اینک صبحگاهِ روزِ چهلم است... سی و یکم ژانویه از سالِ صِفْر... سالِ سَفَر...
پیشنویسِ مقالهام دربارۀ اندیشههای زیباییشناسانۀ سهروردی و پودر قهوۀ فوریام_ هر دو در یک لحظه_ تمام شده و غمِ غربت و احساسِ تنهایی طوری گریبانم را گرفته که هر لحظه بیمِ آن میرود بهقصدِ دعوت برای شامِ امشب، با دستیارم تماس بگیرم و از او عذرخواهی و حتی درخواستِ ازدواج کنم!...
ولی در نهایت فقط نسخۀ حروفچینی شدۀ مقاله را برایش میفرستم، به همراه نامهای رسمی و توضیحاتی مفصّل و تذکّراتی مبسوط و تأکیدات وسواسآلودِ معمولم دربارۀ نکاتی که به گمانم میبایست ضمنِ ترجمۀ متن بدانها توجّه کند...
بعد مطابقِ رسمِ این روزهای دوری از شهر و دیار، به پدرم تلفن میزنم... میدانم در آن ساعتِ روز از خریدِ صبحگاهی باز آمده و مشغولِ آماده کردن خوراک مختصرِ ظهر است...
صدایش مهربانتر از همیشه است... مانند اغلبِ اوقاتی که با هم تلفنی گفتوگو داریم... یا وقتهایی که _آنسالهای قدیم_ از اصفهان میآمد و یکی دو روزی در خانۀ من میماند... وقتی از دانشگاه برمیگشتم،میدیدم کنارِ تلفن یا روی میز، کاغذِ یادداشتی گذاشته و مثلاً رویش نوشته...
- «باباجان! برای خرید نان بیرون رفتهام...»
گاهی هم آخرِ جملۀ اخباریاش عبارتِ صمیمانهای میآورد به جای امضاء...
اغلب این که...
- «قربانت بابا!...»
امروز هم صداش گرمای آناتِ مستعجَلِ سفر را دارد...
بچههای انجمن هر هفته به او سر میزنند و _به قولِ خودش_ به زور برایش نان و مرغ و ماهی و لبنیاتِ کمچرب میآورند... عمه فَرانَک هنوز برنگشته اصفهان... عصرها برای پیادهروی با هم میروند تا بوستانِ محلّهمان در انتهای شیبِ تُندِ خیابان...
از من میخواهد مراقب سلامتیام باشم و خوب لباس بپوشم تا سرما نخورم... از این سفرِ مطالعاتی حداکثرِ بهره را ببرم تا حداقل زبان انگلیسیام را تکمیل کنم و بیشتر آلمانی و فرانسوی یاد بگیرم...
با اشتیاقی- که شاید زادۀ تنهایی و دلتنگی است- به حرفهاش گوش میدهم... حتّی دلم میخواهد برای هزارمین بار حکایتِ آن سفرهای معدود و مختصرِ خارجیاش را در گذشتههای دور بشنوم... و داستانِ قبولیِ شگفتانگیز و افتخارآمیزش را در آزمون ورودیِ دانشگاهِ سوربنِ پاریس که به خاطر نگرانیهای مادربزرگ و مسئولیتهای خانوادگی، قیدش را زده بود...
امّا او بیشتر ادامه نمیدهد... نگرانِ هزینۀ تماس من است... وابستگیاش به گفتوگوهای میانمان آنقدرها نیست که تسلیم شود در برابرِ اصرارها و تشویقهای من برای یادگیریِ کاربردِ شبکههای اجتماعی و شیوههای هوشمندِ ارتباطاتِ نوین...
میگوید که به همان "دو کلام تماسِ عادیِ تلفنی" قناعت دارد... و مطابقِ معمول، نگرانِ "ولخرجیهای بیحساب و کتاب" من است... و در عینِ حال سفارش میکند دربارۀ خورد و خوراک و دوادرمانام کمتر خسّت به خرج دهم...
با او که خداحافظی میکنم، احوالم راستی بهتر شده و بهگمانم بتوانم امروز را هم شرافتمندانه به انجام رسانم...
یک پتو را بر شانه و یک عدد چای سبزِ کیسهای را در لیوانِ دستهدارِ لبریز آبِ جوش میاندازم و میروم تا بنشینم در مهتابیِ سایهدار و سرد؛ کلاه پشمی را بکشم پایین تا روی گوشهام... لیوانم را نگهدارم زیرِ بینی تا به طور توأمان دستها و نفسام را به حرارت آن بسپارم...
و چشم و دلم را مشغول کنم به تماشای باغچۀ برفپوش و آن درختان بیبرگ... و... آلاچیق بیمصرف...
منظرۀ آلاچیق در پناهِ شاخسارِ نارونِ پیر، هنوز برایم عطرِ خاطراتِ عصرهای همیشه بارانیِ اردیبهشت را به همراه میآورد...
و یا رایحۀ دیریابِ یگانه شبی ستاره باران در ششم شهریور ماه را...
پوشیده در حریرِ خیسِ گلبرگهای شبنمزده و گرمای همنوازیِ بیانتهای غوکان و سیرسیرکها...
وقتی هنوز هُرم همآغوشی آفتابِ شهریور در تن تفتیدۀ سنگفرش و دیوارهای شهر بود...
باغِ گرمازده در آسایشِ رخوتآلودِ خوابی سبک، زیرِ سایهسارِ لطیفِ سپیدار و سدروس، نفس میکشید...
و سرانگشتانِ نوازشگر و خنکِ نسیمِ شامگاهی در گُلالۀ تاک و شمشاد و نسترن، میپیچید...
من و او، میانِ خلوتگاهمان در پناهِ آلاچیقِ پوشیده با انبوهِ شاخ و برگِ عشقه و یاسمن و پیچ امینالدّوله... در باغچۀ مخفیِ کلیسای راستی و حیات، پس از صرفِ شامی مختصر، انگاری هر دو مسحورِ شکوهِ بیانتهای شامگاهی که اوج میگرفت، در نوعی خاموشیِ سیّال غوطهور بودیم...
هنوز یکی دو تا از آن مانتیِ سرد و خوشمزۀ گوشت و سبزیجات توی بشقاب روی میزِ چوبی باقی بود...
با دست آن چند پشۀ ریز را که محتاطانه در اطرافش میپریدند، فراری دادم... و گفتم:
- «دستت درد نکند... شام فوقالعادهای بود... دیگر نمیخوری؟...»
میکائیل محو و مجذوبِ تماشای ستارگان بود...
روی چهارپایهای نشسته بودم _ در حد فاصلِ میزِ وسطِ آلاچیق و نیمکتی در کنارۀ آن_ نزدیکِ او... که تن رها کرده بود روی همان نیمکتِ چوبی... در حالتی شبیهِ آدم ابوالبشر بر سقف جامعِ "سیستین"[1] یا پیکرۀ زئوسِ آرمیده... متّکی بر ساعدِ یک دست، زیرِ چشمهای فراخِ روزنِ بگشودۀ آلاچیق، رو به جنوب... و چهرهاش کمابیش نیمهپوشیده بود در ابهامِ تاریکیِ یک شبِ پرُستاره و شهاببارانِ تابستانی،...
تعارفم را نپذیرفت... ضمنِ اشارۀ مختصرِ یک دست... بعد همان بازو را رو به آسمانِ جنوب فراز کرد... و با انگشتِ سبّابهاش نقطهای را در بالای سرمان نشانه گرفت از میانِ قابِ طاقگانِ آلاچیق...
به همان اطوارِ معمولِ اشاره کردنش که به مسیحِ نقّاشیِ کاراواجو بهگاهِ فراخواندنِ متّای حواری میمانست... همانطور که انگشتانش نیمهبگشوده در سه جهت، امتدادِ سه محورِ مختصّات را نشان میداد...
و آوای او حزین و آرام برخاست... و باغچه انگاری لحظاتی سراپاگوش، نفسش را حبس کرد...
زمین و زمان خاموش شد...
- «آن سه ستارۀ پُرنور را میبینی؟... سه گوشۀ مثلّثِ تابستانی... »
و راستی دستش را طوری آهسته حرکت داد که گویی با سرِ انگشت امتداد سه ضلعِ ناپیدایی را لمس میکرد...
باز گفت:
- «وِگا[2] که از همه درخشانتر است در صورتِ فلکیِ لیرا[3] یا همان چنگِ رومی، آلتار[4] از مجمعالکواکبِ عقاب و دِنِب[5] در صورتِ فلکیِ سیگنوس[6]...»
دلم میخواست بیشتر حرف بزند تا هرگز در میان نیفتد آن سکوتِ تشویشزایی که معنای شببخیرِ پایانی و رفتن به خانه را داشت...
پس همینطوری گفتم:
- «این اسامی را یونانیانِ باستان به ستارهها دادهاند؟... لابد هر کدام قصهای هم دارند... این که از همه بزرگتر است حتماً به ما خیلی نزدیک است...»
بازویش را آرام فرود آورد و بر سینه تکیه داد، اما همچنان محو تماشای مثلّثِ تابستانی ماند... زیر لبی خندید:
- «بله البته در هر زبانی اسمی دارند... مثلاً وگا را "نَسرِ واقع" یا "کرکسِ نشسته" هم گفتهاند... میدانی که مردمِ باستان در همه جای عالم، خیلی سر به هوا بودهاند... و دائم این نقاطِ نورانی و خیالانگیزِ آسمانی را در شبهای فصول مختلفِ سال، دنبال میکردند و برایشان قصه میساختند و سرنوشتشان را در حرکت آنها میجستند... و این ستارۀ نورانیِ وِگا که میبینی، یکی از همسایههای خورشیدِ ما است؛ به فاصلۀ تنها بیست و هفت سالِ نوری... »
سرم را کمی خم کردم تا آسمانِ ستارهباران را از زیر طاقگانِ آلاچیق بهتر بببینم و شاید با تمرکزِ بیشتر بتوانم در میانِ انبوهِ ابروارِ آن نقاطِ ریز و درشتِ خیالانگیز- که به سویمان چشمک میزدند- صورتِ کرکسی را تجسّم کنم...
گفتم:
- «ولی عجیب است که چطور این شکلها را کشف میکردهاند... زیاد هم واضح نیست... نه؟...»
دوباره با حرکت موزون انگشتان دست راست، همنوازیِ سازگان ستارگان را زیرِ فرمان گرفت... و انگاری با سهرخ به من رو کرد... در حالی که هنوز آسمان را مینگریست...
- « خوب البته آسمانِ هزار و نهصد و نود و نُهِ میلادی به زلالی و شفافیت آسمانِ سالِ پانصد پیش از میلاد نیست... امروزه با چشمِ غیرمسلح فقط آن پُرنورترها را میشود دید... ولی آنجا را نگاه کن... صورتِ فلکیِ "سیگنوس"... شبیهِ طرحِ یک صلیب است... یا پرندهای که به حالتِ پرواز دو بالش را گشوده باشد... سیگنوس_به زبانِ لاتین_ یعنی قو... و آن ستارۀ بزرگترش_ همان دِنِب_ در انتهای دُمِ این پرنده جای دارد... و البته که واژۀ دِنِب لاتینی به معنای دُم است... ولی آن یکی... کمی آن طرفتر... مجمعالکواکبِ عقاب است... که یونانیانِ باستان شمایلِ "آکوئیلا"[7] پرندۀ محبوبِ زئوس را در آن میدیدند... این یکی همانطور که گفتی از آن افسانههای عجیب دارد...»
بلااراده گفتم:
- «قصهاش را برایم تعریف میکنی...»
میکائیل خاموش شد و با چهرهای که همچنان در حجابِ سایۀ شامگاهی رمزآمیزتر از همیشه مینمود، به من رو کرد...
بعد با آهنگی رو به نشیب که به تهرنگِ جدّیت و وقاری نامنتظر، آراسته بود... و عجب آن که کمی ترسناک به گوش میرسید، کمابیش آمرانه گفت:
- «فانوس را روشن کن...»
دست بردم و بیسخنی، روشن کردم آن چراغِ حبابدارِ روی میز را که راستی هیبتِ یک فانوسِ کهنه داشت، امّا با اشارۀ یک دکمۀ ضامن و به نیروی باتری میافروخت...
جریانی رقیق از پرتوِ نوری آبیرنگ، انگاری بهناگاه، آلایشِ آن تیرگیِ ابهام را از چهره و دست و پیراهنِ سپیدش شست...
چیزی عمیق در چشمهاش بود... و در صورتِ بیاندازه زیبا و شکوهمندش که در سایهروشنی محو و ژرف میدرخشید... و به اشخاصِ مقدّسِ پردههای "رامبراند" میمانست... همانقدر بیگانهوار صمیمی و "باروک"وار اصیل...
لبهاش را قدری جمع کرد، انگاری بخواهد چیزی به طنز بگوید... ولی تکان خیلی ریزی به سر داد و با همان لحنِ بیاندازه متین و نرم گفت:
- «قصه گفتن نیاز به مقدماتی دارد... »
بعد تکیه را از آرنج یک دست به دیگری منتقل کرد و با اشارۀ ملایم نگاه و انگشتان دست راست به آن سینیِ معهود و مخوفِ روی میز اشاره کرد... یعنی آن بطریهای سبز و سرخِ، گیلاسها و یخدان... رنگِ صداش اما بعد کمی تیره شد انگاری... از نوعی احساسِ تردید یا شرم... و با آوایی بمتر از همیشه و همان نگاهی که از من میگریخت و به میز و بساطِ پذیراییِ عصیانوار خیره مانده بود، گفت:
- «از من که بپرسی الان برای اعجازِ قصهگویی هیچ کیمیایی به جز این "آراراتِ" هفتساله نیست... بیزحمت!... لطف میکنی با من همراه شوی؟... اگر تا به حال "برندی" ننوشیدهای، برای خودت یخ و مقداری لیموناد بریز... برای من نه!... خالص باشد... در هر دور کمتر از یک سوم لیوانها را پر کن... نه بیشتر... »
تشنۀ تسلیمشدنی چنین بیچون و چرا و بیطاقت... در برابرِ وسواسِالخنّاس... در حالی که صوتِ خفیِّ او چونان اورادی سحرانگیز در سرم میپیچید، و به من آیینِ شرابداری و سقایت میآموخت، دست دراز کردم و با ترس و لرز و به آهستگی، لمس کردم انحنای گلوگاهِ شیشۀ مستدیرِ شرابِ انگوریِ او را که به عقیقی سرخ و درشت و زلال میمانست...
...
بسیار شبیه آن یکی نوشابهای که زیرِ شعاعِ ملایمِ آفتاب یک عصرگاهِ جنوبگان از پشت اطلسِ پردههای صورتی و سپید میدرخشید... توی آن شیشۀ مشجّرِ قشنگ و چهارگوش که خیلی برایم سنگین بود و یک درپوش بامزهای داشت که من هم در چهار سالگی به راحتی میتوانستم بردارمش...
اکسیرِ حقیقی البته توی بطریِ بلند و سرخفام و عجیبی پنهان بود که برچسب زیبایی داشت با نوشتههایی پیچپیچ و تصویر دو فرشته در حال پرواز با یک حلقۀ گل در دستشان و همیشه لابهلای ظرفهای عتیقۀ مادرم قایم میشد و بهندرت سرِ سفره ظهور میکرد و فقط انگاری جهت پذیرایی مخصوص از یک میهمانهای بخصوصی هم...
مثلاً همان آقایی که پریشب آمده بود و با ما نشسته بود سرِ میز شام و مادرم او را "داییجان" و پدرم "آقای دکتر" خطاب میکردند و میگفتند قبل از انقلاب، وکیلِ مجلسِ اعیان بوده است... _و من تازه از مادرم یادگرفته بودم که پریشب یعنی یک شب پیشتر از دیشب_...
و خودم دیده بودم که قبل از چیدن میز، مادر با چه احتیاط و دقّتی آن بطریِ قدبلندِ تیرهرنگ را _که جادوگرانه نامرئی شده بود پشت بشقابهای لبطلائیِ گلسرخیِ توی قفسه _ پیدا کرد و آورد داد دست پدرم تا با یک دربازکنِ خطرناک و نوک تیز_ که من هرگز اجازه نداشتم به آن دست بزنم_ بازش کند و محتویاتش را بریزد داخل همان شیشۀ چهارگوشِ در داری که به اسباببازی میمانست و من دوستش داشتم...
بعد همه از آن شیشه شربتِ خوشرنگ خورده بودند جز من... و داییجان و پدرم بیشتر... و داییجان از همه بیشتر... و خیلی هم بعدش با من شوخی کرده بود و حرفهایی زده بود که مادرم میگفت من هرگز نباید تکرار کنم... و پدرم اخمهاش را در هم کشیده بود... و مرا فرستاده بود به اتاقم که زودتر بخوابم...
اما آنک، درست موقعِ چُرتِ بعد ناهار پدرم، که آیینی مهم و تخطّیناپذیر محسوب میشد، وقتی بر میهمانخانۀ کوچک، خاموشیِ خواب عصرگاهی حکمفرما بود و هیچ صدایی جز وزوزِ دوستداشتنی و رخوتناکِ کولرگازیها به گوش نمیرسید... تمامِ توجّه من متمرکز شده بود به تهِ شیشۀ خوشگلِ روی میز و آن رنگِ درخشان عقیق که مثلِ آبنباتِ عسلی درشتی جلوهگری میکرد و به من وعدههای وسوسهانگیز طعمهای شیرین خوشمزه را میداد...
قامتم خیلی کوتاه بود ولی به راحتی میتوانستم از صندلیهای پایهبلند میزپذیرایی، روی زانو بالا بروم و بایستم و متعاقباً هر شیطنتی که ضرورت داشت مرتکب شوم... پس در نهایتِ حوصله برای خودم یکی از آن گیلاسهای تپلیِ خوشگل را هم انتخاب کرده بودم از روی سینیِ استیل و شیشۀ سنگینِ اسباببازی را گشوده و دو دستی گرفته و سرازیرش ساخته بودم داخل لیوانِ قشنگم و بعد یک صداهایی به گوشم خورده بود و خیلی باعجله محتویات تلخِ دودناکش را پیش از آن که بفهمم چه مزهای دارد لاجرعه سرکشیده... و به سرفه افتاده بودم...
بعد اما مادرم که از خواب سبکِ روزانهاش برخاسته و شاید طبق معمول آمده بود سری به آشپزخانه بزند، سروصدای مرا شنیده و آسیمهسر... و هراسان از این که پدرم مطابق معمول به خاطر برهم زدن سکوتِ مقدس عصرگاه تنبیهام کند... بهسویم شتافته بود...
مثل همۀ اوقاتی که المشنگهای بیمحل از جانبِ من برمیخاست و او بیدرنگ با صورتی قشنگ و نگران بالای سرم حاضر میشد...
با گیسوی پریشانش توی آن لباسخانۀ نرم و ابریشمینِ سرخ و طلایی گلباران، به پری دریاییای میمانست که همین حالا از صدفی زاده شده باشد...
و به یک نظر کلّ داستانِ معصیتبارِ مرا دریافته و انگاری بخشید... با یک نگرانیِ اغماضآلودِ قشنگی که توی چشمهاش با خندهای خوددارانه میآمیخت... مدّتی حیران نگاهم کرد...
بعد با لحنی توأمان بازیگوشانه و اخطارآمیز گفت:
_ «وای پیشی ازین خوردی؟... کار خوبی نکردی... حالا به بابا هیچی نمیگوییم... برو تا شب راحت بخواب... »
بعد مرا محکم بغل کرده و بوسیده و عطر نارنج و گل مریمش را فرستاده بود در مشام جانم...
***
به خودم گفتم میتوانم... میتوانم... و دزدانه از زیرِ چشم، نگاهیانداختم به سوی میکائیل که به پهلو آرمیده و همانطور متّکی بر ساعد یکدست، انگاری داشت به دقّت تماشایم میکرد... به حال برانداز کردن... آسودهخیال... تفریحکنان... سنجشگرانه...
قطعاً شرابخواری و شرابداری نمیدانستم... پس از مرگ مادر، دیگر هرگز در خانه نوشیدنی معصیتباری ندیدم...
در عمارتِ آقابزرگ، مطابقِ راه و رسمِ خانمجانم، تقریباً همه- حداقل در ظاهر- برابرِ اصول و فروعِ شریعت، جهد و کوشش داشتیم به انجامِ واجبات و ترکِ منهیات و محرّمات... هر چند هیچگاه نشد که پیرزنِ پارسای به وقتِ نمازِ صبح که برمیخاست و در پاشویۀ حوضِ کاشی وضو میساخت، بلند سرفهای کند یا صندلهای حصیریاش را محکمتر از حالتِ معمول، بکشد کف آجرفرشِ حیاط گرگومیش که به وقتِ اذان، غرقِ نفسِ صبح و شبنم و نغمۀ چکاوک و قناری بود... امّا من خودبهخود عادت کرده بودم پابهپایش نمازِ اوّلوقت پگاهان را بر پای دارم... بس که خوشم میآمد از آن بهشتِ سحرگهانِ باغچه و دستنماز ساختنش... چادرنماز سرکردنش_ که گوشۀ پارچه را دو دور، گردِ سر میپیچید و بیآن که گره بزند در هم میبافت انگاری... و آن زیرلب اقامه و تسبیحات خواندنش... و دلگرمیِ دعاهاش که میگفت:
- «الهی خیر از جوانیات ببینی پسرِ باخدای خودم!... »
بهخصوص حاضرشدن سر خوانِ سحرهای رمضان و کمک به فراهم کردن بساط سفرههای گستردۀ افطارش _ که اغلب کلّ جماعت ورجاوندان را گرد هم میآورد_ به نوعی برایم از واجبات شرعی محسوب میشد... یعنی آن حلیم و آشرشته خریدنهای دمِ غروب از دکان حاجمحمود، کنج سبزه میدان و ریزریز خلالِ بادام آسیاکردن برای حلوا و شله زردهاش، قبلِ گذاشتن کنار دست مهمانها و آن تندتند قاشق و کارد و چنگال چیدن کنارِ بشقابهای توی سفرۀ درازِ اتاق پنجدری که چون کوچکاندام و فرز و چابک بودم، همیشه وظیفۀ من بود...
و آن هیجانِ مجالس روضۀ محرّم و دسته و هیئت کوچکی که از همۀ اعضای مذکّرِ کوتاه و بلندِ جوانانِ فامیل راه میانداخت و آن پردهمشکیها و پرچمهای سبز و اشعارِ محتشم و زنجیرهایی که هر سال از صندوقچهاش بیرون میآمد و گوشه گوشۀ ایوان و حیاط و پنج دری و سهدری توزیع میشد و خانهاش را بدل میکرد به حسینیهای خودمانی و اختصاصی و فاخر، که جز آوازهای موزون و مقفا و زیبا و تکراری و رفتارهای موقّر و به رسموراه در آن روا نبود... و آن خرجدادنها و قیمهپزانها که سیبسرخکرده ریختنهاش و دادن دستِ گریهکنانِ پشتِ پرده، کار من بود که هنوز نابالغ و محرمِ همه بودم و دخترعمههای بزرگترم...
