ویرگول
ورودثبت نام
بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۲۸ دقیقه·۲ سال پیش

فقط محضِ خاطرِ لوسی فی یر! (گاه بی گاهان- سی و چهار)


«و ابتدای حالِ او آن بود که او پادشاهِ بلخ بود و عالمی زیرِ فرمان داشت و چهل شمشیرِ زرین و چهل گرزِ زرّین در پیش و پسِ او می‌بردند... یک شب بر تخت خفته بود... نیم‌شب سقفِ خانه بجنبید؛ چنان که کسی بر بام می‌رود... آواز داد که کیست؟ گفت: آشناست...»

... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ...

بی‌گاهِ یک جمعۀ زمستانی است در غربتِ شهرِ تنها...

و من در راهِ بازگشت از کتابخانۀ دانشگاهِ بازِل، باز حوصله‌ام تنگ می‌شود و می‌روم قدمی بزنم در باغِ فسرده و خاموشِ آن بنیادِ موقوفۀ خیریّه که جابه‌جایش شاخسارِ یخ‌بسته و سرمازدۀ درختانِ عظیم‌پیکر و پیرِ صنوبر و بلوط، سایه افکنده‌ روی چمنِ منجمد و سوخته از برودتِ برف، و بر سرِ آن تندیسِ مهجورِ مفرغین_ بتوارۀ آن واقف‌مردِ نیکوکار... _که با لبخندِ جاودانی و فرعون‌واری، سِله‌بسته بر لب‌های بی‌جانش، به استقبالِ رهگذران، قامت افراشته است...

و دارم وسواس‌وار و همین‌طوری بی‌سببی‌، به این عباراتِ پراکنده از تذکرة ‌الاولیاء فکر می‌کنم که باقی‌اش یادم نمی‌آید...

بعد به‌ناگاه برایم خیلی هم مهم می‌شود که بدانم کدام تداعیاتِ ناخودآگاه در خاطرم، مرا به حکایتِ ابراهیم ادهم[1] کشانیده است...

شاید این که سالِ سوّمِ هنرستان بودم_ یعنی در همان آغازین گام‌های لرزانم در مسیرِ جوانی و سرگردانی..._ وقتی قصّۀ آن عارفِ شوریده‌سر را در کتابِ ادبیاتِ فارسیِ مدرسه خوانده بودم... و مکاتیبِ شمس تبریز را نیز...

به گمانم مثلِ خیلی از دیگر جوانانِ نورسِ سال‌های مابعدِ جنگ، اسیرِ شعر و نوا و نقل‌های صوفیانه بودم...

شبانگاهان با عشق‌نامۀ سنائی و مصیبت‌نامۀ عطّار به بستر می‌رفتم و خیال می‌کردم راستی به وادیِ عشق و طلب افتاده‌ام... و خود را مخاطبِ راستینِ آن مکالماتِ عجیب وهم‌انگیز می‌انگاشتم...

در آن عصر و زمانۀ پُر قیل و قال که هر روحِ جوانی، شعر و شعاری برای دلِ خویش داشت، من هم کاغذی بالای قفسۀ کتاب‌هام چسبانده و به نقل از شمسِ تبریزی رویش نوشته بودم...

العَقل عُقيلة الرّجالِ... والعشق مُحلّل العقالِ
العقل يَقول لاتُبالِغ... و العشق يَقول لاتُبالي

و البته که نخست ملاقاتِ من و میکائیل در آن خردادماهِ خیال‌آمیز هم، در نظرم ماجرایی می‌نمود نظیرِ همین افسانه‌های شورانگیزِ عارفانه... مثلِ دیدار شمس و مولانا...

این که نرگسِ مست او دفترِ معرفتم_ یا لااقل پوشۀ بایگانیِ طرّاحی‌هام را_ به آب افکنده بود و دلِ محال‌اندیشم را در شرابِ اوهامی ناشناخته و تازه...[2]

و در دشوارترین حالاتِ فاجعه‌آمیزِ هجومِ لشکریانِ اِروس[3]... که عدوی دین و دل، بُتِ ترسابچه‌ای بود باده‌پرست... کمان ابرویی کافرکیش...

هر چند خیالِ حوصلۀ بحر نمی‌پختم که او روزی رفیقِ شفیق و حریفِ خانه و گرمابه و گلستانم شود... و هرگز نه غم آن داشتم که او شمعِ انجمن یا محبوبِ جهانی باشد ... نه سرِ آن که با خلقِ خدا به عربده برخیزم...

