکنم زودتر بیا... از دل و از جان میخواهمت...»
...
ساعتی بعد در گوشۀ همیشگیام کنارِ پنجره، در حاشیۀ ازدحامِ کلاسِ خاموش، نشسته بودم و پژواک بیپایانِ آوازِ خوشِ میکائیل همچنان در گوشم تکرار میشد؛ یعنی تمامِ آن وقتی را که استادِ اخلاق و معارفِ دینی، با آوازی ناساز و ناکوک و انگاری خیلی هم خشمناک صلا میداد...
- «در قرآنِ کریم آمده است که تقوا، نقطۀ متضاد و متقابلِ غفلت و بیخبری است. تقوا یعنی مراقبت و هوشیاریِ شبانروزی... یعنی مواظبت کنی هر کاری که از تو سر میزند، بنا بر مصلحتِ خالقت باشد... و نَفْسِ خویش را حتّی یک نَفَس رها نکنی... که اگر رها کنی، راه لغزنده است، پرتگاه عمیق است؛ میلغزی و سقوط میکنی... تا مگر باز جایی دستت به مستمسکی برسد، و بتوانی خودت را نجات دهی... «إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِنَ الشَّيْطَانِ تَذَكَّرُوا فَإِذَا هُمْ مُبْصِرُونَ»[15] وقتی انسانِ باتقوا، مسِّ شیطان را احساس کند، فیالفور آگاه و بیدار میشود و از خوابِ غفلت برمیخیزد... از آدمِ خامِ لااُبالی بارها معصیت سر میزند و او هیچ نمیفهمد... ولی انسانِ خداترس و تقواپیشه و پرهیزکار_ برعکس_ به محضِ ارتکابِ گناه، به مجرّدِ گذرِ شیطان از پهلوی خویش، بیدرنگ متوجّه و متنبّه میشود و از غفلت و خطای خویش، توبه میکند...»
استادِ اخلاق به تناوب از پشتِ کرسیِ سخنرانی بلند میشد و روی سکوی کوتاهِ اختصاصیاش، مقابلِ تختهسیاهِ طویلِ کلاس، قدم میزد... میرفت و بازمیگشت... دستارش را روی سر، جابهجا میکرد... هر دو دست را از پشت در هم میگرفت... گاهی با انگشتانِ یکدست، ریش میخارانید و باز میرفت و مینشست روی صندلیاش... موقعِ حرف زدن با حرکت چشم و انگشت به طرفِ ما اشاره میکرد... ولی توی چشممان نگاه نمیکرد... نگاهش را مثل تیر پرتاب نمیکرد... شبیهِ دودِ اسپند گرد سرمان میچرخانیدش... لابد آن گونه درس میگفت که آدمهای خداترس و تقواپیشه باید بگویند...
صدای ترسناکش _ که با خاطره آهنگِ فریبندۀ توی سرم در هم میآمیخت_ کلافهام کرده بود... ضمن این که حرفهاش برایم تنگنای کورهراهی سنگلاخ و کوهستانیِ پربیم و خطری را مجسّم ساخته بود...
مثلِ اغلبِ اوقات در زیرِ کتابِ درسیِ دانشگاه، چند جلد ادبیاتِ عرفانی امانتی از کتابخانۀ دانشگاه را _ پیشگیرانه_ پنهان میداشتم، تا از حملاتِ خدایانِ سختآیینِ مدرّسانِ گروهِ معارف، چارهجویانه بدان پناه برم...
پس مخفیانه لای کتابِ اشعارِ ابنِ عربی را باز کرده بودم تا اثرِ زهرِ کلامِ استاد را به شیرینیِ مستیِ شرابِ جنون، بیاثر سازم...
«ای معشوق بیا دست در دست هم نهیم؛
و به پیشگاه آن حقیقتِ لایزال رویم؛
تا او میانِ ما حکمی جاودانه کند؛
و ما را صلح و آشتی دهد؛
آشتی پس از قهر؛
آه که چیزی لذّتبخشتر از این در جهان نیست!
نشستن در کنارِ یار،
و با هم سخن گفتن...»[16]
عاشقانههای هشتصدسالۀ این فیلسوفِ "اشبیلیه" به حدیثِ دلم نزدیکتر بود از عتاب و خطابهای مدرّسِ حاضر...
و به من شهامتی داد تا کمی عمیقتر نفس بکشم...
هُرمِ شیرینِ یک صبحگاه از اوائل شهریورماه، در تنِ هوا بود...
برای تلطیفِ گرمای تابستان، پردههای کلاس را کشیده بودند... روی تنفّسِ پنجرههای گشودهای که آرام آرام در بازدمی ملتهب و سنگین، زیرِ پوستِ حریرشان میدمید و دمادم چونان تنی سرشار از تلاطمِ عشق به ارتعاشی موزونشان درمیآورد...
وزشِ خنک و معنبرِ ملکوتِ خیالِ او، دمِ گرم و تفتیدۀ کلامِ جبّار را بیاثر ساخته بود...
میخواستم وانهم تا تلألؤ صاعقۀ لوسیفر، چشمِ جانم را خیره سازد...
بگذار مَسّ سرانگشتانِ مُعجزنِشانِ عَزازیل را بر ظواهر و سرائرِ وجودم احساس کنم... همانقدر غافلانه معصیتبار... که خواستنی بود...
کاش گردابِ دوّارِ وسوسههاش تا ابد فرو بَرَد و فراگیرَدَم...
قلبم... سرم... تنم را...
کاش سودایِ او، چونان خنجرِ نافذِ وسواسی ابلیسوار، وجودم را... روحم را بشکافد...
کاش طوری نابینا شوم بر جهان، که جز صورتش را نبینم...
و آغوشِ حضورِ فراگیرش، بیخبرم دارد از هر آنچه جز او است، در عالم...
مغروق و مستِ شرابِ اندلسی بودم... که زهدِ عبوس و غافل از احوالِ من، از صورِاسرافیلِ حنجر استادِ معارف، ناگاه نعرۀ وحی برآورد...
- «تحریضِ ابلیس، میتواند گاهى از فاصلهای بسیار دور رخ دهد، به واسطۀ شنیدنِ سخنی یا مشاهدهای با چشم... و گاه از راهِ رخنه در روح و جان؛ «فِي صُدُورِ النَّاسِ»، گاهى با حَشر و نَشر و مجالست؛ «فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ»، اوقاتی هم از طريق سَر و سِر داشتن و مؤانستِ نزدیک و تماس... خیلی خیلی نزدیکِ قلبِ آدمی... نفسِ آدمی را لمس میکند... «مَسَّهُمْ»... »
صوتِ یکنواختِ پنکۀ سقفیِ کلاس به صدایِ بال زدنِ فرشتهای میمانست...
و دیگر آنچه استاد میگفت به کامم شیرین مینمود...
که راستی انگاری داشت خلاصۀ تاریخِ دوستیِ مرا میگفت با میکائیل...
نقل و حدیثِ قصههای او_ آن پسرِ آلمانیِ محلۀ جلفا_... دیدناش از دور در پیچ و خمِ کوچۀ سنگتراشها و لتاسترا... رخنۀ خیالِ دلپذیرش در خاطرم... آشنایی و همنشین شدن با او پس از سالها... و آنک همپیمانی و صمیمیتی پنهانی... و تلاقیِ اعجازِ دستهاش... محو شدن در او... و تشفّیِ لبانش...
بعد یکباره غرّشِ استادِ ظاهرپرستِ تندخوی_ و انگاری قلبشناسِ_ بینشِ اسلامی، آسمانۀ ملکوتِ اوهامم را شکافته بود...
- «مخصوصاً شما جوانها باید خیلی زیاد مراقب خود باشید، همین ارتباطهایی که با دخترانِ نامحرم در دانشگاه و این انجمنها و مهمانیها برقرار میکنید، مسِّ شیطان است و این بندگان خدا برای شما جنودُ الشّیطان میشوند... حواستان به وسوسههای او باشد...»
من که ششدانگِ مِلکِ عقل و هوشم، گِروی زیباترین وسوسههای تایتانِ "آتشپرستِ آتشدستِ"[17] ملعونِ المپ بود... و از شرابِ آتشناکِ عاشقانههایی میسوختم که کفر و ایمانم را خاکستر میکرد؛ نه باکی از خدایان داشتم و نه در غمِ شیاطین بودم و پیاده نظامشان، در صورتِ دخترانِ نامحرمِ دانشگاه...
پس لابهلای انذار و وعیدِ ملائکۀ انتقامِ الهی، مخفیانه لای کتابی دیگر را از میانِ اوراقِ درسی گشوده بودم تا در مجموعه اشعار منصورِ حلاج بخوانم...
«أَنا مَن أَهوى وَ مَن أَهوى أَنا/ نَحنُ روحانِ حَلَنا بَدَنا
نَحنُ مُذكُنّا عَلى عَهدِ الهَوى/ تُضرَبُ الأَمثالُ لِالنّاسِ بِنا
فَإِذا أَبصَرتَني أَبصَرتَهُ/ وَ إِذا أَبصَرتَهُ أَبصَرتَنا
أَيُّها السائِلُ عَن قِصَّتِنا/ لَو تَرانا لَم تُفَرِّق بَينَنا
روحُهُ روحي وَروحي روحُهُ/ مَـن رَأى روحَينِ حَلَّت بَدَنا»[18]
بعد اما یکباره_ غرقه در آشفتهسریهای دلِ دیوانه_ خواسته بودم از "طبیبِ راهنشین"[19]دردِ خویش بپرسم... و با "فقیهِ مدرسه"[20]شرحِ بینهایت زلفِ یار[21]به میان آورم... از همان گوشۀ پنهانی دست بالابرده بودم و تا او با حرکتی چانه و تکانِ ریش، به من اشاره کرده بود یعنی که بگو... گفته بودم:
- «استاد!... از کجا میشود فهمید که آن چه اینک در دل داریم عشق است یا آنطور که شما فرمودید هوس و وسوسۀ شیطان؟»
که استاد از زیرِ چشم، نگاهِ زیرکانۀ تندی به من انداخته، چرخی زده و دامانِ قبای بلند را به دمِ نسیمِ پنکۀ سقفی سپرده و با همان آهنگِ صوراسرافیلیاش ندا داده بود...
- «بله!... البته مابینِ انسانها عشق هست... حيوان و انسان _هر دو_ بنابر غريزه، با همنوعانشان روزگار میگذرانند؛ اما باطنِ انسان، گاهی قدرتی دارد که با یکی چون خودش نیز، پیوندی الهی میخورد... البته همۀ آدمیان بهگونهای با یکدیگر ارتباطِ ذهنی یا جسمی دارند؛ ولی عشق مرتبۀ فراتری است... و تنها منحصر به رابطۀ دو جنسِ مخالف نیز نیست، بلكه بهتر که بگوییم دو وجه یا دو مرتبه دارد... عشق یا حقيقي است یا مجازي... انساني است یا حيوانی... و هر یک از این احساسات، سرچشمۀ خاص خود را دارد. در حقیقت، عشق، همان مجذوبیت است به جانبِ كمال و جمال... زيبایی کمال است و کمالِ مطلق، تنها خدا است... پس در واقع، عشق، كششِ روحِ انسان است به جانب پروردگار... و باید او را از خودخواهی برهاند و فراتر برد... اگر عشقِ تو با ديگري، خالي از هوا و هوس باشد، نشانهاي از عشق به جمال و کمالِ الهی است، ولي فرق است میان عشق تا هواي نفس...
شما جوانها اغلب اين دو را با هم اشتباه ميگیرید... عشقِ حقیقی، موجبِ تکاملِ آدمی و رشدِ صفاتِ والای انسانی... و هواي نفس، عاملِ تباهی و سقوط او است.... زیرا هدفِ هواي نفس، ارضاي شهواتِ نفسِ خویشتن است، و مقصدِ عشق، هستیِ معشوق و رضای خاطرِ او... عاشق ميخواهد هر چه دارد فدا کند؛ حتی جانِ خویش را... انسان اگر نشانههای عاشقی را در دلِ خويش مییابد، باید به مصلحتِ معشوق بیندیشد و نه هوسهای خود... پس اگر کاری کند از سرِ خودخواهی، که به شخصیت و آبروی معشوق، خدشهای وارد شود، میبایست یقین کند که احساسِ او عشق نیست و هوسی حیوانی است... که از پسِ وصالِ جسمانی، سرد میشود و حتی به رسوایی و دشمنی میکشد... همانطور که مولانا گفته است:
عشقهايي كز پيرنگی بود... عشق نَبْوَد، عاقبت ننگی بود
پس عشقِ حقيقي، از نوعِ ديگرخواهي و موجبِ تعالی است، و هواي نفس، نشانۀ خودپرستی و مسبّبِ معصیت و تباهی ...»
مدّتی حیرانِ پاسخِ او مانده و بعد سر به زیر انداخته و زیرِ لب با خودم خوانده بودم...
"فراق و وصل چه باشد، رضای دوست طلب..."[22]
هر چند حرفهاش برایم، همچنان خیلی آمرانه ترسناک بود...
و از سویی مرا _که میخواستم دیوانهوار عاشقی کنم_ میرنجانید و میرمانید... ولی از طرفی مجذوبم میکرد...
و دربارۀ من راست میگفت انگاری...
چون در هر حال، بدین ترتیب که او میگفت، من عاشقِ حقیقی بودم...
که هر آنچه محبوب خواسته بود_ از فراق و وصل_ سرِ تسلیم فرود آورده و انانیت را به یکسو نهاده بودم...
نیست بودم... هر چه هست او بود...
من عاشق بودم... نه؟...
و راستی عجب که هیچ در پیِ آن نبودم که بدانم آیا میکائیل نیز عاشق بود...
اصلاً او چرا میبایست عاشقِ مخلوقِ ناچیزی چون من شود؟... او که به کلّی فراتر از مرتبۀ عاشقی بود!... فقط جامۀ معشوقیت به قامتش میبرازید... "طریق خدمت و آیین بندگی" با ما بود و مقام سلطنت با او[23]...
ولی چقدر هم دلم میخواست در اینباره بیشتر از استاد بپرسم!...
یکدفعه به سَرَم زد بعد از کلاس بروم، دست به دامان و دست و پاگیرش شوم و رازِ درونِ سینه بگشایم و با او درد دل کنم...
بیاندازه نیازمند بودم که از دغدغههای این شیفتگیِ جنونافزای با کسی سخن ساز کنم...
با یکی جز خودِ میکائیل... که علیرغم عادتِ مألوف ایّامِ نخستِ دوستیمان، انگار آن اواخر، دیگر اصلاً احوالاتِ مرا نمیدید...
و شاید حتّی نمیخواست بداند چه میکشم؟...
قطعاً روحش هم خبر نداشت از آن توفانی که به خانمان من انداخته بود...
و فارغ بود از ماجرای سلسله نبردهای بیپایانِ میان من و پدرم، بر سرِ آن نقشههای تازۀ تحصیل در آلمان و سفرهای تبشیری به تبّت و هندوستان...
پدرم که اغلب مجال و حال و حوصلهای برایم نداشت، ولی از طرفی نمیتوانست طرحهای چنین بلندپروازانهای را_که خلافِ رسم و راهِ محافظهکارانۀ موروثی و تجربیاتِ زیستهاش بود_ از جانبِ من تحمّل کند، اینک شاید پیش از هر چیز، برابرِ حقوقِ والدانۀ خویش، میخواست بداند "این دفعه هم _مطابقِ معمول_ چه کاسۀ شکستۀ ننگینی، زیرِ نیمکاسه دارم و چه رازِ مگوی احمقانه و شرمآوری در کارم هست؟!"...
"اصلاً اگر میخواستم مهاجرت کنم چرا آن نوه عموی متموّلِ کاناداییاش را دست به سر کرده بودم؟... چرا با این آدمهای معلومالاحوالِ مجهولالهُویّت، با دین و آیینی مهجور و مشکوک، نشست و برخاست میکردم؟... چرا پسِ این همه بلا که بر سرم درآورده، دست برنمیدارم از این جوانکِ ارمنیِ حقّهباز و شارلاتان و منحرف_ که دنبالش افتادهام و ادعا میکنم استادی نابغه است؟!"...
"و اگر کَلَکی در کارم نیست، پس چرا سرم را درست و درمان، نمیاندازم پایین تا مثلِ بچّۀ آدم، بیسروصدا و بیدردسر، در یکی از همین دانشکدههای داخلی ادامه تحصیل دهم تا شاید بهواسطۀ اینهمه خویش و قوم و دوست و آشنا، زودتر دستم در سازمانی، نهادی، جایی بند شود... و زندگیام سروسامانی بگیرد؟"...
پدرم_ در نهایت_ پس از همۀ این ملامت و شنعتی که با آهنگی آمیخته به غیظ و طعن ادا میکرد، خیلی هم تهدیدآمیز و مضطرب، نتیجه میگرفت که اگر به رویّۀ کنونیِ خویش ادامه دهم، بیتردید یا از زندان سر در میآورم یا تیمارستان... البته اگر پیش از آن راهیِ قبرستان نشده باشم...
کاش میشد با این استادِ معارف لااقلّ، دردِدلی بگویم!... یا مشورتی بگیرم مثلاً...
نه!... هم کمال دیوانگی میبود و هم نهایت بدعهدی!...
برابرِ پیمانم با میکائیل، میبایست دربارۀ کلِّ ماجرایی که میان ما دو تن میرفت، تا ابد خاموش بمانم... و هر آنچه میبینم، فراموش کنم...
ظالم در برابرِ "وصالِ دولتِ بیدارَ"ش ناممکنترین محالها را طلب کرده بود!...
مثلِ پریزادگانی که توی افسانههای مادربزرگم با آدمیان عهد اخوّت یا پیوند زناشویی میبستند... و سرِ آخر به گاهِ "فِراقُ بَيْني وَ بَيْنِكَ"[24]بر سبیلِ ملامت میگفتند: "بله میدانستم آدمیزاد، شیرِ خام خورده و هرگز نمیتواند مطابقِ میثاقِ خویش وفا کند"...