این میان حتی اگر پدرم میخواست جهت تسکین آلام نامُرادیهای روزگار پریشانش به یکی از آن ابزارهای مردافکن پناه برد، قطعاً دور از چشمهای خانمجان میبود... و همیشه حرمتِ خانۀ آقابزرگِ مرحوم را نگهمیداشت...
در هر حال من که در حریمِ حرمِ آقابزرگِ مرحوم و زیر پروبالِ پاکیزۀ مادربزرگ و عمهها بالیده بودم، در آیینِ میزبانیِ مجالسِ بزم، مولودیخوانیهای اعیادِ معصوم را میشناختم و افطاریهای رمضان و در آیین سوگ، تعزیۀ عاشورا را...
چنین بود که پیش از ترکِ خانۀ اجدادی از هر نظر بکر و پاکدامان مانده بودم و ... قطعاً ساقیگریِ ضیافتِ میخوارگی نمیدانستم...
پس باز چند نفسی به تأنّی ایستادم تا با تسلّط و اختیارِ بیشتر و ناشیگری کمتری بتوانم کمر به خدمتِ خاصّۀ ولینعمتِ جدیدِ خویش بربندم...
میکائیل نمیگفت قربان دستت!... ماشاالله پسرم!... الهی عاقبت بخیر شوی!... ولی تدریجاً داشت طوری نگاهم میکرد- و آشکار بود نمیداند که میدانم– که خیلی عجیب و سختدلانه انگاری... با چشمانی نیمباز... از ارتفاعِ مقامِ سروری خویش... همچنان که من چاکرانه آن اکسیرِ افسانهای یاقوتفام را با دقت و وسواس میپیمودم و در ته جامهای زجاجیِ حبابوار کوتاهپایه میریختم ... و به سفارش او یکی را به لیموناد معطر ارمنی و یخ میآمیختم... و به یکبارگی شرمسارانه درمییافتم که حتی در حد کفایت احساس گناه ندارم... آنقدر که دلم میخواست به او خوش بگذرد...
مثلِ آن شب هفدهم بهمنماه... که دستهام پوشیده در پانسمان تازۀ او زقزقِ سوزش داشت... و دیگر سلولهای تنم غرق بود در خشنودی پوشش جایجایِ تناش... و تا خود سحر باران میبارید و گناهانِ بیخیالِ مرا میشست... تا سحرگاه از بسترِ او معصومانه غفلتاً از نو زاده شوم...
پس شاید در این مراسمِ نوظهورِ میخوارگی هم به نیّتِ افزودن سرخوشیهاش بود یا فقط تا حواسش را ازخامدستیِ ناگزیرم به امری انتزاعیتر منحرف کنم... که چند بیت غزلی را -که بیاختیار داشت توی خیالم میچرخید- خوانده بودم...
_ «..."صوفی بیا که آینه صافیست جام را"[8]
"تا بنگری صفای می لعلفام را"
"رازِ درونِ پرده ز رندانِ مست پرس"
"کاینحال نیست زاهدِ عالیمقام را"
"عَنقا شکارِ کَس نشود، دام بازچین"
"کآنجا همیشه باد بهدست است، دام را"
"در بزمِ دور، یکدو قدح درکش و برو"
"یعنی طمع مدار وصال دوام را"...»
...
بعد در همان احوالاتی که هر دو جام را در دست میگرفتم و میرفتم کنار تختگاهِ خداوندیاش، حین رسیدن به واپسین بیت، ساغر را به دستش دادم...
_«..."ما را بر آستانِ تو بس حق خدمت است
ای خواجه بازبین به تَرَحُّم غلام را"...»
که در نهایتِ شگفتی و خشنودیِ من، او به صدای بلند خندید... و گفت:
- «بیا بنشین همینجا کنارم "آگاتون"[9]!... بگذار خوب ببینمت... و این گونه اندوهناک و مأیوس نگاهم نکن... اینک که شیشۀ عمرِ من در دستانِ تو است... میخواهم به سلامتیِ خودت بنوشم و برایت شعری از خیام که دوست داری بخوانم... »
و آنگاه خیلی زیبا و فصیح خواند:
- «..." مِیْ نوش که عمر جاودانی این است"
"خود حاصلت از دور جوانی این است"
"هنگام گل و مُل است و یاران سرمست"
"خوش باش دمی که زندگانی این است"...»
«و حالا جهتِ خوشیمنی باید توی چشمهام نگاه کنی... با آن دو چشمِ بیگناهت... اگر نه طلسمِ دیانیسوس[10]باطل میشود...»
در پرتوِ لطیفی که فانوسِ گرداگردمان میپراکند، چشمانش زیرِسایهسار مژگان، به الماسی آبی، خفته میانِ مخملی سیاه میمانست...
گیلاسش را آهسته و با صدایی ریز به گیلاس من زد...:
Prost! Zum Wohl!”- “
«... حالا اگر از جمعشدن حشرات اذیت میشوی چراغ را باز خاموش کن...»
برگشتم به چهارپایۀ خودم در کنارِ میز، ولی در اطاعتِ امرش درنگی کردم...
پشهها و پروانهها... و اقسامِ رنگارنگی از بندپایانِ ریز و درشت و بالدار، گردِ نور میرقصیدند و بالا و پایین پرپر میزدند و گیج و کور با صدایی گُنگ و مبهم به حبابِ نورانی میخوردند... گاه هم روی میز میافتادند... یا به دستها و پیراهنم میچسبیدند...
اما من میخواستم بیشتر او را تماشا کنم که به دیانیسوسی جوان خفته در امنیّتِ انبوهِ شاخسار تاک میمانست... همراه با متانتی کلاسیک و رمز و ابهامی پیچیده و باروکوار...
آنطور که شرابخوارگیاش به آیینی دقیق و ظریف مانند بود که میبایست "نکته به نکته، موبهمو" به جای آورده شود...
نخست پیمانه را زیرِ بینیاش گرفت و همراه با دمی ملایم آنرا بویید... بعد خیلی نرم لبۀ جام را با لبهاش آشنا کرد...
اما نیاشامید... جوری که دقیقاً مصداقِ تر کردنِ لب باشد...
درخششِ "ترشّحِ می" بر لبانش درخشید... وسواسناک... سرخِ سرخ...
بعد جرعهای خیلی کوچک از آن نوشید... آرام نفس کشید...
بعد انگاری جرعهای بیشتر... و باز دو بار، دم و بازدمِ عمیق و بیشتاب... آهسته آهسته و هر بار کمی بیشتر...
انگار میخواست در آغاز عطر و طعم شرابش را به بهترین وجه بیازماید و احساس کند... تا جانش نرمنرمک با بهجتِ آن یگانه گردد... و صمیمانه پذیرایش شود...
مدتی بی هیچ ارادهای، حیران باز نشستم به نظارۀ او... و بعد از شدّتِ زحمتِ ازدحامِ حشرات، فانوس را خاموش کردم...
و به تقلید از او نوشیدنیام را بوییدم...
انگاری آمیزهای از عطرِ لیمو و نعنا و ترخون و کارامل و خاکستر داشت... مخلوطی از روایح گرم و سرد و تلخ و ترش و شیرین...
خیلی با احتیاط چشیدمش...
کمابیش همان حس چهارسالگیام را داشتم... ناامیدی و به سرفه افتادن... ولی خودداری کردم... میخواستم برایش بهترین حریفِ همدم و همپیاله باشم... و دل و جان سپارم به فسون و فسانهاش... که با اسلوبِ طنزآلود و دوپهلوی خویش در شرح ماجراها، قصه گفتن آغاز کرده بود:
- «حتماً شنیدهای که زئوس به منظورِ پیوستن به معشوقگانش، گاه به شکل جانوران درمیآمده... مثلاً در افسانههای مختلف منقول است که این خدای فریبکارِ قادر و قهّار، برای اغوای آن بینوایانِ از همهجا بیخبر، خویشتن را به صورتِ یک قو، فاخته، غاز، ققنوس، مار و حتی مورچه درآورده است!...»
بعد آهسته خندید و همچنان که لیوان را در یکدست بالا گرفته بود، کمی روی نیمکت جابهجا شد شاید تا حالتِ راحتتری را برای آرمیدن کشف کند... آخر هم یکی ازمتّکاهای روی نیمکت را زیرِ ساعد خویش گذاشت... نگاهِ کوتاهی انداخت به طرفِ من که داشتم خودم را برای شنیدنی ششدانگ آماده میکردم... شاید لبخندی هم زد...
هرچند توی تاریکی دیگر خوب نمیدیدمش...
پس باز غرقِ تماشای آسمان شد و شبیه یک قصهگوی چیرهدست، با آهنگی گرم و مهربان، افسانه ساز کرد...
- «بنابر اساطیرِ کلاسیکِ یونانی، آکوئیلا یا همان عقاب، پرندۀ حاملِ صاعقههای خدای خدایان و از نشانههای زئوس بزرگ است و به نوعی یکی از چهرههای گوناگونِ او... مثلِ "اسپیریتوسِ سنکتوس"[11]که در قالب کبوتر ظاهر میشود و یکی از اقانیم خداوند است...»
تصویر شاهبازی که به قصدِ شکار کبوتری حمله آورد از خاطرم گذشت... گفتم:
- «خیلی احساس متفاوتی است که خداوند خودش را در قالب یک کبوتر به آدم نشان دهد یا در صورتِ یک عقاب...»
گفت:
-«بله راست میگویی... و این تطوّرِ تدریجی در تاریخ فرهنگِ بشری، که خود را به شکل دگردیسیِ عقاب به کبوتر نشان میدهد، میتواند بازتابِ آن باشد که مسیحیانِ آغازین تا چه حد کوشیدهاند چهرۀ مهربانتری از خداوند را مجسّم سازند و به نمایش درآورند... هر چند در فرهنگِ مسیحی هم کبوتر تنها نمادِ وجهی از الوهیت است؛ روحِ حقیقت که به قلب انسان نازل میشود... ضمناً در فرهنگ مسیحی، عقاب همچنان حضور دارد و به نوعی نمادِ وحی الهی است... انجیل به واسطۀ یک عقاب به "سَنت یوهانِس"[12]الهام شد... جالب است که در متونِ کیمیاگرانۀ قرونِ وسطی هم، عقاب نماد طلای ناب است... در هر حال، قصّۀ ما چنین بود که زئوس خود را به صورتِ یک عقاب درآورد تا "گانیمد" زیبارو_ شاهزادۀ تروایی_ را برُباید و به کوهستانِ المپ بیاورد... شاید بدانی که اینک هم گانیمد نام بزرگترین قمرِ سیّارۀ ژوپیتر_ یعنی همان معادل زئوس در اساطیرِ روم باستان_ است... »
وقتی او یک دم ساکت ماند تا باز با تأنّی شرابش را بچشد... گفتم:
- «نمیدانستم... چه جالب که گانیمد محکوم است ناامیدانه تا ابد گِرد عاشقِ سلطنتی خویش بگردد... این افسانهها در ادبیاتِ یونانی هم مضبوط است... نه؟»
بلافاصله از اظهارِ نظرم- که ناگاه خیلی کنایهآلود به نظر میرسید- پشیمان شدم و البته آسودهخیال، وقتی میکائیل با جدیّتی اغماضوار و انگاری تنها در پاسخ نیمۀ آخر کلامم، گفت:
- «... بله! در اشعار شاعران و نوشتههای فلاسفه از این افسانه یاد شده... مثلاً "هومر" بزرگ میگوید گانیمد زیباترین موجودِ میرای عالم بود که زئوس فریفتۀ جمالش شد و او را به اسارت برد تا در بزم خداییاش برای همیشه ساقیگری کند... و به قدرت الوهیِ خویش، او را جوانیِ ابدی و جاودانگی عطا کرد... و یا سقراط... که البته "گانیمد" را شخصیتی فراتر از یک "کاتامیته"[13] برای زئوس میشمارد... و میگوید همچنان که نامش در یونانی ترکیبی از "گانو" به معنی لذّت و "مِد" به معنای ذهن است، خدای خدایان این آدمیِ پریچهره را به دلیلِ روحِ زیبایش دوست میداشته... و همین است که از میان آن همه معشوقکان زیبارو که در جهانِ فنا داشت، او تنها گانیمد را به موهبت حیاتِ جاودانه مفتخر ساخت... و امّا افلاطون معتقد است این افسانه، ریشۀ مینوسی دارد و مربوط به سرزمین "کرت"[14] و شاهِ افسانهای آن "مینوس"[15] است که شاهزادهای تروایی را ربود و بدین ترتیب راه و رسمِ "پدراستی"[16] را در جامعۀ یونانی آیین نهاد...»
پیشانیام از هجوم خون گرمتر شده بود... و قلبم تندتر میزد... فکر کردم حتماً برافروختگی، رنگِ چهرهام را هم دیگرگون کرده، اما با آسودگی خیال از پردهپوشیِ شب، آهسته جام تلخ و شیرین را گذاشتم روی میز و برای آن که شرمِ بیاراده و نوظهوری را که به شنیدن افسانههای نامنتظر یونانی در دلم افتاده بود پنهان سازم، همینطوری با صدایی که میکوشیدم علیرغم تندطپشی نلرزد، گفتم:
- «شاه مینوس همان است که یک قصر خیلی بزرگ و مرموز با هزارتویی پیچاپیچ و مخوف و هیولایی به نام "مینوتور"[17] داشت و هر سال دوازده نوجوانان را به خوردِ او میداد؟... قصهاش تقریباً شبیهِ ضحاک شاهنامه است... دربارۀ فرهنگ و قصههای مینوسی زیاد نمیدانستم، ولی گویا نقاشیهای خیلی زیبایی از گاوبازیِ جوانان در کاخِ باستانیِ جزیرۀ کرت و روی گلدانهاشان باقیمانده که در کتابهای تاریخ هنر دیدهام...»
به آسودگی و انگاری متوجّه تشویش احوالاتم نشده باشد، گفت:
- «بله خیلی از این نقّاشیها بازگوگرِ همان قصّههای فراموش شده است که تنها برخی از آنها را از زبان آتنیانِ هلنی میخوانیم... مثلاً برخی نویسندگان نقل میکنند که حتی در کرتِ باستان، ربایشِ نوجوانان، چندماه پیش از آن که رسماً در اجتماع به تشریفِ مردانگی آراسته شوند، امری رایج بوده و مردانِ بزرگسال و البته قدرتمند به چنین اقداماتی دست مییازیدهاند... و قطعاً ارتباطی میان این کنشِ فرهنگیِ اجتماعی و اساطیرِ مرتبط با "مینوتور" و "شاهمینوس" وجود دارد... همانطور که گفتی در آثارِ هنری هم تصویرِ این روایتها دیده میشود... از جمله همین داستانِ گانیمد بر روی آثار هنریِ یونانیان باستان منقوش است... خاصّه روی صراحیهایی که در ضیافتهای خاصِ مردانه کاربرد داشته... اغلب به صورتِ جوانی زیبارو، با قدوقامتی ظریفتر از پهلوانانِ مرسوم یونان، همراه با یک عقاب یا یک خروس!...»
برای مشارکت بیشتر در بحث گفتم:
- «حالا عقاب اشاره به این ماجرا است... ولی چرا خروس؟... تا جایی که دربارۀ اساطیر پارسی میدانم، خروس در افسانههای کهنِ ایران، جانوری بس فرخندهفال است و دستیارِ خدایگان "سروش"[18] در نبرد با اهریمنان، و وظیفهاش آن که صبحگاهان بانگ برآورد و دیوهای نفرینیِ ظلمت را بپراکند... آخر در فرهنگ ایران باستان هم- بر مبنای آنچه در اوستا آمده است- گاهی خدایان با چهرۀ حیواناتِ نمادین نشان داده شدهاند... مثلاً اگر بر روی پارچهها یا گچبریهای عهدِ ساسانی، نقشِ خروسی را داخل یک مدالِ مرواریدنشان ببینیم، بر همان ایزدِ سروش دلالت دارد... همانطور که مثلاً سرِ گراز نماد وَرَثْرَغْنَه یا بهرام_ خدای جنگ و فرشتۀ منتقم ایزد میترا_ است که در روز رستاخیز، بدکرداران را مجازات خواهد کرد و خوبان را پاداش خواهد بخشید... و امّا دربارۀ ریشهشناسی لغویِ خروس هم میدانم که آنرا حاصلِ دگردیسیِ واژۀ سروش دانستهاند... و خواندهام که حتی در دینِ کهنِ ایرانیان خوردنِ گوشتِ خروس حرام محسوب میشده... البته در آیین میترایی، رسم چنان بوده که خروس سفیدی را به پیشگاهِ مهر تقدیم کنند... زیرا مهرپرستان، آن را پیک خورشید میدانستند و در افسانههای آفرینش چنین آوردهاند که او میترا را در یافتنِ گاوِ نخستقربانیِ یاری کرد...»
در سکوت به من گوش سپرده و شراب خویش را مزمزه کرده و بعد از مکثی طولانی_ شاید تا از تمام شدن حرف من مطمئن شود_ گفته بود...
- «خیلی مطالبی جالبی گفتی بهرامجان!... اتّفاقاً در اساطیر یونان باستان هم، خروس جانورِ مقدّسِ تایتانِ بزرگ، "هلیوس"- رانندۀ گردونۀ خورشید- است که به سِحرِ خندهاش عالم شکوفا میگردد... و هر گاه بخواهد از جای برخیزد، خروس بانگ برمیآورد... امّا هر دو معادلِ یونانی واژۀ خروس- یعنی "آلکتریون"[19] و "هالکیون"[20]- احتمالاً از کلمۀ کهنِ پارسی، "هالاکا"[21] گرفته شده که نامی برای خورشید است... و همانطور که گفتی در متون باستانیِ ایران- مثلاً "بندهشن"- اشاره شده که بانگِ خروس ظلمت و شرّ را دور میکند... امّا مطابقِ افسانههای هلنی، آلکتریون نوجوانی بود از خیلِ سربازانِ "هارِس" خدای جنگ، و ندیمِ خاصّۀ او در بزم و رزم که عاقبت در کمالِ شوربختی دچارِ خطایی جبران ناپذیر شد... یعنی وقتی که "هارس" از او خواست شبها پشت درِ خلوتگاهِ او و معشوقۀ نامشروعش "آفرودیت" الهۀ زیبایی- همسر "هفایستئوس خدای صنعت"- نگهبانی دهد، بهناگاه خواب او را در ربود و صبحگاه "هلیوس"- خدای خورشید- آفرودیت و هارس را در بستر زناکاری پیدا کرد... و به شوهرِ حسود خبر داد تا در توری به دام اندازد و نزد اهالیِ المپ رسوا سازدشان... این بود که خدای منتقمِ جنگ، حریفِ سابقِ گرمابه و گلستان خویش را چنان نفرین کرد که به شکلِ خروسی هراسان درآید و تا ابد، هر صبحگاه، طلوع خورشید را به آوازی بلند اعلام دارد...»
یکدست را به همراهِ لیوانِ خالی از شراب به سویم فراز کرد... فکر کردم به این معناست که میبایست به وظیفۀ ساقیگریام ادامه دهم...
بلند شدم و جام را از او گرفتم و همچنان که به روشِ نوآموخته ثلث آنرا میپیمودم... و به دقت مراقبِ دستهای خودم و شیشه و صراحی بودم، با تردید گفتم:
- «در این باره شعرهایی به خاطرم میآید... بخوانم؟...»
که او گفت:
- «بله!... حتماً... خوشحال میشوم...»
- « به یاد این رباعی خیام افتادم که میفرماید...
"هنگام سپیدهدم خروس سحری"
"دانی که چرا همی کند نوحهگری"
"یعنی که نمودند در آیینۀ صبح"
"کز عمر شبی گذشت و تو بیخبری"...
و این شعر از مارگوت بیگل:
"سپیدهدمان"
"از پس شبی دراز"
"در جان خویش"
"آواز خروسی میشنوم"
"از دوردست... و با سوّمین بانگش"
"درمییابم"
"که رسوا شدهام"...»
میکائیل گفت:
-«ممنونم... خیلی اشعار زیبایی است... و این دوّمی احتمالا به داستانِ انجیل هم اشاره دارد... در کتابِ مرقس پس از شرح ضیافت شامِ آخر، چنین آمده که "... بعد از خواندنِ تسبیح به کوهِ زیتون رفتند. عیسی ایشان را گفت همانا همۀ شما امشب در من لغزش خواهید خورد؛ زیرا مکتوب است شبان را میزنم و گوسفندان پراکنده خواهند شد. اما بعد از برخاستنم پیش از شما به جلیل خواهم رفت. پطرس به وی گفت هرگاه همه لغزش خورند، من نخورم. عیسی وی را گفت هر آینه به تو میگویم که امروز در همین شب، قبل از آنکه خروس دو مرتبه بانگ زند، تو سه مرتبه مرا انکار خواهی نمود!"[22] ... و این واقعۀ شرمآور پس از تصلیبِ عیسی رُخ داد و پطرس پیش از دو بانگِ خروس، وقتی سه بار پیدرپی با برخی مردم برخورد کرد و بازشناختندش، از ترسِ گرفتارشدن- غفلتاً- هویت خویش و دوستیِ عیسی را انکار کرد و چون آواز خروس برای بار دوّم برخاست، پیشگوییِ استادش را به خاطر آورد و نزد دل خویشتن رسوا شد[23]...»
سهمِ دوّم از شراب را به دستش دادم... و گفتم:
-«جالب است که خروس در هر دو قصه موجب رسوایی است... شاید چون با روشنی و آفتاب مرتبط است... و همۀ آدمها البته رازی دارند که چون آفتابی شود وای به حالشان!... »
خندید...
هر چند در تاریکی و خاموشی فرو شده بودیم، فهمیدم که به من روی کرده است... با همان آهنگی که مرا دستِکم میگرفت و معذّبم میکرد... انگاری محضِ تفنّن گفت:
- «خوب... رازهای رسواگرِ تو چیست؟... میخواهی به یکی از آنها پیش من اعتراف کنی؟...»
باز هم بیاندازه میپرستیدمش... حتی وقتی در آن نقشِ لاابالیوار آزارگرانۀ گاه و بیگاهیاش ظاهر میشد و در حد بینهایت دلآزردهام میکرد...
بی آن که برای پنهان کردنِ رنجش کوششی کنم، تقریباً تند پاسخ دادم:
- «تنها راز من تو هستی...»