بلکه نهایتِ آرزویم چنان بود که شرمنده از مسلمانیِ خویش، تنها به گوشه‌ای پنهان... از کُنجِ قناعت‌ِ گدایی، مشتغلِ تماشای شکوهِ سلطانیِ او باشم... تا که عمرم بر سر آید...

و خلاصه آن که خاطرم خوش و خرسند بود از فکرِ آن خیالِ دقیق...[4]

و راستی را به زبانِ همین عباراتِ با خویشتن گفتگو می‌کردم... سَر و سِرّم همه با تصوراتِ بی‌سروتهِ تصوّف‌مآبانه بود و رگ‌هام لبریزِ غلیان و جوش و خروشِ خونِ تازۀ آغازین فصلِ جوانی...

الغرض که آن سلطانِ کریم، آن شهزادۀ دو اقلیم... آن دین و دل و عِرض و نام و آرام از ما برداشته... آن نشان از دو شه داشته... آن حاصلِ پیوندِ اشجارِ خاندانِ روبنیانِ اشکانی و آرشی‌دوک‌های بادن-وورتنبرگ... استادنا و شیخنا و رفیقنا فی کلّ احوال... رسم بر آن داشت که هر روز به طریقی، در کُنجی از عالمِ امکان به امداد و نجاتِ گرفتاران بشتابد و مرا در پیِ سودای خویش از کار و زندگی بازدارد...!

القصه پس از آن سوانحُ العشاقِ بهاریِ اولین دیدار، دیگر هیچ کجای شهر نیافتمش...

تا سالِ بعدتر که واردِ همان دانشگاهی شدم که او داشت از آن فارغ التحصیل می‌شد و مرا نیز مطلقاً از یاد برده بود...

و قصۀ ما از نو آغاز شد...

حکایتی حیرت‌آور که خلقِ عالمی می‌بایست در حسرت آن بسوزند...

مگر جز من چه کسی حریفی چونان میکائیل به خود دیده است؟...

کدام ناکسِ فرومایه‌ای در حدِ مقدوراتِ من، خواهان و عاشق و دیوانه بوده... و خائن و خیانت‌دیده... و غارت‌شده و پاکباخته... مگر همان حواریِ کاهل و نابکار... از قریوتِ حصرون[5]...؟

یعنی میکائیل با آن آرمان‌گرایی و بلندپروازیِ محکوم به شکست، گردنکشی و بی‌مبالاتیِ جسورانه و مهارگسیخته... و خوش‌بینی و امیدواریِ علاج‌ناپذیرِ خویش، مرا به نابودی و تباهی کشانیده بود؟...

همان‌طوری که خودش می‌پنداشت...

یا در حقیقت علّت‌العللِ فجایعی که بعدتر میانِ ما افتاد، فی‌المَثَل همان حکایتِ هم‌زانویی موش بود با شتر...

که چنان آب از سرم گذشت... تا حتی او خود، نیز نتواند از غرقابِ نیستی برهاندم...

هر چند خودش انگاری از آن ورطۀ مُهلک، به‌طریقی ققنوس‌وار رستاخیز یافته بود...

یعنی ‌طوری که همچنان لاابالی‌وار می‌نمود در خدمت خلق... یا حداقل، چونان سایه‌ای محتضر از گذشتۀ خویش به‌نظر نمی‌رسید... آن‌سان که من بودم...

در حقیقت ازین بابت، هیچکس را هم نمی‌توانم سرزنش کنم، مگر خودم را، که به گمانم از همان نخست قدم‌ها، در سراشیبِ لغزش بر نشیبِ سرنوشتی محتوم، به پای نه، که به سر می‌شتافتم...

یعنی از همان هفتمِ اردیبهشت ماهِ جلالی...

وقتی هنوز نوزده سالم هم نبود...

و میکائیل موقع یکی از همان خداحافظی‌های مُستعجَل‌ خویش، بر سرِ دروازۀ کلیسای «راستی و حیات»، شاید فقط بدان نیّت که عجالتاً مرا از سرِ خویش بازکرده باشد، گفته بود:

«فردا نمی‌آیی؟... تمامِ بعد از ظهر را تا خودِ شب آزادم و اگر تو موافق باشی، می‌توانیم با هم در آلاچیقِ من به سبکِ ایرانی چای بنوشیم و دربارۀ آرای بورکهارت[6] و شووان[7] _که دوستشان داری_ گفت‌وگو کنیم...»