یا که نه خدایا! _خاکم به دهن!... ولی بِلاتشبیه_ مثلِ همان داستانِ رفاقتِ حضرتِ خضر که با موسای نبی!...
پس شرمسار از هوسِ ناپختۀ خویش، برای تسلّای دل، آن دیگر کتابِ امانیِ کتابخانه را نیز همینطوری تفأّلوار، گشودم...
و در "گزیدۀ شرحِ سَوانحُالعُشّاق" خواندم...
«در مثنوی کنوزالاسرار هم این تمثیل بدینصورت آمده:
آن ندیدی که چون نوآموزی/ سفتنِ دُر هوس کند روزی
چون به نزدیکِ اوستاد آید/ جُز خَزَف سُفتناش نفرماید؟
در میانِ خَزَف نهد گهگاه/ بسپارد بهدستِ او ناگاه
گوهری را که نیک بهراسد/ دستِ استاد گر بپرماسد[25]
پس سلطانِ عشق هم، گوهرِ عشق را به آن نمیدهد که در علم و قدرت و وسائلِ جلال برتر است، بلکه بدان میدهد که نیاز و افتِقار دارد و فقیر، آن را عطیّه میداند و خود را مستحقِ آن، و میگوید مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند و وجودِ او، همه رجاء است نه خوف، چه از مشکلات و بیم و خطراتِ آن آگاه نیست...»[26]
شارحِ احوالاتِ عاشقان پاسخم را به روشنی داده بود... بیتردید دوستیِ میکائیل همان گوهرِ نایابی بود که دستِ معجزهگرِ استادِ سرنوشت، از سرِ استحقاق یا مرحمت، به من عنایت کرده بود... و من میبایست تا ابدالآباد، همچنان مجنونصفت و لااُبالیوار و لاحَول گویان مراقبتش کنم و ازین بابت، قدردانِ بختِ خویش باشم...
شارحِ سوانح، باز نصیحت میکرد که:
«عشق_ یعنی دوستداشتنِ عاشق معشوق را_ به حقیقت بلاست؛ یعنی اصلِ عشق و حقیقتِ او، رنج و جفاست و راحتِ او، غریب و عاریت... و عجیب و نادر... چه عاشق معشوق را به خودیِ خود، نتواند دید... پس اگر عاشق خود را بدو تسلیم نمود و بساطِ مهرۀ او شد ... آن نقشِ وحدت بر وی پیدا میشود... و کار بر او آسانتر شود...»
«عشق چیزی است که در او هیچکس را، راهِ اختیار و تصرّف نیست... همه جبر و قهر و غلبۀ تام است... و عاشق را هیچ اختیار باقی نماند... و آن را که وجودش باقی نمانَد، صفتش از کجا مانَد...»[27]
پس این مایه رنج و تعب طبیعی بود...نه؟... مرا از بلا چه باک؟!...
...
به محضِ پایانِ کلاس در ساعت دوازده، بیدرنگ، بیخود و بیاختیارتر از همیشه، تسلیمِ فرمانِ یار و گرفتارِ تقدیرِ هولناکِ خویش، نخست چهار فرسنگ راه را در پیچپیچِ راهبندانِ شهر، پشتِ یک موتورسیکلتِ مسافرکش، شتافته بودم تا آلونکِ بیحمّامِ بالاخانۀ کارگاهِ نجّاریام در کوچۀ امامزاده که حینِ خواندنِ شعرِ "لحظۀ دیدار..."[28]_با همان دوشِ آبِ سرد که در دستشوییِ تنگ و تار و فکسنیِ خانه تعبیه کرده بودم_ با تیغی کُند، و دست و دلی لرزان، سرِزُلف و صورتی صفا دهم و خویشتن را به رایحۀ دئودورانت و جامۀ پاکیزه بیارایم و یقۀ پیراهنِ چهارخانهام را برابرِ آینۀ شکستۀ روشویی مرتّب کنم...
و با احساسی آلوده به تردید و تحقیر، آن ابلهِ تکّهتکّۀ توی آینه را که میکوشید شایستۀ نگاهِ نکتهبین زیباپسندِ محبوب باشد، بسنجم... و از او بپرسم:
- "یعنی از خودت خجالت نمیکشی؟..."
بعد امّا مجبور بودم تقریباً همۀ مسیر را برگردم به سمتِ بالا... تا برسم به کتابخانه و دفتر انجمنِ او در کلیسای "راستی و حیات" که پشتِ بوستانی عمومی، در انتهای پیچ و خمِ کوچههای آجریِ خلوت، نزدیکِ میدانچهای نسبتاً پُرازدحام، پایین دستِ خیابانِ دانشگاه واقع بود... حوالیِ مرکزِ شهر...
میخواستم خیلی نظیف و آراسته رأسِ ساعتِ سه، سرِ قرار حاضر باشم و یکساعت و نیم وقت داشتم... پس یک تاکسی دَربَست گرفتم...
و بر سرِ راه، برای گلخانۀ او، یک گلدانِ شکوفای زنبقِ ارغوانی خریدم... چون پیش از آن یکبار به من گفته بود که گلهای از شاخه جدا شده و مُرده غمگینش میکند...
وقتی نفسزنان و مشتاقتر از همیشه، تاریکروشنای خاموشِ راهپلۀ معهود را دو تا یکی دواندوان پیموده بودم تا پشتِ درِ اتاقی که "دفترِ خودم" مینامیدش، فقط پنج دقیقه از موعدِ قرارمان گذشته بود...
معمولاً قبل از آن جلساتِ ویژه، اجازه داشتم، او را در دفترِ خودش ملاقات کنم... آزادانه و با فراغِ بال... طوری که به محضِ شنیدنِ فرمانِ "بفرمایید"اش، در بگشایم و او از روی صندلیِ پشتِ میز، بلند شود و بیاید به پیشوازم و با هم بنشینیم روی آن نیمکتِ کنارِ پنجره و گفتگوهای بیپایانِ سحرانگیزمان آغاز شود...
اینبار ولی با گلدانی در بغل، بیآن که نفس تازه کنم یا منتظر دستوری بمانم، به محض در کوفتن، ناشیانه گشودمش و خویشتن را به حالی یافتم که زیرِ طاقیِ درگاه ایستادهام و انگاری خیلی بیموقع، مُخِلِّ یک جلسۀ محرمانه و صمیمی_ به زبانِ آلمانی_ شدهام... و حتی آنقدر شعور و اختیار در سر و در پای خویش ندارم که فیالفور عذرخواهی کنم و قدمی واپس روم و در را به روی خویش ببندم...
میکائیل و مهمانش روبهروی هم و در حالتِ نیمرخ نسبت به من نشسته بودند...
همچنانکه میکائیل، تنها با سهچهارمِ چهره به سویم رو میکرد، مخاطبش، جملۀ خویش را نیمه تمام گذاشت و انگاری متوجه من شد...
لحنِ صدایش پایین و عبارتِ ابتَرَش چیزی شبیهِ این به گوشم آمد:
“Da muss ich dich warnen...“[29]
مردی بود تنومند، میانسال، ملبّس به کت و شلوارِ سیاه و پیراهن یقهایستادۀ کشیشان، و خیلی بهوضوح آلمانی، با صورتی سُرخ و مویی خیلی کوتاه و سفید... و داشت با چشمهای خاکستری و شیشهایاش، از پشت عدسیِ گردِ عینکی پنسی، با لبخندی مبهم، نگاهی اجمالی به سویم میانداخت... احتمالاً به امیدِ آن که زودتر زحمت را کم کنم و رشتۀ گسستۀ حرفش را ادامه دهد...
میکائیل نیز، شاید با همین توقّع، برای چند لحظه با گردنی افراشته_ از میان آن کت و شلوارِ خیلی رسمی نخودی رنگ و کراواتِ سیاهی که روی یقۀ پیراهنِ سفیدش بسته بود_ خیره خیره نگاهم کرد...
بیدرنگ دریافته بودم که نه استقبالی در کار خواهد بود و نه هایوهویی و نه شوخی و بازی و در کنار گرفتنی...
امّا چند نفسی، چنان ابلهانه_ که ممکن بود عامدانه هم به نظر رسد_ در انجام هر واکنشی تأخیر کرده بودم...
حقیقت شاید آن بود که در اعماقِ ضمیر، هنوز تردید داشتم که مرا مطلقاً اخراج خواهد کرد و حتی اجازه نخواهم داشت گوشهای بنشینم تا گفتوگویشان تمام شود؟...
وانگهی مگر این قرارِ ساعتِ سه در دفترِ خودش، همان سهمِ ناچیزِ ماهی سالی یکبارِ من نبود از دیدار با او؟... پس شاید از جهتی حق داشتم خیال کنم در هر دیدارِ موازیِ دیگری که در همان زمان و مکان رخ دهد، به نوعی شراکت دارم...
ولی البته خیلی زود متوجّه خطای فاحش و نابخشودنیِ خویش شدم و بیاندازه شرمسار از حماقتِ گستاخانهام...
وقتی او خیلی آرام، دو بار پلک زد روی چشمهایی آبی و سرد و بیگانهوار و با لحنی خیلی جدی و کمابیش آمرانه و سخت _ طوری که به نظرم کمی فراتر از استحقاق، انتقامجویانه یا لااقل سرزنشآلود و اعتراضآمیز مینمود_ گفت:
"لطفاً مدتی در کتابخانه منتظر باشید. من تا حدود نیمساعت دیگر آنجا هستم..."
آنطور که پرهیزکارانه و با وقاری تکلّفآمیزآمیز چشم از من برداشت، و به مصاحبِ آلمانیاش رو کرد و گفت...
"Einer meiner Schüler..".
موقعیتِ راهبردیِ مرا در جبهۀ پروس، چندان امیدوارکننده نشان نمیداد...
من پیشِ مقاماتِ دربارِ خاندانِ او فقط "یکی از دانشجویان" بودم... کسی که قطعاً لزومی ندارد پیشِ پایش بلند شوند یا کسی را به او معرّفی کنند... و قطعاً هرگز به جلساتی جدی خصوصی راه نخواهد یافت...
دانشجویی که عندالّزوم ... و البته در فراموشخانۀ جهانی دیوانهوار موازی و ناپیدا... بشود با او... (برای نوشتن این جمله تردیدی مرگبار داشتم)
پس پیش از آن که از من رویگردان شود، هیچ واژهایم نگفت در جهتِ شناساییِ مصاحبِ آلمانیاش... که به نوبتِ خویش آنقدربه خود زحمت نداد که پاسخی در برابرِ اشارۀ سرد و اجمالیِ میکائیل بگوید... فقط با همان نیملبخندِ فرهیخته و غریبانه جدی و چشمانِ شیشه ایاش، نگاهی سراسر بیاعتنایی و مسامحه از پشتِ عینک به طرفم انداخت و در ادامۀ حرفِ ناتمامِ قبلی خویش گفت...
“Innerhalb des nächsten Monats müssen Sie eine genaue Antwort geben. Ihre Mutter, die Herzogin, wartet ...“ [30]
پیش از آن که ادامۀ مکالمۀ خصوصیِ ممنوعه را بشنوم، آن یک قدم را احمقانه پس پس رفتم... پایم به لبۀ پایینیِ چهارچوبِ کهنه گیر کرد... امّا موفق شدم همانطور تلوخوران و شبیهِ یک دلقکِ تردست، به شتاب در را ببندم و خودم را بیندازم توی سرسرای تاریک...
ولی نتوانستم درست نفس تازه کنم تا عاقبت خود را رساندم به امنیتِ خالی کتابخانه در انتهای دیگرِ دالان بلند ...
با وجود آن که تالارِ مطالعه در آن ساعتِ روز اغلب قُرقِ میکائیل و من بود... باز برای اطمینانِ بیشتر، خود را در میانِ ردیفِ قفسههای انتهایی پنهان کردم و پناه گرفتم پشتِ آن یک میزِ جداافتاده که مابینِ دو جاکتابیِ نیمهبلند، مخفیگاهِ معمولم بود...
باید لهیبِ سوزندۀ شرم و غبن را به خنکای بازدمِ بهشتیِ تهویۀ مطبوع میسپردم، که با زمزمهای یکنواخت و خوابآور، فضای مهربان و آشنای المپِ خردمندان را میانباشت...
البته ناگزیر مدتی را به کلنجار رفتن با ضمیرِ رنجورِ خویش گذراندم تا کاملاً متقاعد شوم که میکائیل بهراستی حق داشته با آن لحنِ سردِ تحکّمآمیز طردم کند... خوب!... از اوّل خودم بینزاکتی نشان داده بودم... اصلاً تقصیرِ من بوده که زودتر متوجّه نشدم... مثلِ یک بیشعور، سَرَم را گرفته و پابرهنه دویده بودم وسطِ یک مکالمۀ خصوصی...
اینکه ما با هم عهد و پیمانی پنهانی و نقشههایی مشترک داشتیم به هیچ وجه به من اجازه نمیداد که خیال کنم در قلمروِ شخصیِ او صاحبِ حقّی شدهام...
و پیامِ او هم_ که بهواسطۀ آن نگاهِ سلطنتی و خشونتبار بیان گردید_ همین بود... نه؟...
میخواست طوری دردناک تنبیه شوم که منبعد حدودِ خویش را بشناسم و برگردم پشتِ مرزهای فاصلۀ امن...
بله حتماً همین است...
چقدر دردناک!
ولی البته که برمیگردم سرِ جای قبلی... چرا که نه؟!...
هر چند دربارۀ من، شاید نیاز به کینجویی و عتاب هم نبود... خیلی نرمتر و مهربانتر هم اگر میگفت، میرفتم...
خدایا! ولی اصلاً من چرا اینقدر ابله و دستوپاچُلُفتی و دلقکم؟!...
پس چرا اینطور رنجیدهام؟...
حتماً از جانب او مصلحتی بوده است...
همچنان که استادِ اخلاق میگفت میبایست به مصلحتِ معشوق فکر میکردم و نه هوسهای خود...
هر کارِ خودخواهانهای از جانبِ من که به شخصیت و آبروی او خدشهای وارد میکرد، یقیناً خلافِ مرامِ عشق میبود...
به خود نهیب زدم:
"فعلاً اگر میخواهی دیوانه نشوی، فراموشش کن!..."
بعد دست بردم و از قفسۀ کناری، همردیفِ شانهام، کمابیش تصادفی، کتابی را که جلدی پارچهای و کهنه و آبیرنگ داشت، از لابهلای صفِ در هم فشردۀ یارانِ صمیمیِ خویش، بیرون کشیدم... چون تنها راهی که برای وقت گذرانی و انصراف خاطر توأمان بلد بودم، همین گفتگو با ارواحِ دانای مهربان بود...
البته عنوانش نیز وسوسهانگیز و غیرقابلِ مقاومت بود... «اعترافاتِ یک گناهکار»... لای اوراقِ کاهیِ گردآلودش را بر هم زدم... و در دارالسّلامِ صلح با جانهای آشنا و جنّاتُالنّعیمِ تنهایی با خویشتن، شروع کردم جابهجا خواندنِ عباراتی از دفترِ خاطراتِ آن قدّیسِ توبهکار... که از جایگاهِ اسقفی خردمند، ضمنِ مغازله با یگانه معشوقِ مفروضِ ربّانیِ خویش، مستی و ملالِ عهد جوانی و غرورِ خویش را کمابیش سختدلانه و نخوتآمیز، داوری میکرد...
«خداوندا! تو بر هر آنچه آفریدی نظر افکندی، پس صُنعِ تو در نظرت نیکو آمد؛ ما نیز در آثارِ تو مینگریم و آنها را عالی و کامل مییابیم... جسمی که از اعضایی زیبا ساخته شده، از یکایکِ اجزایَش بسی خواستنیتر است. جوارحی که ارکان هماهنگشان، مجموعهای را تشکیل داده که هر یک به تنهایی نیز زیبا است... اگر چیزی زیبا نباشد، ما چگونه آنرا دوست میتوانیم داشت؟... جز زیبایی چه چیزی هست؟... چه چیزی ما را مجذوبِ پدیدههای محبوب میکند؟ اگر در آنها زیبایی و یا درخششی نبود، ما هرگز فریفتهشان نمیشدیم...»
«... من از خود گریزان بودم، زیرا نمیخواستم رو در رویِ خویش قرار گیرم. تو مرا از چنین احوالاتی رهانیدی و در برابرِ چهرۀ خویشتنام نشاندی تا ببینم چقدر کَریهْ بودم و چهمایه منفور و بینوا؛ خود را با آن لکّهها و زخمهای کهنه میدیدم و بیزار میشدم؛ ولی فرار از خویشتن برایم ناممکن بود»...
«... جانِ من مأوای تنگی است برای پذیرایی از تو؛ آن را وسعت بخش. ویرانهای بیش نیست؛ آبادش ساز. میدانم و اعتراف میکنم که اثاث ِ این خانه، دیدگانِ تو را میآزارد. اما چه کسی آن را میپالاید؟... وانگهی، بر دامانِ چه کسی سَر به نُدبه و زاری گذارم و تو را طلب کنم؟... پروردگار من! مرا از آلودگیِ نهانم بپیرای! و از هر وسوسهای که از جانبِ دیگری است، بِرَهان، و نَفْسِ مرا در خدمتِ خود بدار. پروردگارا! من ایمان آوردم و از این رو سخن میگویم و تو این را میدانی. آیا نزد تو، به مثابۀ خصمِ خویشتن، گناهانم را شرح ندادهام و تو ناپاکیِ گناهانِ مرا مورد عفو و رحمت قرار ندادهای؟! مرا با تو سرِ ستیزه نیست. تویی که سراپا حقیقتی و از بیمِ این که مبادا بیعدالتیِ من علیه خود، دروغ بگوید، نمیخواهم خود را بدین خطا درافکنم. نه! مرا هرگز با تو سرِ مناقشه نیست. چه، اگر تو بخواهی از نزدیک، ستمهای ما را به میزانِ عدل خود بسنجی، پروردگارا! پروردگارا! کیست که تابِ عقوبتِ تو را بیاورد؟»...