خلافِ انتظارم، یک طوری که انگار از میدان به در شده باشد، آرام و تلخ و شاید کمی شرمسارانه گفت:
- «خوش به حالت... »
و غرق در سکوتی دراز و عذابآور مشغولِ رصدِ صُوَرِ فلکی ِتحتِ فرمانِ خویش شد...
باز گرهی دیگر در رشتۀ سستِ پیوند او با من...
الان بود که بگوید..."خوب حریف!... ساعت چند است؟..."
یعنی که بزن به چاک جاده!... برو پیِ کار خودت...
شتابناک گفتم:
- «من بد حرف زدم... معذرت میخواهم...»
- «نه چه حرف بدی؟!... داشتی از آفتاب میگفتی... و بانگ رسواگرِ خروسهای بیمحل... و حتی با محل... »
آهنگِ صداش که باز در خاموشی حل شد، خنثی بود و کمی سرد... ولی از رفتن حرفی نزد... پس ناامیدانه و به شتاب کوششی کردم تا باز بر سرِ ذوقش آورم...:
- «اما بدین ترتیب که تو میگویی این "آلکتریون" یونانی_ همان خروس_ هم به نوعی با خورشید مرتبط است و هم با نوجوانی و هم با عشق...»
و جرعهای از نوشیدنیِ سوزان عطربیز چشیدم تا شاید میانِ کشاکشِ اضطراب پاسخ او- به شیوۀ خودش- از همان نخست سهمِ خویش و لذّتِ طعمِ تازۀ شرابِ ارمنیِ بهرهای برده باشم...
که او -در نهایت خوشوقتیِ من- ناگاه، طوری که انگار دفعتاً به یادِ لطیفهای افتاده باشد، خندان خندان گفت...
- « بله!... میدانی؟... حتی در عهدِ باستان این سنتی معمول بوده که مردانِ عاشق برای ابرازِ عشق، به نوجوانانِ محبوبِ خویش یک خروس هدیه دهند... در هر صورت این داستانِ عقاب و "گانیمد" تا قرنها نمادِ عواطف و روابطِ "پِدراستیک"[24] بود... یعنی تا اواخر عصر ویکتوریایی که حکایت "آنتینوس"[25] و امپراتور "هادریانوس" [26]جای آن را گرفت... »
نشاطِ شراب انگاری تدریجاً به آهنگِ کلامش نیرو و گرمای بیشتر میبخشید... هر گاه که در این حالات بود، میتوانستم به شنیدن قصههای بیپایان امیدوار باشم... پس آهسته و خیلی محتاطانه گفتم:
– «این حکایت را هم نشنیدهام... »
نسیم آرامی برخاست... انگار زمین به آسودگی بازدمی عمیق برآورد و همزمان عطرِ ملایم گلهای سرخ و شببو را به همراهِ رایحۀ کاجهای جنگلِ سیاه و شرابِ آرارات به مشامم فرستاد... و او گفت:
- «این یکی البته ماجرای تاریخی و خیلی غمانگیزی است... و خلاصهاش آن که "آنتینوس" جوانی زیباروی و -مطابقِ راه و رسمِ زمانه- ندیمِ خاصّۀ امپراتور "هادریانوس" بود... و پنجشش سالی هم در سفر و حضر او را همراهی کرد، ولی سرانجام خیلی نابهنگام و پیش از آن که بیست ساله شود در حادثهای هولناک و مرموز غرق شد... برخی از همعصران معتقد بودند که او را در دربار- و به سببِ حسادت ملکه یا دیگر رقبا- کشته و بعد بدنِ بیجانش را به نیل افکندهاند... اما برخی اخبار هم علت مرگ او را سانحه یا خودکشی و حتی قربانی کردنِ خویشتن برای بهبود بیماریِ امپراتور محبوبش میشمارد... در هر حال مورّخین نوشتهاند که پس از مرگ آنتینوس، امپراتور هادریانوس- چونان زنی- گریست و معشوقِ خویش را مقام خدایی اعطا کرد... و رسم و آیینی برای پرستش او بنیاد نهاد که تا سالها بعد در رومِ باستان به جای آورده میشد...»
حالتِ نگاهش بر من پوشیده بود... امّا آهنگِ صداش که تدریجاً رو به افول و خاموشی نهاد و فحوای قصهاش ناگهان در نظرم تهدیدآمیز مینمود...
همینطوری بیدلیل خیال کردم دارد به من هشدار میدهد که آدم اگر چونان معشوق قدرقدرتِ همایونمآبی داشته باشد، قطعاً که جان بر سرِ عشق خواهد گذاشت...
برای آن که نشانش دهم پند اخلاقیِ روایت را دریافتهام، گفتم:
- «الان کمی بیربط حکایتی از بوستانِ سعدی در بابِ قناعت را به یاد آوردم که آن گربۀ طمّاع از کنجِ ویرانۀ پیرزن به سفرهخانۀ پادشاه میرود و چون غلامان به سویش تیر میاندازند، عبرت میگیرد و دوان دوان بازمیگردد و زیر لب میخواند:
"نیرزد عسل جان من زخم نیش/ قناعت نکوتر به دوشاب خویش"...»
دستِ راست را همراه با جام میان انگشتانش بر سینه تکیه داد... عمیق نفس کشید و باز لحظاتی خاموش ماند... انگاری در اندیشه فرو شد... بعد گفت:
- «نه البته بیربط نیست... شاید میخواهی نتیجه بگیری که عشقهای بیتناسب، ناکامکننده خواهند بود... امّا مشکل این است که انگاری عشق وقتی کسی را گرفتار کند، دیگر حد و مرز و شاه و گدا و بنده و خداوند نمیشناسد...»
دلم نمیخواست در هیچ بابی با او مخالف باشم... و بیدرنگ در تأیید حرفش خواندم:
- «... "عشق جز بخششِ خدایی نیست/ این به سلطانی و گدایی نیست"[27] همانطور که میگوئی، از عجایبِ در بزمِ محبّت همین که "گدایی به شاهی مقابل نشیند"[28]... خلاصه که "مشکل عشق نه در حوصلۀ دانش ما است/ حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد"[29]...»
بعد شاید فقط بدین امید که آن ماجرای هراسانگیزِ "عشقهای بیتناسب" به نوعی ختمبهخیر شود، گفتم:
- «... و راستی این هم خیلی شانس بزرگی است که هادریان امپراطور بود و میتوانست برای معشوقِ خویش معبدی بسازد تا از آن پس همه او را بستایند...»
- «بله شاید... و البته این آیینِ یادمانسازیِ عاشقانه هم- احتمالاً- ریشهای اساطیری دارد... و ازین میان داستان عشقهای ممنوعۀ "آپولون" شنیدنی است... مثلاً افسانۀ برانخوس[30]_ آن چوپانِ زیباروی دشتهای میلتوس[31] _ که روزی خدایگان آپولون در بیشهای بر او ظهور کرد... و او چنان مفتونِ جمالِ الوهیِ ربّالنوعِ جوان شد که بیاختیار بوسیدش... پس آنگاه آپولون نیز بدین بوسۀ عشق، پاسخ داد و برانخوسِ پریپیکر را در کنار گرفت... و آنسان او را موردِ عنایت و لطف قرار داد که تاج و عصای سحرآمیز و هنرِ پیشگوییاش بخشید و اجازتش داد تا فرقۀ مذهبیِ خاصی تأسیس کند و کاهنِ معبدِ بزرگِ آپولون باشد... و حتّی مدّتی در کار گلّهبانی همیاریاش کرد تا بتواند هنرهای جدیدِ سحر و شفابخشیِ خویش را بیازماید... در برابر برانخوس به دستِ خود معبدی برای بزرگداشتِ معشوقِ الهیاش بنا نهاد و محرابی را به افتخارِ بوسۀ خداوند، در همان مقام برپای داشت... بعدها مردمانِ میلتوس به یاد این افسانه، عبادتگاههایی را به نامِ برانخوس و آپولون ساختند و وقف کردند و آن را "فلیسیا" یا همان بوسهگاه نامیدند... فرقۀ برانخوس هم در سلسلۀ کهانتِ آیینِ کهنِ یونان، از طوائفِ مهمِ پیشگویان شدند...»
مثلِ آن بود که یک لحظه فانوس را روشن کرده باشم و سایههای ابهامی دیرپای محو شده باشد... یا بیشتر... مثلِ نورِ یکپارچه و شفّافی که صاعقه بزند و همۀ گوشههای تاریک را بهناگاه آشکار سازد... پس عاقبت میکائیل آن رازِ کهنه و ژرف را بر من آشکار کرده بود... آن معمّایی که در این دو سال مدام از خودم میپرسیدم... این که چرا آلاچیقِ باغچۀ مخفی برایم چنان شریف و ارجمند و پرمعنا بود... یعنی آن فلیسیای سحرانگیز... معبدی به یادبودِ نخست فلیسیوسِ رازآلود و جاودانۀ خدایگانی از جنگلِ سیاه... پرستشگاهِ عاشقانههای ناممکن و دهشتبار...
بعد عمیقاً در دل احساسِ خرسندی کردم که راستی نه فانوسی برق میزند و نه صاعقهای و پوستِ داغِ داغِ سوزانِ پیشانیام در حجابِ شب، مخفی میماند و او بیدرنگ خیالاتم را بر ناصیهام نمیخواند... و با همان آهنگِ آرام و قصهگوی خویش در حال تماشای افق بلند ادامه میدهد:
- «اما از میانِ عاشقانههای آپولون با جوانانِ خوبرو، قطعاً سوگمایشیترینشان قصّۀ هیاکینتوس[32]است... شاهزادۀ اسپارتایی که بهسببِ جمالِ بیمثالش موردِ تحسینِ آدمیان و خدایان بود... حتی پیش از آپولون- خدای خورشید- زفیروس[33]، ربّالنوع بادِ غرب و خدایگانِ بادِ شمال نیز به دامِ عشق او گرفتار آمده بودند... امّا هیاکینتوس از این میانه، تنها عشقِ آپولون را برگزید و به همراهیِ او سوار بر ارابۀ قوهای وحشی، در سراسرِ قلمروِ مقدّسِ خدایان سفر کرد... آپولون نیز چنان دلبستۀ او گشت که اقامتگاهِ خویش را در دلفی ترک گفت تا در کنار محبوب بماند... و به او نواختن چنگ، هنرِ پیشگویی و تیراندازی با کمان را آموخت... آندو جوان_ یکی فانی و دیگری نامیرا_ روزها در دشت و دمن به ورزش و بازی در کنار هم اوقات میگذراندند... تا روزی در یک مسابقۀ دوستانۀ پرتابِ دیسک، شاید بر اثرِ دخالتِ حسودانۀ زفیروسِ انتقامجو، دیسکِ پرتابیِ آپولون پیشانیِ معشوق را شکافت و او را از پای درآورد... خدای خامدست چنان از این سانحه برآشفت که رنگ از رخسارش پرید و هرگونه کوششِ نافرجامی را به کار گرفت تا به کمک قدرتِ جادویی و گیاهان داروییاش، محبوب را شفا بخشد و نتوانست... پس بر مرگِ او گریست و حتّی از خدای خدایان خواست که نامیرایی را از او بستاند تا در عالم مرگ به دوستِ خویش بپیوندد... امری که در قاموسِ اهالیِ المپ نامقدور بود... بعد از این فاجعه، آپولون عهد کرد در همۀ آوازهایش از معشوق خویش یاد کند و از قطراتِ خونِ او گیاهِ هیاکینتوس یا همان گلِ سنبل را آفرید... که روی هر یک از گلبرگهایش نوشتهاند... آه!..آه!... افسوس...!... »
بیهوا گفتم:
- «یک قصه بیش نیست غمِ عشق وین عجب...[34]»
داشتم باز وسواسوار سلسلۀ خیال میبافتم که یعنی اگر من در ششم فروردینماه امسال، در شکارگاه به تیرِ انتقامِ رقیب، کشته شده بودم... او نیز در همۀ سرودهاش تا ابد از من یاد میکرد؟... بر یکایکِ گلبرگهای ارغوانیِ خیالاتِ خویش افسوسی بر یادِ ایّامِ رفاقتمان مینشاند؟... یا به زودی فراموشم میکرد و شاگرد محبوب دیگری مییافت... همانطور که مرا جایگزینِ لیلا کرده بود، به آسانی دیگری را به جای من مینشاند و به او میگفت "شاتزی"... مثلِ خودِ آپولون که البته اندوهِ معشوق مقتول به دستِ خویشاش مانع از آن نشد که بیشمار معشوقگان بعدی را اختیار کند... در واقع نخستبار بود که احساسی شبیه به غیرت و حسد و ترحّم تحقیر بر حالِ خویش، توأمان به جانم افتاده بود... و برای فرار از این فکر پلید که به جای معقولی هم نمیرسید، و احساسِ غمِ ناشناخته و سنگینی که ناگاه در میان افتاده بود، بیهدف باز گفتم:
- «زیباست... و تراژیک همانطور که گفتی... بهنظرم این افسانه را در برخی نقاشیها دیدهام... مثلاً تیهپولو[35]صحنۀ زاری کردن آپولو بر پیکر بیجان هیاکینتوس را مجسّم ساخته... میدانی؟... در ادبیاتِ کلاسیکِ ایران هم عاشقانهها اغلب همینطور بدفرجاماند... "که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها"[36] ... اصلاً انگار یک سرانجامِ تلخ و دهشتبار، قدرتِ دراماتیکِ و تأثیرگذاریِ روایت را بالا میبرد... شاید هم به قصدِ عبرت باشد ...»
قطعاً متوّجه آن تلخیِ ناگزیر و طعنآلود در کلامم شده بود که... ناغافل گفت:
- «بیا اینجا بنشین بهرام... از من کناره نگیر... یکطوری چهره در تاریکی پنهان کردهای که نمیبینم داری به چی فکر میکنی... »
بیدرنگی فرمانبردارانه یکی از آن جعبهخالیهای چوبی را- که در بهار، خزانۀ بذر بنفشهها میشد- برداشتم از زیرِ میز و بردم و وارونه گذاشتمش پای نیمکتی که او رویش آرمیده بود... طوری که موقعِ نشستن بتوانم شانهام را تکیه دهم بر لبۀ نیمکتِ او...
و شاید از نزدیک بهتر ببینماش با چشمهایی که دیگر خوب به تاریکی خو کرده بود... در پرتوِ کمرنگِ آسمانی که ماه را پنهان میداشت و نور مبهم و مهجورِ چراغهای خیابان که آنک از ستارگان دوردستتر مینمودند...
میکائیل با یک جرعۀ کوچک، آخرین قطرات شرابش را نوشید و لیوانش را به دقت زیر نیمکت روی زمین جای داد... توی آن تاریکیِ رقیق، تلألو لبانش را میشد دید... و چشمهاش را که برای نخستین بار سیاهرنگ مینمود... وقتی گفت:
- «جالب نیست که در اساطیر باستانی هم، عموماً رابطۀ میان خدایان و بندگان... میرایان و جاودانگان، عاشقانه توصیف شده؟... یعنی تقریباً همانطوری که در الهیات و عرفانِ مدرسیِ آکویناس و اکهارت... ظاهراً هر گاه یکی از آن خدایانِ شوریدهسرِ یونانی، به عشقِ انسانی فانی گرفتار میشد، او را نیروی پیامبری و پیشگویی میبخشید و به کهانت معبدی مفتخرش میداشت... در آغاز کار به هر شکل و صورتِ ممکن بر او ظاهر میشد... و گاهی هم بیدلیل به دردسرش میانداخت و سرِ آخر خواهینخواهی، نابودش میکرد... »
شاید بر اثرِ گیراییِ خمرِ نامألوف بود یا قصههای او، که غمی آشنا نرمنرم در دلم رسوخ و رسوب میکرد... و طوری سینهام را میانباشت که ناگزیر میشدم عمیقتر نفس بکشم و مثلاً شعری بخوانم... گفتم:
- «... "راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست/ آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست"[37]... به نظر حافظ، در هر حال از این پایان اندوهبار گریزی نیست... حافظ ازین قبیل هشدارها باز هم دارد... بخوانم؟...»
و چون پاسخ شنیدم که "بله شاتزی! خواهش میکنم بخوان" شروع کردم در حافظه جستجو کردن و مثلِ درس پاسخ دادنی شتابزده با لحنی یکنواخت خواندن و معنا کردن...
- «... البته حافظ در برخی ابیات از دشواریهای این مسیرِ پُرخطر میگوید...
"فراز و شیب بیابانِ عشق، دامِ بلاست/ کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد؟"...
"طریقِ عشق طریقی عجب خطرناک است/ نَعوذُ بِالله اگر ره به مقصدی نبری!"
... "روندگانِ طریقت ره بلا سپرند/ رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز؟"...
یا مثلاً دربارۀ دشواریهای همآوردی در میدانِ عشق یا تلخیهای آن میگوید که
"عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباز/ زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس"...
"دوام عیش و تنعم نه شیوه عشق است/ اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی"[38] ...»
میکائیل گفت:
- «... تا جایی که میدانم... در قصّههای ایرانی هم عاشقانِ ناکام مثلِ "لیلی و مجنون" بسیارند... این طور نیست؟...»
- «... بله!... ازین مخاطراتِ مهرآمیز زیاد داریم... و در اشعار عرفانی و عاشقانۀ فارسی از بلایای عشق بسیار سرودهاند... و اگر بخواهم قصۀ بدفرجامِ عشّاقِ ناکام را از زبانِ شاعران بازگو کنم، "شرحی بینهایت از زلفِ یار" خواهد بود[39]... هر چند من الان داشتم بیشتر به ادبیاتی عرفانی فکر میکردم... و به یاد حکایت "رابعه" امیرزادهای شاعر افتادم که گرفتارِ عشقِ "بکتاش"-یکی از غلامان زیباروی دربارِ خویش- شد و جان بر سر این ماجرا نهاد... و در نهایت آنگاه که برادر غیورِ منتقمِ جبّارش او را به جلّاد سپرد، با آخرین قطراتِ خونِ خویش بر روی دیوار نوشت...
"سه ره دارد جهانِ عشق اکنون/ یکی آتش، یکی اشک و یکی خون"[40]
و این منظومۀ پُراشکوآه را "عطارِ نیشابوری" سروده... که خودش در غزلی دربارۀ عشق میگوید...
"عشق چیست از خویش بیرون آمدن/ غرقه در دریای پرخون آمدن"...
شاید مثلاً به استقبال از این ابیاتِ "عشقنامۀ سنائی"...
"عشقبازی نه مختصر کاری است/ عشق کافردلی جگرخواری است"
"دامِ او آتشی است هستی خوار/ پیش چشمش نمود هستی خوار"
"آتش او چو شعله درگیرد/ غیر خود را ز پیش برگیرد"...»
با لحنی گرم و انگاری پرنشاط گفت:
- «پس ظاهراً از این میان، تنها شاید "گانیمد" ساقی بود که به سبب عشقِ خدایی جاودان شد... »
آن حالتِ امیدبخش در پاسخش، حرارتی در جانم انداخته بود... قطعاً نمیخواستم حریفِ او در میدانِ بلاغت باشم... و گوی بیانی بزنم... ولی همراه با اشتیاقی که اوج میگرفت، ذهنم از کلماتِ آتشانگیز میانباشت... و در فورانی بیاختیار... بر زبانم شعرِ شرربار میشورید...
گفتم:
«... بله!...بله!... قطعاً خیلی سخنها هم دربارۀ طبیعتِ حیاتبخشِ عشق گفته شده...
"هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق/ ثبت است بر جریدۀ عالم دوام ما"[41]...
درست است که غایتِ استغنای عشق، فنا و محوشدن در معشوق است... اما...
"در عشق فنا و محو و مستی/ سرمایه عمر جاودان است"...
"در عشق چویار بینشان شو/ کان یار لطیف بینشان است"...
و این نابودی در حقیقت، هستیِ ابدی یافتن است...
"ای حیاتِ عاشقان در مُردگی/ دل نیابی جز که در دلبُردگی"...
"در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید/ دانی که کیست زنده؟ آن کو ز عشق زاید"[42]...
و سرِ آخر این مولانا است که خیلی لااُبالیوار راه را به ما نشان میدهد و میگوید...
"بمیرید بمیرید درین عشق بمیرید/ درین عشق چو مُردید همه روح پذیرید"... »
میکائیل طورِ تازه و عجیبی به خنده افتاده بود... احتمالاً از تماشای بیارادگیِ دیوانهوارِ من... بر اثرِ گیراییِ رحیق و طریقِ او...
جلوهکنان و خندهزنان گفت...
- « ach schatz!...
پس عشقِ پارسی چنان حکایت جنونافزایی است... و الان ما مثلِ آتنیانِ آزاد، لول و سرمست و خرّم و شادان نشستهایم و پس از شام لذیذ و شراب ناب به طریقی انتزاعی از عشق، سخن ساز میکنیم... و تو حتی نمیگذاری من دستت را در دست بگیرم...»
پس -نفسبُریده از خطابۀ پیشین- با دستپاچگی و شرمساری توی جیبهام پی دستمال گشتم تا کف مرطوبِ عرقآلودِ دستهام را خشک کنم... پیش از این که آن دست گرم و توانا و باروک را- که سخاوتمندانه به من تعارف کرده بود- لمس کرده باشم...
گفت:
- «عجب دست سردی ...مین شاتز!... یخ کردهای انگاری ... فکر میکردم هوا خیلی گرم است... حالت خوبست؟... صورتت برعکس خیلی داغ است... شاید شراب بهت نساخته... »
حالم طوری خوب بود که از آن بهتر را در خواب هم نمیدیدم... بیهوده امیدوار بودم او انعکاس طپشهای قلب را در نبض دیوانهام احساس نکند... همۀ جانم در انگشتهام میطپید... و در پیشانیام و لابهلای موهای سرم که به بساوش انگشتانش سپرده بودم...
گلویم را صاف کردم تا بر لرزش بیاختیار حنجره مسلط شوم... گفتم...
-« اردیبهشت دو سال پیش را یادت هست؟... در همین آلاچیق... گفتی یک دوستیِ دیرپای افلاطونی... آن چه دربارۀ عشقِ افلاطونی میگفتی، دقیقاً مقصودت چه بود؟...»
همزمان دست و پیشانیام را آهسته رها کرد... دوبار خیلی آرام روی چشمهایی که تیرهتر میشد پلک زد... شبیهِ اوقاتی که رنجیده باشد... طوری که بلافاصله پشیمانم کرد از پرسشی که شاید برای او به فضولی میمانست... و در هر حال بیجا بود...
بعد لبخندی هم که بر لب آورد و طعم صداش باز تلخ مینمود که گفت:
- «لابد یعنی امری نامقدور... در هر حال من که نتوانستم از عهده برآیم... مستحق ملامتم به نظرت؟...»