و من خیلی باورمندانه و با خوش‌خیالی تا سحر بیدار مانده بودم تا تمثالِ بی‌مثالِ او را با قلم و مرکّب ترسیم کنم و کلِّ کمک‌هزینۀ تحصیلیِ ماهیانه‌ام را بر سرِ خریدِ یک قابِ چوبیِ اعلا بگذارم و سفرِ شیرازم را برای شرکت در سومین دوسالانۀ رقابتیِ هنریِ جوانان_ که خیلی به جایزۀ نهایی‌اش امید و حتی نیاز هم داشتم_ به دستِ فراموشی بسپارم تا شاید یک بعد از ظهرِ کامل از زندگی‌ِ خالی و خاموشم، در آلاچیقِ او به بحث بر سرِ معتقدات سنّت‌گرایان سپری شود...

در ساعتِ چهارِ عصری که نسیمی مُشک‌فشان از کوچه‌باغِ کلیسا می‌گذشت... و انبوهِ شاخسارانِ شکوفای ارغوان و اقاقیا و یاسِ بنفش، چونان پیراهنی لطیف روی تنِ گرم و صمیمیِ دیوارهای سرخِ آجری، موج برمی‌داشت... ابرهای پشمکیِ معصوم، دامانِ آبیِ پاکِ آسمان را می‌آراست... و عشیرۀ فرشتگانِ انگاری سرمست از سماع و دست‌افشانی، بر سر و رویَم پر می‌ریخت...

و من سرخوش و سبکبال، شناور میانِ اوهامِ خویش، تا بلندای جادۀ رنگین‌کمان بر می‌شدم...

چلچله‌های مهاجر، موج‌وار بر دورنمای پهناورِ گنبدِ گردون، تاب می‌خوردند و پروانه‌های فصلیِ خالدار، درست برابرِ چشمم...

و من دم‌به‌دم امیدوار و خرسند، عمیق نفس می‌کشیدم در آن نوزدهمین بهاری که انباشته می‌نمود از نیروی آفرینشگر حیات... و بازدمِ ژرف و عطرآگینِ سنگفرشِ خیسِ پیاده‌راه و درختان توتِ بارآور، و صنوبرانِ صدساله... و نارونِ سایه‌خوشِ کوی میکائیل... آغشته به اشتیاق و التهابی آتشناک...

و آنک باغچۀ مستورِ گل‌سرخ‌های او که آن‌سوی دری مخفی_ پوشیده در شارِشِ پشته‌های یاسِ سپید_ در پشتِ حیاطِ اصلیِ کلیسا، انتظارم را می‌کشید... با همۀ اطلسی‌های نیم‌خفته و بنفشه‌های محزون و درختانِ صنوبر و بید، و گلخانه و آلاچیقِ پنهانی‌اش...

و میکائیل... که داشت با دقّتِ یک کیمیاگرِ جادویی، گلدان‌های شمعدانیِ کُنجِ گلخانه‌اش را آبیاری می‌کرد... طوری وسواس‌وار که گویی عناصرِ اکسیرِ اعظم را در قرع و انبیق به هم بیامیزد...

و به محضِ سلام گفتنِ من، لبخندی پُرمایه و صمیمی بر صورتش شکفت... انگار راستی از دیدارم خوشحال شده باشد...

کارِ خویش را هم با شتابی بیشتر به انجام رسانید، دست‌هاش را زیرِ شیرآبِ روشوییِ اختصاصی گلخانه، به دقّت شست و با حولۀ کاغذی خشک کرد...

پیش‌بندِ باغبانیِ زیتونی‌رنگش را نیز با یک کُتِ تابستانیِ آبی‌رنگ تعویض کرد...

و همان‌طور که با هم بر سنگچینِ پیاده‌راهِ میانِ باغچه‌های گل‌ِسرخ قدم می‌زدیم، کمی از احوالاتِ من و درس‌های دانشگاهم پرسید و بعد به‌دنبالِ نیم‌نگاهی بر ساعتِ گران‌قیمتِ پشت دستش، با بی‌خیالیِ قتّالِ نسیان‌کارِ خویش، ناگهان گفت:

«هنوز ده دقیقه‌ای تا جلسۀ انجمن وقت هست... راستی آخرِ این هفته چکاره‌ای؟... می‌خواهیم قبل از سفرِ من، با بچّه‌ها برویم دَرَکه... یعنی اگر تو هم دوست داشته باشی با گروهِ ما بیشتر آشنا شوی... »

یعنی خیلی معصومانه و طبیعی، قرارِ نیم‌بندِ عصرانه در آلاچیق را یک‌سره از یاد بُرده بود...