«... میخواهم ننگهای گذشته و آلودگیهای نفسانیام را به یاد آورم؛ نه برای آن که دوستشان میدارم، بلکه به خاطرِ دوست داشتنِ تو. ای خدای من! از عشق به محبتِ تو است که به انجامِ این کار مبادرت میورزم. من به تلخی، راههای تباهیام را مرور میکنم تا طعمِ شیرینِ رحمتِ تو را بچشم. آه! ای خدایی که مبرّا از خطایی و ای سرچشمۀ سعادت و امنیت، که مرا در خود پذیرا شدی و از شرکی که به ورطۀ نابودیام میافکند، بیرون کشاندی! در آن هنگام که از یگانگیِ تو رویگردان شدم، در هزار بیراهۀ تباهی سرگردان گشتم. جوانی خام بودم و در آتشِ ارضای هوسهای دوزخیام میسوختم. من در آن هنگام، لااُبالیوار خویشتن را به مستیِ غرورِ هواهای رنگارنگ و ظلمانی، سپرده بودم. پس زیباییام فرو پژمرد؛ میخواستم در نظرِ مردم مقبول افتم، پس در پیشگاهِ تو جز مایۀ ننگ و تباهی نبودم.»
«...خداوندا! این خاطراتِ زندۀ جانِ من است که به پیشگاهِ تو عرضه میدارم. فقط باید بگویم که وقتی مرتکبِ گناه میشدم، تنها نبودم؛ گناهی که لذّتش نه در آنچه که میخواستم، بلکه در فعلِ معصیت، جای داشت. اگر تنها بودم، در آن هیچ رضایتی نمییافتم. آه از رفیق بدخواه، اغواگر و اسرارآمیزِ نفس!»...
«...به کارتاژ رفتم؛ جایی که پیرامونم دیگِ جوشانی از هوسهای شرمآور میجوشید. من هنوز کسی را دوست نمیداشتم. فقط دوستدارِ مهر ورزیدن بودم. در گیرودارِ هوسی پنهانی به عاشق شدن بودم و خویشتن را بابتِ این که بیش از اینها گرفتار نیستم، سرزنش میکردم. اما از آنجا که عاشقِ دوستداشتن بودم، چیزی در خورِ عشق میجستم و پروا میداشتم. جانم گرسنه بود؛ محروم از غذای روح؛ محروم از تو ای خدای من! اما این جوع را احساس نمیکردم. من به خوراکِ فسادناپذیر هیچ اشتهایی نداشتم؛ نه به دلیل سیری، بلکه هرچه محرومتر از اینگونه غذاها میماندم، بیشتر موجب دلزدگیام میشد و از این رو، جانم بیمار بود و رنجور زخمهای بدخیم. از خود به در شده با حاجتی حقیر، خود را به مخلوقاتِ ضعیف_ زنان_ نزدیک میکردم. در صورتی که اگر این بینوایان روح نداشتند، بیگمان کسی بدانها مهر نمیورزید»...
«...در خلال این نُه سال، دستخوشِ هوسهای گوناگون بودم. فریفته میشدم و میفریفتم؛ اغوا میشدم و اغوا میکردم؛ در ملأ عام به تعلیمِ دانشهایی میپرداختم که علومِ آزاد میخواندند و در خفا، به ریا، نامِ مذهب بر آن مینهادم. اینجا خود را قربانیِ غرور میکردم و آنجا بازیچۀ خرافه و در هر دو جا اسیرِ بطالت. از سویی خیالِ اقبالِ عامه را در سر میپروراندم؛ از کفزدنهای در تماشاخانهها گرفته تا مسابقاتِ شعر، ملعبهها، هذلهای نمایشی و بل هوسهای مهمل، و از سوی دیگر مشتاقِ پالودنِ خود از پَلَشتیها بودم و از اینرو برای آنان که برگزیده و قدیسشان میخواندند، آذوقه میبردم تا در کارگاهِ بدنِ خود از آن طعامها، فرشتگان و خدایانی سازند که موجباتِ رستگاری مرا فراهم آورند. این اعمال و خیالاتِ موهوم را دنبال میکردم و به همراهِ دوستانی که به وسیلۀ من و چونان خودم فریب خورده بودند، دلباختۀ آن اعمال شده بودم. بگذار خودپسندان استهزایم کنند؛ من شرمساریهایم را به قصدِ تسبیحِ تو در حضورت اعتراف خواهم کرد. از درگاهِ تو تمنّا دارم که رخصتم دهی و حافظهای قوی عطایم فرمایی که بتوانم تمامیِ لغزشهای گذشتهام را بهیاد آورم و به پیشگاهِ تو فدیهای را تقدیم دارم. زیرا بدون تو، من به خودیِ خود کیستم؟ جز راهبری که به سوی تاریکیها هدایت میکند؟ و در برابر، آن هنگام که جانِ من سلامت است، چیستم جز طفلی که شیرِ تو را میمکد و خوراکی فسادناپذیر را از تو به دست می آورد؟ و انسان وقتی که انسان است، دیگر چه میخواهد باشد که مرتبتش افزون شود؟ بگذار اربابانِ زر و زور بر ما بخندند، لیک ما ضعفا و فقرا، به اعترافاتمان ادامه خواهیم داد.»
«...و اکنون خداوندا، همه چیز سپری شده و زمان، زخم مرا التیام بخشیده است. آیا میتوانم گوشِ قلبم را به دهانِ تو نزدیک کنم و از تو که نَفْسِ حقیقت هستی، بیاموزم که چرا گریستن بر شوربختیها آرامبخش است؟... اگر نتوانیم صدای گریهمان را به گوش تو برسانیم، دیگر امیدی برایمان باقی نمیماند. پس شیرینیِ میوهای که حاصلِ مرارت و تلخی زندگی است، و نتیجۀ شکوِهها، اشکها، لابهها و مویههاست، از کجا میآید؟ آیا شیرینیاش از آن رو است که امید داریم تو صدای ما را میشنوی؟ این امر در مورد عباداتی که متضمّنِ شوقِ رفتن به سوی تو است، صدق میکند. اما آیا این شیرینی از رنج یا ملالی بود که مرا از پای در میآورد؟ ... چون ملول بودم و میگریستم. زیرا بینوا بودم و شادمانیام را گم کرده بودم. آیا اشکهای تلخ، از پس ناکامی محسوس و کامیابیهای سپری شده و آن کراهتِ سخت، کام مرا شیرین میکرد؟...»
«...آلیپیوس مرا از ازدواج کردن بر حذر میداشت. او پیوسته به من میگفت که اگر من همسری اختیار کنم، به هیچ وجه نمیتوانیم اوقاتِ خود را وقفِ دلدادن به حکمت کنیم. او خود کاملاً پاكدامن بود و این امر از آن رو شگفتآور بود که در نوجوانی، تجربهای در بابِ عشق داشت، اما دلبستۀ آن نمانده بود؛ سرخورده شده بود و از این امر بیزاری میجست. از آن پس در پاكدامنیِ کامل به سر میبرد. به او خرده میگرفتم و برایش از افرادی که با وجودِ ازدواج، حکمت را تلمّذ کرده بودند، در خدمتِ خداوند بودند و نیز برخوردار از دوستانِ وفادار و گرانمایه، نمونه میآوردم. در حقیقت، خود من از این اقتدارِ درونی بسیار دور بودم. اسیر و بیمارِ هوی وهوس بودم و اسیرِ غل و زنجیرِ خویش، لذّاتِ فانی را میچشیدم. بیمِ آن داشتم که روزی این بند بگسلد و ضربات نصایح را، همچون مجروحی که دست تیماردارش را_ که بر او مرهم میگذارد_ پس بزند، از خود دور میساختم. به علاوه ابلیس برای اغوای آلیپیوس مرا به خدمت گرفته بود. و با سخنانِ پرجذبه و دلفریب من، بر سر راهِ آلیپیوس بذرِ دامهایی را میافشاند تا بر اثر آن، پاكدامنی و آزادیِ روحش را زایل کند. آلیپیوس از این که مردی چون من با یک چنین موقعیتی، در سودای شهوت گرفتار آمده، شگفت زده شده بود؛ در جایی که من هر بار در خلالِ مباحثاتمان به او میگفتم که برایم امکان ندارد که در تجرّد به سر برم، برای مقاومت کردن در برابر اعجابش، به وی میگفتم که میان تجربۀ زودگذر و شتابزدۀ او، از لذّتی که وی به زحمت آن را به یاد میآورد و تحقیرش بر او سهل و آسان است، با گواراییِ پیوندِ مورد نظر من، تفاوت زیادی هست و اگر نام شایستۀ ازدواج بر آن اضافه گردد، او دیگر نمیبایست از این که من چنین پیوندی را حقیر نمیشمرم به شگفت آید. سرانجام او نیز به ازدواج تمایل پیدا کرد... »
«...دیگر دورانِ نوجوانیِ پلید من به سر آمده بود. به دورانِ جوانی نزدیک میشدم و هرچه بر سن و سالم افزوده میشد، سبکسریِ روحم بیپرواتر میشد. زیرا من فقط قادر به درك ذاتی بودم که قابل رؤیت باشد. به محض آن که اندکی به دروسِ حکمت توجه کردم، دیگر نمیتوانستم تو را_ ای خدای من!_ در قالب جسمی انسانی تصور کنم. من همواره از این اعتقاد میگریختم و از خطایابی در مؤمنان، حتّی در ایمانِ مادر روحانیمان و کلیسای کاتولیکِ تو، خرسند میشدم. اما چه درکی میتوانستم از تویی داشته باشم که نمیدیدم؟ پس کوشیدم تو را درك کنم. من که انسانی بیش نبودم، آن هم چه انسانی! تو، عظیم، یکتا و خدایی حقیقی هستی. تو را مدام در اعماقِ قلبم تغییرناپذیر و سبحان میانگاشتم. نمیدانم این یقین از چه وقت و از کجا در من راه یافته بود. اما به وضوح میدیدم و مطمئن بودم آن کس که فانی است، لایق بندگیِ آن کسی است که بیمرگ است. لاجرم آن کس را که خدشهپذیر نبود، فراتر از کسی انگاشتم که خدشهپذیر بود و آن کس که تغییر در او راهی ندارد، در نظرم گرامیتر از کسی آمد که دستخوش تغییر بود...»
«...اینک ما بدانچه تو پرداختهای، مینگریم. زیرا هستی به دلیلِ نگاهِ تو هست. پس آنگاه که بیرون از خویش را مینگریم، هستیِ آن را میبینیم و با تأمل در عالمِ وجود، در مییابیم که زیبا است. لیکن تو، پیش از آفرینش پدیدارها، همۀ جهانیان را، به قصدِ خلق کردن در نظر آوردی. اکنون نیز شوق انجام فعلِ نیک در دلهامان از همان دم است که دل، خیر را از روح تو وام ستاند. پیشتر میل به شرّ در سر داشتیم، چرا که رهایت کرده بودیم. اما تو، ای خداوندگار یکتا! هرگز از خیر باز نایستادی. به رحمت تو است اگر برخی از کارهای ما نیک مینماید؛ اگر چه این نیکی ناپایدار است. با این همه، ما دل به این سپردهایم که سرانجام طعمِ آرامش را در پیشگاهِ متبرّك تو خواهیم چشید. و اما تو که بینیاز از هر خیری، طعمِ آرامش ابدی را میچشی؛ زیرا تو در خود غنودهای. کیست که بتواند این حقیقت را درك کند؟ کدامین ملک بر ملائک دیگر چنین درکی را ارزانی خواهد کرد؟ یا کدامین فرشته بر آدم؟ پس، از تو باید خواست و در تو باید جست و فقط حلقه بر آستانِ تو باید کوفت؛ آستانی که خواهیم یافت و بر ما گشوده خواهد شد...»[31]
کتاب را نبستم ولی خواندن را رها کردم و تکیه دادم به پشتیِ سفتِ صندلی... غرق در آسایشی شفاف و شکننده، تن دادم به خنکای مطبوع و مصنوعِ سردکنها و دل سپردم به تماشای نورِ ملایمی که از شیشههای الوانِ پنجرۀ بلندمرتبه و طاقگانِ مرتفعِ تالار بازمیتابید و همۀ سطوحِ فضای کتابخانه را با سایهروشنی لطیف و رنگارنگ میآراست...
حتی گوشهگوشۀ آن کُنجی را که من نشسته بودم... در مخفیگاهِ خود... رو به دیواری میانِ توازیِ دو قفسۀ کتاب... در میانِ بازوانِ حکمتی شادان و آغوشِ امنیتی رازآمیز و خاموش...
دمدمههای پیری حکیمی توبهکار از حکمت و حیات، در سرم میپیچید... یعنی آخرهای راه اینطوری بود؟... که چهره به چهره با معبود یکتای خویش، دربارۀ خوب و بدِ عمرِ رفته راز دل بگویی و در عوض، او آمرزشِ ابدیات ببخشد...؟... یا این مکتوب، صرفاً نتیجۀ اوهامِ آیینی یک کاتولیکِ دوآتشۀ زُهدفروش بود و یا حتی نوعی عباراتِ متظاهرانۀ عقیدتی، که ضرورتاً با هدفِ تبلیغ و تبشیرِ مناسکی خاص در کلیسای مسیحی، سرِ هم شده باشد...
بعد فکر کردم که شاید من هم روزی اعترافاتم را بنویسم... ولی البته دلم نمیخواست در عنوانِ سرگذشت، نامی از خودم یا گناهانم بیاید...
شاید بهتر بود من طوری همهچیز را ثبت کنم که خواننده تنها ببیند آنچه را من دیدهام و بشنود هر چه را که من شنیدهام[32]... و آنقدر مثل خودم در برابرِ هجومِ توفانِ حوادث، منفعل شود که قوّۀ قضاوتاش از کار بیفتد... مثل خود من!... بعد فقط عاشقی کردن، دیوانگی، و بودن را از طریقِ سرگذشتِ خیالیِ من تجربه کند...
همین!...
یعنی دو بار زندگی کند... همچنان که من...
و بیگمان طوری خواهم نوشت که سر از پا نشناخته، دلباختۀ میکائیل شود...
احتمالاً داشتم در خوابی سبک فرومیشدم که به ناگاه، نالۀ کشداری از لولای کهنۀ درِ چوبیِ کتابخانه به صراحت برخاست، و زمزمۀ ابریشمینِ لطیف و مبهمِ دستگاههای تهویۀ مطبوع را شکافت...
و طنینِ گُنگِ گامزدنهایی آرام و یکنواخت، در فضا پیچید... که محتاطانه ولی مصمّم... مثلِ پژواکِ ریزِ ترکخوردنِ یخ، به هنگامِ طلوعِ صبحگاهی در اوائلِ اسفندماه... خبر از وقوعِ دیگربارۀ فصلِ فرخندۀ دیدار میداد...
میکائیل مطابقِ وعدۀ ساعتی پیش آمده بود و داشت پیِ من میگشت...
_ چقدر هم دیر!... ساعت مچیِ یادگاریِ خودش، پنج بعد از ظهر را نشان میداد_
مبارکباد!...
ولی بگذار بگردد...
کمی رنجیده بودم انگاری... نه؟...
نه آنقدرها...
بهتر نبود که میرفتم به استقبالِ آمدنش؟!...
امّا حالا چه عجلهای...؟!...
بگذار در همین حال و هوای ابلهانه که آهنگِ طپشِ قلبم مدام شدّت میگیرد، کمی بیشتر خود را برای این مواجهه آماده کنم...
...
در نهایت ولی آنقدر صبر کردم... تا او بیاید و بایستد در کنارم؛ کفِ یک دستش را بگذارد روی پشتیِ صندلی و برفرازِ سَرَم کمی رو به جلو خم شود، شاید تا عنوانِ کتابم را_ حینِ آن که با دستپاچگیِ بیدلیلی میبستم و کنار میگذاشتمش_ بخواند...
تا خواسته بودم بلند شوم، با فشارِ نرمِ دستش روی شانهام، مانع شده بود...
چه دلپذیر... و چه هولناک...!...
بعد با خوشاخلاقیِ معمولاش که به عطرِ بیخیالی آمیخته بود، گفت:
- «پاری اُر![33]گلدانِ خیلی قشنگی است!...»
و به زنبقهای ارغوانیِ پیشکشیام_ که با ظرفِ سفالینشان، خجولانه، فضای کوچکی از گوشۀ میز را اشغال کرده بودند_ اشاره کرد...
حالا مگر میتوانستم با او دلخوری کنم مثلاً؟!... آن التهاب و اشتیاقِ آغازین_ که در انبوهِ افکارِ خودآزارگرانه و وسواسوار، تهنشین و مدفون شده بود_ داشت آرام آرام از لابهلای احساساتِ محتاطانۀ معمول، رخ مینمود... پس حتماً پیشانیِ داغم برافروخته بود از هجومِ خونِ طپنده...
گفتم:
- «سلام!... قابلی ندارد... گُل برای گُل!...»
خندید...
- «یا گل برای باغبان؟...»
احتمالاً سرختر شدم ... در پاسخ فقط خندیدم و ضمناً دوباره سعی کردم از روی صندلی بلند شوم، تا مثلاً کتابِ "اوگوستین" را برگردانم سرِ جایش در قفسۀ کناری و در واقع نیّتم آن بود که صورتِ گلانداختۀ رسواگرِ خویش را لااقل از او نیمهپنهان دارم...