خواستم برای تسلّی و آشتی باز دستی را که کمی دورتر از من، بر بسترِ چوبِ ساج رها شده بود لمس کنم...
نگذاشت... پس کشید... ولی چند ثانیه بعدتر در عوض آرام شانهام را با همان دست فشرد...
در حقیقت هرگز اجازه نمیداد من لمسش کنم... انگاری میخواست تسلّط بر امور را همیشه در دست خودش داشته باشد... یا این که تن نمیداد به این که موضوعِ عشق باشد... اغلب در همۀ مواقع خدایی میکرد و عاملیت را در یدِ با کفایت خویش نگه میداشت... همچنان که نوازشوار کتف و گریبان و گلویم را... و به روشنی میشد دید جریانی از فکر، دارد با خود میبَرَدَش...
بعدتَرَک اما... بازیگوشانه و انگاری جهت انصراف خاطر _طبقِ عادتِ اخیرش_با سرانگشت مویم را کمی در هم ریخت و خندید:
- «خوب... از شوخی که بگذریم... اگر معنای دقیقی برای این اصطلاح بخواهی، باید گفت این عبارت در افواهِ عام، برای توصیفِ دوستیهای معنوی فارغ از هوسهای جسمانی به کار میرود... ولی در حقیقت همهچیز برمیگردد به یکی از مکالماتِ افلاطون که "ضیافت"[43]نام دارد...»
برایم مهم نبود که از گفتنِ پاسخی شخصی طفره رود... کاش همینطور حرف بزند تا خودِ صبح!... کاش!...
- «آه بله! اسم این کتابِ افلاطون را شنیدهام... حیف هنوز نخواندهام... این ضیافت یعنی واقعاً یک مجلسِ مهمانی است؟...»
داشتم خود را برای شنیدن یک قصۀ طولانی آماده میکردم... حتی شاید ناخودآگاه همۀ اتکایم را انداختم بر آن آرنجی که روی نیمکت او بود...
میکائیل سرانگشت خویش را آهسته زیرِ چانۀ من سایید... بازیکنان... ولی با لحنی جدی گفت:
- «میخواهی دربارۀ "ضیافت" حرف بزنیم؟...»
حتماً که میخواستم... امّا به نظر میرسید وقتِ آن خداحافظی دریغناکِ معهود، ناگهان فرارسیده باشد...
دوست نداشتم ولی انگار همیشه قرار بود مثلِ یک طمعکارِ ابله خودم را رسوا کنم...
مثلِ همیشه در برابرِ او از خودم بدم میآمد... پس خیلی زود جابهجا شدم تا برخیزم و بگویم:
- «نه! نه!... دیروقت است عذرخواهی میکنم... بهتر است بروم... من امروز زیاد مزاحمت شدم...»
صداش به شامگاهی گرم و آرام میمانست... همانطور که نوک انگشتهام در دستش مانده بود گفت...
- «یکدفعه چه شد؟... من کی گفتم مزاحمی شاتزی؟!... فقط پرسیدم حوصله داری دربارۀ مکالمۀ افلاطون صحبت کنیم یا ترجیح میدهی مثلاً شعری بخوانی... چون در هر حال من اجازه نمیدهم الان بروی...»
- «دوست دارم دربارۀ ضیافت افلاطون بگویی... البته اگر تو موافق باشی...»
تا من دوباره روی جعبهام نشستم، او بیدرنگ سخن آغاز کرد...
- «این رساله یکی از مکالمات افلاطون است و طوری نوشته شده که گویی خاطرۀ گفتوگویی حقیقی را نقل میکند که طی یک شبنشینی میان صاحبنظرانِ آتنی جریان داشته... البته ظاهراً این قِسم ضیافت، میهمانی یا بهقولِ آتنیان، "سیمپوسیو" در یونانِ باستان و میانِ مردانِ آزاد، رسمی رایج بوده... که پس از صرفِ شام و بهجای آوردن نیایشهای مرسوم، هر یک بر تختگاهی تکیه زنند و ضمنِ شادخواری، و گوشسپاری به نوای سازِ خنیاگران، جهتِ سرگرمیِ بیشتر به گفتوگوهایی دیرپای پیرامونِ موضوعاتِ مختلف مشغول شوند... و گاهی تا سرزدنِ سپیدۀ صبح مناظره را ادامه دهند...
و امّا در ضیافتِ افلاطون، میزبان "آگاتون"ِ شاعر است و میهمانی به افتخار پیروزی او در جشنوارۀ سالانۀ نمایش برپا شده... و مبحثِ مکالمات، دربارۀ عشق است و انواع و مراتب آن... ولی برای آن که تمام این حکایتِ نغز را برایت به کیمیای واژگانِ سحرآمیز، به اکسیرِ عشق بدل کنم و درست و حسابی فریبت دهم، به کاتالیزور بیشتری نیاز دارم...»
پس از جای برخاست تا سوّمین سهم خالصِ خویش و دومین آمیختۀ مرا به پیمانه بپیماید و من حینِ تماشای او در ازدحام بالوپر شبپرگان و نور مهتابیرنگِ چراغی که برافروخت... فکر میکردم که قطعاً تا ابد در یاد نگاه خواهم داشت خاطرۀ مناسکِ این ضیافت دو نفره را... میان دو مرد، یکی آزاد و دیگری اسیر... به دنبالِ صرفِ یک خوراکِ سبک ارمنیِ لذیذ و نوشیدنیِ خنکِ عطرآمیز... و مکالمهای جادویی که کاش جاودانه میبود... در معبد فلیسیای راستی و حیات...
میکائیل شاید به پیروی از نظر من، چراغ را خاموش کرد... پیش از این که حبابِ زجاجینِ آتشفامِ باده را به دستم دهد...
و اینبار طوری بر تختگاهش_ نزدیکتر به من_ آرمید...که متکی بر ساعد خویش بیدست دراز کردنی، میشد سر انگشتانم را به آرنج او برسانم... اگر شهامت میداشتم...
برای بار دوّم گیلاسهایمان را به هم زدیم و او افسانۀ خردمندانِ باستان را آغاز کرد...
- «افلاطون در این رساله از زبان دیگران دربارۀ عشق سخن میگوید... طوری که که هم نشاندهندۀ فرهنگِ غالب زمانه باشد و هم بیانگرِ نظریاتِ فلسفیِ او... و در مجموع سه صورت برای عشق برمیشمرد؛ عشقِ نفسانی یا اِروس[44]، عشق به خرد یا فیلوتِس[45]و عشق الهی یا آگاپه[46]که بعدها به اندیشههای مسیحی نیز راه یافت... um Gottes willen! Schatz! اینطوری که شراب آرارات در سرم و چشمانِ تو در برابرم هست، میتوانم تمامِ کتاب را سطربهسطر بازگو کنم... »
و من- همچنان که او باز مقابلِ نگاهِ حسرتبارم لبان خویش با لبِ صراحی آشنا میکرد- گرفتار وسوسههای خیال میاندیشیدم که در پیمانۀ این عشق سودائی، هر سه وجه در هم آمیخته بود... همانقدر شبانروزی جسم و جانم خواهانِ دیدارش بود، که ذهنم در خواب و بیداری مشغول به گفتارش...
و نهایت آرمانهای معنویام نیز از بلندای قامتش فراتر نمیشد...
چون سکوتش قدری به درازا کشید گفتم:
- «چه زیبا!... پس گفتی این کتاب انگاری شبیه یک نمایشنامه نوشته شده... نه؟...»
- «بله! آفرین!... همینطور است... به روش اغلب آثار افلاطون، سبکِ رواییاش اساساً مبتنی بر مکالماتِ دوجانبه است... تقریباً شبیه به یک متنِ نمایشی که در آن روزگار یکی از صُوَرِ ادبیِ مستحسن و معمول بوده... ماجرا اینطوری شروع میشود... یکی از شاگردانِ سقراط، به شکلِ باواسطه، خاطرۀ مجلسی را برای افلاطون نقل میکند که استادشان سقراط در آن حضور داشته است... یعنی جشنی که "آگاتون" به شکرانۀ پیروزیاش در رقابتهای نمایشنامهنویسی در سرای خویش برگزار کرده بود... او میگوید میهمانان پس از صرفِ شام و شراب، تصمیم میگیرند مغنّیان را مرخص کنند و در عوض بر سرِ سخن عشق به مذاکره بنشینند...
البته معشوقِ مفروضِ این مباحثات_ به رسمِ اهالیِ آتنِ باستان_ از جماعتِ فِتیان بوده است... در جامعۀ پدرسالارِ کهنِ یونان، زنان را شایستۀ معاشقه نمیانگاشتند... البته با ایشان به قصدِ زاد و ولد مزاوجت میکردند، اما عشق را در جایی دیگر میجستند... پِدِراستی همچنان که در اساطیر یونان هست، در زیستِ روزمره و فرهنگِ اجتماعیِ آتنیان هم رایج بود... و معنای عشق نزد ایشان، در عشق میان دو مرد مصداق مییافت... و اغلب اوقات، عشّاق، مردان بزرگسال و معشوقان، جوانان نوخط بودهاند... عجیب آن که معتقد بودند شاهدبازی جنبههای تربیتی نیز دارد و به جوانان در کسبِ فضایلِ لازم برای تشرّف به جماعتِ مردانه کمک میکند... و البته این نوع روابطِ عاطفی، گاه خیلی هم جدّی میشد... »
نگاه خویش از من گرفت تا شاید باز به صورتِ فلکی عقابش خیره شود...
و طرزِ کلامش کاملاً خنثی و بیخیال بود انگاری...
گفت:
- «مسئلۀ عجیبِ دیگر آن است که در تاریخ و افسانههای کهن به عشقِ دگرباشانه میان همسنوسالان کمتر اشاره شده... مثلاً آنطور که دربارۀ آشیل و پاتروکلوس[47]منقول است که از کودکی با هم آشنا و دوستانِ صمیمی و -بنابر برخی نوشتهها- عشّاق و جانبازانِ حقیقی و هر دو از پهلوانانِ نبردِ ترویا[48]در حماسۀ هومر بودهاند... به طورِ کلّی در فرهنگ یونان_ مشابه سایر فرهنگهای پدرسالار_ فاعلیت در کارِ عشقورزی، نشانۀ کمال و مردانگی بوده و جز آن، نمادِ خامی و کودکی یا زنانگی و در هر حال حقارتبار... که برای مردانِ خیلی جوان، کمابیش پذیرفتنی- هر چند نه شایستۀ تقدیر- محسوب و حتی گهگاه انگاری بخشی از مراحلِ رشد در نظر گرفته میشد... ولی برای بزرگسالان موجب ننگ و بدنامیِ محض بود و در نتیجه غالباً بهصورتِ لغزشی پنهانی...»
لیوانش را محاذیِ چشم بالا گرفت و طوری نرم تکان داد که گویی خردههای یخی را که نبود، بر هم میزند... بعد باز شرابش را با چشمِ بسته بویید...
و در امتدادِ سکوتی دیرپای و فکری که به زبان نیاورد، گفت:
- «خوب!... به هر حال... در این مجلس، پیش از همه "فِدِروس"[49]در بابِ عشق، سخن آغاز میکند. او عشق را یکی از الهگان میداند و از نتایج و تأثیراتِ پسندیدۀ آن بر رفتارِ آدمی میگوید که چهسان نیکی و بهجت میافزاید... زیرا عاشق و معشوق در برابرِ یکدیگر، شایستهترین صفاتِ خویش را به جلوه درمیآورند... فدروس میگوید عشق را چنان خاصیتی است که اگر میشد همۀ افرادِ یک قشون عاشق هم باشند، آن لشکر شکستناپذیر میگردید... چون هیچیک از آن مردانِ دلداده روا نمیداشت که در برابرِ محبوب، بزدل و ترسو بنماید... از نظرِ او عشقِ آرمانی در حالتی رخ میدهد که محبوب، هم صاحبجمال باشد و هم نیکوخصال و میانِ محب و محبوب، پیوندِ روحانی و جسمانی، توأمان باشد... »
البته که هم موافق و مشتاقِ شنیدن بودم و هم بهدلایلِ نامعلومی با دلِ خویش، معذّب و شرمسار... پس شوخیِ بیموردی را که به خاطرم آمده بود به زبان آوردم...
- «ولی به نظر نمیرسد فرستادنِ لشکری از عشّاق- که منظورِ نظر واحدی هم ندارند- به میدانِ جنگ، خیلی پیشنهادِ خوبی باشد... نه؟... هر چند این استعارۀ لشکریانِ عاشق مرا به یاد این ابیات غزل مولانا میاندازد...
"در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید/ دانی که کیست زنده؟ آن کو ز عشق زاید"
"گرمیِ شیرِ غرّان تیزیِ تیغِ برّان/ نرّیِ جمله نرّان با عشق کُند آید"
"در راه رهزنانند، وین همرهان زنانند/ پای نگارکرده این راه را نشاید"
"طبلِ غزا برآمد، وز عشق لشکر آمد/ کو رستمِ سرآمد تا دست برگشاید"
"هرگز چنین سری را تیغ اجل نبرد/ کاین سر ز سربلندی بر ساق عرش ساید"
"هرگز چنین دلی را غصه فرونگیرد/ غمهای عالم او را شادی دل فزاید"[50]...»
با کِهین انگشتِ همان دست که جامی در کف داشت، نرم پشت دستم را نوازش کرد...
گفت:
- «چه ابیاتِ فوقالعادهای خواندی... به نظر میرسد مولانا هم اینجا از تأثیراتِ عشق بر عشّاقِ دلیر میگوید... آن را بارور، برندهتر از تیغ، غالب در نبرد پهلوانان، بهجتافزا و حیاتبخش میشمارد... و امّا برداشت من از اختلافِ نظرِ تو با فدروس این است که تو اینک معشوق را اصل شمردی و او-شبیهِ سخنِ مولانا- عشق را... امّا قطعاً نظرِ پوزانیاس[51]که بعد وارد بحث میشود، بیشتر با خودت متفاوت است... پوزانیاس در آن وقت، مردی پنجاهساله و تقریباً همسنوسالِ سقراط است... او عشق را بهطورِ مطلق نمیستاید... میگوید همچنان که دو الهۀ زیبایی وجود دارد- آفرودیت زمینی و آسمانی- قطعاً خدای عشق- اروس- نیز که همراهِ همیشگیِ زیبایی است، دوگانه خواهد بود و دو چهره، یکی پست و زمینی و دیگری بلندمرتبه و آسمانی خواهد یافت... هیچ عملی- از جمله عاشقی کردن- فینفسه زشت یا زیبا نیست...
پیروانِ اروسِ زمینی تنها به تنِ معشوق دل میبازند و نه به روحِ او؛ پس برای عاشقی، کودکان را برمیگزینند که قشنگاند ولی بیبهره از خرد... اما مؤمنان به اروسِ آسمانی از میانِ مردانِ جوان، نوخطّان را که آثارِ دانش در ایشان پدیدار شده، انتخاب میکنند و به این عشق وفادار میمانند... جالب این است که در اینجا پوزانیاس به قانونِ زمانه هم نقدی وارد میسازد و پیشنهاد میکند همانطوری که معاشرت با زنانِ هرجایی ممنوع است، معاشقه با کودکان نیز میبایست غیرقانونی اعلام شود...- یعنی ممنوع نبوده!!-
نکتۀ عجیبِ دیگر آن که عشقورزی با مردانِ جوان را از ملزومات دموکراسی و تعلیم و تربیت و فرهنگ میشمارد، ولی معتقد است معشوق نه جهتِ برخوردار شدن از ثروت و قدرت، که فقط در برابرِ سخنِ زیبا میبایست خود را تسلیمِ عاشق کند، وگرنه نشانۀ بیفرهنگیِ او است؛ چنانچه در شهرهایی که به هنر سخنوری آراسته نیستند اتفاق میافتد... ضمناً میگوید در سرزمینهای استبدادی- که حاکمان از ایجادِ مودّت و دوستیهای پایدار میانِ مردمان میهراسند- هر نوع تندادن به تمنّای عاشقان، نکوهیده محسوب میشود... بعد نتیجه میگیرد بهترین راه و رسم همان است که در آتن برقرار است... که از سویی عشقورزی با نوجوانانِ نیکوخصال و اصیل، به آشکارگی مقبول و ممدوحِ جامعه است و عاشق برای هدفِ استعلاییِ وصالِ معشوق_ بیآن که رسواییِ بزرگی به بار آید_ میتواند به هر خفت و خواری تن دهد... یعنی التماس کند، بر درِ خانۀ معشوق بنشیند و حتّی قسم دروغ بخورد!... و ازین دست مسخرگیها درآورد... و بر او ملامتی نیست... زیرا در آتن، آیینِ عشقورزی، زیبا و پسندیده محسوب میشود... ولی از سویی در همین شهر پدرانی هستند که پسرانِ خویش را از نشست و برخاست با عاشقان، مانع میشوند یا جوانانی که همدیگر را در تسلیمشدن به تمنای عشّاق، نکوهش میکنند... و البته پاسخ این تناقضنما هم در این راز نهفته است که هیچ کاری فینفسه خوب یا بد نیست؛ از جمله عشقورزی... بدین معنا که اگر عاشق نیکمردی باشد و شیفتۀ روحِ جوان، باید خواستۀ جسم و جانِ او را برآورد؛ چون مِهرِ او ابدی و پایدار است... و اگر نامرد و پست و فرومایه باشد و بندۀ شهواتِ تن، میبایست به او بیاعتنایی کرد... چون او تنها به شادابی ظاهرِ بدنِ نوجوانِ معشوق میاندیشد و وعدههای خلاف میدهد... و اگر در راهِ تشخیص طلا و مس و مرد و نامرد خطائی نیز رُخ دهد، هیچیک از عاشق و معشوق مستحقِّ سرزنش نیستند؛ اگر قصدشان در آغازِ کار، خیر باشد... خلاصه آن که در نهایت، پریشانگوییهای مطوّلِ پوزانیاس، بیش از همه، زوایای تاریکِ اخلاقیاتِ فرهنگیِ عصرِ طلائیِ آتن را آشکار میسازد!...»
اوّل به شرابِ تهِ لیوانِ توی دستش و بعد به من چشم دوخت... در نگاهش رازی تهدیدآمیز وجود داشت یا من خیال کردم که هست... برای غلبه بر آن ترسِ مبهم، خندیدم و باز به لطیفهگوییهای بیمعنی پناه بردم:
- « اینجا شبیهِ استادِ معارفِ اسلامیِ ما نصیحت میکند... "عشقهایی کز پی رنگی بود... عشق نبود عاقبت ننگی بود"[52]... »
با حرکتِ نامحسوسی که با گیلاسِ توی دستش داد، به من اشارهای کرد؟... یا باز من اینطور تصوّر کردم...
گفت:
- « بله!... البته در واقع دارد راه و رسمِ شاهدبازی را شرح میدهد... »
گفتم:
- «رسمِ عاشقکشی و شیوۀ شهرآشوبی...[53]...»
- «دقیقاً!... پوزانیاس میگوید آیینِ آزمونِ عشق، چنین است که میباید سره از ناسره سوا گردد... پس عاشق را امر میکند که بهدستآر و معشوق را که بگریز... شبیه یک جنگ یا رقابت... عاشق میبایست پافشاری کند و معشوق نمیبایست زود تسلیم شود و یا فریبِ قدرت و ثروت را بخورد... بلکه شایسته است پیش از تن دادن به هر تمنّایی، روحِ عاشق را به محک تجربه بزند... »
گفتم:
- «..."تا سیهروی شود هر که در او غش باشد"... به نظرم در اینمورد حضرتِ حافظ با او توافق دارد وقتی میگوید... "میان عاشق و معشوق فرق بسیار است/ چو یار ناز نماید شما نیاز کنید..."
امروز در سوانحالعشّاقِ غزّالی هم خواندم که میگفت " گریزِ معشوق از عاشق برای آن است که وصال نه اندک کاری است؛ چنان که عاشق را تن در میباید داد تا او، او نبوَد، معشوق را هم تن در میباید داد تا عاشق او بوَد. تا در درون او، او را تمام نخورد و از خودش نشمارد و تا به کلی قبولش نکند، از او گریزان بود..." دقیقاً شبیهِ اوصافی که "سنائی" در "عشقنامه" میآورد...
"وصفِ معشوق عزّ و جباری است/ وصفِ عاشق مذلّت و خواری است"
"وصف او ساز با کرشمه و ناز/ وصف این سوز اشتیاق و نیاز"...
ولی آیینِ عاشقی هم قوانینِ شگرفی دارد... مثلاً...
"جور معشوق و ظلم و بیدادی/ موجب راحت است و آزادی"
"هر چه یابند عاشقان ز جفا/ در چنین طور، درد راست دوا"...
...
"نالم و ترسم که او باور کند/ وز کرم این جور را کمتر کند"
"عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد/ بوالعجب من عاشقِ این هر دو ضد"[54]...
...
"جنگ از طرفِ دوست دلآزار نباشد/ یاری که تحمّل نکند یار نباشد"[55]...
...
"گر همه زهر است از جان خوشترست/ زان که درد تو ز درمان خوشتر است"[56]...»
میکائیل گفت:
- « Du bist wunderbar, meine Liebe!...
این اشعاری که گفتی بسیار عمیق و پرمعنا است... امّا میدانی اینجا برایم جالب است که پوزانیاس هم – پس از آن همه شرح و بسط در طریقِ شاهدبازیهای هوسناک- نهایتاً معیارِ عشق پاک و آسمانی را فضیلت و خرد میشمارد و شاید بدین ترتیب، میکوشد آیینِ "پدراستی" را تنزیه و تقدیس کند... یعنی از نظر او، هیچ ملامتی نیست بر عاشقِ جوانمرد و بافضیلتی که زیباییِ روحِ جوانی را کشف کند و برای وصالش صد گونه جادوی بکند... و معشوقِ جوانی که نیّتاش کسب خِرد و دانش باشد و در راهِ همنشینی با فضیلت، خویشتن را تسلیمِ تمنیّاتِ مردِ خردمند کند و از همه لحاظ به خدمت او درآید... حتی اگر در نهایت هر دو- یا یکی از ایشان- ببینند که فریب خوردهاند و به اشتباه افتادهاند، هیچ ملامتی بر ایشان روا نیست، چون نیّتِ نخستینشان نیکو بوده...»