هر چند هنوز باور نمی‌کردم که برایش چنین بی‌قدر و فراموش‌کردنی باشد، آن وعدۀ ملاقاتی که من بر سرش، ضروریاتِ زندگی‌ام را گذاشته بودم...

و شاید اگر لازم می‌بود خودِ زندگی‌ام را هم به چنین دیداری وامی‌نهادم... که یک بعداز ظهرِ کامل تا خودِ شب... در پناهگاهِ او... به صرفِ چای و مباحثه دربارۀ حکمتِ جاویدانِ هنر...

پس شاید در نتیجۀ هجومِ نابهنگامِ همین احساسِ غبن و تردیدِ آشوب‌وار بود که به یکبارگی... و برای نخستین‌بار در عمرِ خویش، دچارِ حملۀ ناشناختۀ عصبی و نامنتظَرِ ترس[8] یا احوالاتی شبیه به آن شدم...

قلبم از شدّتِ تپش‌های ناگهان، به طرزی دردناک در هم فشرده شد... نفسم انگاری بند آمد و سرمایی موهوم سراپایم را به لرزه درافکند...

یقین کردم که به زودی می‌میرم...

و سرِ آخر، گرفتارِ گردابی سیاه از سرگیجه و هراس، حیران و منگ از پای درافتادم؛ روی چمن‌های خیس و خاکِ عطربیزِ باغچه‌ها ... در برابر آن نیم چکمه‌های فاخِر و لاابالی‌وار بی‌رحمش...

بعد میکائیل روی چمن در کنارم بر سرِ زانو نشسته و مشفقانه کمک کرده بود تا بنشینم...

شانه‌هام را به بازوی خویش تکیه داده و طوری که انگاری با علاجِ چنان عوارضی آشنا باشد، با صدایی آرام و مطمئن و طبیبانه گفته بود:

«چیزی نیست... چیزی نیست... نفس بکش بهرام!... فقط آهسته و عمیق، نفس بکش!...»

آن‌گاه شاهرگِ آسمان، بریده و بارانی تند و بی‌امان، باریدن آغاز کرده بود...

لاجرم برای دقایقی، تن به پر و بال فرشتگان سپرده و تَر شدیم... تا من کمی نفسم جا بیاید... و بتوانم روی پا بایستم...

بعدتر اما، او برای نخستین‌بار_ با وجودِ فراموشکاری ناباورانه مهلکِ خویش_ طبق وعدۀ دوشینه مرا زیرِ سقفِ آن آلاچیق جادویی، پناه داده بود...

سایبانی که بیشتر به معبدی ژاپنی می‌مانست...

و بنائی شش‌ضلعی و ظریف و کوچک بود از چوبِ سرخ‌رنگِ سدار... بر بالای سه ردیف پلکان... و بر فرازِ شیروانیِ بامش، فانوسچه‌ای داشت... و دیوارها و پنجره‌های قاب‌دار و کمابیش تنگی، پوشیده از پیچک‌های نیلوفری و یاس و اقاقیا، که بدان، حال و هوای خلوتگاهی دنج را می‌داد مناسبِ احوالاتِ منزویِ مثلاً یک نویسنده... هم‌چنان‌که درونش نیز به دو میز و چند نیمکت‌ از همان جنسِ دیوارها، آراسته بود...

می‌شد مدّت‌ها در امنیتِ گرم و لطیف، مشکبو و مهربانش_ که به آغوشی مادرانه می‌مانست_ پنهان شد و به خنیاگریِ باران و زمزمۀ نسیم، زیرِ گوشِ برگ‌های پریشان، گوش فرا داد...

انگاری میکائیل تازه وقتی برای اوّلین‌بار در آن روز، با نگاهِ دردآشنایش به دقّت زیر نظرم گرفت که روی یکی از نیمکت‌های سایه‌دارم نشانیده بود تا تکیه دهم به شانۀ آن ستونِ صیقلیِ صبوری که عطرِ ملیحِ مدادهای تازه تراش‌خورده را داشت...