این بار مانع نشد؛ ولی همانطور که بلند میشدم و میگذشتم از برابرش، آن دستی را که روی شانهام رها کرده بود، از پشتِ کتف تا بازوی راستم لغزانید... انگاری همدلانه نوازشوار... یا شاید...
پس برای آن که طبیعیتر بهنظر برسم، به شوخی گفتم:
- «یعنی به طریقی زیره به کرمان بردن؟...»
لبخندِ دوستانهاش تردیدآمیز و همچنان مشتاقِ شنیدن مینمود:
- «این یک ضربالمثل است... نه؟ ... معناش چیست؟»
در چشمهاش گلبرگهای ارغوان و نیلوفر دستهدسته میشکفت...
گفتم:
- «یعنی وقتی آدم به خیالِ خودش تحفهای را برای کسی ببرد که او خود، مثل و مانندش فراوان دارد...»
همچنان که من کتابِ "اعترافات" را با دقّتی ناشیانه و به دشواری، بینِ یک جلد "الاغانی" و یک مجموعه "اقنومشناسی" جای میدادم، او با یک شانه به قفسۀ کتابها تکیه کرد و مدّتی دست بر سینه، بیحرکت ایستاد...
سرش کمی به یکسو خم شد... و برای مدّتی، خیلی به دقّت، مرا_ که فقط توانسته بودم چند بار از گوشۀ چشم نگاهی به سویش بفرستم_ زیرِ نظر گرفت...
بعد گفت:
- «به گمانم اینطوری بهتر است... برعکسش خوب نیست... نه؟... به گفتۀ هایلیگر ماتیوس[34]: "آنچه مقدس است به سگان مدهید و نه مرواریدهای خود را پیشِ گُرازان اندازید، مبادا آنها را پایمال کنند و برگشته شما را بدرند"...[35]»
همینطوری بیفکر پاسخ دادم...
- «یعنی همان که قدرِ زر، زرگر شناسد... قدرِ گوهر، گوهری...»
آنوقت او، همانطور که در کنارم _متّکی به قفسهها_ ایستاده بود، ناگهانی ولی باز هم خیلی آرام، با کفِ یک دست، میان دو کتفم را لمس کرد...
و گرمای انگشتانش، نرمنرمک در بند بندِ مهرههای پشت گردنم منتشر شد...
نه! اگر در آن احوالات به گریه میافتادم که بیاندازه شرمآور میبود...
پس طوری که زیاد هم مشهود نباشد، از دلجوییهاش طفره رفته بودم... نیم دوری زده و پشت شانههام را چسبانیده بودم به ردیفِ کتابها...
او نیز، در برابر، خیلی نامحسوس راهَم را با دو دستی که تکیه داد به ستونهای عمودیِ قفسه، سد کرده بود...
محاصرهای که البته تهاجمی نبود و بیش از هرچیز صمیمانه مینمود...
ششدر شدن میانِ امنیتِ کتابها و بازوانِ "حکمتی شادان"!... در معرضِ تیرِ نگاهِ همهچیزدانی که توی چشْمهام را میکاوید...
همانطور که اندکی گردنش را خم کرد تا مسیرِ نگاه مرا پیدا کند، با آهنگی گرم و انگاری خودمانیتر از قبل، گفت:
- « !Mein Schatz
«از من که ناراحت نیستی؟... هستی؟... البته که من قدردان هستم!... تو برای من جواهرِ ارزشمندی هستی... مُنتها مهمانِ سرزدۀ من که تو ملاقاتش کردی، پدرخواندهام بود... حالا بعد برایت توضیح میدهم که چرا آن موقع...»
چشمهاش در تابشِ ملایمِ دیدگانِ شیشهرنگیها، به شاهانهترین یاقوتِ کبود میمانست که بر تارُکِ دیهیمی بدرخشد...
دوست نداشتم مجبور شود، تظاهر کند به احساسی که ندارد... مثلاً صمیمیت و مَحرمیّت...
پس برای آن که هر چه زودتر، جانِ ناقابلِ خویش را از آن وضعیتِ ناباورانه دلخواه برهانم، با دستپاچگی گفتم:
- «نه!...نه!... نیازی نیست... خوشوقت شدم که مرا یکی از دانشجوهات محسوب کردی... و در هر حال خوشحالم الان میبینمت...»
پشتِ نگاهش بارقهای از تردید درخشید... با دهانِ بسته یکبار عمیق نفس کشید... از آسایش خیال یا فقط برای این که درنگی کرده باشد و مسیر دیگری برای گفتگو پیدا کند...
بعد با آهنگی مداراگر و گرمتر از پیش گفت:
- « نه به اندازهای که من خوشحالم... خوب هم میدانی که برای من یکی از دانشجوها نیستی... ولی فعلاً بهتر است کسی جز خودت این را نداند... »
و خنکای بهشتیِ نفسِ تهویههای دیواری را با گرمای بازدمِ ملکوتیاش آمیخت...
- «به نظرم من رازدارِ خوبی نیستم...»
زمزمه کرد:
- «مهم نیست... مهم نیست... من درستش میکنم... به من اطمینان داری؟...»
مطمئن بودم که طراوتِ لبهاش به خوابِ بارانخوردۀ اقاقی میمانست... زودگذر و سبک... رنگین و رازآمیز...
باید هر چونوچرایی را به دست فراموشی میسپردم تا از ژرفای روح احساس کنم آن جریانِ هستیبخشی را که میتراوید از انگشتانی که... چون بارش شبنمِ بهار میلغزید...
روی موهام... لالۀ گوشم... گلویم... شانهام... لابهلای طپشهای پیراهنم...
پس آنگاه دوباره قژاقژِ نالشِ لولای کهنه_ بیهنگام_ برخاسته و او با شتابی نامنتظر انگاری از من کناره گرفته بود...
مثلِ پرندهای که به شنیدنِ بانگِ اخطاری، به ناگاه بپرد از سرِ شاخهای...
و البته همراه با فشارِ دستهاش که مرا کمی به عقب هُل داد...
و برخوردِ کتفم با کتابها، همراه با صوتی خفیف، پایۀ قفسهای را لرزاند... نه بسیار سخت...
زخمه زدنی که ضرباهنگِ آن رنگِ هراس داشت... هراسی مُسری... از چیزی زشت و ننگین... که انگاری هیچ اطمینانبخش نبود...
یعنی آن ماجرای مُنهی و بیمانندِ پار و پیرارمان، که خواست تا ابد فراموش شود، حکایتی شرمآور بود در نظرش؟...
به قولِ همۀ خشکهمقدّسانِ ناصحِ امروزم، "سبکسریهای یک روحِ بیپروا" که در "پلیدیهای هوسهای گونهگونِ عهد جوانی" گرفتار آمده؟... همان حکایتِ مشئوم و مبتذلِ "فریفتن و فریفته شدن"؟... یعنی "ابلیس مرا برای اغوای او به کار گرفته بود"؟..."و "جُندالشّیطان" خودِ من بودم؟...
شاید او مثلِ یک گناهکارِ بیتجربه و پرهیزکار، یک نَفَس، نَفْسِ خویش را رها کرده و لغزیده و پیش از سقوطِ کامل، به یکبارگی، مُستمسَکی پیدا شده تا نجاتش دهد _ در صورتِ فرشتگانِ خدا یا پدرانِ تعمیدی که سرزده از راه میرسند... یعنی آنطور که انسانِ باتقوا، وقتی مسِّ شیطان را احساس کند، فیالفور آگاه و هوشیار میشود و سر از خوابِ غفلت برمیدارد...
اینک او مصمم و مصلحتاندیش، به آگاهیِ رستگاری بازگشته بود...
و من آن خامِ بیقید و بندِ لااُبالیواری بودم که بارها معصیت میکند و هیچ نمیفهمد...
در غیبتش_ شاید گاهی_ به مصیبتِ تردید میافتادم، ولی وقتی با خودش بودم همه چیز رنگِ خدایی داشت در نظرم... یقینی مینمود... خاطر جمع بودم که هست!...
ولی آنَک، همان یک هُل دادن ساده و احتمالاً غریزی، ناگهان هر آن چه را پیشتر در نهایتِ سپیدیِ معصوموار، دلپذیر و خواستنی مینمود، به گِل و لای سوءظن، آلوده بود...
این از خود راندن، انگاری فرق داشت با آن ممانعتِ دو سال پیشاش در آلاچیق... وقتی مصرّانه و مردّد و با آهنگی آرام از دوستیِ افلاطونی دم زده بود...
آن وقت آگاهانه به نظر میرسید... داهیانه... مثلِ استادی که شاگردی را تمشیت کند...
اینک اما یکسال از آن پیمانِ فراموشخانهایمان نیز میگذشت...
از آن شبهای جاودانگیِ بیزمان در بهشت...
و دوریها و پرهیزکاریهای ناگزیرِ درازنای روز و ماه و سال... و حوادث پیدرپی که آتشافروزِ اشتیاقی کور میشد...
و عجب آن که اینبار، در پسِ پشتِ این طردکردنِ بلااراده در عینِ رغبت، نه هیچ تصمیمی میدیدم و نه هیچ تردیدی...
انگاری فقط خیلی عادی و بزدلانه میخواست کسی نبیندم... این عیبِ پنهانیِ او را...
به خاطرِ مصلحتِ خودش...
هر چند مهم که نیست!... من عاشق بودم... هرگز خطایی نمیکردم که به آبروی معشوق خدشهای وارد شود... یا او را بیازارد...
اما خاطرم به وسواسی تازه افتاده بود... مگر نبود این که در آلاچیق، پیش از همان نخستین بوسۀ برادرانه، اعتراف کرد که مرا در خواب به صورت یکی از لشکریانِ اغواگرِ "دیونوسوس" دیده بود؟...
مگر چند بار به شوخی و جدی نگفته بود در این معامله تباه خواهم شد...
شاید او در ژرفای ضمیرِ ناخودآگاهِ خویش، نابودیِ مرا میخواست... چون در حقیقت، دلش میخواست مرا_ که بههیچ روی رهاش نمیکردم_ به طریقی از خود دور کند...
میخواست "در بزمِ دوْر، یک دو قدح" از بادۀ وصالش سیراب شوم و بروم... یعنی همانطور که آن دیگران... همچنان که لیلا...
اصلاً تجربۀ من هماره نشان دادهبود هر گاه به کسی خیلی عاشقانه مشتاق باشی او نیز میخواهدت... ولی "گهگاه و نه بر دوام"...
شاید تقصیر از من بود... مثلاً طعمی داشتم که زود دلزده میکرد... یا که شراب میشدم در مجلس میزدگانی که "دوری دو سه پیشتر" مست بودند و شرابی دیگر در سر داشتند...
...
و نگاهش که راستی بیگانهوار بود، وقتی غفلتاً طوری پشتِ یکدست را روی لبهاش کشید... که انگاری پاکشان میکرد...
ترس سرایتپذیر و احساسِ غربتی که در تنم نشت کرده بود... خیلی زود داشت بَدَل میشد به نوعی دلسردیِ عمیق و فلجکننده...
پس فقط بیحرکت ماندم، همچنان که او با دو اشارۀ آشکارا هشدارآمیزِ انگشتانِ یکدست دعوتم میکرد به سکوت و انتظاری کوتاه ...
و بعد که خیلی زود با چرخشِ سر، روی گردانید از من و متوجّه صدا شد و بیدرنگی به جانبِ در شتافت، من هم بیدلیلِ خاصی، بیاختیار، پشت یک ردیف کتاب، سنگر گرفتم و از پنهانگاهِ خویش و درزِ میانِ طبقاتِ کتابها، دیدم که او چطور کشیشِ آلمانی را محترمانه استقبال کرد و انگاری به هر ترفندی از کتابخانه بیرونش برد...
ولی حین این که میکائیل همراه با میهمانش، پشتِ آن دری که میبست، پنهان میشد از چشمم... یک لحظه احساس کردم مسیرِ نگاهم منتهی شد به چشمهای نافذِ پدر تعمیدی او که از درزِ نیمهبازِ در، سَرَک میکشید... پس او از پشت عدسیِ ضخیم عینک، به من خیره ماند... و نگاهمان چند ثانیهای در هم گره خورد...
مرا دیده بود؟... چه دیده بود در من؟...
با چشمهایی شیشهای و سرد که ناگاه مثل میکائیل، دانای کل به نظر میرسید...
در آن پنج دقیقه تنهایی که در پی آمد، فقط توانسته بودم_ مثلِ آنتونیِ کبیر[36]در بیابان!_ بنشینم و حین گوش سپردن به صوتِ همهمهوارِ خنککنها، به وسواسهای نوظهوری که در دلم افتاده بود، فکر کنم و منتظرِ معجزهای رهایی بخش از جانبِ او بمانم...
...
میکائیل خیلی زود و با پیشدرآمدِ قژاقژِ لولای فرسوده، به تنهایی برگشت و در را پشتِ سرش بست... همچنان که چشم دوخته بود به آن چند برگ کاغذِ توی دستش، با طمأنینۀ معمول خویش چند قدمی پیشتر آمد... ولی یک لحظه حتی سربرنداشت تا نگاهی به من اندازد، وقتی زیرِ لب میگفت:
- «از نظرت اشکالی ندارد کمی کار کنم؟...»
دیدم که پردۀ نمایش عوض شده بود... فکر کردم این به معنی وقتِ رفتن است... با لکنتی شرمآور و پنهانناشدنی، گفتم:
- «آه! بله بله!... حتماً!... من داشتم میرفتم... مزاحم نمیشوم...»
که انگاری او یکباره باز متوجّهِ من شد... با آهنگی که صادقانه مأیوس مینمود، گفت:
- «پس عجله داری؟... امیدوار بودم بتوانم از تو کمک بگیرم...»
با دستپاچگی و همان لکنتِ بیاراده و دوپهلو_شاد و غمگین و مضطرب و ناامید_ گفتم:
- «آه!... بله!...بله!...حتماً!... خیلی خوشحال میشوم اگر...»
نگاهی که به سویم انداخت، بیهیچ پردهپوشی، امیدوارانه مینمود... وقتی گفت:
- «میخواهم برای جلسۀ فردا جملاتی از "مایستر اکهارت"[37] به فارسی آماده کنم... یک چیزهایی خودم در حافظه دارم و "ماین پــَـتِه" هم چند جمله اینجا نوشته است... که باید ترجمه و حروفچینی و تکثیر شود... »
- « تو بگو... من سریع تایپ میکنم و میبرم کپی میگیرم... »
با همان فکّینِ کمابیش بر هم فشرده، به حالتی موافق و مصمّم، توی صورتم لبخند زد...
- « عالی!... ماشینِ چاپ هم در دفترِ خانم علویان هست... در واقع همین که در کنارم بمانی به من انگیزه میدهد... پس اگر اشکالی ندارد برگردیم به دفتر من... پای کامپیوتر... این گلدانِ زیبا را هم بگذاریم یک جای مناسبی پشت پنجره...»
...
و بازگشتیم به دفترش که دو در داشت و دکوراسیونی از سایهرنگهای ارغوانیِ روشن تا اخرایی... و پشتِ شیشهرنگیهای قابِ چوبیِ پنجرهاش_ که بدان حالوهوایی مقدّس میداد_ سایۀ شاخسار چنارهای کهن، انبوه میشد و در چلّۀ تابستان، آنقدر خنک و بهشتی بود که به رؤیایی لطیف میمانست...
اتاقِ نه بسیار بزرگی با طاقی مرتفع که انگاری مطابقِ سلیقۀ زیباپسندِ آسایشطلبی آرایش یافته و علاوه بر قفسۀ کتاب و مبلمان به سبکِ انگلیسی و میز تحریر و رایانه، مجهز بود به وسائلِ مختصرِ یک میهمانپذیری ساده_ نظیرِ قهوهساز و آبسرد کن و چند تکه چینی و استیل و کریستالِ تمیز و برّاق که به دقت درگوشهای روی یک میز پایهبلند، کنار یخچالی کوچک چیده شده بودند...
هر دو در کنار کامپیوتر نشستیم؛ من پشتِ صفحه کلید و او طوری که آنچه من روی صفحۀ نمایش تایپ میکنم زیرِ نظر گیرد...
بعد او شروع کرد به خواندنِ جملاتی منقول از حکیمِ قرونِ میانه به زبانِ آلمانیِ سلیس، با همان آهنگِ آبنوسیِ عجیب، و به قولِ خودش تهلهجۀ "شْوَاَبیش"[38] جنوبی که داشت...
بعد هر جملهای را به زبانِ فارسی باز میگفت... دربارۀ برخی عبارات نظرِ مرا میپرسید...
هر چند قطعاً برای ترجمۀ متن، هیچ نیازی به همفکریِ من نداشت، انگاری هر زبانی را که تکلّم میکرد به عمیقترین و دقیقترین وجه میدانست... حتی بهنظرم آن لحنِ کشیده و حلقیِ آلمانی- ارمنیاش هم به غنای مفهومیِ سخنِ پارسیاش میافزود... طوری که احساس میکردی همیشه حق با اوست... حتی شعرهای فارسی را هم بهتر از من میخواند... آنطور که هنگامی ادای ابیاتِ حماسی، صداش سختتر میشد و با عاشقانهها میشکست... و قصهها و نصایح را با آهنگی مهربان میخواند...
...
-”Ein Weiser wurde gefragt, welches die wichtigste Stunde sei, die der Mensch erlebt, welches der bedeutendste Mensch, der ihm begegnet, und welches das notwendigste Werk sei. Die Antwort lautete: Die wichtigste Stunde ist immer die Gegenwart, der bedeutendste Mensch immer der, der dir gerade gegenübersteht, und das notwendigste Werk ist immer die Liebe.”
«از حکیمی پرسیدند: مهمترین ساعتِ زندگی انسان، چه زمانی است؟ گرانقدرترین فردی که ملاقات میکند، کیست و ضروریترین کارهای او چیست؟ پاسخ این بود: همیشه مهمترین ساعت، زمان حال است، گرانقدرترین شخص همان کسی است که برابرتان ایستاده و همواره بایستهترینِ کارها عشق است.»