انگاری باز بیاختیار به خنده افتاد... کمابیش مستانه... آهسته و زیرِ لب... نگاهش را از من ربود و باز به آن جرعۀ کوچکی که میخواست بنوشد، دوخت... و بیشتابی شرحِ ماوقع را ادامه داد:
- «در اینجا آریستوفانس[57]کمدینویسِ آتنی میخواهد وارد گفتگو شود که به طرزِ معناداری به سکسکه میافتد و نوبتِ خود را به اریکسیماخوسِ[58]طبیب میدهد و او ضمن تأییدِ نظریۀ پوزانیاس دربارۀ دو "اروس"، میگوید که این دوگانگی در جسمِ انسان نیز هست و طبیبِ حاذق- که در پیِ تعادلِ طبایعِ جسمِ آدمی است- میبایست بتواند میانِ خواهشهای "اروسِ نیک" در تنی سالم و "اروسِ بد" در بدنی بیمار، تمیز قائل شود... زیرا عشقِ متعالی، خود نتیجۀ اعتدالِ جسم وجانِ آدمی و عاملِ آسایش و سلامت او است... پس مقصودِ اصلیِ همۀ آیینها نیز، پرورشِ اروسِ نیک و معالجۀ اروسِ بد است. البته این هر دو اروس، بر طبیعت تسلّط دارند، ولی آن یک که سرچشمۀ خوبی و بردباری است، نیرومندتر است و سعادتِ انسان که در پرتو دوستی با همدیگر و با خدایان حاصل میشود، از اوست.»
«بعد آریستوفانس سکسکهاش قطع میشود و مکالمهای طنزآلود را با طبیب، میآغازد _که این قسمت راستی نشانگرِ مهارتِ افلاطون در فنّ دیالوگنویسی است... آریستوفانس با استفاده از قدرتِ خیالپردازی خویش، افسانهای عجیب تعریف میکند... و میگوید در ایّامِ گذشته، به جای زن و مردِ امروز، جنسِ سومی وجود داشت، که "آندِرویینوس"[59]نامیده میشد و همۀ اعضای بدنش مضاعف و در نتیجه بدنش مدوّر و بسیار نیرومند بود... مثلاً هشت دست و پا داشت و به هنگامِ دویدن، چرخزنان بر زمین راه میپیمود... زئوس از توانایی و غرورِ این رده از آدمیان، بیمناک شد و آنها را مانند سیبی از وسط، به دو نیم کرد تا بر دو پای بایستند و دست از گستاخی بردارند و حتی تهدید کرد که اگر این مایه مجازات افاقه ننمود، باز نصفشان خواهد کرد تا مجبور شوند ازین پس روی یک پای لیلیکنان راه بروند... القصّه از زمانی که انسان دو نیم شد، هر نیمه در سودای وصالِ مجدّدِ نیمۀ گمشدۀ خویش بوده... و چنان است که اگر روزی کسی نیمۀ راستینش را بیابد و در بر گیرد، مستیِ سکرآورِ عشق- به فرمان اروس- چونان هر دو را گرفتار میسازد که بلااراده و تا ابد به هم پیوسته و از هم جداییناپذیر خواهند شد... طوری که اگر "هفایستئوس"[60]بخواهد آن دو را به هم جوش دهد، بیتردید میپذیرند تا جاودانه در کنار هم بمانند و یکی شوند؛ آنسان که در ازل بودهاند... و این تمنّای یکی شدن، آرزوی بازگشت به اصل و همان خیالی است که بدان عشق میگوییم... و چون هر لحظه بیم آن میرود که خدایان باز بر ما خشم آورند و به دو نیممان کنند، بهتر است که همواره طاعتِ ایشان کنیم و در راهی که اروس نشانمان میدهد پیش رویم؛ زیرا اگر از او پیروی کنیم، قطعاً معشوقِ حقیقیِ خویش را یافته به کمالِ سعادت خواهیم رسید؛ امّا عجالتاً میبایست یاری برگزینیم که از نظرِ روحی و فکری با ما هماهنگ باشد... در اینجا طنزپردازِ مشهور کنایهوار به رابطۀ دوستیِ پوزانیاس و آگاتون هم اشاره میکند...»
دل دونیمافتادۀ سودازده و غمناکِ[61] من هم با شنیدنِ قصۀ هشتپایانِ بینوا، باز به وسواسِ آرزوی سر زلفش افتاده بود...
کاش میشد او همان نیمۀ گمشدۀ من باشد!...
و نیست...
و بیتردید پیش از من نیز، این تصوّر باطل، خیالِ محالِ دیگرانی بوده... از میانِ خیلِ پروانگانِ آتشِ رویش... لیلا و سایر گلِ سرسبدهای انجمنش که هر یکی را مدّتی چرخزنان، لیلیکنان و افتان و خیزان، در سراشیبِ راه وصالش شتابان یافته بودم...
بعد ولی فکر کردم لابد خوبست که از خودم لطافت طبعی نشان دهم در برابرِ آهنگ پرنشاطِ صدایش که ناگاه در اوج، خاموش مانده بود...
پس گفتم:
- «چه افسانۀ هزلآمیز و خلّاقانهای؟!... توضیحِ روشنگری است برای عشقهای دوسویه و دوسرباخت... "چه خوش بی، مهربونی هر دو سَر بی/ که یکسر مهربونی دردسر بی"[62]... راستی امّا این اشارۀ آریستوفانس گواهیِ صادقی است بر آن که ازین دست روابطِ افلاطونی میان شخصیتهای قصّه جریان داشته؟...»
گفت:
- «بنا به مطایباتی که بعدتر از زبان دوستِ جوانِ سقراط نقل میشود، متوجّه میشویم که بله!... برخی اشخاصِ داستان چونان "آگاتون" و "آلکِبیادس" جوانانی بسیار فرهیخته و زیباچهر بودهاند... و بعضی اعضای انجمن- از جمله سقراط و پوزانیاس- مردانی کامل در اواسط عهد میانسالی... بهرامجان!... خودت را اذیِت نکن... نیازی نیست گیلاست را خالی کنی... به نظرم برای هردویمان کافی است... اگر بخواهیم به مباحثاتمان پیرامون مکالمات اهلِ خرد ادامه دهیم، خوبست که هشیار بمانیم...»
با نرمشی که اغماضآلود و مهربان مینمود، حین گرفتنِ جامِ از دستم، انگشتهاش را بر بازویم سایید... هر دو گیلاسِ خالی و نیمهخالی را کاهلوار، زیرِ نیمکت پنهان کرد و با همان اشتیاقِ دقایقِ پیش قصه را ادامه داد...
- «در اینجا آگاتون و سقراط بر سرِ این که کدام زودتر سخن آغاز کنند، گفتوگویی تعارفآمیز و سرشار از ظرافتِ طبع دارند_ و احتمالاً اینگونه مکالماتِ حاکی از نزاکت، میان چنان جماعتی متداول بوده..._ تا بالاخره "فایدروس" کلام سقراط را قطع میکند و آگاتون را از مجادلۀ بیپایان با سقراط، بر حذر میدارد و به شوخی میگوید سقراط ازین پرسش و پاسخ تا ابد باز نخواهد ایستاد، اگر طرفِ صحبتاش جوانی خوبروی چون تو باشد... پس آگاتون دست از تعارف برمیدارد و نطقِ اختصاصیِ خویشتن را با ستایش از اروس میآغازد و آن ربّالنوع را به شایستهترین وجهی میستاید در جایگاهِ جوانترین، زیباترین، لطیفترین، عادلترین و شجاعترینِ خدایان... که بر حریمِ جان و دلِ ایزدان و آدمیان قدم میگذارد... و در دلهای نرم خانه میکند... و بر همۀ امیال فرمان میراند و دلاورترین پهلوانان را به بند میکشد... و آموزگارِ همۀ شاعران و هنرمندان- و در نتیجه- خالقِ همۀ نیکیها و زیباییها نیز هست... در آخر آگاتون سخنرانیاش را با غزلی در ستایش اروس به پایان میبرد که حاضرین را به هلهله و ستایش او وامیدارد... خوب بهرام جان!... تا اینجای داستان نظر تو چیست؟...»
گفتم:
- «... "تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد... خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است"[63]...
اگر امکان داشته باشد، خیلی شتاب دارم که نظر سقراط را بدانم...»
طوری که اینبار به نرمی، زیرکانه و زیر لب خندید، به نظرم هیچ مستانه نمینمود... تأثیرِ شراب انگاری در اختیارِ خودش بود و شاید- همانطور که اراده داشت_ تنها در طرزِ سخن، چالاکتر و بیپرواترش کرده بود...
- «بسیار هم خوب!... محتاطانه و خردمندانه است!... پس آماده باش که پاسخی خیلی طولانی را بشنوی... همانطور که حتماً پیشبینی کردهای سرِآخر سقراط به شیوۀ استادانه و در عین حال سادۀ خود، وارد بحث میشود و مقدمتاً همه را مورد انتقاد قرار میدهد که به جای وصفِ حقیقتِ "اِروس"، همۀ صفاتِ خوبی را که میشناختند، بدو بستهاند... بعد به سبکِ خاصِ تعلیمیِ خویش، طیِ مکالمهای با "آگاتون" چنین نتیجه میگیرد که عشق، خواهانِ خوبی و زیبایی است؛ پس خود نمیتواند واجدِ آن باشد. چون همواره وجود، خواهانِ آن چیزی میشود که در حالِ حاضر فاقد آن است... بعد امّا از زبان کاهنهای به نامِ "دیوتیما"[64]نقل میکند که اروس نه باقی و نه فانی، نه خدا و نه انسان، بلکه واسطهای میانِ این دو است و از برکتِ وجودِ او است که وحدت و یگانگیِ جهانِ هستی حاصل میشود؛ پس اروس یکی از دمونها[65]است.
آنطور که دیوتیما میگوید، اروس حاصلِ پیوندِ پوروس[66]_ خدای کوشش و طلب_ و پنیا[67]_الهۀ فقر_ است و نطفۀ او در روز جشنِ ولادتِ آفرودیت_خدابانوی زیبایی_ در حالتی منعقد گردیده که پوروس مست در باغ به خواب رفته بود و پنیا از سر تدبیرِ بینواییِ خویش و به امید یافتن فرزندی از این خدای توانا، با او همبستر شد. پس اروس همواره ملازمِ آفرودیت است؛ چون در زادروزِ او خلق شده، ولی لاجرم صفاتِ والدین خویش را نیز به همراه دارد؛ هم نیازمند است و هم توانا و حیلهگر؛ زود میبالد و زودتر میپژمرد؛ و هر چه به چنگ آورد، به آسانی درمیبازد... اروس عاشق است و نه معشوق... او در طلبِ زیبایی و خرد است، ولی خود در میانۀ این دو قرار دارد... از نظر دیوتیما، عشق بهطور کلی به معنای هر گونه کوششی در جهت رسیدن به نیکویی و سعادت است و نه آنطوری که برخی گفتهاند، جستجوی نیمۀ گمشدۀ خویش؛ زیرا آدمی اگر جزئی از جسم و جانش فاسد شده باشد، حاضر است آن را از خود جدا کند و به دور اندازد. پس در حقیقت، عشق، اشتیاق به تصاحبِ نیکویی است برای ابد؛ و هدف از آن بارورساختنِ زیبایی است.
نیروی خلق در هر انسانی نهفته است و به محضِ رسیدن به زیبایی است که انگیخته میشود؛ بدین سبب است که مشتاقانِ آفرینش، مجنونوار در پیِ زیبایی هستند تا آنان را از التهابِ اشتیاق برهاند... چنین تمنّایی در حیوانات به تولیدِ مثل و زایش و حمایت از فرزند میانجامد. فطرتِ همۀ موجوداتِ فانی آن است که در آرزوی جاودانگی هستند و امتدادِ نسل به نوعی پاسخی است به این نیازِ طبیعی... حتی کسانی که در پیِ دستیابی به شهرت، جانِ خویش را فدا میکنند، به وجهی دیگر، خواهانِ جاودانگیاند... برخی آدمیان بر اثرِ این اشتیاق، به زنان و تولیدِ نسل از طریقِ جفتجویی رو میآورند و برخی به زایشِ فرزندانِ معنوی... آن کس که خدایان، نطفۀ خردِ انسانی را در وجودش نهادهاند، آنگاه که به رشد و بارآوری برسد، زیبارویانی را میجوید که روحِ مستعد نیز داشتهباشند... آنگاه برانگیخته میشود و نشاط مییابد و از طریقِ آمیغِ معنوی، نطفۀ دانش را بدیشان میسپارد و ازیشان خرد میزاید و پرورده میشود... نتیجۀ آن مهر و دوستی و پیوندی معنوی است چه بسا برتر از روابطِ جسمانیِ بینانسلی... این همان زایشِ فرزند معنوی است... »
مسحور و دیوانه، بیاختیار گفتم:
- «آه... بله!... راست میگوید...»
و البته پنهان در تاریکی، خیلی هم خجالت کشیدم که میکائیل با صدای بلند به خنده افتاد و با پشتِ دست گونهام را نوازش کرد...
ولی بعد خوشبختانه، بیدرنگی بر سرِ سخنِ خویش بازگشت...
- «در اینجا دیوتیما مراحلِ سلوکِ عشق را برای سقراط شرح میدهد... بدینترتیب که سالکِ راهِ عشق، ابتدا بر زیباییِ یک تن، دل میبازد و میخواهد نطفۀ قابلیتِ جانِ خویش را در او بپرورد... بعدها همۀ تنهای زیبا را میبیند و دلباختگی به یک تن را به کناری مینهد و در ادامه به زیباییِ ارواحِ نیک، آداب و اخلاقِ پسندیده و در نهایت، جمالِ بیمثالِ هنر و خرد، روی میکند و به بیکرانۀ زیبایی واصل میشود... و پس از گذران این مراتب، به آن هستیِ مطلق و بیتغییری میرسد که همۀ زیبارویانِ عالم به قدرِ بهرۀ خویشتن از او، زیبا مینمایند... »
گفتم:
- «چه عجیب!... اینجا نوشتۀ افلاطون آدم را به یاد الهیاتِ اکهارت میاندازد... »
با نوکِ انگشت اشاره شانهام را نواخت به نشانۀ تشویق شاید...
- « آفرین!... در واقع نهایتاً افلاطون نوعی آرمانگراییِ معنوی را تجویز میکند... یعنی کسی که بخواهد طریقِ عشق را بپیماید، لاجرم میبایست از زیبائیهای مادّی شروع کند. یعنی دلباختۀ تنی شود و چند تنی و سپس به ارواح و اعمال و دانشهای زیبا مایل شود، تا در نهایت به اصلِ زیباییِ ناب برسد... که این مقام هرگز قابل قیاس نیست با وصال به ثروت و لذّتهای این جهانی یا معشوقکان قشنگ و دلپذیر... و تنها آنکس که با چشمِ دل، جمالِ مطلق را مشاهده کند، و از زیبائیهای عاریتیِ زمینی رُخ برتابد، به این فضیلتِ راستین، واصل و جاودانه خواهد شد...»
گفتم:
- «پس نظرِ افلاطون هم دربارۀ زلفِ یار، شرحِ بینهایتی است[68]... در این باره باز شعرهایی به یادم آمده... بخوانم؟... »
سکوتی تشویقکننده و گرمای دستش را که آرام بر بازویم نهاد، با سر تکان دادنی نرم همراه کرد...
گفتم:
- «...راستی بخوانم؟... میدانی میکائیل؟!... خیلی ابیات همینطوری دارد توی سرم میچرخد؛ اما الان برایم جالبتر از همه آن است که حافظ ضمن بازخوانیِ اسطورۀ آفرینش، عشق را بدایتِ هستی و آغاز زمان میشمارد...
"در ازل پرتو حسنت ز تجلّی دم زد/ عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد"
"جلوهای کرد رُخَت دید ملک عشق نداشت/ عینِ آتش شد ازین غیرت و در آدم زد"
"عقل میخواست کزان شعله چراغ افروزد/ برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد"
در حقیقت او از همان اوّلِ کار، عقل را از طریقتِ عاشقی طرد میکند و آن را در این راه ناتوان میشمارد...
"حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است/ کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد"...
"مشکل عشق نه در حوصلۀ دانش ما است/ حل این نکته بدین فکرِ خطا نتوان کرد"...
... "عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی/ عشق داند که در این دایره سرگردانند"
"بشوی اوراق اگر همدرس مائی/ که علم عشق در دفتر نباشد"
مولانا هم در مثنوی، در شرحِ همین معنا است که میگوید:
"هرچه گویم عشق را شرح و بیان/ چون به عشق آیم خجل باشم از آن"
"گرچه تفسیرِ زبان روشنگرست/ لیک عشقِ بیزبان روشنترست"
"چون قلم اندر نوشتن میشتافت/ چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت"
"عقل در شرحش چو خر در گل بخفت/ شرحِ عشق و عاشقی هم عشق گفت"
"آفتاب آمد دلیلِ آفتاب/ گر دلیلت باید از وی رو متاب"
و در خیلی اشعار از دشواریهای گذرگاهِ عشق سرودهاند؛ مثلاً همان ابیات حافظ که پیشتر خواندم و در وصفِ مخافتِ مسیر عشق میگفت...
قدم گذاشتن در چنین راهِ هولناکِ بیپایان و ناگزیری، قطعاً از دیوانگی است...
"نکتۀ عشق نمودم به تو هان! سهو مکن/ ورنه چون بنگری از دایره بیرون باشی"
"در رهِ منزلِ لیلی که خطرهاست در آن/ شرطِ اول قدم آن است که مجنون باشی"
پیش از او سنائی هم در عشقنامه در توصیفِ عشق به صراحت گفته...
"عشق دریای حیرت است و هلاک/ عاریت را نمانده زو رهِ پاک"
"اصل ترکیبِ او ز رنج و بلاست/ انس و راحت درو غریب لواست"
"هر دو را در میان مصادمت است/ عشق را با بلا ملازمت است"
"زین سبب عشق را بلا اصل است/ انس و راحت غریب نااهل است"
"تا دوئی پاک بر نیندازد/ عشق هرگز سپر نیندازد"
"تا به کلی تو را فنا نکند/ دامنت را بلا رها نکند"
"تا نباشی تو جمله او باشد/ بد نباشد همه نکو باشد"
پس سنائی هم مستیِ جنون را شرط لازم "روندگان طریقت بلای عشق" میداند...
"هر چه مستان کنند معذورند/ زان که ایشان معاف و مغفورند"
"چون در افعالشان حسابی نیست/ هیچ بر جرمشان عتابی نیست"
"حیرتِ جانِ عاشق از پی عشق/ حال آن مستِ طافح از میِ عشق"
بعد برای اثباتِ نظریۀ خویش، قصهای هم تعریف میکند...
"عاشقی مست بود در بغداد/ داده جان را ز جام حیرت داد"
"دوستی داشت نازنین در کرخ/ مانده سرگشته در هوا چون چرخ"
"عبره کردی برهنه هر شب نهر/ تا رسیدی به کرخ زان سوی شهر"
"بنشستی دمی به صحبتِ یار/ تازه کردی روان به وصلِ نگار"
"عاشق از بیخودی به راهِ شتاب/ بیخبر بودی ازبرودتِ آب"
"تا شبی پیش دلنواز آمد/ زان تحیّر به هوش باز آمد"
"بر رخِ او شگرف خالی دید/ حال آن خال را ازو پرسید"
"از سر زیرکی جوابش داد/ گفت کین خال هست مادرزاد"
"لیکن امشب تو قصدِ آب مکن/ کشتیِ تن درو خراب مکن"
"تاکنون مست و بیخبر بودی/ لاجرم ایمن از خطر بودی"
"این زمان چون شعور داری و هوش/ در هلاک وجودِ خویش مکوش"
"هیچ نشنید و زد برهنه بر آب/ تا زسرما هلاک گشت در آب"
... عجیب است... نه؟!
... "تبارک الله از این ره که نیست پایانش..."
با این همه عجیبتر است که سعدی میگوید... "خوشتر از ایام عشق ایام نیست"... و حافظ میفرماید "از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر"
و توصیه میکند که...
"هر دم که دل به عشق دهی خوش دمی بود/ در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست..."
گاهی هم میگویند که این کورهراهِ پُرمخاطره نیاز به آموزش و راهنمایی دارد...
"بیمعرفت مباش که در من یزید عشق/ اهلِ نظر معامله با آشنا کنند"...
...
"به کوی عشق منه بیدلیلِ راه قدم/ که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد"...
...
"راهِ عشق ار چه کمینگاه کمانداران است/ هر که دانسته رَوَد صَرفه ز اَعدا ببرد"...
...
"ما بیغمانِ مستِ دل از دست دادهایم/ همرازِ عشق و همنفسِ جامِ بادهایم"
"کار از تو میرود مددی ای دلیلِ راه/ کانصاف میدهیم و زِ پای اوفتادهایم"...
...
ولی از طرفی در این مکانِ قدسی هیچ جای مذاکره هم نیست...
"در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید/ زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش" ...
در شرح این مشکلِ صعب، سنایی به طریق مبسوط در عشق نامه میسراید...
"عشق را جز به عشق نتوان یافت/ عقل ازو آگهی به ایمان یافت"
"حدّش از حدّ وصف بیرون است/ نتوان چند گفت یا چونست"
"عشق بیرون ز اسم و رسم آمد/ علم را زو همین دو قسم آمد"
"علم را سوی او دلالت نیست/ جز خرابی بدو حوالت نیست"
"غایت علم عشق نادانی است/ نسق ملک او ز ویرانی است"
"وادی عشق بحر مسجور است/ علم ازین بحر بیکران دور است"
"عشق دریای حیرت است و هلاک / دل و جانم فدای عشق چه باک"...»
به ناگاه صوتِ بر هم خوردنِ پنجرهای، از جایی دور، زمزمۀ یکنواختِ ظلمت جادوییمان را شکافت... فقط برای یکدم...
که برای در هم شکستِ نشئۀ بلورینِ سرمستیام کافی بود...
و من سیلیخورده و شرمسار از آن ترکتازیِ بیعنانِ خویش در دشتِ شکوفای شعر و سخن، مکثی کردم...
گوش سپردم به شب که صعود میکرد...
خنکای نسیمی عطرآمیز در تنِ باغچه میپیچید... نفسِ گلسرخها شبنم میشد...
لرزشی هوسناک نرمنرم شاخ و برگِ سپیداران را فرامیگرفت... و انگاری به یکایک سلولهای من سرایت میکرد...
آنچه مرا در پرگویی برابرِ او، چنین دلیرانه گرمرو ساخته بود، میِ ساغری بود یا صهبای معنوی؟... یا سُکرِ جنونآفرین حضورِ او و صدایش... زمزمهوار و گرم و سحرانگیز... شبیهِ شرابی خالص و لبریز... که میگفت:
- «شعرهایی که میخوانی به شرابِ شیرازِ صدساله میماند... تو راستی یک جواهر بینظیری... اصلاً یک گنجینهای برای من... بهرام!... پس چرا بیشتر نمیخوانی...»