همان‌طور که با لاقیدی آرنجِ نیمتنۀ نظیفش را تکیه داده بود به چوب‌های جلاخوردۀ لبۀ نیمکت، کمی به سویم خم شد و با آهنگی نرم و آهسته پرسید:

«یک‌چیزی زیادی نگرانت کرده حریف!؟...»

برخی چیزها در رابطه با او و زندگی‌ام_ که در واقع به دو بخشِ کمابیش برابرِ او و سایرِ چیزهای جز او، تقسیم می‌شد_ زیاد نگرانم می‌کرد... و نیز مأیوس و مغبون... و در حدِ هراس‌آوری شرمسار...

به خودم حقّ نمی‌دادم ولی در صدرِ همۀ ضرورت‌هام داشتمش... روا نمی‌دانستم و حتماً نمی‌دانست... اما بی‌اندازه دلشکسته بودم...

و درگیرِ نوعی ورشکستگیِ حقارت‌آلود و مرگ‌بار... داونزده و پیشاپیش... قمارباخته...

و خیلی از او خجالت کشیده بودم... هم به‌خاطرِ اشتباهِ شرم‌آور و جبران‌ناپذیرِ جدی‌گرفتنِ دعوتِ ضمنی‌اش... و هم از آن مدهوشی و پریشان‌احوالیِ بی‌اختیارِ لحظاتِ پیشتر...

فی‌الفور تصمیم گرفتم به‌شتاب، احوالاتِ مشوّش و فضاحت‌بارم را بهبودی دهم، بساطِ حماقت‌هام را جمع کنم و بروم پیِ کارم... تا شاید یکجوری در خلوت، به حلّ و فصلِ مشکلاتِ مغشوشِ لاعلاج خویش بپردازم ...

پس طفره‌روانه فقط گفتم:

«نه!... هیچی نیست... احتمالاً از بی‌خوابی یا چنین چیزی است... معذرت می‌خواهم... خیلی دیر شد... تو هم باید به جلسه‌ات برسی... »

ولی آن تپش‌های ترسناکِ قلبی همچنان آزارم می‌داد...

وقتی داشتم زیرِ بارِ احساسِ عمیقِ آزردگی از خویشتن و مغروق در نوعی نگرانیِ سبک و سیّال، از روی نیمکت بلند می‌شدم، چشم‌هام سیاهی رفت...

میکائیل آرنجِ راستم را محکم گرفت... فشرد و انگاری حتی اندکی مرا به طرفِ خویش کشید...

ولی با آهنگی بسیار ملایم که بیشتر رنگِ خواهش داشت تا دستور، گفت:

«نه! نه!... عجله نکن... خواهش می‌کنم صبر کن بروم یک آرام‌بخش برایت بیاورم... لطفاً همین‌جا بمان...»

و انعکاسِ ناگهانی برقِ آسمان، چشم‌هاش را ستاره باران کرد...

.....

شبیهِ آن صاعقۀ دهشتناکی که بی‌هوا توی چشم‌های بزرگِ پنجرۀ اتاق درخشیده و لرزه بر تنِ نازکِ شیشه‌ها و من انداخته بود...

انگاری دو سالم بود و نمی‌دانم از کجا تازه یادگرفته بودم که به صدای تُندر بگویم آسمان‌غُرُنبِه... یا به زبانِ طفلانۀ لکنت‌بارِ خودم... «آسمان‌قلمبه».... و چه اسمِ سختِ توأمان خنده‌دار و ترسناکی!...

یکی از آن عصرهای شرجی و گرمسیریِ جنوب بود که بارانِ سیل‌آسای حارّه‌ای با غرّش و هیاهوی بسیار فرو می‌ریخت... و من توی تختِ رؤیایی‌ام لابه‌لای تور و پنبه و عروسک و آهنگ خوابیده بودم که به‌ناگاه نعرۀ هیولاوارِ رعد، چرتِ شیرینِ بعد از ظهرم را پاره کرده و مرا از بسترِ آسایش بیرون کشیده بود...

از ترس، مدام آن کلمۀ جدید و دشوار را پشتِ سرِ هم تکرار می‌کردم... «قلمبه... قلمبه... » و گریه‌کنان و سکندری‌خوران پیِ مادرم می‌گشتم...