«بهرام نظرت چیست که بگوییم "حکیمی را پرسیدند"... نه!؟... راست میگویی... حق با تو است... خیلی قرنِ هفتمی میشود... هر چند خود اکهارت هم مربوط به همان زمانها است... ولی ما با مخاطبِ امروز طرفیم... این شعرهایی که به یادت میآید بگو بنویسیم... بله خیّام اشعار زیبایی در ستایش زمان اکنون دارد...
«چون عهده نمیشود کسی فردا را/ حالی خوش کن این دل پر سودا را/ مینوش به ماهتاب ای ماه که ماه/ بسیار بتابد و نیابد ما را... هرگز غمِ دو روز مرا یاد نگشت/ روزی که نیامدست و روزی که گذشت... از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن... حالی خوش باش و عمر بر باد مکن... و دربارۀ عاشقی هم که میتوان گفت کلّ ادبیاتِ شرق وصفِ احوالاتِ عاشقی است... اگر چیزی از حفظ داری بگو...»
«هر دم که دل به عشق دهی خوش دمی بود/ در کار خیر حاجتِ هیچ استخاره نیست... هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق/ ثبت است بر جریدۀ عالم دوامِ ما... عرضه کردم دو جهان بر دلِ کارافتاده/ به جز از عشقِ تو باقی همه فانی دانست... »
“Wenn wir ein kleines Blümchen ganz und gar, so wie es in seinem Wesen ist, erkennen könnten, so hätten wir damit die ganze Welt erkannt.“
«اگر قادر بودیم یک گل کوچک را، چنانچه در ذات خود است، بهطورِ کامل بشناسیم، میتوانستیم به واسطۀ آن بر حقیقتِ کلّ عالمِ هستی، واقف شویم.»
«آه بله بهرام!... چقدر جالب!... آدم فکر میکند این شاعرِ ایرانیِ معاصر_ که میگویی_ حتماً عباراتِ اکهارت را خوانده و شعرِ خویش را در پاسخِ به او سروده... "کار ما نیست شناساییِ رازِ گلِ سرخ... کارِ ما شاید این است... که در افسونِ گل سرخ شناور باشیم"[39]... اغلبِ اندیشههای شرقی همینطور سحرآمیز است و سیّال... نه؟!... گویی نمیخواهد از حقیقت رمزگشایی و آن را ساده کند... بیشتر به نظر میرسد که قصد دارد در پیچیدگی و رمز و راز نگهداردش... مثلِ معشوقی در پردۀ حجاب... شبیهِ همۀ عاشقانههایی که حکایت از ظلمتِ شبِ هجران دارد ولی زیبا و شورانگیز است... در حقیقت شاید همین ناشناختگی است که به اشتیاق غنا میبخشد... چه قشنگ گفتی!...بله... "مشتاقی به که ملولی"[40]... بله این هم قشنگ است... بنویس... " دیدار مینمایی و پرهیز میکنی... بازارِ خویش و آتش ما تیز میکنی"[41]...»
“Die Liebe beginnt da, wo das Denken aufhört. Wir brauchen aber die Liebe von Gott nicht zu erbitten, sondern wir müssen uns für sie nur bereit halten.”
«عشق از جایی آغاز میشود که تفکّر به پایان می رسد. ولی نیازی نیست که عشقِ خدای را به تمنّا بخواهیم، فقط میبایست برای ظهورِ آن در قلبمان آماده باشیم.»
«بله! درست است... میخواهد بگوید که اهمیّت تخلیه و تصفیۀ نفس از دعا و عبادات بیشتر است... همان "خانه از غیر پرداختن" که تو میگویی... "خلوتِ دل نیست جای صحبتِ اضداد"[42]... اینجا خدای به مثابه مهمانی محترم در نظر گرفته میشود، که به یُمنِ قدمش، خانه را پاک و پاکیزه و خلوت میکنی تا با آغوشی گشاده میزبانش شوی... این قسمتِ اوّل هم شبیهِ همان شعری است که تو دوست داری... "آنجا که دریا به آخر میرسد و آسمان آغاز میشود"... اگر بپذیریم که مزاج سخن استعاری است... دریا ژرف است و غنی از گوهرهای پنهانی، چون تفکّر... و آسمان آزاد و بیانتهاست چون عشق...»
“Das Ineinanderfließen in der Gottheit ist ein Sprechen sonder Wort und sonder Laut, ein Hören sonder Ohren, ein Sehen sonder Augen.”
«اتّحاد با الوهیت، یعنی سخن گفتن فارغ از صوت و واژگان، شنیدن بدون گوش و دیدن بدون چشم... »
«این همان بازگشت به مرتبۀ خلوص و سادگیِ محض و بسیط بودن است... هستی در ذاتِ مطلقِ الوهی... طریقی که مبنای دیدگاهِ عرفانی اکهارت نیز هست...
چه شعر زیبایی... آه بله کلام مولوی اینجا خیلی نزدیک به اکهارت است... به نظر میرسد مبنای تفکّر مشترکی داشته باشند میانِ فلاسفۀ نوافلاطونی...
پنبه اندر گوش حسِ دون کنید/ بندِ حس از چشمِ خود بیرون کنید
پنبهٔ آن گوشِ سَر گوشِ سِر است/ تا نگردد این کَر، آن باطن کَر است
بیحس و بیگوش و بیفکرت شوید/ تا خطابِ اِرْجِعی را بشنوید»
«بله!... و اینجا چقدر شاعرانه است که گفتی... به قول مولانا:
حرف و صوت و گفت را بر هم زَنَم/ تا که بی این هر سه با او دَم زنم...»
“Die Menschen sollen nicht so viel nachdenken, was sie tun sollen, sie sollen vielmehr bedenken, was sie sind.“
«آدمیان میبایست کمتر به آنچه انجام میدهند و بیشتر به آنچه هستند، بیندیشند...»
« بله این نهجِ فکریِ عرفانیِ قرونِ میانه حتی در روانشناسیِ مدرن نیز ردّپایی دارد... همانطور که "اریک فروم" هم میگوید... برای رسیدن به آرامشِ درونی باید بیشتر بر "بودن" متمرکز شد که مبنای عشق و لذّتِ شراکتِ با دیگری و فعّالیتهای سازنده است... و نه "داشتن"... که بر داراییهای مادی، قدرت و رقابت و پرخاشگری تمرکز دارد و پایه و اساسِ شرارتهایی نظیرِ حرص، حسادت و خشونت است...»
“Gott ist ein Gott der Gegenwart. Wie er dich findet, so nimmt und empfängt er dich, nicht als das, was du gewesen, sondern als das, was du jetzt bist.”
«خدا، دادارِ زمانِ اکنون است. همچنان که شما را مییابد، سپس میگیرد و میپذیرد، نه چنان که پیش از این بودید؛ بلکه آن گونه که اینک هستید...»
« بله! آفرین حریف!...از منظر حکمتِ متعالیۀ ملاصدرا هم، فیضِ الهی، دم به دم بر عالم نثار میشود و جهان هر لحظه در حال آفرینش است...»
“Allein wenn Gott die Dinge einfach in sich hat, so hat sie die Seele doch sprachlich mit Unterscheidung: Teufel und Engel und alle Dinge.”
«اما اگر خدا همه چیز را به صورت بسیط در خود دارد، روح آن چیزها را به طریقِ زبانی و تمایزیافته دارد؛ شیاطین و فرشتگان و باقی چیزها را...»
«درست است... به نظر میرسد اندیشۀ اکهارت هم به نوعی مبنای وحدتِ وجودی دارد...»
...
ساعتِ گفتوگوی من و میکائیل، به خلود در ملکوتِ اکنونی جاودانه میمانست... تحتِ تابشِ آسمانیِ نگاهِ باوقار و مهربان و بخردانهاش که در میانِ صفحاتِ کاغذ و رایانه و چشمهای من سفر میکرد... طوری متمرکز که انگاری به همیاریِ هم، مهمترین عبادتِ عالم را به جای میآوردیم... حتی به هنگامِ مکالمه، طوری ژرف و باحوصله و فروتنانه در من مینگریست که احساس میکردم حداقل، اینک_ مطابقِ سفارشِ استادش اکهارت_ برای او مهمترین فرد در عالم امکانم... همانطور که خودش _ همواره و در حضور و غیاب، برابرِ دستورِ بیچون و چرای دل_ برای من چنان بود...
...
بعد که وظیفهام را به پایان بردم، باز کمی دلهره به جانم افتاد...
به خودم گفتم بازی تمام شد... الان باز او کارهای ضروریِ بهتر و آدمهای مهمِ دیگری در زندگی دارد و یکجوری که _به خیالِ خودش_ نرنجاندم خواهد گفت: داری میروی؟... آخر هفته چکارهای؟...
پس برای آن که زودتر از مشقّتِ دودلیِ تشویشزا خلاص شوم، باید دل به دریا میزدم و برای آزمودنِ باقیماندۀ مهلتم، پرسشی بیهوده را میپراندم وسطِ معرکه...
اگر میخواست بروم احتمالاً از گوشۀ چشم به ساعتش و بعد به پنجره نیم نگاهی میانداخت... به رویم لبخندی میزد و میگفت... خیلی سؤالِ خوبی است... حتماً باید به زودی مفصّل دربارهاش بحث کنیم...
پس کمی روی چهارپایه، پشت رایانۀ رومیزی جابهجا شدم و از او که داشت خیلی آهسته، با انگشتِ میانیِ دستِ چپ، نتیجۀ حروفچینیِ مرا روی صفحۀ نمایش، بالا و پایین میبرد، پرسیدم:
«حالا این جنابِ "مایستر اکهارت" کی هست؟ و رازِ حقیقیِ گلِ سرخها که تو به یقین میدانی، چیست؟»
چند لحظه بی آن که بتوانم نفس بکشم نگاه کردم که او کمی روی صندلیاش در کنارِ من، بهطرفم چرخید و سرش را عقبتر بُرد، شاید تا به دقّت و از روبهرو نگاهم کند...
آنگاه خلافِ انتظارم، انگاری خیلی هم مشتاقانه گفت:
- «پس به عرفانِ مسیحی علاقهمندی...»
همینطوری تمجمجوار برای این که مصاحبتِ مغتنم با او را بیشتر به درازا بکشانم، گفتم:
- « در واقع چیز زیادی در اینباره نمیدانم... شنیدهام ریشه در افکارِ مانویان دارد... و احتمالاً همریشه است با حکمتِ خسروانی و عرفانِ ایران؟...»
به حالتی که انگاری تحسینم کند، سر تکان داد و گفت:
- « حکمتِ خسروانی که سرمنشأ حکمتِ اشراقِ سهروردی است؟... البته دربارۀ عرفانِ شرقی این را گفتهاند و عرفان مسیحیانِ نخستین هم از نظر جفرافیایی و فرهنگی، نوعاً شرقی محسوب میشود... ولی دربارۀ آن صدوسی شمایلِ مادران و پدرانِ صحرا، اصولاً این تردید هم وجود دارد که آیا اهل سواد و کتاب بودهاند یا خیر... و در عین حال باید گفت در حقیقت کلماتِ قصار و روشِ زندگیِ هم ایشان است که اساسِ مسیحیتِ کاتولیک و عرفان مسیحی نیز شد...»
دیگر راستی خیلی کنجکاو شده بودم که از دهانِ او قصّۀ آباء صحرا را بشنوم... و نیازی نبود وانمود کنم به اشتیاقِ حسرتآلود و یأسآمیزی که گردابوار در سلسله اعصابم میپیچید و تارهای صوتیام را به هنگام ادای کلمات به لرزۀ اضطراب میانداخت:
« راستی خیلی دوست دارم دربارهشان بیشتر بدانم... البته فکر کنم الان موقعیتِ خوبی نباشد...»
اول نیملبخندی مبهم بر گوشۀ لبش شکفت و انگاری با آهنگی نه بسیار مطمئن، گفت:
« نه... چرا؟!... اتفاقاً خیلی هم عالی است!... تا خود صبح وقت داریم...»
به سختی هولزدگیام را مهار کردم تا بگویم:
«جداً؟!... یعنی امشب کارِ دیگری نداری؟...»
سر فرو انداخت و چند نفس به گوشهای نامشخص چشم دوخت... آهسته و زیر لبی خندید... بعد همچنان که نگاهش توی چشمهام قدری پریشانوار مینمود، پیشانی و گونههاش کمی گل انداخت... گفت:
- « حالا صحبتش را میکنیم... و امّا دربارۀ پدرانِ صحرا... نقل است که اینان نه دانشمند بودهاند و نه روحانی و نه حتّی کاهن... در حقیقت، فقط اهلِ تزکیه و تارکِ دنیا بودند و پایبند به خاموشی... اگر هم گاهی حرفی گفتهاند، بسیار ساده و کودکانه بوده... تا جایی که برخی مورّخان نوشتهاند که "آنتونیوس دِ گِروسه"[43] بنیانگذارِ سنّتِ رهبانیِ شرق، یعنی همان "آنتونیوسِ قدیسِ" مشهور هم، مردی عامی و کمسواد بوده است... او که از جوانی همۀ داراییِ خویش را به فقرا داد و در گوشهای به ریاضتِ نفس مشغول شد تا به مرتبۀ مکاشفۀ الهی رسید... در اندک نامههایی که از او بر جای مانده، مسلکِ رهبانیت را بر مبنای توبه و هدایت و شناخت تبیین میکند... در عقیدۀ خداشناسیِ خویش، قائل به وحدت است و دربارۀ انسانشناسی معتقد به ثنویتِ افلاطونی است یا همان دوگانۀ جسم و روح... سفارش به ترکِ لذّاتِ تن میکند و مدام دربارۀ نفوذِ اهریمنان به شاگردانِ خویش هشدار میدهد... و امّا یکی دیگر از این پدران، "پاخومیوس کبیر"[44]بود که زیستِ گروهی و همیاری جمعیِ راهبان در انجامِ وظایفِ خدماتی را برای رسیدن به فضائل ضروری میشمرد و بنابر این معتقدات، نخستین صومعههای مسیحی را نیز تأسیس کرد...»
- « عجب!... ولی من فکر میکردم قدیمیترین صومعهها همانهایی است که بندیکتینها داشتند...»
میکائیل آهسته سر تکان داد و کمانِ ابروانش کمی به سوی بالا کشیده شد... طوری انگاری از سرِ تحسین... و گفت:
- « وقتی از "بندیکتِ قدیس"[45]در جایگاهِ شارحِ اصولِ رهبانیت حرفی به میان آید، لازم است به یاد آوریم خودِ او به یکی از همین پدرانِ صحرا_ به نام "یوحنّا کاسین"_ استناد میکند که میشود او را معرّف زندگیِ معنوی و تمایلاتِ عارفانۀ رهبانیت مسیحی دانست... در حقیقت این یوحنّای مقدّس، جوهرۀ سلوکِ معنوی را بر پایۀ سه پیمانِ پاکدامنی، فقر و طاعت بر میشمارد... و البته برای اینها مراتبی نیز قائل است و میگوید حتی پس از ترکِ کاملِ گناهان هشتگانه، وسوسۀ آن تا زمانِ مرگ، آدمی را دنبال میکند... ولی ماکاریوس از این هم پیشتر میرود... و میگوید باید خدا را در آب و آتش جستجو کرد... البته از نظر او، روحی که بخواهد در خدا زندگی کند، باید در برابرِ دنیا مرده باشد... همۀ پلیدیها را به آتشِ الهی سپرده باشد... یعنی همانگونه که فلزاتِ قیمتی در آتش میگدازند و نرم و شکلپذیر میشوند، روحِ آدمی هم در آتشِ عشقِ خداوندی، از همۀ علایقِ زمینی و شیطانی، رها میشود... البته او هم طریقتِ عملی را عبادتِ خدا میداند؛ عبادتی که به معنای تأمل کردن و تفکّر است و نه تمنّای نعمتی از جانبِ پروردگار... هر چند این زُهدِ کامل و مبدّل شدن به روحِ کامل، گاهی هم، کار دستِ قدیسین داده است... مثلاً دربارۀ "اوریجنِ"[46]قدیس، مؤسِّسِ عرفانِ عقلگرا، که برای کامل شدن در ایمان، در راهِ خدا خویشتن را خَصی کرد... او طریقِ سلوک را غور در آیاتِ انجیل میدانست_ که کلمۀ خدا یا "لوگوس" است؛ نه تدبّر و اندیشه در طبیعت یا ملکوتِ آسمان... از نظرِ او، راهِ راستی و حیات، بدل شدن است به لوگوس... یا همان صورتِ الهی...
فکر میکنم شاید برخی از این مقدسین، در عمل به آیاتِ الهی در بابِ اختگیِ عبودی، حق هم داشتهاند[47]... کسی چه میداند بر آنتونیوسِ کبیر، به هنگامِ دیدارِ هیلاریونِ مقدّس، چه میگذشته است؟... یعنی آدم میتواند خودش روحی پاک و منزّه باشد ولی برای روانِ پاکِ دیگری، خودِ شیطانِ شود؟... یا بهطور کلّی، اینگونه است که هر قدّیسی، شیاطینی در درون دارد و نظربازی میانِ ارواحِ پاک، محلِّ ملاقاتِ و مخالطتِ شیاطین درون است...؟»
بعد باز به شکلِ خاصِ دوستداشتنیاش زیرِ لبی و یکجورِ انگاری توأمان بازیگوشانه و محجوبانهای خندید... چشم از من برگرفت و به نقطهای در آنسوی شیشهرنگیهای پنجره دوخت... و گفت:
- «شوخی کردم البته!... برگردیم سر حکایتِ مردانِ صحرا... "گوستاو فلوبر" به اندازۀ کافی پنبۀ قدیس آنتونیوسِ بینوا را زده است... و امّا این هیلاریونِ زیبارو که بود؟... گلسرخی که میانِ خارزار رویید... او در خانوادهای رومیوار و مشرک بالید و در دانشگاه اسکندریه درسِ ارسطو و افلاطون میخواند که به شنیدنِ قصّۀ آنتونیوس درس و بحثِ مدرسه را رها کرد و دل به صحرا زد... البته نمیدانیم میانِ این دو قدّیس چه رخ داد... میگویند هیلاریون، خیلی زود_ ظرفِ چند ماه اقامت نزدِ قدّیسِ ارجمند_ از کثرتِ زائرانی که به دیدارِ استادش میآمدند، ملول شد... پس زیاد نزد استاد نماند و خودش طریقتِ دیگری برگزید...