نمیتوانستم این تفضّلات را از جانب او جدّی بگیرم... میترسیدم همۀ آن تظاهراتِ فضلفروشانه، کسل و بیحوصلهاش کرده باشد...
همانطور اضطراراً جویدهجویده لندیدم...
- «وای!... نه! نه!... ببخشید!... بابت این فضولیها عذرخواهی میکنم... "بر بساطِ نکتهدانان خودفروشی شرط نیست"... دوست دارم ادامۀ ماجرای ضیافت را بشنوم...»
خیلی شمرده و انگاری با تأمّل روی یکایکِ واژگانش گفت:
- « اصلاً فضولی نیست... همراهی کردن است و به من برای ادامۀ بحث، انگیزۀ بیشتر میدهد... هر بازیای حریفِ مناسب و یارِ موافق میطلبد... بازیِ جنگ... شراب... عقل... عشق... که تو در همه عالی هستی... هیچ میدانستی؟... هر چند هنوز با تو جنگ به راه نینداختهام تا در میدان مباررزه بیازمایمت...»
احساسی عمیق و غریب- ترکیبی کیمیاگرانه از مستی و خاکساری- داشت قلبم را در خود منحل میساخت... با گلویی فشرده و صدایی شکسته توانستم بگویم...
- «خودت میدانی که من با تو نمیجنگم میکائیل!... برای میدانِ نبرد باید حریف دیگری پیدا کنی...»
با لحنی آسوده و انگاری متفنّنانه گفت:
- «از کجا بدانم؟... ندیدی "پوزانیاس" چه گفت؟... قمارِ عشق هم نوعی جنگ است شاتزی!... و تو در این عرصه بیرقیبی... "عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباز"... »
نفسش رایحۀ سدروس و یاسمن و شراب داشت...
زیر لب زمزمه کرد:
- «... "هر چه مستان کنند معذورند"... و معاف و مغفورند... »
انگار فقط یکنفس ابلهانه و ناخواسته عقب کشیده بودم... بس که این موهبتِ عظیم، نابیوسان و ناگهان، بر سرم نازل شده بود...
و او به خنده افتاد...
- « دیدی هماورد خوبی هستی!... بسیارخوب... حالا از من پرهیز میکنی... »
بینهایت سفیهانه مینمود... ولی باز گفتم:
- «نه! نه!... معذرت میخواهم...»
بانشاطتر از پیش خندید...
- « Echt!.
.. عذرخواهی چرا؟... حق با تو است ... من دارم فریبت میدهم و تو میخواهی ادامۀ داستان را بشنوی... خوب میدانم که عاشق افسانههای من هستی... نه خود من... رسیدیم به آنجایی که سقراط نقلِ قول از دیوتیما را به پایان میبرد و در نهایت نتیجه میگیرد که پرستشِ خدای عشق از اوجبِ واجبات است... بعد همانطور که حدس زدهای همه سقراط را میستایند... اما در این اثنا گرهای تازه به روایت میافتد و صنمِ لشکریِ سقراط_ "آلکبیادس"[69]_سرخوش و سرمست از شراب، سر میرسد... و غفلتاً در کنارِ آگاتونِ جوان و صاحبجمال و استادِ پیرِ خویش مینشیند، و آنگاه که سقراط را میبیند، از سرِ رشک، غیرت میآورد و مستانه و شوخیکنان از مردِ دانشمند میپرسد که چرا از میانِ همۀ مجلسیانِ پیر و میانسال، در کنار جوانی خوشچهره نشسته است... و دقیقاً همینجا مناظرهای مطایبهآمیز میان او و دانشمند پیر در میگیرد...»
بعد بهناگاه قصه را رها کرد و گفت:
- «... Nein!
بهرام جان گریه میکنی؟... چرا آخر؟... تو که از آلکِبیادس هم بدتری... بهنظرم نباید به تو برندی تعارف میکردم... گنجایشِ شرابدانت را درست تخمین نزده بودم... نگران نباش... تأثیرِ شرابِ قوی، تو را گرفته است...... »
و آهنگِ شادمانۀ صداش خیلی هم مشفقانه نبود... شاید احوالم را زیاد جدّی نگرفته بود... یا شتاب داشت بخنداندم... یا آن که دلش نمیخواست نشاطِ مستیاش در سراشیبِ اندوه بیفتد... بازیگوشانه از احوالم غافل میشد... با آن تردماغی لاابالیواری که زخم میزد و... میخواستمش...
هنوز چنان زهره نداشتم که بگویم "از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم..."
که حسرت و حرمانِ شراب فروریختۀ لبهاش... و تلخیِ شرنگِ شوخیهای بیخیالش بهسادگی میتوانست اشکم را در آورد...
فقط ناامیدانه و شرمسار گفتم:
- «... نه نه!... معذرت میخواهم... اتفاقاً احوالم خیلی خوبست...
"خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن/ تا ببینیم سرانجام چه خواهد بودن"
"غم دل چند توان خورد که ایام نماند/ گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن"
"مرغ کمحوصله را گو غم خود خور که بر او/ رحم آنکس که نهد دام چه خواهد بودن"...»
باز با همان روش و رفتارِ شتابناک، به تندی مچِ یک دستم را گرفت... گفت:
- « اصلا بلند شو بیا اینجا کنارم بنشین... حالا که داری قدم به قدم به دامِ بلای بیرحمانۀ من نزدیکتر میشوی... آهان اینطوری بهتر است... »
به چابکی نیمخیز شد روی تختگاهِ خویش و برایم فضایی گشود تا بنشینم...
بعد متّکا را به کناری زد و همچنان که من منفعل و گیج مانده بودم، سرش را گذاشت روی زانوهام...
- «تازه داریم میرسیم به قسمتهای خیلی جالبتر ماجرا... که آلکبیادسِ جوان و زیبا و سرمستِ باده و غرور و عشق، همه را به نوشخواریِ بیشتر فرامیخواند... و چون از او میخواهند که در مدح و ثنای خدای عشق حرفی بگوید، در عوض لب به ستایش سقراط میگشاید... و او را به صندوقچهای تشبیه میکند که پیکرِ خدایان را نهان داشته باشد... و نیز به "مارسیاس"[70] که صورت زیبا ندارد، ولی به جادوی نینوازی خویش، همگان را مسحور میسازد- و البته موسیقیِ سقراط همان سحر سخنان اوست... جوانکِ دلداده میگوید این جادوی کلماتِ استادم، مرا مست و مدهوش میدارد و به تسلیمِ محض در برابر فرمانِ او، وامیدارد... زیرا که سقراط بهظاهر در پی زیبایی است و تظاهر به ندانستن میکند، اما در درونِ خویش خردمندی کامل است که از بندِ صورتهای مادی جهان آزاد گردیده... درونش به معبدی از ایزدان و الهگان میماند؛ چنان که مرا به بندگی و پرستش خویش میکشاند... بعد مستانه، نام و ننگ را به کناری مینهد و حکایت میکند که چگونه چند بار در اغوای سقراط کوشیده... او را به خلوت خوانده، به گرمابه و میدانِ کشتی و میهمانی شام دعوتش کرده، به او ابراز سرسپردگی نموده و با او سر بر بالین نهاده است، ولی سقراط در برابر، به شرافت و احترام و پرهیز رفتار داشته و چونان پدر یا برادری مهتر در کنارش تا صبح غنوده و در این خویشتنداری از سویی او را تحقیر و از طرفی بیشتر در بندِ عشقاش اسیر ساخته است... »
میکائیل اینجا درنگی کرد تا نفسی چند همراه با هم به آواز باد گوش کنیم که به نوازش در تنِ پیچکها میپیچید و سرِ زلف او را هم به بازی تکان تکان میداد...
بعد انگاری راستی مردّد باشد، بیآن که چشم بگرداند و نگاهی به من اندازد... در حالِ تماشای آسمان گفت:
- «خوب... شاتزی! نظر تو چیست؟...سقراط کار درستی کرد که تمنّای معشوقِ شوخچشمش را بیپاسخ گذاشت؟... »
یعنی انتظار داشت چه پاسخی از من بشنود؟... شرح حالی از گردابی که در آن گرفتارم...
سُکرِ بادۀ آمیختۀ او بود که آن سان اشعارِ ناب از خاطرِ بیمقدارم فرو میچکید؟...
گفتم:
« هر چند نمیدانم این دلیریِ لاابالیوار آلکبیادس از مستیِ شراب انگوری است یا میِ عشق... یعنی به آن مقام رسیده که..."از نام چه پرسی که مرا نام ز ننگ است/ از ننگ چه گویی که مرا ننگ ز نام است"[71]؟... چون به هر حال عاشقِ صادق در راه عشق از هیچ ملامتی عار ندارد...
عشق موجبِ ننگ و بدنامی است و بدنامی عشق آبروی عاشق...
"عشق را بنیاد بر بدنامیاست/ هر که زین سر سرکشد از خامیاست"
"در عشق قرار بیقراریست/ بدنامیِعشق نامداریست"[72]
عاشق در آغاز کار که خام است در بند ننگ و نام است و از سرزنش مردم میترسد و ازین روی عشق خود را پنهان میدارد... ولی...
"عشق از بند خلق تا نرهد/ هرگز از ورطۀ ریا نرهد"
"گر تعلق بریده دارد پاک/ از ملامت ندارد آنگه باک"
"دل که امید آرزو دارد/ دائما در سه قبله رو دارد"
"تا مرادات خویش دارد دوست/ نفس، معشوق و خلق قبلۀ اوست"
"روی در نفس خود چنان دارد/ که ازو عشق را نهان دارد"
"روی او در نگار و خلق جهان/ که کند عشق خود ز هر دو نهان"
"ز آتش عشق گر چه میجوشد/ رازِ خود را ز هر دو میپوشد"
در صورتی که "عشق کمالش ملامت است و ملامت سه روی دارد؛ یک روی در خلق و یک روی در عاشق و یک روی در معشوق"[73]...
عاشق از ملامت نمیترسد... چون...
"عشق را روی در سلامت نیست/ راه عاشق به جز ملامت نیست"
"بیملامت نگشت عشق تمام/ عشق خام است بیملامت خام"
"نام عاشق نکو ز بدنامی است/ کام او از طریق ناکامی است"
"تا ملامت سه وجه ننماید/ بند عاشق تمام نگشاید"
"وجه اول چو جلوه آغازد/ خلق را جلوهگاه خود سازد"
"به ملامت زبان کنند دراز/ نام عاشق به ننگ گردد باز"
"تا چو وجه از وجود برگیرد/ بند و پیوند خلق برگیرد"
"باز وجهِ دوم شود مشرق/ در دل عاشقان بود مشرق"
"آتشی در نهادش اندازد/ خویشتن را ملامت آغازد"
"وصل معشوق را به وجهِ مراد/ هیچ در خود نبیند استعداد"
"چون خود از خود نظر بیندازد/ کرمش قبلۀ طمع سازد"
"طمعش در کرم چو بندد امید/ گردد او را رخِ سیاه سپید"
"مَر سِوُم وجه را به گاهِ شعور/ نفْسِ معشوق دان محل حضور"
"هر زمان ناز و جور بیش کند/ نا امیدش ز وصلِ خویش کند"
"تا کند قطعِ عاشق از معشوق/ نبود او را ز غیرِ عشق، وثوق"
"مغزِ عشقش کنون شود بیپوست/ که نه خود ماند و نه خلق و نه دوست"
"در چنین حال بیوجود شکی/ عشق و معشوق و عاشق است یکی"
پس عاشقِ حقیقی وصال معشوق را نمیجوید بلکه رضای او را طالب است... "آن که وصال فراهم رسیدن داند و از آن حال قوت خورَد، آن نه حقیقت عشق بود"...
"این کوی ملامت است و میدان هلاک/ وین راه مقامران بازندۀ پاک"
"مردی باید قلندری دامن چاک/ تا برگذرد عیاروار و ناباک"[74]
...
"فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب/ که حیف باشد از او غیر او تمنّایی"[75]
...
"چون از تو بهجز عشق نجویم به جهان/ هجران و وصال تو مرا شد یکسان"
"بیعشق تو بودنم ندارد سامان/ خواهی تو وصال جوی و خواهی هجران"[76]
...
"لاف عشق و گله از یار زهی لاف خلاف/ عشقبازان چنین مستحق هجرانند"[77]
"من از درمان و درد و وصل و هجران/ پسندم آنچه را جانان پسندد"[78]...
...
و اصلاً در حقیقت، "نشان کمال عشق آن است که معشوق بلای عاشق گردد... چنان که البته تاب او ندارد... و بار او نتواند کشید... وصال، مرتبۀ معشوق و حق او و فراق، مرتبت عاشق است... سازِ وصال، وجود معشوق است و سازِ فراق، وجود عاشق... اینجا بود که فراق به اختیارِ معشوق وصالتربود از وصال به اختیارِ عاشق؛ زیرا که در اختیارِ معشوق فراق را، عاشق نظرگاه آید دل معشوق را و اختیار و مرادِ او را"[79]...
"عشقِ معشوق سازِ وصل آمد/ وصل را زان وجود اصل آمد"
"هستیِ عاشق است سازِ فراق/ نیست از سازِ وصلش استحقاق"
"عاشقان را همه زیان، سود است/ وجه نقدست و بود نابود است"
"عدمِ قوت، زادِ ایشان است/ نامرادی، مرادِ ایشان است"
"مرد تا از طمع مفارق نیست/ در حقیقت هنوز عاشق نیست"
"اختیار اختیار محبوبست/ هر چه مطلوب اوست مطلوبست"
"فصل گر خواهد او نه فصل بود/ بلکه آن فصل عین وصل بود"
و"لاجرم چون چنین باشد عاشق و معشوق ضدّین باشند لاجرم فراهم نیایند الا به شرطِ فدا و فنا و برای این گفتهاند"
"چون زرد بدید رویم آن سبز نگار/ گفتا که دگر به وصلم امید مدار"
"زیرا که تو ضد ما شدی در دیدار/ تو رنگ خزان داری و ما رنگِ بهار"...
پس حقیقتِ وصال، فنا و نابودی عاشق است در هستیِ مطلقِ معشوق... چون وجودِ عاشق را آن قابلیت نیست که جز در عالمِ خیال به معشوق بپیوندد مگر آن که هستیِ ناچیزش در وجودِ معشوق منحل شود...
"وصل را از یگانگی اصل است/ با دوئی وصل نیست بل فصل است"
"چون زوال وجود حاصل شد/ یکطرف را بدان که واصل شد"
"آن زمان مرتفع شود تمییز/ که یکی در یکی شود ناچیز"
"دیگری را یکی فدا گردد/ هستی او ورا غذا گردد"
"گرچه عاشق فراخ حوصله است/ هم به وسع خودش معامله است"
"قُوتِ پروانه کی بود آتش/ زین محالات دامن اندر کش"
"مهر کی در دلِ هبا گنجد/ بحر در ناودان کجا گنجد"
"قوت او از خیال معشوق است/ او نه مرد وصال معشوق است"
"لیک معشوق گنج آن دارد/ که به یک لقمهاش بیوبارد"
"بل تواند به جای هر سر موی/ در خم زلف جای دادن اوی"[80]
پس از همۀ این احوالات تازه خواجه حافظ میفرماید که "در رهِ عشق از آن سوی فنا صد خطر است..."
شاید به این سبب که در حقیقت عاشق متعلّق به معشوق است، هر چند که شاهی باشد در مقابلِ غلامی... چنان که غزالی میگوید: " اگر تو را این غلط افتد که بود که عاشق مالک بود و معشوق بنده... آن غلطی بزرگ است که حقیقتِ عشق، طوق سلطنت بر گردن معشوق نهد و حلقۀ بردگی بردارد... " و "عشق چنان است که جفا از معشوق در وصال فزاید و هیزمِ آتش عشق آید که قوت عشق از جفاست... اما در فراق، جفای معشوق دستگیر و سبب تسلی بود"...
"شوق است در جدایی و جور است در نظر/ هم جور به که طاقتِ شوقت نیاوریم"[81]
...
"کس نیست بدینسان که من مسکینم/ کز دیدن و نادیدن تو غمگینم"
...
"گفت محمود روزی از سر درد/ با ایاز آن به حسن و خوبی فرد"
"کای به رخسار تو روانم شاد/ نفسی بیتوام حیات مباد"
"دلم از عشق هر چه ریشتر است/ با تو بیگانگیم بیشتر است"
"روز از روز از تو دورترم/ دم به دم از تو ناصبورترم"
"سبب بعد و فرط عشق چراست/ با من این حال را بیان کن راست"
"گفت اول ز سست پیوندی/ بندگی بود با خداوندی"
"عشق چون در دل تو تخم بکاشت/ بند آن بندگی زمن برداشت"
"برگرفت از سر کمر بندم/ بنده بودم کنون خداوندم"[82]
...
غزالی میگوید "هر زمان عاشق و معشوق از یکدیگر بیگانهتر باشند، هر چند عشق به کمالتر بود، بیگانگی بیشتر بود"...
به عقیدۀ من شاید در آغاز سقراط عاشق بود و آلکبیادس معشوق... ولی آخرِ کار هر چه تمنّای عشق در او فزونتر میشود، به نظرش چنین مینماید که سقراط بیشتر با او بیگانگی میکند... چون نهالِ عشق او رشد کرده و کاملتر شده است... »
میکائیل در امتداد سکوت و بازدمی عمیق پاسخ داد:
- «کاش همیشه تو را در کنار داشته باشم که به افسون بادۀ شعر مرا از هوشیاریِ منطق و فلسفه برهانی...
بله! درست میگویی... هر چند ظاهراً مطابقِ نظرِ افلاطون- مؤلّفِ روایت- سقراط در مراحل عشق- چنان که دیوتیما میگوید- از دلبستگی به اجسام و ارواحِ زیبا گذشته و به مرتبۀ تعلّق با کمالِ زیباییِ محضِ رسیده و شاید همین است که اینجا، برابرِ آلکبیادس صفتِ معشوقی از خود نشان میدهد... البته خود این جوان زیباروی هوشمند نیز میداند که سقراط به نادانی و نیاز، فقط تظاهر میکند و در حقیقت فارغ از این احوال است... و نه تنها در برابرِ وسوسۀ تنهای زیبا... بلکه در مقابلِ دیگر خواهشهای نفس نیز همچنان قدرتمند ظاهر میشود... اینجا آلکبیادس برای حاضرین با آب و تاب شرح میدهد که چگونه سقراط در جریان یک نبرد نشان داده که بیش از دیگران در برابرِ تشنگی و گرسنگی و سرما و گرما مقاومت دارد... و با وجود شجاعت و دلیری در میدانِ جنگ، نسبت به همۀ افتخارات نهاییِ آن بیاعتنا است... و حتّی یکبار خودِ او را- که در بحبوحۀ نبردی سخت، زخمبرداشته بود- در نهایتِ جانفشانی و شهامت از مهلکه رهانیده، اما از گرفتنِ نشانِ لیاقت نیز خودداری نموده و آن را به سردارِ جوان تفویض کرده است... و هرگز دیده نشده که سقراط در عرصۀ کارزاری ترسیده یا در بزم شرابی، مست شده باشد... بالاخره آلکبیادس اوصافِ اغراقآمیزش را به پایان میبرد و بعد مطایباتی هم میان دو جوان و سقراط بده بستان میشود... تا در نهایت گروهی از میهمانان به خواب میروند... ولی آگاتون، آریستوفانس و سقراط تا سپیدهدمان به گفتوگو ادامه میدهند... و صبحگاه سقراط مطابق عادت برای شستوشوی و استراحت به منزل خویش بازمیگردد... و این پایانِ ضیافت است... خوب حالا باز بگو چطوری بود به نظرت؟»
گفتم:
- «انگار افلاطون این رساله را نوشته تا در نهایت مناقب استادش- سقراط- را از زبان دیگری نقل کند... و کار خیلی قشنگی است... "خوشتر آن باشد که سرّ دلبران/ گفته آید در حدیث دیگران"...»
- «میدانی بهرام؟!... اغلب مفسّران چنین نتیجه گرفتهاند که سیمپوزیوم[83]سخنِ عشق را از شاهدبازیهای معمولِ آتنی آغاز میکند و به فلسفۀ عشقِ ناب در سخنان سقراط میکشاند... و همانطور که تو گفتی با اوصاف افلاطون از استاد مستحسن خویش_ از زبان دیگری_ در اوجِ شکوه پایان میدهد...»
میکائیل به اینجا که رسید هر دو دست را صلیبوار بر سینه حمایل کرد و چشمهاش را بست و با طمأنینهای نمایشی گفت:
«... "چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست"[84]... »
بعد دیگر سکوت بود و همنوازیِ آوای محزون سیرسیرکها و زمزمۀ نسیم لابهلای برگرقصانِ سپیداران...
چند دقیقه گوش سپردم به صدای تنفسِ آرامِ باغِ خفته در آغوشِ بردبارِ شب... تا جرأت یابم و دست برم به سر آنزلفِ سیاهی که آنگونه در دسترس بود...
با نوکِ انگشت، پرواگرانه پوششِ مخملینِ گنجینهای را که بر زانوی خویش نگه داشته بودم، لمس کردم...
نگذاشت...
به همان حیلتهای سرراستی که میدانست... دستم را کنار نزد... آهسته در مشتِ خویش گرفت و دمی چند بر روی سینه نگاهداشت... سرش را بر زانوی من اندکی رو به بالا چرخانید تا فقط یک لحظه نگاهم کند و بگوید:
- « شاتزی!... حالا به من بگو از چه چیزی آنطور متأثّر شدی؟... »
بعد انگاری باز به ستارگان مشغول شد...
در حدِّ آلکبیادس سرمست نبودم، ولی احتمالاً سُکرِ شرابِ مخلوط، کمی در رگهام شهامت تزریق کرده بود... در حالی که مرا نمیدید و دستم را در دست داشت خیلی راحتتر بود که بیشرمانه به مخاطراتِ قلبیام اعتراف کنم... صدام بیاراده، لرزشی رسواگر و فضاحتبار داشت:
- «تو از سقراط هم بهتری میکائیل!... اگر زبانآوری و خردِ افلاطون را داشتم، قصهای دربارۀ تو مینوشتم که پایانی نداشته باشد... تو به طرزی باورنکردنی فرهمند و فرزانه و زیبا و سحرانگیز و بینظیری ... اگر نگاهم داری تا ابد بندگی میکنم... با همۀ جانم صادقانه میگویم...
"هر روز به اندوه دلم شادتری/ در جور و جفانمودن استادتری"
"هر چند به عاشقی تو را بندهترم/ از کار من ای نگار آزادتری!" [85]»...