در میانِ این عارفانِ پرهیزکار، اعمالِ غریبۀ دیگری هم دیده شده... مثلاً قدیس "آمون" که تمایلات خدایگونهاش موجب شد پس از آن که به اصرارِ خانواده، تن به ازدواج داد، همسرش را قانع کند که به زُهد و پرهیز در کنارِ هم بزیند و باکره بمانند... هجده سال چونان دو رهبان، به پارسایی و عبادت در کنار هم ماندند و بعد، هر یک صومعۀ مجزایی برای خواهران و برادرانِ طریقت، تأسیس کردند... از جمله شخصیتهای جالبِ دیگر در این میان، یکی "موسای سیاه" است که از بردگی و سپس قتل و راهزنی به ریاضت و تهذیبِ نفس رسید... و نیز "سنت پُل" و "سنت افریم"[48]که هر دو از طبقۀ دهقانان و کارگران ساده و زحمتکش بودند...»
گفتم:
- « این اشخاصی که میگویی در ظاهر خیلی با هم تفاوت دارند... ولی بالاخره لابد یک شباهتهایی هم میانشان بوده... یا فقط چون از نظر جغرافیایی و تاریخی اشتراکاتی داشتند، در یک رسته قرارشان دادهاند؟...»
از روی صندلی بلند شد... فکر کردم میخواهد سخن را کوتاه کند و به همراهی، از جای برخاستم... ولی او آرام و مطمئن یکدستش را آرام به پشت شانهام سایید و با حرکتِ بازوی دیگر مرا به گوشهای دیگر از اتاق_ آنجا که مبلمانِ انگلیسی نزدیک پنجره قرار داشت_ دعوت کرد... بعد هر دو در امتداد اضلاعِ قائمِ یک میزِ پایهکوتاه، روی دو صندلی نشستیم، من پشت به پنجره و او طوری که بتواند گاهی مطابقِ عادت، به انبوهِ برگهای رقصانِ پشت شیشه، نگاهی اندازد...
بعد او گفت:
- « این که میگویی، پرسش خوبی است... و پاسخ آن است که بله!... قطعاً به جز همانندیِ زمانی و مکانی، نقاط اشتراکِ دیگری هم، در این دستهبندی، مدِّ نظرِ متکلّمین بوده است... میشود گفت این پدران در طریقتِ نظری و عملی، خیلی به هم شبیه بودهاند... شاید مهمتر از همه این باشد که در ادبیاتِ این قوم، صحرا واجدِ معنایی مقدّس است؛ مکانِ تجلّی خداوند... محلِ اتّحادِ روحِ انسان با خدا است... و جایگاهِ وقوعِ داستان ابراهیم که منشأ ایمان است... مقامِ سخنگفتنِ موسی با یَهوه... و پناهگاه یحیی و موضعِ مواجهۀ عیسی با آزمونِ ابلیس... بدین ترتیب... بیابان محل پیوند و ممازجت روحِ آدمی با شیطان و با خدا است... مثل تن و جانِ خود آدمی... صحرا نمادِ خود آدمی است...
دیگر اشتراکِ طریقتیِ ایشان، مسئلۀ ریاضتِ نفس است... ریشۀ اندیشههای زاهدانه و تارکِ دنیا شدن در همینِ مسیحیتِ آغازینِ مصر و شمال افریقا است... که اتفاقاً از نظر جغرافیایی سرزمینی بیابانی است... در این نواحی، مقدسین از شهر و دهکدۀ خویش کناره میگرفتند و در دلِ کوه و صحرا کومهای جهت انجامِ مراسم انابه و استغفارِ خویش میساختند.... پرهیز از شادکامیهای مادّیِ عالم_ به ویژه جفتجویی_ اساسِ ریاضت ایشان بوده... در درجاتِ بعدی، سکوت و عزلتگزینیِ مطلق...
ضمن این که دربارۀ خوراک هم معتقدات ویژه داشتند... آب کم مینوشیدند؛ چون تریِ مزاج میآورد و فزایندۀ اخلاط بود... گوشت نمیخوردند؛ چون موجبِ افزایشِ سِمِنیا میشد... تصور میکردند خوردنِ خوراکیهای خشک و شور برای رفعِ تَرمَزاجی مفید است... نانِ سبوسدار میخوردند و زیتونِ شور و کشمش... و البته در جیرهای محدود و معین... هر چند احتمالاً حقیقت آن بود که پایین آوردنِ کالری، قوای جنسی را در ایشان به شدت تقلیل میداد... پس روزه گرفتن هم، یکی از مناسکِ ضروری ایشان بود... برخی راهبها هر دو روز یکبار یا حتی هفتهای یکمرتبه غذا میخوردند... همچنین در نوشیدنِ آب نیز امساک میورزیدند... اما در حقیقت، اصلِ وظیفۀ رهبانها این بود که مشغولِ کارهای دستی باشند... و در حین آن که دستشان مشغول است، دل و فکر را به تفکّر دربارۀ کتابِ مقدّس بسپارند... حتی گاهی برنامههای دقیقی برای ساعاتِ کار و عبادت تنظیم میکردند... شبها هم در حجرۀ خویش، به ادعیه و مراقبتِ انفرادی میپرداختند... و امّا رسمِ گزیدهای نیز در میان آنها وجود داشت و آن مهماننوازی بود... در برابرِ قدومِ هر مهمانِ ناخوانده، چنان تعظیم و تکریم میکردند که در برابرِ پروردگار... معتقد بودند این در حقیقت، عیسی مسیح است که به ضیافت ایشان آمده... آب و نانش میدادند و حتی برایش خوراک میپختند...
و یکی دیگر از مهمترین دستورات، نزد راهبان فروتنی بود... "آما تئودورا"[49]از مادرانِ صحرا میگفت آن چه تو را به رستگاری میرساند، زهد و عبادت نیست، بلکه تواضع است... هر روز میبایست به خود یادآوری کنیم که موجوداتی فانی هستیم... در این صورت مطیع و بردبار خواهیم بود و خشم و آز از ما دور خواهد شد... در مجموع پارسایی و پرهیزکاری، مراقبت بیوقفه، بخشش، عشق به مسیح، صبر، دعای مداوم، کمک به دردمندان و فقرا میهماننوازی و مهربانی، اساسِ تعالیم پدران صحرا بوده است...»[50]
بعد ساکت شد... انگاری به آسودگی و آرامش تکیه داد به پشتیِ راحتی و یک بازویش را گردِ آن رها کرد... و عمیق نفس کشید...
گفتم:
- « در واقع، همۀ اینها خیلی باشکوه به نظر میرسد... ولی اصولاً آیا ممکن است دینی باشد که به بدی فرمان دهد؟... کلیّتِ این تعالیم زیباست... و البته خیلی دشوار... بیشترشان خلافِ نفس آدمی است... »
انگار کمی خسته شده باشد، سرش را گرفت روی کف آن دستی که از آرنج، بر پشتیِ صندلی ستون شده بود... گفت:
- « لابد اینها هم قسمتی از طبیعتِ بشری است... یعنی آن قسمت که میکوشد دیگر بخشها را نفی و انکار کند یا مهار سازد... در هر حال، این تعالیم هم حاصلِ اندیشۀ انسانی است... که تصمیم میگیرد در جهتِ تقویتِ برخی انگیزشها، دیگر سائقها را سرکوب کند... اتفاقی که در جوامعِ انسانی هم، دائم در جریان است... »
- «پس در این طریقتها، رستگاریِ حقیقی وجود ندارد؟... »
باچشمانِ نیمبسته خندید...
- « تا مقصود از رستگاری چه باشد... مثلاً اگر این باشد که به جهتِ رسیدن به ملکوتِ خدا، قوای جنسی را متوقف سازند... راهش آن است که کمی صبر کنند تا روزگار پیری و ناتوانی فرا رسد... ولی اگر آرامشِ مطلق بخواهند، بعید میدانم قبل از مرگ حاصل شود... »
علیرغمِ ظاهرِ مطایبهآمیزِ سخن، میدانستم که جدّی حرف میزند...
بعد گفت:
- « ولی بهترین پیشنهادِ من این است که زیاد هم خیالاتمان را مشغولِ افکار توبهکاران نکنیم... قطعاً وقتی آدم مثلِ "اوگوستینِ" مقدّس، پیر شده باشد، اعتراف به گناهانِ کبیرۀ ایّامِ جوانی، اقدامی دو سَر بُرد است... طوری که ضمنِ انابه و تقبیحِ گذشته و طلبِ آمرزشِ الهی، میتوان ضمناً از یادآوریِ لذائذِ تاریک و خیالاتِ شیطانی و مرورِ خاطراتِ ننگین، محظوظ هم شد...
حالا تو بگو بهرام! کلّاً به فلاسفۀ قدّیس علاقهمند شدهای یا عالیجاه اوگوستین شخصاً توجهِ خاصّهات را به خود جلب کرده؟... راستی نظریاتِ زیباییشناسی یا فلسفۀ سیاسیاش را خواندهای؟... این مقدّسانِ فیلسوف هم، آدمهای جالبی بودند... اغلب جوانی را به تحصیلِ علومِ مشرکانۀ عهدِ باستان و خدایانپرستی و سیاست و شهرت، روزگار میگذراندند و در کهنسالی برایشان کاری باقی نمیماند جز توبه از کفر و استحاله و روزآمدسازیِ نظریاتِ افلاطون در جهتِ اثباتِ اقانیمِ ثلاثه... »
هم طرزِ شوخیکردنش را دوست داشتم و هم خوشحال بودم که میدیدم هنوز از همصحبتی با من خسته نشده و پیِ مبحثی تازهای را میگیرد... پس با دستپاچگی تند تند گفتم:
- «آن کتاب را میگویی؟... نه! نه! ... همینطوری خیلی اتّفاقی پیداش کردم... هیچ چیزی دربارۀ این فلاسفۀ مقدس نشنیدهام... یعنی اوگوستین علاوه بر فقر و فروتنی و طاعت، به فلسفه هم قائل بوده؟»
انگاری نشاطی تازه در او ظهور کرد... کمی روی صندلیاش جابهجا شد و یک زانو را روی دیگری انداخت و باز صاف نشست... همراه با حرکتِ آرامِ یک دست، سخن آغاز کرد...
- «احتمالاً همینطور است که میگویی... در واقع سنت اوگوستین[51]در میانِ حکمای مَدْرَسی، شخصیتِ برجستهای است... به نوعی تا زمانِ "توماس آکویناس"[52]بزرگترین فیلسوفِ جهانِ مسیحیت است... هر چند در حقیقت، نخستینِ ایشان هم هست... سَردَمدارِ آشتی دادنِ آیینِ نوظهورِ مسیحیتِ با حکمتِ باستانیِ یونان و طرفدارِ پروپاقرصِ مکتبِ "قانونِ طبیعت"... البته کمابیش رویکردش در برابر "قانونِ طبیعت" رواقی مسلک بود و از معنای "عقلِ الهی" برای تبیینِ عقایدِ خویش بهره میبرد... تفاوت در این است که رواقیون، عقلِ الهی را امری مادّی دانستهاند و اوگوستین آنرا حقیقتی ازلی و معنوی میپنداشت... او مُثُلِ افلاطونی را در قالبِ اندیشۀ مُثُلِ ربّانی تبیین کرد... به عقیدۀ او مُثُلِ الهی هستند که موجوداتِ عالم مادّی را به سوی کمالِ غاییِ خود هدایت میکنند... و آدمی میبایست بر مبنای عقل و اراده، از مسیرِ قانونِ ازلیِ الهی پیروی کند... یعنی مطیعِ ارادۀ خداوندی باشد...
اما در واقع، نظریۀ او نیز انسان را دو پاره کرد... و همان دوگانۀ مسیحیِ قرونِ میانه دربارۀ روح و جسم را به میان آورد که در نهایت، به بیزاری از مادیّتِ جسم و طردِ آن منتهی میشود... او نیز روح را برتر از جسم شمرد... ضمناً قابلیتهای روح را تفکیک کرد و نیروی عقلانیِ نهفته در آن را از دیگر قوای روحانی برتر دانست... از نظرِ اوگوستین، به واسطۀ، نیروی عقل و نیز با تدبّر در مضمونِ وحی، میتوان به ناموسِ الهی دست یافت... پس قوانینِ شارعِ مقدس هم برابرِ ناموسِ الهی و قوانینِ طبیعت است و هم مطابقِ عقل و هم مناسبِ طبعِ انسانی... مثلاً زناکاری هم حرام است و هم خلافِ طبیعت... و یا قانونِ طلائیِ کتابِ مقدس_ که در انجیل ماتیوس آمده _ کاملاً معقول است و طبیعی: "لهذا آنچه خواهید که مردم به شما کنند شما نیز بدیشان همچنان کنید زیرا این است تورات و صُحُفِ انبیاء"[53]... در این زمینه عقیدۀ اوگوستین چندان با سیسرون[54]تفاوتی ندارد... میتوان گفت دورانِ او، زمانۀ حکمتِ مقدّس است... یعنی روزگارِ آباءِ نخستینِ کلیسای مسیحی که از آبشخورِ فلسفۀ باستان تغذیه میکردند...
مثلاً آکویناس هم نهصد سالِ بعد از اوگوستین_ شاید از طریقِ آرای حکمای مشّائیِ مسلمان_ با مکتوباتِ ارسطو و نوافلاطونیان آشنا میشود... و شاید همین است که او ساحتِ عقل و ایمان را از هم جدا میکند... و قوانینِ عالم را به چهار دسته تقسیم میکند؛ قوانینِ ازلی که مبتنی است بر خردِ ربّانی... قوانینِ طبیعی که حاصلِ تنفیذِ بخشی از عقلِ الهی در موجوداتِ ذیشعور است... قوانینی که انسان در طیِ تاریخ نهاده و میبایست برابرِ عقلِ الهی و طبیعت باشد و قوانینِ ربّانی، مطابقِ نصّ صریحِ کتابِ مقدّس که ممکن است فراتر از عقل بشری هم باشد...[55]»
به محضِ آنکه خاموشی در میان افتاد و نگاهِ او باز از فرازِ سرم به آنسوی پنجره دوخته ماند، نگران شدم و بیدرنگ همینطوری گفتم:
- «و امّا دربارۀ جنابِ استاد مایستر اکهارت چه میدانیم؟...»
که میکائیل باز خندید... یک قطره نور از دریای غروب فروچکید در آبگینۀ چشمهاش...دستش را حائلِ صورت کرد و با دقت به من که پشت به پنجره نشسته بودم، نگریست...گفت:
- «راستی گرمت نیست؟... »
- «نه نه هوا اینجا خیلی عالی است!...»
کمی رو به جلو خم شد... طوری که انگار بخواهد از جا برخیزد، با سرانگشتهاش ضربهای نرم روی دو زانوی خویش زد...
- « ولی در هر حال یک شربتِ خنکِ تارخونا که مینوشی... نه؟... بله!... همین جا در یخچال دارم... »
بعد با چابکیِ یک میزبانِ حرفهای، و اشتیاق متعهدانۀ یک قدّیسِ صحرانشین، بلند شد و در آشپزخانۀ مینیاتوری گوشۀ اتاق، بساطِ پذیراییِ کوچکش را فراهم کرد... یعنی آن نوشیدنیِ خنکِ موعود را که یک بتریِ سبزرنگ و رویش به طرزِ دلپذیری پوشیده از قطراتِ ریزِ آب بود، دو گیلاس پایه بلند و یک ظرف شیرینیِ نارگیلی... و همه را آورد و گذاشت روی عسلیِ مابینِ صندلیهامان...
خودش برایم آن لیمونادِ خنک با عطرِ ترخون را در جام کرد و به دستم داد...
گفت:
- « فکر کنم کار درستی نیست که بیش از این سَرَت را با گفتگوی خشک و خالی گرم کنم... تو که هیچوقت چیزی نمیخواهی... خیلی زاهدانه و فروتنانه... ولی من هم مطابقِ طریقتِ میهمانداری وظایفی دارم...»
واضح بود که شوخی میکرد... درخششِ بازیگوشانۀ چشمهاش برای سرمستیام کفایت داشت...
بعد انجامِ عبادتِ میزبانی، باز با آسودگی و همزمان با بازدمی عمیق، در آغوشِ صندلی، تن رها کرد و گفت:
- « خوب حالا خیلی بهتر میشود دربارۀ اکهارت سخنرانی کرد... در حقیقت مایستر به زبانِ آلمانی همان استاد معنا میدهد... این روستازادۀ آلمانی که در قرنِ چهاردهم میلادی از مشاهیرِ دانشگاهِ پاریس شد و در نهایت در شهرِ آوینیون از دنیا رفت...
میشود گفت که اکهارت متعلق است به الهیاتِ عمیقِ عارفانه در اوج دورۀ گوتیک... عصرِ کیمیاگران روح!... زمانی هم به خاطرِ عقایدِ نامتعارفش متهم به بدعت در دین شد و در دادگاههای دومینیکنها محاکمهاش کردند... ولی آوردهاند که با یک دفاعِ مستدلِ جانانه، موفق شد از بازپرسانِ کلیسا حکمِ برائت بگیرد... شاید مسئلۀ مورد تشکیکِ کلیسای زمان، آن بود که سخنِ او دربارۀ خدا به گونهای وحدانیّت راه میبُرد که حداقل در ظاهر از اندیشههای مبتنی بر اقانیمِ ثلاثه فاصله میگرفت...