دستم را رها کرد و آرام سر از دامانم برداشت و نیمچرخی به بالاتنه داد و زود نشست... صاف در چشمم نگاه کرد و با همان آهنگِ لاابالیوار بازیگوشانۀ شکستناپذیرش گفت:
- «من هم فکر میکردم همینطور باشد... همین است که میخواهم بربایمت و اسیرت کنم که - مثلِ گانیمد- تا ابد فقط برای من شعرهایی بخوانی... که به شرابِ کهنه میماند... »
بعد ولی مکثی کرد... انگاری آهنگِ کلامش کمی جدّیتر شد... قدری مهربانتر...
- «ولی در حقیقت من از سقراط بهتر نیستم؛ شاتزی!... یعنی اصلاً شبیهِ او هم نیستم... خودت هیچ میفهمی اینطور که سادهدلانه و غافل، تمنّای مهر میکنی چقدر طاقتسوز است؟... خودت را دیدهای چقدر شیرینی؟... و قشنگ و دلپذیر... امّا فعلاً قصد فریبت را ندارم... دوست دارم فقط خیلی انتزاعی با هم از عشق حرف بزنیم... میخواهی عقیدۀ ارسطو را هم دربارۀ عشق بدانی؟... شاید بعد نظرت دربارۀ من عوض شد... »
در برابرِ آن شوخطبعیهای خاص خودش- که خاطرم را میخراشید- فقط گفتم:
-«بله حتما...!... سراپا گوشم استاد!...»
-«بسیارخوب!... و اما ارسطو... وقتی میخواهیم آرای او را دربارۀ عشق به میان آوریم باید قدری جدّیتر بنشینیم؛ با زاویهای ملایم به مخدّههامان تکیه دهیم... یک پا را خیلی حق به جانب روی دیگری بیندازیم و مبحثِ عشق اخلاقیِ را که حضرتِ ارسطو برگشاده، بازگو کنیم...
از نظر او، عشق یعنی دوستداشتن به قصدِ خیر به دیگری؛ عاری از هر گونه خودخواهی و تمایل به کامجویی و تصاحب[86]. ارسطو میگوید عشق رابطهای است انسانی و دو جانبه میان افراد در جهت رشد و تکامل؛ نه چنانچه افلاطون گفته- طریقی برای فرارَوی از خویش و رسیدن به زیباییِ مطلق-... زیرا انسان بر مبنای ماهیتِ خویش، موجودی است اجتماعی که ضمنِ ارتباطاتِ صمیمانه تکامل مییابد... باز برخلافِ آنچه افلاطون از زبان دیوتیما دوست سقراط میگفت و عشق را گویی نردبانِ ملکوت میپنداشت...»
میکائیل راستی دیگر به حالتی کمابیش رسمی پشت صاف کرده و بازوانش را بر سینه نهاده بود... و طوری یک آرنج را در کف دست گرفته بود که با چرخشهای دیگر دستِ آزادِ خویش بتواند مسائل دشوارفهم را بهتر شرح و بیان کند...
- «میدانی بهرامجان؟!... در حقیقت ارسطو فیلیای کامل[87] یا همان دوستیِ استعلایی را برترین مرتبۀ عشق میداند... و چنان مهری را بر مبنای چند صفت تعریف میکند؛ طلبِ خیر برای دیگری، نیکیکردنِ بیغرض و بدونِ بهرهجویی، و همدلیِ عمیق و هماهنگی... معشوقِ مورد نظر او میتواند همسر، برادر یا فرزند باشد... از نظرِ او، صمیمیتِ جسمانی- هر چند- مانعی برای فیلیای محض نیست، ولی چون نّیتِ آن لذّتجویی است، در این میانه ضروری نیست و درجۀ دوّم محسوب میشود... یعنی مثلِ ثروت جهتِ کسبِ خوشبختی...
البته در اینباره خیلی متفکّران بعدی با او موافق نبودند؛ فلاسفهای چون دومونتنی[88]و نیچه که دوستی را طرحِ ِکمرنگ و بیرمقی از عشقِ فاقد نیروی اروس میدانند... یا رمانتیکهایی مانند روسو که آنرا نسخۀ درجه دوم عشق میشمارند... و حتی فلاسفۀ مسیحی_ مثلاً همان سنت اوگوستین _ که معتقد است دوستی آدمی را از عشق به خداوند بازمی دارد...
ولی از نظرِ ارسطو تنها فیلیای محض است که امری اخلاقی محسوب میشود و دیگر اقسامِ احساساتِ عاشقانه که آمیخته با عواطفِ اِروتیک باشد، چون با خودخواهی و بهرهجویی و تملّکخواهی همراه است، فینفسه اخلاقی نیست؛ هر چند میتواند مقادیری از فیلیا را نیز شامل شود. در اینباره نمونههای عملی هم هست؛ مثلاً میبینیم که عشق، گاهی یکطرفه است و یا همراه با انحصارطلبی و خشونت؛ و تعجّب نمیکنیم اگر بشنویم عاشقی از سرِ غیرت به معشوق آسیبی وارد آورده... ولی فیلیا قطعاً دوسویه است و ملازم با تصاحب و آمیغ با دیگری نیست... برخلافِ اروسِ افلاطونی_ که زیبایی را دوست دارد و زیبایی لزوماً او را دوست نمیدارد...
در عالمِ عشقِ ارسطویی، دوستان از هم مستقل میمانند؛ هر چند ممکن است همانند باشند... ضمن این که فیلیا مشروط است به افکار و رفتارِ شخصِ محبوب؛ که او را دوست داریم چون منشِ او را در امورِ روزمره میپسندیم؛ امّا عشقِ افلاطونی، روی در آن قابلیتهای نهانی داشت که در معشوق مییابیم... بنابر این، فیلیا جاودانه نیست و با افولِ اخلاقیِ محبوب یا غیبتِ درازمدّت او تغییر خواهد کرد؛ ارسطو تصدیق میکند که اگر دوستمان بد بشود، یا به حد کافی از نظر عقلی و اخلاقی همپای ما رشد نکند، بایسته است که پیوند دوستی با او را بگسلیم... ولی البته چون دوستی بهسببِ کمالات- یا ملکات فاضله- است، یعنی صفاتی که در شخصیت آدمی بهصورتِ پایدار درآمدهاند، فیلیای فضائلِ یک شخص، به معنای دوستداشتنِ او به خاطرِ خودش است، و نه به دلیلِ سود و یا لذّتی که ما از اخلاق و رفتارِ او میبریم... در واقع ما با شخصیتِ او همذات پنداری میکنیم و هر دو- مستقلاً- یکی میشویم...
شرطِ دیگر فیلیا آن است که محبّ، خود نیز دارای ملکاتِ اخلاقیِ محبوب باشد؛ چون تنها شخصِ نیک و بافضیلت است که قابلیت دیدارِ صفاتِ کمال را در دیگری دارد؛ پس فیلیای محض تنها بین مردانِ نیک اتفاق میافتد... و البته اینجا ارسطو معتقد است که دوستان در خوبیهاشان میبایست برابر باشند؛ حتی از نظرِ اجتماعی... پس از نظرِ او فیلیای محض بین زن و مرد هرگز رخ نمیدهد؛ چون او نیز_چونان سایر همعصران خویش_ هرگز مردان و زنان را در فضیلت برابر نمیداند... همچنان که به دلیلِ مشابهی اینگونه دوستی را میانِ پدران و پسران و ارباب و برده نیز، نامقدور میانگارد...
البته خیلی فلاسفه دربارۀ لزومِ شباهتِ میان دوستانِ حقیقی، با ارسطو موافقاند... و مخالفان هم بیشتر دوستیِ مدّ نظرشان همان عشق اروتیک است که به جهت کامل شدن، در پیِ تفاوتها میگردد...
نظریّۀ فیلیای ارسطو را در نمونههای مشهود نیز عملاً میتوان آزمود... مثلاً این که اغلبِ داعیهدارانِ جنبشهای برابریطلب میان نژادها و فرهنگهای مختلف، در نهایت با یکی از افرادِ جامعۀ نزدیک به خود، وارد پیوندهای نزدیک-مثلِ ازدواج- شدهاند...
ارسطو معتقد است نیاز به دوستی، آدمی را از حیوانات و خدایان_ که بینیاز از رفاقتاند_ متمایز میسازد... و از دیگر نتایج مطلوب فیلیای ارسطویی خودشناسی است... که برای یونانیان خیلی اهمیت داشت... هم پیشگویان معبد دلفی و هم سقراط وصیت میکردند که "خودت را بشناس"
از نظر ارسطو مهمترین وجهِ خودشناسی، شناختِ انگیزشهای ما است که حاصل ارزشهامان است. نیکی کردن آگاهانه و اختیاری است که موجب کمال ما میشود، پس میبایست دائم به بررسی ارزشهامان همّت گماریم... ولی شناختنِ خود، کارِ بسیار دشواری است. در حقیقت ما اغلب دربارۀ خودمان به راهِ خطا میرویم و با خویشتن به نوعی بیگانهایم... مثلاً برخی نیتهامان را به دیگران نسبت میدهیم و یا ادّعای فضائل و کمالاتی را داریم که در حقیقت فاقد آنیم... در حقیقت ما در خودشناسی چونان طفلانِ نوپای بیسوادیم... به قول روانشناسان کلاسیک... و نظریهپردازان ناخودآگاه[89] فردی و جمعی، بخشِ عمدۀ این کوه یخ، زیر اقیانوسی از رمز و راز، نهان است... و گاهی هم که ما با برخی انگیزشهای نهفتهمان بهدلائلی روبهرو میشویم، از در انکار برمیآییم یا به وحشت میافتیم... یا حداقل این که ناباورانه شگفتزده میشویم...
نیچه هم میگفت ما هیچوقت اعمالِ خویش را درک نمیکنیم؛ تا چه رسد بدان که انگیزشهای درونیمان را بدانیم... ارسطو معتقد است ما برای شناخت خویشتن به آینه نیازمندیم... همانطور که برای ارزیابی ظاهر توی آینه نگاه میکنیم، برای درک کامل باطنمان به آن خودِ دیگری_یعنی دوستمان_ مینگریم... ما خودمان را از طریقِ محبوب میشناسیم... یعنی با مشاهدۀ تصویرِ خویش در آینۀ دوست است که دلایل انتخابها و افکار و اعمالمان را کشف میکنیم. شناخت ما از هستی از طریقِ ارتباطاتِ صمیمانه و ژرف و پایدار با دوستان صورت میپذیرد...»
چون زمانِ درنگِ او به درازا کشید، خیال کردم شاید از گفتار خسته شده و به مشارکتِ من نیازی باشد... پس گفتم:
- «چه جالب! در روایاتِ اسلامی از حضرت پیامبر(ص) نقل است که "المؤمنُ مرآتُ المؤمِن"[90]... یعنی همان که شخصِ با ایمان آینۀ برادر با ایمان خویش است... و در تفسیر آن سه نوع بیان هست؛ اوّل این که معنای مؤمنِ دوّم خدا است؛ و هر انسانی باید بکوشد- همانگونه که رسولان و امامان آینۀ خداینما هستند- طوری بنماید که خلق با دیدن او به یاد خدا بیفتند... در شرحِ دیگری مقصود از مؤمنِ دوم را پیامبرِ اسلام و امامِ اوّل شیعیان شمردهاند که یعنی باید از ایشان پیروی کند به کمال... و در تفسیرِ سوم این کلمه اشاره به دوستان با ایمان دارد در میان مردم... یعنی دوستان باید برای همدیگر چونان آینهای صاف باشند که عیبها و حسنها را صادقانه و بهاندازه و بیغرض و بیهیاهو و پنهانی، نشانِ یکدیگر دهند و به آراستگیِ هم کمک کنند؛ البته همراه با رفق و مدارا و دلسوزی... و مانند آینه که نقشی نمیپذیرد آنها هم از یادآوری بدیها خودداری کنند...
در این مورد شعرهای زیادی هم هست... مثلاً شاعری میگوید:
"دوست دارم که دوست عیب مرا/ همچو آئینه روبهرو گوید"
"نه چنان شانه با هزار زبان/ پشت سر رفته مو به مو گوید"[91]
یا همان بیت معروف نظامی که...
"آینه ار نقش تو بنمود راست / خود شکن، آیینه شکستن خطاست"[92]
و این که به طور کلّی شاعران آینه را به عنوانِ استعارهای برای دل زیاد به کار میبرند...
"صورت نبست در دل ما کینۀ کسی / آیینه هر چه دید فراموش می کند [93] "
...
"کفرست در طریقت ما کینه داشتن / آیینِ ماست، سینه چون آیینه داشتن" [94]....
"صاف چون آئینه میباید شدن با نیک و بد/ هیچ چیز از هیچ کس در دل نمیباید گرفت"[95]
...
"دل که آئینۀ شاهی است غباری دارد/ از خدا میطلبم صحبتِ روشن رایی"...»
با سری مایل به یکسو و نگاهی فروافتاده صبورانه گوش داد و بعد با آهنگی آرام... نرم نرم به سخنی خویش بازگشت...
-«... چه مثالهای درخشانی! ... و انگار به زبانِ علمِ اخلاق و شعر به این نکتۀ ارسطو در بابِ فیلیا نیز اشاره میکنند که دوستی تنها وقتی نابِ ناب خواهد بود که دو دوست بهطور برابر واجد فضائل اخلاقی باشند...
اما این اندیشۀ ارسطو که فیلیا سرچشمه در فضایل دارد، یادآور این اندیشۀ کهن یونانی است که کائنات دارای نظمی عادلانه است و همۀ موجودات برای رسیدن به کمالِ خویشتن لاجرم میبایست با این نظم هماهنگ شوند... عدالت صرفاً به معنای عملِ اخلاقی نیست، بلکه کار کردن بر اساسِ ناموسِ ازلیِ هستی است و اگر کسی از این ناموس تخطّی کند، به دردسر میافتد حتی اگر خورشید باشد...
هر عملی که مطابقِ قوانینِ حاکم بر کائنات باشد، "دیکِئوس"[96]است... یعنی بر مداری صواب و درستکارانه قرار دارد... عشق، "دیکئوس" است اگر بر اساسِ قوانینِ فیلیا باشد... یعنی شخصیت عاشق و معشوق آن را موجّه سازد... وگرنه دروغین و پوچ خواهد بود...
پس برای هر شخصی، فیلیا تنها در ارتباط با افرادِ خاصی مقدور است. این پیوند نه بر مبنای تمنّیاتِ جنسی که بر پایۀ ویژگیهای بارز شخصیتی خواهد بود... و اگر جز این باشد و فرد، عاشقِ اشخاصِ ناشایست و بیفضیلتی شود که با او ویژگیهای مشابه و برایش نیّت خیر نداشته باشند، این امر مخالف قانون طبیعت و لاجرم ناپایدار خواهد بود...
پس خطا است اگر ما مجذوبِ کسی شویم که در صفاتِ اخلاقی از ما پستتر است و نامشابهمان؛ چون قطعا به سببِ این کشش، کوشش خواهیم کرد شبیهِ او شویم و تباه خواهیم شد... ما در دوستی با بدان، از آنچه هستیم بدتر میشویم... اما رمز دوستیِ پایدار آن است که دو انسان در خصایلِ نیک مشابه باشند...
هر چند انگاری نظریاتِ ارسطو با عقایدِ امروزیِ ما دربارۀ عشق مطابقتی ندارد؛ مثلاً، شاید ما خیال کنیم که عشق بیقید و شرط است، ولی ارسطو عشق را کاملاً مشروط به نیکوئی و تشابه میانگارد. ما گمان داریم که عشق و خودخواهی متضاد همدیگرند، ولی ارسطو میگوید دوستداشتن دیگری به خاطرِ خیر خود او، فریقی از خویشتنخواهی است. روانشناسی به ما میگوید پیش از دوست داشتن دیگری، میبایست به خودمان علاقهمند باشیم، ارسطو خلاف این مطلب را بیان میدارد. ما تصور میکنیم که پیش از شناخت دیگری، لازم است مقدمتاً خویشتن را بشناسیم؛ اما ارسطو خلافِ این قضیه را به میان میآورد. ما میخواهیم خیال کنیم عشقِ حقیقی در تعریف، احساسی پایدار است، ولی ارسطو معتقد است که فیلیا در صورتی که محبوب تغییر کند، میتواند و حتی میبایست، تغییر کند. ما میگوییم عشق یک عاطفۀ انگیخته و غیرحسابگرانه است، و ارسطو آن را کاملاً منطقی و مستدل میشمارد. شاید ما عشق را با تصاحب و وابستگی و از خودگذشتگی همراه بپنداریم ولی ارسطو، آن را امری عادلانه میداند که تنها بین دو فرد دارای استقلال شخصیت کافی، رشد میکند...»
مثلِ مواقعی که تردیدی داشت یا پرسشی، چانۀ خویش را با دو انگشت گرفت و سرش را کمی به یک سو مایل کرد ... نگاهی طولانی به من انداخت که دوباره نشسته بودم روی جعبۀ چوبیِ خودم، در پیشِ پایش... تا از روبهرو، دقیقتر و بیسرچرخاندنی بتوانم تا ابد تماشایش کنم...
گفت:
- «خوب تا اینجای کار نظرت دربارۀ فیلیای ارسطویی چیست؟... نظریات دلسرد کنندهای است ... نه؟...»»
لازم میدانستم که با او صادق باشم و گفتم:
- «... "غلام آن کلماتم که آتشانگیزد/ نه آب سرد زند در سخن بر آتشِ تیز"[97]... میدانی؟... هر چند هنوز مطمئن نیستم درست فهمیده باشم... ارسطو به عاشقی میگوید خودخواهی... ولی این "فیلیا"ی او هم به نظرم کمی خودپسندانه مینماید... این که من کسی را دوست بدارم، چون شبیهِ خودم است؟... ضمنِ این که اگر زیاد خودم را دوست نداشته باشم چطور؟... »
بیصدا خندید و آهسته و با همان حالاتِ فروتنانۀ افسونگری که در گفتوگوی با شاگردانِ خویش نشان میداد، آهسته سر تکان داد و چشم فروافکند... گفت:
- «بله!... میبایست حدس میزدم از آن دست حکایاتِ عارفانۀ آتشناکی که دوستشان داری نیست... مثلِ عاشقانههای شیخ صنعا و دخترِ ترسا... ولی در ظاهر- بر اساسِ سخن ارسطو- حتی اگر خودمان را دوست نداشته باشیم هم، میتوانیم کسی را در سطحِ اخلاقیِ معادلِ خویش بیابیم که مناسبِ دوستیِ ما باشد... در عمل ما وقتی شخصی را مشابه خود مییابیم، هم احساس پذیرفتنی بودن در جهان به ما دست میدهد و هم طبیعتاً او را با همۀ ظرائفِ شخصیتیاش بهتر از دیگران درک میکنیم و میشناسیم. مختصر آن که از نظرِ ارسطو، فیلیا خیرخواهیِ دوجانبه و آگاهانه، همراه با حفظِ استقلال است؛ یعنی دقیقاً خلافِ سرسپردگی در سنت عرفانِ عاشقانۀ کلِّ دورانِ مسیحیت تا عصر رمانتیسیسم... و امّا این پرسشِ هوشمندانۀ تو... آیا فیلیای محض، نیز در نهایت خودخواهانه نیست... یعنی بدین معنا نیست که ما در حقیقت خویشتن را در دیگری دوست داریم و میستاییم؟... و پاسخ صریح آن که بله چنین است!... در واقع ارسطو میان عشق نسبت به خود و دیگری، تباینی نمیبیند... او بر همسوییها تأکید دارد... در نظر او کاملترین عشقها لزوماً واجدِ میل به آسایش و خرسندیِ خویشتن است... چون هدفِ حیات، شکوفایی قابلیتهای انسانی ماست، پس مقصود همۀ اعمالِ ما_ از جمله عاشقی_ ضرورتاً کمالِ خویشتن است. و در واقع این ما هستیم که اگر بتوانیم دیگری را به خاطرِ خودِ او دوست بداریم، در نهایت رشد میکنیم و کامل میشویم...»
گفتم:
-«بله از جهتی خیلی منطقی به نظر میرسد... این که تدریجاً دربارۀ کسی شناخت پیدا کنی و دوستش بداری... و در عینِ حال آدمِ بهتری شوی...»
میکائیل انگشت اشارۀ خویش را به سویم تکان داد... تحسینآمیز...
- «آفرین!... فیلیا به ما کمک میکند بهترینِ خود باشیم؛ ضمن این که تبلورِ فیلیا نیازمندِ صرفِ زمانِ کافی است، تا دو زندگی با همۀ اجزایش در هم پیوندد؛ ولی برای عشق_ که میتواند یکطرفه باشد و ملازمِ وابستگی_ مسئلۀ زمان مطرح نیست؛ چنانچه عشق گاهی ناپایدار است و اغلب به شکایتهای متقابل عاشق و معشوق از یکدیگر میانجامد؛ یعنی اکثرِ اوقات، هر دو در نهایتِ کار، خیال میکنند فریب خوردهاند... چون هدف از عشق، سود است و کامجویی و برخورداری از زیبایی؛ که هیچیک دوامی ندارد... ضمناً _از نظر ارسطو_ رابطۀ جنسی برای خرسندی کامل از فیلیا ضروری نیست؛ و حتی میتواند به قربانی شدن زیباییِ اخلاقی در پای زیباییِ ظاهری بینجامد... و امّا در روابطی چونان ازدواج_ که مستلزمِ هر دو نوع عشق (فیلیا و اروس) است_ جدالِ دائمی میان این دو نوع عاطفه، به وجهی آشکار رخ مینماید... در تضادهای دائمی میان تملّکطلبی و استقلال، هماهنگی و حسد و دیگر دوگانهها...
ولی دوستی به ما انگیزه میدهد تا بیشتر در جهت کسب و پایبندی به فضائل بکوشیم... و در اینجا است که ارسطو توصیه میکند دوستان کارهای معمولِ زندگی را به اتفاق هم انجام دهند... »
همینطوری برای آن که خوشمزگی کرده باشم، گفتم:
-«..."اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش... حریف خانه و گرمابه و گلستان باش".[98]...»
مثلِ اغلبِ اوقات که شعری میشنید، لحظاتی درنگ کرد تا پاسخی بگوید:
-«... بله! خیلی زیبا گفتی مِیْن شاتز!... همینطور که میبینی فیلیا برای رهایی از امورِ روزمره نیست؛ بلکه به معنی همدوشی است در مهمّاِت زندگی... میدانی بهرامجان!... شاید از همین رو است که حتی ارسطو نتیجه میگیرد، دوریهای درازمدت به اعتماد و استحکامِ دوستی آسیب میزند...»
آن طور که خطابم کرده بود، بهخیالم دارد دربارۀ من و رنجشهای آن روز طعنه میزند... ناشیانه به میان سخنش پریدم... با کُندزبانی و حنجری همچنان مرتعش...