از نظرِ اکهارت، انسان خدا را جز بهواسطۀ سیاقِ سلبیِ سخن، نمیتواند بشناسد و یا وصف کند؛ این عقیده اختلاف دارد با نظرِ متکلّمینِ پیشینِ مسیحی- مثلاً آکویناس_ که برای اثباتِ خداوند، روشِ ایجابیِ حکمای مشّائی را بهکار میبردند و معتقد بودند که صفاتِ کمال در خداوند به صورت بسیط هست و در بشر به صورت منقسم و متکثر... پس هر چند با توصیفاتِ یکسان نمیتوان کمالِ مطلق خداوند را تبیین کرد، میتوان به طورِ ضمنی و از طریقِ دلالتِ غیرمستقیم، به جوهر الهی، راه برد...
اما در شیوۀ عرفانیِ کلام برای وصفِ خداوند، فقط روشِ سلبی را برمیگزینند... میگویند ما وحدانیت یا تثلیث را به وجودی منتسب داشتهایم که فراتر از وجود است و قابل ادراک نیست... اما در حقیقت سالک هر چه در راهِ شناخت بیشتر پیش رود، در عوالم تیرگی و خاموشی بیشتر مغروق میشود و به معرفتی ناگفتنی میرسد... یعنی مقامی که در آن، نادانستگی همان دانستنِ حقیقت محض است...
اکهارت برای الوهیت، دو شأن بر میشمارد... شأنِ وجودی، یعنی مقامِ خالقیت و شأنِ فراوجودی که یعنی نیستیِ هر چه جز خداوند است... پس از سویی خداوند هستیِ مطلق است و همۀ اجزای عالمِ هستی، نیازمندِ اوست... و از طرفی اگر عنایتِ خویش از مخلوقات برگیرد، همه در دم نابوده خواهند بود...
از نظرِ اکهارت، راهِ رستگاریِ انسان، همانا عشقورزی با خداوند است؛ بدین طریق که وجودِ خالق و مخلوق یکی شود و به وحدت برسد؛ همچنان که هر کسی در طلبِ تشابهِ کامل به معبودِ خویش است و تشابه از جنسِ وحدت است... اکهارت حتّی طریقِ مقابلۀ با نفس را در عشقِ الهی میجوید و نه ریاضتهای زاهدانه... به نظر او ریاضت، نفس را فربه میکند و از آن نمیکاهد؛ زاهد مانند چارپایی است که بر او بارِ کتاب نهاده باشند... یعنی دربارۀ خدا خیلی حرفها دارد، امّا باطناً او را نمیشناسد... ولی عاشق به چیزِ دیگری نیاز ندارد، مگر مشابهت با معشوق و فنا شدن و وحدت با او...»
فقط برای آن که حرفی زده باشم، گفتم:
- «چه جالب!... این تشبیه چهارپا یا الاغی که بر او بار کتاب بگذارند، در ادبیاتِ مسلمانان هم هست... به نظرم پیش از همه در آیهای از قرآنِ کریم آمده که خاخامهای یهود اگر به تورات عمل نکنند فیالمثل به الاغی میمانند که حمّالِ اسفارِ خمسه باشد [56]... البته سعدی هم در شعری از گلستانش این استعاره را دربارۀ همۀ عالمانِ بیعمل به کار میبرد... "چارپایی بر او کتابی چند".[57].. یعنی ممکن است اکهارت قرآن خوانده باشد؟...»
انگاری این اظهارِ فضلِ بیتأمّلِ من را جدّی گرفت...
لحظاتی ساکت ماند و مثلِ مواقعی که خیلی متمرکز میشد، چانهاش را به یک دست تکیه داد و دهانش را پشت انگشتانش پنهان کرد...
اوّل با آهنگی وجدآمیز گفت:
- «بله جالب است... در این مورد چیزی نمیدانستم...»
بعد انگاری با دیدنِ من به خنده افتاد... داشتم وسواسوار فکر میکردم که آنچه میکائیل دربارۀ نیازِ عاشق به تشابه و یگانگی با معشوق میگفت، انگاری دربارۀ من درست بود... البته با این شرطِ ضمنی که آن معشوق و مقصود ازلی تنها خود او باشد...
و نمیدانم انعکاس این اندیشه در وجناتم چطور آشکار شده بود بر او، که کمی رو به جلو خم شد... دست پیش آورد و بازیکنان و نوازشآمیز موی بالای پیشانیام را بر هم زد و همانطور خندان خندان گفت...
- «بهرام! مِیْن شاتْزْ!... تو را به بعلالذّبابِ کبیر! ... چرا اینطوری نگاهم میکنی ؟!... جای نگرانی نیست... در عالمِ واقع، بنا بر این نیست که کسی در راهِ عشقِ دیگری فنا شود... ضمناً ما که پدرانِ صحرا نیستیم... وگرنه در واقع، تو خودِ هیلاریون میبودی که مرا از همۀ راههای بهشت منصرف ساخته...»
میدانستم حدیثِ دوستداشتن برای او و من امری متفاوت است... برای او شاید حدیثِ عشق و آدمیان همچنان بود که اکهارت میگفت... این که ضروریترین کارها عاشقی بود و مهمترین شخص همان که اکنون برابرِ تو است... ولی برای من...
چه باک؟!... عشق از آنجا آغاز میشود که عقل پایان یافته باشد... عقل در راهِ عشق دیوانه است[58]... خدایا!... کاش میشد امتدادِ این اکنونِ ناب، تا خودِ ابدیّت باشد...
گفتم:
- «یعنی داری میگویی آنقدرها هم جدّی نیست؟... »
بیدرنگی به حالتِ وقار و متانتِ معمولِ خویش بازگشت... فکری شد انگاری... نگاهش را از من دزدید و چند بار به روی آفتابِ ملایمِ غروب پلک زد... بعد بلند شد و رفت تا پای پنجره... ایستاد و با یک شانه به دیوار تکیه زد... دست بر سینه... و باز مشغولِ سایهروشنِ برگهای بیقرار شد...
یعنی آن لحظاتِ جاودانگیِ محض را خراب کرده بودم؟... شتاب کردم که بدانم...
اگر الآن به ساعتش نگاه میکرد، دیگر تمام بود...
نرمنرمک و بیصدا نزدیکش شدم... طوری که انگاری به پرندهای نادر و رنگارنگ و به تصادفی دیریاب، نشسته بر سرِ شاخهای...
بهجای صفحۀ ساعت، نگاهش را توی چشمهای من فرستاد... خوشآمدگویانه...
و انگشتهاش را لابهلای موهام... پشتِ سر... و روی گردنم...
گفت:
« میدانم با خودت چه فکر میکنی... بهرام!... باید دربارهاش صحبت کنیم... ولی این فنا شدن و یکپارچگی، حداقلّ در عالمِ ملموس میانِ انسانها اینگونه نیست که در الهیات اکهارت... نهایتِ صمیمیتِ عاشقانه میانِ دو انسان، نوعِ دیگری است... آنچه اکهارت از آن سخن میگوید مقولهای است مابعدالطّبیعی... او از برترین نوعِ یگانگی، سخن میگوید که اتّحادی عارفانه است... میگوید ما برای ادراک جاودانگی، باید از محدودۀ زمان بگذریم. زیرا خداوند در اقتدارِ خویش، چونان اکنونی ابدی است. پس اگر روحِ آدمی در اقتدارِ او_ در خدا_ حاضر باشد، هرگز پیر نمیشود؛ زیرا اکنونی که خدا در آن، نخستین انسان را آفرید، اکنونی که در آن واپسین انسان میمیرد و اکنونی که ما در آن با هم گفتگو داریم، همه برای خداوند یکسان است؛ یعنی همۀ زمانها... آن روحی که به زمان و مکان و عدد قائل است، بسیار از خدا دور است؛ در حالی که گذشته و آینده، نه در خدا هستند و نه خدا در آنها هست... پس_از نظرِ اکهارت_ هر چند هدفِ اصلیِ سالک، جوانیِ ابدی یا زندگی بیرنج نیست؛ ولی ضمنِ سیر و سلوک، بدان هم دست مییابد... میبینیم که در زندگیِ روزمره، انسان در نظامی زمانمند زیست میکند و میان حسرتِ گذشته و ترسِ آینده، حیران است و در آرزوی راهِ رهایی...
میدانی؟... فکر میکنم اکهارت آنجا که میخواهد بگوید معنا و متافیزیک، میگوید خدا؛ وجودی مطلقاً بسیط که در او، هست و نیست تفاوتی ندارد. بعد هم میانِ خدا و ربّانیّتِ او، تفاوت و تمایز قائل میشود. از نظرِ او، ربّانیت آن قابلیتِ همیشگیِ وجود است که هستیِ نهفتۀ موجودات پیش از ظهور در عالم، در آن است؛ یگانه است و بیرون از شرح و بیان و توصیف؛ آن خاموشیِ ازلی-ابدی است که هر صورتی را میآفریند.
پس کلّاً، جوهرۀ بشر با خدا یکی است و همه میتوانیم مبدّل به مسیحا شویم... روحی که به صورتِ الوهیتِ بیشکل درآید، در بینهایتِ خداوند، پنهان از خویش و ناشناخته، در سُرُوری ابدی خواهد زیست. همچنان که در اقنومِ ثلاثه به عنوان نورِ حیّ آشکار میشود... و ما برای رسیدن به وحدتِ با خداوند و ادراکِ بهجتِ این یگانگی، باید از این عالم و مظاهرش، مطلقاً عریان شویم، تا به تجربۀ آمیغ با خدا و زایش او در روح، نائل شویم... اینجا همه مریم خواهیم شد... مادرِ خدا... وجود یا عدمِ این یگانگی، یعنی باقی یا فانی بودنِ روح... روحِ فناناپذیر، بیتغییر و بیزوال است و روحی که پیر شود، با خدا یگانه نیست... هر شخص، با درکِ این حالِ سرمدی، به معرفت شهودی میرسد؛ یعنی گذشته و حال و آینده برایش به هم میپیوندد...
بنیادِ فکریِ اکهارت چنین است؛ صدورِ همۀ اجزای عالم از خدا و بازگشتِ همه به سوی او؛ یعنی ما پیش از آفرینش در صمدیّت بودیم و بیسببی از او خارج شده و سرمدیت را باختهایم و از او منفک گشتهایم و چون هر چیزی لاجَرَم، به جایی که از آن آمده، بازمیگردد، ما نیز به سوی خدا میرویم.»
بعد ساکت شد و دو بار توی چشمهام پلک زد... انگار ستارهای در چشمش درخشید... انگشتِ یک دست را طوری به سویم تکان داد که انگاری بخواهد نکتهای را یادآوری کند... و این بار بیآن که از من چیزی بپرسد به طرفِ یخچال رفت... یک ظرفِ کوچکِ دربسته و طلقمانند به رنگِ آبی و صورتیِ روشن از آن بیرون آورد و آمد و به دستِ من داد... آن وقت تازه گفت:
- « حالا موقعِ صرفِ بستنی است... برو روی کاناپه بنشین تا قاشق بیاورم...»
اطاعت کردم...
بعد همانطور که او به آهستگی گلولههای یخی و رنگرنگیِ شیرین و هوسناکِ بستنیِ میوهای را یکییکی توی جامهای عطرآگین تارخونا میانداخت، گفتم:
- « خیلی منطقی به نظر میرسد... نه؟...»
- « چی بهرام جان؟!... بستنی در ماهِ آگوست؟»
- « نه!... البته بله!... ولی نه!... منظورم رابطۀ این عرفانِ قرونِ وسطای اروپا است با اندیشههای عرفانِ ایرانی در عهدِ ایلخانان... فکر میکنم کمابیش همعصر هم بودهاند... مثلاً در مثنوی یا غزلیات مولانا مفاهیم مشابهی هست... خوب البته، مولانا هم تحتِ تأثیرِ فلوطین و نوافلاطونیان بوده احتمالاً... نه؟... شاید اکهارت مستقیماً با خودِ مولانا آشنایی نداشته ولی هر دو از یک سرچشمه آب نوشیده اند... مثلا مولوی در غزلیات شمس میگوید:
ما ز بالاییم و بالا میرویم/ ما ز دریاییم و دریا میرویم
ما از آنجا و از اینجا نیستیم/ ما ز بیجاییم و بیجا میرویم
لااله اندر پیِ اِلالله است/ همچو لا ما هم به الّا میرویم
همچو موج از خود برآوردیم سر/ باز هم در خود تماشا میرویم
همّتِ عالی است در سرهای ما/ از علی تا ربِّ اَعلا میرویم
ای سخن خاموش کن با ما میا/ بین که ما از رشک، بیما میرویم
ای کُهِ هستیِّ ما، رَه را مبند/ ما به کوهِ قاف و عنقا میرویم..[59]»
خیلی به خودم افتخار میکردم که او در حالِ صرفِ بستنی، چنان با تمرکز و با چانهای درهم فشرده و نگاهی دوخته شده به یکی از پایههای صندلیام، به شعری که میخواندم، گوش سپرد و بعد با آهنگی فاخر پاسخ داد:
- « بله استنتاجِ درستی است... خودِ اکهارت نیز از همین استعارۀ رودخانه استفاده میکند که به سرچشمۀ اصلیِ خویش، یعنی دریاها باز میگردند... میگوید کلیّتِ حیات، فراخوانی است برای بازگشت به مبدأ؛ بخششِ نخستِ خداوند، خروج از خدا و هستی یافتن است؛ بخششِ دوم، رجعت به خود او است... و از نظرِ اکهارت، تنها طریق برای بازگشتِ نفس، به صورتِ ازلیِ نامتمایزِ خود در احدیت، انقطاع است... چون پیش از آن که هستیِ زمانمندِ ما خلق شود، صورتِ نامتمایزِ ما در الوهیّت وجود داشت؛ هر چه بود او بود... و ما وجودی تهی بودیم، پر از او... پس خواسته و تمنّایی نداشتیم. خواهش و بود و باشمان برابر بود؛ در مقامی که فرشته و مگس و روح یکی بودند... و هر یک در او آن قدر داشت که او بود... پس آنجا ما در مرتبۀ سرمدیِ وجود، علّت خود و دیگر چیزها بودهایم، زیرا در او بوده و او بودهایم... بسیط و لاتغیّر...»
خیلی به هیجان آمده بودم از مطابقتِ آنچه از او میشنیدم با دانستههای پیشینیام در ادبیاتِ عرفانی؛ خیال میکردم بنابر این حداقلّ پارهای از حقیقت را یافتهام... پس لابد با وجد و شور و برافروختگیِ کاشفی که "یافتم یافتم" کنان، بهناگاه از گرمابه بیرون زده باشد[60]، بانگ زدم:
- «وای بله!... دقیقاً... دقیقاً!... یعنی شبیهِ مقامی که نوائی میگوید: "بنازم بزمِ محبّت که آنجا... گدایی به شاهی مقابل نشیند"[61]... یا آنجا که مولوی میگوید:
ما عدمهاییم و هستیهای ما/ تو وجودِ مطلقی، فانینما
ما همه شیران ولی شیرِ علم/ حملهمان از باد باشد دمبدم
حملهشان پیداست و ناپیداست باد/ جان فدای آنکه ناپیداست باد
بادِ ما و بودِ ما از دادِ تست/ هستیِ ما جمله از ایجادِ تست
ما نبودیم و تقاضامان نبود/ لطفِ تو ناگفتهٔ ما میشنود
لذّتِ هستی نمودی نیست را/ عاشقِ خود کرده بودی نیست را
لذّتِ انعام خود را وا مگیر/ نقل و باده و جامِ خود را وا مگیر
ور بگیری کیت جست و جو کند/ نقش با نقّاش چون نیرو کند...
یا جایی که حافظ زمانِ ازلیِ لمیزلی را اینگونه وصف میکند...
در ازل پرتوِ حسنت ز تجلّی دم زد/ عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد...
یا همان حکایتی آغازِ مثنوی و قصۀ نی و جدایی او از نیستان... و اشتیاقش به بازگشت...»
میکائیل خیلی آهسته آن گیلاسِ توی دستش را گذاشت روی میز... خیلی آرام یک بار عمیق نفس کشید و دو دفعه پلک زد روی چشمهایی آبی و عمیقاً خرسند... و _به همان شیوۀ خاصّ خودش موقعِ ستایشِ چیزی_ آهسته ابروانش را بالا انداخت و تکان خیلی ریزی به سر داد... و گفت:
- «زنده باد!... »
بعد چند ثانیه سکوت در میان افتاد... در آن چند نفسی که میکائیل به نقطهای بر کفپوشِ سنگیِ اتاق خیره شد... لبهاش را همراه با لبخندی بر هم فشرد... و مرا به تردید انداخت که نکند پرگوییهای اشتیاقآلودم کسلاش کرده باشد...
بعد با آهنگی که به نظرم عطرِ تواضع و رایحۀ حزم به همراه داشت، گفت:
- «تو شاعری بهرام!... حکمت، فلسفه و الهیات را... زندگی و دنیا را... از طریقِ شعر میفهمی... شاید همین است که عاشقی... خونِ پارسی داری... مثلِ خودِ مولانا و سعدی که فلسفه و اخلاق را شاعرانه میگفتند و میفهمیدند... »
از طرفی میدانستم دارد تحسینام میکند... ولی یک "امّا"ی ناگفته و نهفته نیز، در آهنگِ حزمآلودِ کلامش پوشیده مانده بود که به تردیدم میانداخت؛ پرسیدم:
- «این که میگویی.. یعنی بد است...؟»
همچنان که به حدس پیشبینی میکردم، بیدرنگ و باحرارت مخالفت نکرد...
پس از مکثِ کوتاهی، با لحنی متفاوت، ابتدا با لکنتی مجاملهگرانه و بعد طراوتی شوخیآمیز، پاسخ داد:
- «حکایتِ ارزشگذاریِ اخلاقی نیست... ولی نه اصلاً !... چرا بد باشد؟... در حقیقت خیلی عاشقانه است... مذاقت طعمها را طوری دیگری میمزد... شاید همین است که خودت هم مزۀ آلانیِ گردویی داری...»
در برابرش خویشتن را ناچیز و تقریباً برابر عدم میدیدم، و خیلی بیشتر احساسِ حقارت میکردم، وقتی او اینطور ضمنِ شوخی، مرا دست کم میگرفت...
پس ساکت شدم...
و میکائیل به طرفم خم شد و با سر انگشت، یک زانویم را لمس کرد، شاید تا تسلّایم دهد یا حواسم را پرت کند از تمرکز بر رنجشی که داشت شکل میگرفت...
همین طوری بی آن که برایم مهم باشد، آشتیجویانه پرسیدم:
- «آلانی چیست؟»
انگاری خندهای ناگهانی را همراه با نیملبخندی فشرده و بازدمی عمیق، مهار کرد... بازیکنان خیلی نرم و سریع انگشت اشارهاش را کشید روی بینیام... گفت:
- «بیا اینجا نزدیکتر بنشین تا بگویم...»
از روی صندلیام برخاستم و همچنان که او کمی روی نیمکت عقب نشینی میکرد تا برای من جا باز کند، در کنارش نشستم...
این بار انگشتِ اشارهاش را نرم زیرِ چانهام سایید...
- «نوعی دسر خیلی خوشمزه است که با برگۀ هلو، گردو و شکر و هل و دارچین درست میشود... البته اینجا ندیدهام درست کنند... به خاطرِ آلانی هم که شده، باید یکبار در سفرِ ارمنستان همراهِ من شوی...»
ندانستم چرا یکدفعه به تلخی گفتم:
- «هر جا تو بفرمایی همراهت میآیم... البته نه به خاطرِ دسرهای خوشمزه...»
لبخند ملس روی لبانش به تردید آمیخت... نگاهش انگاری باز نگرانِ دلخوریهای نابهنگام شد... ولی همراه با همان نوازشهای ریز و شوخیآمیزی که میدانست، گفت:
- «میدانم...»
به امید آن که ادامۀ بحثهای جدی_ و انگاری خنثی برای او _ از افتادن به ورطۀ سکوتهای شبههناک نجاتمان دهد، گفتم:
- « در آن مرتبۀ بسیط سرمدی که نبودیم و تقاضامان نبود، درکی هم از این وصال نداشتیم، پس علّتِ این دردِ فراق در عالمِ هستی چیست؟...»
میکائیل از من فاصله گرفت... تکیه زد به پشتیِ نیمکت... هر دو بازو را چلیپاوار بر روی سینه نهاد، ابتدا به گوشهای در سمتِ راست و بعد به صورتِ من نگاه کرد و گفت:
- «اکهارت میگوید در آن ایّامِ سرمدیّت، ما به نوعی شاد و خرسند از_ به قولِ خودت_ وصال بودهایم... آن وجد و سرورِ ازلی، حاصلِ شناخت ما بود از خویشتنِ ما، که در حقیقت، همان ذاتِ ربوبی بود؛ زیرا بین ما و ذاتِ او هیچ تمایزی نبود؛ تا این که ما به خواستِ خود از او خارج شدیم و وجود مخلوقی یافتیم؛ آنگاه او خدا شد و ما بندۀ خدا؛ زیرا خالق در ارتباطِ با مخلوقات، خدا میشود؛ البته او اکنون نیز مانندِ ذاتِ خویش، انقطاعِ متعال است و خواهد بود؛ بسیط و بیتغییر است و خواهد بود... ولی ما تهیبودگیِ خویش را_چنان که در ذاتِ او بودیم_ باختیم... پس اینک خیلی چیزها را آرزو میکنیم... آنچه را که خود نیستیم، میطلبیم... مملو از باقیِ چیزها شدهایم و خالی از او؛ مختصر آن که مثلِ همان نی که تو میگویی، اتّحادِ خویش با نیستان را از دست دادهایم و در فراق افتادهایم...
و البته از نظرِ اکهارت، راهِ نجاتِ روح از این وضعیت، انقطاع از عالمِ مادّی و ترکِ علایقِ دنیوی است تا دوباره به ذاتِ بسیطِ الهی خود بازگردد... از همه چیز خالی شود تا باز از او پر شود و با او یکی شود... به عقیدۀ او، آسایشِ مادی و آرامشِ معنوی، هستیِ روح و جسم و وجودِ خالق و مخلوق در تقابل با هم هستند؛ پس اگر سالک بخواهد به آرامشِ معنوی، روح و خدا برسد، باید از لذّاتِ جسمانی و مادی چشمپوشی کند. اکهارت میگوید خداوند، موهبتِ آسایشِ روحانی را تنها به کسانی خواهد بخشید که از عالمِ جسمانی منفک شوند، زیرا تمنّیاتِ روح و جسم خلافِ یکدیگرند...
همچنان که پولسِ رسول در نامه به غلاتیان میگوید: "اما میگویم به روح رفتار کنید. پس شهوات جسم را بهجا نخواهید آورد. زیرا خواهشِ جسم به خلافِ روح است و خواهشِ روح به خلاف جسم و این دو با یکدیگر منازعه میکنند."[62] البته استاد در این مورد، رویکردِ معناگرایانهتری از خود نشان میدهد؛ مثلاً این که اگر انسانی، ترکِ خویش گوید و در عینِ حال برخوردار از ثروتِ این جهانی باشد، منقطع است، اما اگر نتواند از خویش منقطع شود، فقرِ مادّیِ ظاهری برایش هیچ امتیازی محسوب نمیشود... فقرِ باطنی از نظر او یعنی نخواستن، ندانستن و نداشتن... چنانچه وقتی وجودی بسیط و تهی بودیم در ذاتِ الهی... و به قول خودت "نبودیم و تقاضامان نبود"...
ندانستن در ذاتِ الهی، یعنی روح از شناختِ خدا و خویشتن آزاد باشد؛ چونان زمانی که تهی بود و مملو از ذات الهی... نداشتن هم بدان معنا است که چنان فارغ از اعمالِ خدا شود، که اگر خدا اراده به کاری کند، او در میانه نباشد و تنها ارادۀ خدا کار کند در وجود ذات خویش... او میگوید تهی شدن از جز خدا یعنی پر شدن از او... چنین روحی که بهترک عالم گفته، در برابرِ تندبادِ شادی و اندوه، افتخار و ننگ و نکوهش، چونان کوهی از سرب در برابرِ نسیمی سبک، پایدار میماند... او گذشته و حال و آینده را ترک میگوید..
بدین ترتیب انقطاع برتر از عشق است. چون روحِ عاشق، خدا را دوست دارد و روحِ منقطع، معشوق خدا است... چون خدا بنابر مقامِ وحدتِ خویش، قلبِ انسانِ منقطع را پر میکند... ضمن این که انسانِ عاشق، همه چیز را برای معشوق تحمّل میکند، ولی انسان منقطع، اصلاً جز خدا چیزی را درک نمیکند و رنجی نمیبیند.
او ضمناً انقطاع را از فروتنی نیز برتر میانگارد. چون فروتنی بیترک دنیا گفتن ممکن است، ولی آن کس که منقطع است از عالم، به مقامِ خشوعِ کامل نیز رسیده است که نتیجۀ فنای نفس است. همچنین از نظر اکهارت، انقطاع از شفقت نیز والاتر است؛ زیرا شفقت یعنی رحم آوردن به نقائص دیگران که مستلزم خروج از خویشتن و تشویش است؛ اما انقطاع آرامش است و در خویش ماندن...
البته همۀ این انقطاع، مستلزم فیضِ الهی است که وقتی تو را مایل مییابد، نور خود را در روح تو فرو میریزد؛ چنانچه خورشید در هوای پاک فرو میریزد... همچنان که یک نانوا به اندازۀ قابلیّتِ خمیرهای مختلف، نانهایی مرغوب و نامرغوب میپزد، پروردگار هم بنابر میزانِ پذیرش و اشتیاقِ بندگان، ایشان را عمل میآورد. هر چه انسانی پذیراتر باشد بیشتر در او کار میکند... بیشترین مرتبۀ اشتیاق در انسان، همانا نیستیِ او است... انفعالِ محضی که خویشتن را به خدا وامیگذارد تا در او کار کند... مثلِ لوحی سفید و آمادۀ نوشتار... قلبِ منقطع، هیچ حاجتی ندارد... تهی است... قلبِ حاجتمند است که دعا میکند، برخی امور را میطلبد و از برخی امور میگریزد؛ ولی قلبِ تهی، هیچ تمنّایی ندارد و تنها ذکرش تسبیحِ خداست... که امری بسیط و منقطع است... انقطاعی متعالی...
چنان قلبی که چیزی او را متأثر نمیکند... مثلِ خودِ خداوند که در نخستین نگاهِ سرمدیِ خویش در یک لمحه، همۀ مخلوقات و نیز وقایعِ مقدّس را دیده و همه چیز را در ازل انجام داده و هیچ کاری نمیکند و همچنان منقطع است از عالم... در واقع ماورای اقنومِ ثلاثه، ذاتِ واحد و بسیطی نهفته است که پس از خروجِ انفاس از آن، در صورتِ تثلیث ظهور کرد... و در طریقِ بازگشت نیز، اتّحادِ انسان و خدا_ که به واسطۀ فقر و تفویض میسور میشود_ ابتدا یگانگی با اقنومِ ثلاثه خواهد بود. روحِ تهی خدا را به خود جلب میکند. خدا او را تهی مییابد و خود را به او ارزانی میکند... همانطور که پولس میگوید : "با مسیح مصلوب شدهام ولی زندگی میکنم لیکن نه من...؛ بلکه مسیح در من زندگی میکند و زندگانی که الحال در جسم میکنم به ایمان بر پسر خدا میکنم که مرا محبت نمود و خود را به من داد..."...»[63]
...
چشمهام که به گرگومیش ساعتِ بیگاهان خو کرده بود، جز رنگِ باشکوهِ نگاهش را نمیدید ... و گوشهام جز آهنگِ آبنوسی و محزونِ صدای او هیچ نمیشنید...
و همۀ جانم انگاری در آن نقطهای از شانۀ راستم جمع شده بود که گرمای دستِ او را احساس میکرد...
برای من هر آنچه اینک او میگفت، ترجمانی الوهی مینمود از قصۀ خود ما... که مرا به گردابِ گفتگوی درونی و بیپایانی میافکند...
یعنی من از هر چه جز او بود منقطع نشده بودم؟...
برای من که زندگی فقط دو قسمت داشت؛ میکائیل و باقی چیزها جز میکائیل...
و این شقِّ دوم را هیچ نمیخواستم...
میخواستم از هر چه جز او خالی شوم...حتی از خویشتن...
و آنگاه او در من ظهور کند...
همانقدر بسیط و سرمدی...
آیا همین روحِ تهیِ از من بود که میکائیل را نیز به جانبم جلب کرده بود؟...
او مرا نگاه میکرد... آینهوار... و فقط خویشتن را میدید......
ولی آیا من آن خمیری بودم که قابلِ عملآمدن در دستهایش باشد؟...
که او خویشتن را به من ارزانی دارد... در من فروریزد... زندگی کند... بماند؟...
تماشا میکردم و میدیدم که باز میکائیل از فرازِ دستِ خویش و شانۀ من، به تاریکیِ آن سوی پنجره چشم دوخته بود...
همچنان که در برزخِ جاودانۀ حضورش، کفر و ایمان و صواب و گناه به هم میآمیخت، سایهها عمیقتر میشد و نخستین ساعتِ شبِ شگفتانگیزِ تابستانی فرا میرسید ...
"سر فرا گوشِ من آورد و" به ناگاه نجواکنان و با همان "آهنگِ حزین" پرسید:
- «موافقی با شامی سبک در آلاچیق؟...»
[1] ای سختکمانِِ سستپیمان/ این بود وفای عهدِ اصحاب؟ (سعدی)
[2] mein Schatz
[3] mein Engel
[4] Pate
[5] Konservativ= conservative (English)
[6] Schwarzer Wald= black forest نام جنگلی در جنوب آلمان
[7] آه! عالیجناب!
[8] Baden-Württemberg ایالتی در غرب آلمان
[9] دو عنوان برای فیلم مشهور ویم وندرس
[10] Stipendium= Scholarship (English)
[11] Die Herzogin
[12]Johann Wolfgang von Goethe
[13] تقریباً بدین معناست:
«بهشتیان همه از درد و رنج رستهاند...
او را که دو بار محتاج است...
دو بار از شادکامی سرشار کنید...
آه! که من اما از این ازدحام فرسودهام...
این همه رنج و این مایه کامرانی...
تو ای آرامش مهربان!...
بیا... آه!... تنها تو بیا در بَرَم...»
[14] عزیزکم!...دلتنگ تو ام... باید ببینمات... و کلّی چیزهای دیگر...
[15] سوره اعراف، آیه 201
[16] شیخ محیالّدین ابن عربی، کتاب التجلّیات، ترجمه حسین الهی قمشهای
[17] ساقی آتش پرستِ آتشدست... ریخت در ساغر آتشی سوزان
[18] شعر از منصور حلّاج و اجمالاً بدین معانی که من چنانم که او میخواهد و او چنان که من میخواهم. از هم جداییناپذیریم و مَثَلِ عهد و پیمانیم و یک روحیم در دو بدن و اگر او را ببینی انگاری مرا دیدهای...
[19] طبیبِ راه نشین درد عشق نشناسد
[20] فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد...
[21] این شرح بینهایت کز زلف یار گفتند...
[22] فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب/ که حیف باشد از او غیر او تمنایی (حافظ)
[23] طریق خدمت و آیینِ بندگی کردن/ خدایرا که رها کن به ما و سلطان باش (حافظ)
[24](سوره کهف- آیه 78) قالَ هذا فِراقُ بَيْني وَ بَيْنِكَ سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْويلِ ما لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً
[25] تا جایی که میدانم این ابیات از سنایی غزنوی است
[26] از جلد دوم شرح سوانحُ العشاق احمد غزالی نوشتۀ حشمتالله ریاضی
[27]احمد مجاهد از کتاب پنج شرح بر سوانحُ العشاق تصحیح و تحقیق
[28] لحظه دیدار نزدیک است... باز من دیوانهام مستم... باز میلرزد دلم دستم...(الخ) مهدی اخوان ثالث
[29] باید به شما هشدار دهم که...
[30] در یک ماه آینده باید پاسخ دقیقی بدهید. مادرتان دوشس منتظر اند.
[31] (نقل از: کتاب اعترافات یک گناهکار، نوشتۀ سنت اگوستین، قدیس قرون چهارم و پنجم میلادی، ترجمه مرضیه خسروی (با کمی تصرف و تلخیص
[32] از ابن عربی نقل است [البته بلاتشبیه!] این حدیث که رسول اکرم (ص) فرمود: «لَوْلا تَکثیر فی کَلامِکم، و تَمریج فی قُلوبِکم، لَرَأَیتم مَا اَری و لَسَمِعْتم مَا اَسْمَع» (اگر نبود این همه سخن بر زبانهای شما و آشوب در دلهای شما، همانا میدیدید آنچه را من میبینم و میشنیدید آنچه را من میشنوم.)
[33] Բարի օր عصر بخیر
[34] Heiliger Matthäusقدیس متی
[35] انجیل متی (7:6)
[36] Anthony the great از قدیسین قرن سه و چهار میلادی در مصر که از زمره زاهدان ریاضتکش و تارک دنیا و بیاباننشین بود
[37] Meister Eckhart (1260- 1328)م
[38]Schwäbisch= Swabian Germanلهجۀ آلمانی مرکزی در ایالت بادن وورتنبرگ و شهر اشتوتگارت
[39] سهراب سپهری
[40] سعدی
[41] گلستان و غزلیات سعدی
[42] حافظ
[43] Antonius der Großeهمان آنتونی کبیر
[44] Pachomius the Great
[45] Saint benedict
[46] Origen
[47]) "...و خصیها میباشند که به جهتِ ملکوت خدا خود را خصی نمودهاند..." (متی 19:12
[48] St. Ephrem
[49] Amma Teodora
[50] ر.ک: بادامی، علی (1392) پدران صحرا و چگونگی تأثیرگذاری آنان بر عرفان مسیحی، پژوهشنامۀ ادیان، سال هفتم، شماره سیزدهم.
[51] Aurelius Augustine (345- 430م(
[52] Thomas Aquinas فیلسوف بزرگ مسیحی قرون وسطی
[53] انجیل متی 7:12
[54] Marcus Tullius Ciceroخطیب و سیاستمدار و فیلسوف رومِ باستان پیش از میلاد مسیح
[55] ن.ک: طالبی، محمّدحسین (1390)، نقد و بررسی آموزۀ قانونِ طبیعی از آغازِ مسیحیت تا پایانِ قرونِ میانه، نشریه حکمت اسلامی، 16/1
[56] مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوهَا كَمَثَلِ الْحِمَارِ يَحْمِلُ أَسْفَارًا(سوره جمعه-آیه5)
[57] علم چندان که بیشتر خوانی/ چون عمل در تو نیست نادانی// نه محقق بود نه دانشمند/ چارپایی بر او کتابی چند (گلستان)
[58] حکیم سنایی
[59] غزلیات مولانا
[60] ارشمیدس
[61] امیر علیشیر نوائی
[62] (16-18):5
[63] 2: 20
قسمت قبل
قسمت بعد