-«میکائیل! این که میگویی دربارۀ من صادق نیست... من هرگز نسبت به تو بیاعتماد نبودهام... در نظر من "عشق به تحقیق آن بود که صورتِ معشوق پیکرِ جانِ عاشق آید... و برای این بوَد که اگر معشوق به هزار فرسنگ بوَد، عاشق او را حاضر داند و اَقرَبُ مِن کُلِّ قَریب شمارد"[99]... شاید هم البته دلیلش آن باشد که آنچه در میان ما است، در هر صورت "فیلیا" نیست... اصلاً چطور میتوانست باشد؟... ما که در کمالات و فضائل برابر نیستیم... عذرخواهی میکنم... چه مزخرفاتی میگویم...»
نه!... قطعاً مقصودِ او اینها نبود... او را چه غم از استحکام و اعتمادِ دوستانۀ من؟!... امّا برای آن که بفهمم به مهملترین وجهی خراب کردهام، دیر شده بود... از طرفی انگاری ارسطو راست میگفت... و من راستی داشتم رنج میبردم از وسعتِ دامنۀ وصل و فراقِ میانمان... آن مایه نزدیکی و بعد آنهمه دوری... در بسامدی چنان کُند و فرساینده... آنطور که برای محافظت از اعتماد و امیدم، لاجرم دائم دچار بودم به مجادلاتِ درونی، میانِ احساسات متضاد و متناقض خویش...
وای خدایا! پس دیگر چرا واژۀ "فیلیا" را اینقدر غلیظ و با تأکید گفته بودم؟!... که هم بیادبانه از آب درآمد و هم تا اینحد دردمندانه و شکایتآمیز!...
تا مغزِ استخوان برافروختم و خاموش شدم... و بهیاوه امید بستم آن نسیمِ مشکبویی که لابهلای شاخسارِ نسترن و یاس و پیراهنِ او میپیچید، پژواکِ کلماتم را به همراهِ پریشانیام با خود ببرد...
و بعد بساوشِ آن دستِ گرم... و اخگری که در جانم افتاده بود... بر شانهام ... و موی و گردنم... و آن لبخند مشفقانه که آهسته و نرم و دلجوی... نجواکنان میپرسید:
- «شاتزی!... به نظرت آنچه میان ما هست، چیست؟...»
این گونه مواقع اصلاً نمیشد توی الماسِ درخشانِ چشمهای هولناکش نگاه کنم...
و زیر لب بگویم:
- «..."اشکم ز غم تو هر شبی خون باشد/ وز هجرِ تو بر دلم شبیخون باشد"
"تو با توئی ای نگار زان با طربی/ تو بیتو ندانی که شبی چون باشد"[100]
حتماً خودت میدانی که از طرف من... قطعاً نوعی پرستش است... »
و صدای او خیلی نزدیک ... زمزمهوار زیر گوشم میگفت:
- «و به نظرت از طرف من چیست؟...»
به خود دل دادم و یک نظر تماشاکردم آن نگاهِ شبقگون را که با پرتوی تاریک از فاصلهای که نبود، بر من میتابید... و گفتم:
- «..." همواره تو دل ربودهای معذوری/ غم هیچ نیازمودهای معذوری"
"من بیتو هزار شب به خون در بودم/ تو بیتو شبی نبودهای معذوری"[101]
از طرفِ تو... با من؟... نمیدانم... شاید لطفِ و عنایتِ عام... یا مرحمتِ مهتران در برابرِ کهتران... یا که... همان "حکایتِ پادشاه و گلخنتاب"... »
در حقیقت با اشاره به حکایتِ «مردِ گلخنتاب» باز خیلی موذیگری کرده بودم... شاید چون خودخواهی موجب شده بود یکباره آرزو کنم که ای کاش او بیدرنگ در برابرِ همان عباراتِ نخستینام، مخالفتی کند!... و بگوید داستانِ او با من بسیار فراتر از این امورِ کریمانه و زیردست نوازانه است... و دربارۀ من چنان است که هرگز با دیگری نبوده و نخواهد بود... ولی از طرفی دوست نداشتم وادار شود به دروغ گفتن... پس به نوعی خیالم راحت شد وقتی – همانطور که از او انتظار میرفت- خیلی آهسته و ملاطفتآمیز فقط پرسید...
- «حکایتش را برایم تعریف میکنی؟... »
خدایا! چرا اینقدر تشویقم میکرد به اظهارِ لحیه و فضلفروشی امشب؟... با لطفِ دستها و عطفِ چشمهای شرابزده و مجذوبش که داشت مرا میکشت... ولی اصلا چه ایرادی داشت هر علم و هنری را که به بیست و دو سال دلم جمع آورده در برابرِ نرگسِ مستِ صاحبنظرش روی صحنه آورم و بهلم تا روح و تن و جانم را به یغما ببرد[102]... شاید هم راستی دارد میآزمایدم تا بسنجد آیا شایسته فیلیای او نیستم...؟!... یعنی دیگر شاگردانش شعرهایی چون شرابِ آراراتِ ارمنی نمیدانستند؟... لیلا نمیدانست؟... او که در زیبایی به خوشۀ تازۀ انگورِ یاقوتی مانند بود؟...
میکائیل راستی میخواست بربایدم تا در محفلِ ارواحِ نفرینیِ جنگلِ سیاه، ساقیِ خاصهاش باشم؟... یعنی تا ابد؟... بیشتر به ریشخندِ شرنگآلودِ دروغینی میمانست از زبانِ مستی به دیوانهای ...
گلویم را هموار کردم و صادقانه کوشیدم هجوم جریان خروشان هیجاناتِ مخالف را در سینه مهار سازم و با آهنگی خنثی و یکنواخت و آهسته و بیتوقّف بگویم:
- «ظاهراً این حکایت را نخست "احمد غزّالی" در "سوانحالعشّاق" به نثر آورده... و دیرتر سنائیِ غزنوی -که همعصر او و جوانتر است- آن را در "عشقنامۀ" خویش به نظم کشیده... و تا جایی که بهیاد دارم به این صورت است...
"بود مردی فقیرِ گلخنتاب/ ز آتش عشق در روانش تاب"
"با یکی از ملوک سرخوش بود/ دلش از عشقِ او پُرآتش بود"
"چون ملِک حالِ گُلخَنی بشنود/ خواست او را سیاستی فرمود"
"گفت با او وزیرِ نیکو رای/ کاین به عدلت نه لایق است و سزای"
"آنچه در اختیار کس ناید/ عدل بر وی ستم نفرماید"
"عشق چیزی است کِاختیاری نیست/ چارهاش غیرِ بردباری نیست"
"اتفاقاً ملِک به راهِ گذر/ بود بر مردِ گلخنیش مَمَر"
"مرد هر روز بر گذارِ ملک/ بنشستی در انتظارِ ملک"
"چون ملک نزدِ او روان گشتی/ بیهزاران کرشمه نگذشتی"
"روزی آن مرد در گذار نبود/ که ملک با کرشمه روی نمود"
"شده پیوسته از برای کمال/ غَنجِ معشوقیش به غَنجِ دلال"
"چون ندید آن ربوده را حاضر/ گشت در وی تغیّری ظاهر"
"نازِ او را نیازِ درمان است/ سوزِ عاشق چو سازِ درمان است"
"زان تغیّر چو شد وزیر آگاه/ با ملک روی کرد و گفت ای شاه"
"آنچه در خدمتّ تو عرض افتاد/ بهرِ آن مرد، عینِ فرض افتاد"
"هیچ در خور نبُد سیاستِ او/ گشت ظاهر کنون نفاستِ او"
"خود معیّن چو روز گشت که چون/ در خور است آن نیاز او اکنون"[103]
به قولِ وزیر، مرد گلخنتابِ فقیر آنقدرها هم بیفایده نبود؛ وگرنه پادشاه چرا با کرشمه و ناز از برابرِ او میگذشت؟...چرا در دلِ خویش از فقدانِ او ناخرسند و آزردهخاطر شد؟... و اگر میشنید که مثلاً مردِ گلخنتاب از امروز بر سرِ راهِ دیگری مینشیند، احتمالاً غیرت میآورد و خشمناک هم میشد... چون کرشمۀ معشوقی نیازمندِ عاشق است...
"ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود"[104]...
"نیست جز بر دو گونه غنج و دلال/ غنجِ معشوقیاست و غنج جمال"
"غنجِ حُسن و جمال را ز برون/هیچ پیوند نیست جز ز درون"
"غنج معشوق از درون با ناز/ به نیازش بود همیشه نیاز"
"قوتِ او از نیازِ مشتاق است/ زین سبب حاجتش به عشاق است"[105]
"عشق رابطۀ پیوند است؛ تعلق به هر دو جانب دارد. اگر نسبتِ او در سمت عاشق درست شود، پیوند ضرورت بود از هر دو جانب که او خود مقدمۀ یکی است"[106]...
و با همین استدلال میتوان دلیل غضب و حسد بردنِ آلکبیادس را هم بیان کرد... او کرشمۀ معشوقیت دارد و اگر سقراط شوقِ وصال نشان ندهد... حُسن و جمالِ او بیخاصیت میشود، وقتی آن کرشمه اثر نکند...
"غرض کرشمۀ حسن است ورنه حاجت نیست/ جمالِ دولت محمود را به زلفِ ایاز"[107]...
این است که آلکبیادس هزارگونه بازی در میآورد... هم میخواهد مقامِ معشوقی را حفظ کند و هم انگاری نیازمندِ نیاز عاشقِ خویش آمده... مثل ماجرای معشوقِ حافظ که میگوید:...
"اگر روم ز پیاش فتنهها برانگیز/ ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد"
"وگر به رهگذری یکدم از وفاداری/ چو گرد در پیاش افتم چو باد بگریزد"
"وگر طلب کنم ز لبش نیم بوسه صد افسوس/ ز حُقۀ دهنش چون شکر فرو ریزد"
"من آن فریب که در نرگس تو میبینم/ بس آب روی که با خاک ره در آمیزد"
ولی "کرشمۀ حسن دیگر است و کرشمۀ معشوقی دیگر... کرشمۀ حُسن را روی در غیری نیست. امّا کرشمۀ معشوقی از عاشق مددی دارد و بی او راست ناید، لاجرم اینجا بود که معشوق را عاشق درباید. نیکویی دیگر است و معشوقی دیگر..."[108]
البته گاهی هم حسابِ کار و یا جای عاشق و معشوق عوض میشود... چون...
"معشوق را از عشق نه سود است و نه زیان. اگر وقتی طلایۀ عشق بر او تاختنی کند... او را نیز حسابی بود از روی عاشقی نه از روی معشوقی..."
"معشوق خود به همه حال معشوق است پس استغنا صفت اوست... او را هیچ چیز در نباید که همیشه خود را دارد لاجرم استغنا صفت او بود"... [109]
با همان اطوارِ خاصّ رمزآمیزش لببر هم فشرد و دست بر دست نهاد و پرسید:
- «همۀ اینهایی که گفتی در سوانحالعشاق غزالی و عشقنامۀ سنائی آمده است؟»
- «بله!...»
- «خوب!... و این دو عارفِ واصل دربارۀ خود عشق دیگر چه گفتهاند؟... »
- «... چیزهایی گفتهاند... و اصلش آن که در این معامله "میان عاشق و معشوق فرق بسیار است"...
عشق "حقیقتش قِران بُوَد میانِ دو دل. اما عشقِ عاشق بر معشوق، دیگر است و عشقِ معشوق بر عاشق، دیگر. عشقِ عاشق، حقیقت است و عشقِ معشوق، عکسِ تابشِ عشقِ عاشقِ در آینۀ او.
"بیشکی ذات شاهد و مشهود/ متقابل شوند گاهِ شهود"
"بر مثالِ دو آینه مصقول/ در محاذات کرده عکس قبول"
وآنکه موصوف وصف عشق آید/ در دگر عکس خویش بنماید"
"صفتِ ذاتِ عاشق آمد عشق/ بر وی از اصل صادق آمد عشق"
"عشقِ معشوق، عکسِ تابشِ اوست/ به خودش هیچ از او نه رنگ و نه پوست"
"عشقِ عاشق، حقیقت است و حسب/ عشقِ معشوق، همّت است و نسب"
"عشق با او ودیعت است و مجاز/ عشق را سوز در خور است نه ساز"
"قُوتِ عشق از صفاتِ عشّاقی است/ دایمش زان خزائن انفاقی است"
"هیچ معشوق را به معشوقی/ نیست از وصفِ عشق مرزوقی"
"گر نتابد بر او طلایۀ عشق/ تا درآرد ورا به سایۀ عشق"
"باشد آن که به عاشقیش نصیب/ نه به معشوقیش ز عشق حبیب"
"بی ربودن، روش محال بود/ کوششِ بیکشش خیال بود"
"تا ز معشوق جاذبی نبود/ عشق را هیچ طالبی نبود"
"عاشق آنجا نخست معشوق است/ سابقِ آنجا به عکس مسبوقست"
"شیخالاسلام بایزید چه گفت/ چون برو کشف گشت راز نهفت"
"او محب من است و من محبوب/ او مرا طالب است و من مطلوب"
"حسن بیعشق رو به کس ننمود/ در او را کلید عشق گشود"
ولی چنین است که "عشقِ عاشق، ناگزرانی اقتضا کند و ذلّت و احتمال و خواری و تسلیم در همۀ کارها و عشقِ معشوق جبّاری و کبریا و تعزّز..."
"زآن جا که جمال و حسن آن دلبر ماست/ ما در خور او نهایم و او در خور ماست"[110]...
غزّالی و سنائی هر دو از یکسوی معشوق را در عشق، مقدم میدانند..."کشش چو نبود ازآن سو چه سود کوشیدن"... نخست معشوق مشتاق است و عاشق ناخودآگاه مجذوب میشود... ولی از طرفی چنانکه در حکایت گلخنتاب، میگوید که "کرشمۀ معشوقی" نیازمندِ عشق است...
مولوی هم در مثنویاش، ضمن داستانِ طوطی و بازرگان، دربارۀ کرشمۀ عاشقی و معشوقی شرحی میآورد و ظاهراً جابهجایی مقام عاشقی و معشوقی را امری عام میشمارد... و البته من فقط ابیاتی را به خاطر دارم از آن حکایت...
"جمله شاهان بندهٔ بندهٔ خودند/ جمله خلقان مردهٔ مردهٔ خودند"
"جمله شاهان، پست پستِ خویش را/ جمله خلقان، مستِ مست خویش را"
"میشود صیاد، مرغان را شکار/ تا کند ناگاه، ایشان را شکار"
"بیدلان را دلبران جسته بجان/ جمله معشوقان، شکارِ عاشقان"
"هر که عاشق دیدیاش معشوق دان/ کو به نسبت هست هم این و هم آن"
"تشنگان گر آب جویند از جهان/ آب جوید هم به عالم تشنگان"[111]
پس قلّۀ معشوقی باریک و "گذرگاهِ عافیت" تنگ است... و "هزارنکتۀ باریکتر زِ مو اینجاست" و به یقین، دیرزمانی نمیتوان بر روی تیغۀ شمشیر نشست...
آه!... من باز چقدر پرحرفی کردم... ببخشید!... معذرت میخواهم...»
بیوقفه و تقریباً یک نفس حرف زده بودم... سرخارانیده و فقط به دستهای خودم خیره مانده بودم...
باز این جملۀ انتهایی را ناگزیر و بیاراده از آن جهت گفتم و ساکت شدم که یک دفعه سربرداشتم از گریبانِ خویش و دیدم که میکائیل یک دست را زده بود زیر چانه و متّکی به مخدّههاش، طوری مستغرق و خاموش، تماشام میکرد که انگاری ششدانگ چشم و گوش و هوش را به من سپرده بود...
و من باز به ناگاه از خودم خجالت کشیده بودم...
نفسی چند آوازِ برگها و باد... و چشمهای او که آهسته به رویم پلک میزد... مثل اوقاتی که بخواهد حرفی ناگهانی و نامنتظر بگوید و ورق را برگرداند...
بعد با همان آهنگِ آبنوسی عمیق گفت:
- «در هیچیک از بینهایت منظومههای عاشقانهای که خواندهای، نیامده که او خودش چقدر قشنگ است وقتی نمیداند که تا چه حد خواستنی است؟... »
گفتم:
- «چرا... اتفاقاً در سوانحالعشاق شبیهِ این معنا که میگویی هست... "هیچ لذّت در آن نرسد که عاشق، معشوق را بیند بهحکمِ وقت و معشوق از عشقِ عاشق، غافل و نداند که او ناگزرانِ اوست. آنگه در خواهش میکند و سؤال و تضرّع و زاری و ابتهال. اگر دیرتر جواب دهد یا دیرتر اجابت میکند، میدان که از آن حدیث، قُوت میخورَد که لذّتی عظیم دارد و تو ندانی..."...»
بعد مثلِ اغلبِ اوقات ملاعبهوار نوک انگشتِ اشارهاش را روی بینیام سایید...
... گفت:
- «راست میگوید... پاسخِ پرسش من دقیقاً همین است... شرح بیشترش بماند تا بعد... »
بعد بلند شد و جامهای خالی را از روی زمین برداشت تا شاید برگرداندشان توی سینی...
[1] نقاشی مشهور میکل آنژ بر سقف نمازخانۀ سیستین در واتیکان مقر پاپ
[2] Vega
[3] Lyra
[4] Altair
[5] Deneb
[6] Cygnus
[7] Aquila
[8] حافظ
[9] شاعر و تراژدیپرداز آتن باستان و دوست افلاطون و اریپیدس
[10] Dionysus
[11] Spiritus Sanctus روح القدس
[12] St. Johannes= St. Johnیوحنی حواری کاتب انجیل
[13]Catamite
[14] Crete نام جزیرهای مرتبط با تمدن باستانی مینوسی ماقبل یونان
[15] Minos
[16] Pederasty
[17]Minotaur
[18]که مراقب نظم و پیمانها است و در اوستا به صورت خروس نشان داده میشود. از خدایان آیین بدوی مزدایی پیش از آیین زرتشت و یکی از امشاسپندان یا ایزدان در دین زرتشت
[19] Alectryon
[20] Halcyon
[21] Halaka
[22] کتاب مرقس، باب چهاردهم
[23] این حکایت در همۀ اناجیل اربعه آمده است
[24] pederastic
[25] Antinus
[26] Hadriānus
[27] سنائی
[28] بنازم به بزم محبت که آنجا/ گدائی به شاهی مقابل نشیند (امیرعلیشیر نوائی)
[29] حافظ
[30] Branchus
[31] Miletus
[32] Hyacinthus
[33] Zephyrus
[34] یک قصه بیش نیست غمِ عشق، وین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است (حافظ)
[35] Giovanni Battista Tiepolo نقاش ونیزی سبک روکوکو
[36] حافظ
[37] حافظ
[38] حافظ
[39] این شرح بینهایت کز زلف یار گفتند/ حرفی است از هزاران کاندر عبارت آمد (حافظ)
[40] الهینامه عطار
[41] حافظ
[42] مولوی
[43]The Symposium
[44] Eros
[45] Philotes
[46] Agape
[47] Achille and Patroclusاز پهلوانان یونانی نبرد تروا هستند. پاتروکلوس با زره آشیل به نبرد میرود و کشته میشود. آشیل بر مرگ او زار میگرید و به انتقام او برمیخیزد و هکتور قاتل او را میکشد...
[48] Troia شهری باستانی در ترکیه امروزی و مکان افسانهای حماسه ایلیاد
[49] Phaedrus
[50] غزلیات شمس
[51] Pausanias
[52] مثنوی مولوی
[53] رسم عاشقکشی و شیوۀ شهرآشوبی/ جامهای بود که بر قامتِ او دوخته بود (حافظ)
[54] مولوی
[55] سعدی
[56] عطار
[57] Aristophanes
[58] Eryximachus
[59] Androgynous
[60] Hephaestus
[61] تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست/ دل سودازده از غصّه دونیم افتادست (حافظ)
[62] بابا طاهر
[63] حافظ
[64] Diotima
[65] Daemonارواح فرازمینی. نیروی وجدان
[66] Porus
[67] Penia
[68] این شرح بینهایت کز زلف یار گفتند/ شرحی است از هزاران کاندر عبارت آمد (حافظ)
[69] Alcibiades
[70] Morsyasیکی از ساتیرها (موجوداتی با گوش و دم اسب، همراهان خدای شراب دیونوزوس که به ویژگی شادخواری و هوسرانی مشهورند)
[71] حافظ
[72] عطّار
[73] سوانحالعشاق احمد غزالی
[74] احمد غزالی
[75] حافظ
[76] عینالقضات همدانی
[77] حافظ
[78] بابا طاهر
[79] سوانحالعشاق احمد غزبالی
[80] عشقنامه سنائی
[81] سعدی
[82] عشقنامه سنایی
[83] ر.ک: ضیافت اثر افلاطون و ترجمه محمدعلی فروغی
[84] جملهای که در هزارویکشب مکرّر آمده است...
[85] سوانحالعشاق غزالی
[86] ر.ک: مقالۀ عشق به مثابه دوستی کامل، نوشتۀ سایمون می، ترجمۀ محمدحسن ترابی، نشریه حکمت و معرفت
[87] Phillia
[88] Michel de Montaigne فیلسوف فرانسوی قرن شانزدهم
[89] Unconscious
[90] بحارالانوار، ج 71، ص 268
[91] نشانی دهلوی (ملا علی احمد مهرکن)
[92] نظامی گنجوی در مخزنالاسرار
[93] سلیم تهرانی
[94] طالب آملی
[95] صائب تبریزی
[96] dikaios
[97] حافظ
[98] حافظ
[99] سوانحالعشاق احمد غزّالی
[100] سوانحالعشاق احمد غزّالی
[101] سوانحالعشاق احمد غزّالی
[102] در خیال این همه لُعبَت به هوس میبازم/ بو که صاحب نظری نامِ تماشا ببرد//علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد/ ترسم آن نرگسِ مستانه به یَغما ببرد// حافظ! ار جان طلبد غمزهٔ مستانهٔ یار/خانه از غیر بپرداز و بِهِل تا ببرد
[103] عشقنامۀ سنائی غزنوی، تصحیح مدرس رضوی
[104] حافظ
[105] عشقنامۀ سنائی غزنوی
[106] سوانحالعشّاق احمد غزالی، تصحیح هلموت رویتر و نصرالله پورجوادی
[107] حافظ
[108] سوانحالعشّاق احمد غزالی
[109] سوانحالعشّاق احمد غزالی، تصحیح هلموت رویتر و نصرالله پورجوادی
[110] میبدی یا مولانا
[111] مثنوی معنوی، دفتر اول
قسمت قبل
قسمت بعد