معمولاً خوابِ بی‌گاهی خُلقم را هم نحس می‌کرد... یادم است که موقعِ بیدار شدن، اگر هوا رو به تاریکی می‌رفت، یک دل‌شورۀ عمیقی می‌افتاد توی دلم... می‌ترسیدم تنها مانده باشم و مادرم دیگر نباشد...

ولی بعد وسطِ سکوتِ میان دو آذرخش، نوای آرام و امیدبخشِ زمزمۀ او را از آشپزخانه شنیده بودم...

و یافته بودمش...

که در میانِ رایحۀ اشتها انگیز و بخارِ رقیقِ خوراکِ خوشمزۀ گوشت و سیب‌زمینی که توی قابلمۀ قرمزِ همیشگی روی اجاق، نرم‌نرم می‌پخت، با آن کلاهِ حوله‌ای صورتیِ خوشگلی که انبوهِ طلائی گیسوانش را پنهان می‌داشت و پیش‌بندِ آشپزی گل‌بهیِ قشنگش پشتِ میزِ وسطِ مطبخ ایستاده بود... و برگ‌های نعنا و ریحان را روی بشقابِ لب‌طلائیِ هر روزی، پرپر می‌کرد و آهنگِ آشنای سلطانِ قلب‌ها را زیرِ لب می‌خواند...

به دیدنِ من انگاری گل از گلستانِ نوبهاری‌ِ رخسارش نوشکفته بود... و رطوبتِ دست‌هاش را با دامن بنفشه‌بارانِ پیش‌بندش گرفته و مرا در امنیتِ عطر و رنگ و مهرِ آغوشِ خویش پناه داده... و دلجویانه توی گوشم به نجوا گفته بود:

«رعد و برقِ بی‌تربیت، پیشی کوچولوی مرا بدخواب کرده؟... »

....

شاید بر اثرِ رطوبتِ خلسه‌ناکِِ نسیمِ بهاری، آوازِ دنباله‌دارِ باران یا عطر ملایمِ خاک و ریاحین، اندکی خوابم هم برده بود... وقتی میکائیل برگشت...به‌همراهِ یک سینی حاویِ لوازمِ کامل پذیرایی با چای و دمنوش، یک حوله، یک چتر... و قابِ پیشکشیِ من_ که از روکشِ مشمایی‌اش قطرات آبِ باران شرّه ‌می‌کرد... همچنان که همۀ این وسائلِ پراکنده را به طرزِ معجزواری به‌طور هم‌زمان بر سرِ دست و ساعد و زیرِ بازوانش گرفته بود...

چترِ خیس را بست و کنارِ محمولۀ من در گوشه‌ای قرارش داد... میز را خیلی با حوصله چید... حوله را از روی شانۀ خویش برداشت و آهسته بر شانۀ من گذاشت و گفت:

«موهات را خشک کن... هنوز کمی داری می‌لرزی...»...

در هیئت ظاهرِ خودش_ جز سرِ زلفش که به‌لطفِ باران، آرایشی تازه و مجعّد یافته بود_ اثری از رطوبت دیده نمی‌شد... همان پیراهنِ استخوانی‌رنگ را_ این بار بدون کُت_ برتن داشت و آستین‌هاش را تا زیرِ آرنج تا زده بود...

وقتی بشقابِ پر از شیرینی‌مربایی‌های وسوسه‌انگیز را خیلی به دقّت، میانِ دو دستمال‌سفرۀ سفید و فنجان‌های لعابدارِ سفالین جای می‌داد، هنوز خیالِ خاطراتِ کودکانه در سرم غوغا می‌کرد... و احساسِ تسلی‌بخشِ صلح و سلامتی که در دل داشتم، بی‌اختیار بر سرِ زبانم جاری می‌شد....

گفتم:

«بچّه که بودم و از صدای رعد و برق می‌ترسیدم، مادرم مرا بغل می‌کرد و می‌بوسید و می‌بُرد به اتاقِ پذیرایی‌ِ خانه‌مان و برایم از داخلِ گنجینۀ جادویی‌اش در قفسۀ بالایی، گزِ لقمه‌ای و سوهان عسلی بیرون می‌آورد... خیال می‌کردم راستی معجزه می‌کند...»

میکائیل در حالی که کِتریِ برنزی را سرازیر نگه‌داشته و فنجانِ بزرگِ سفالین روبه‌روی مرا از مایعی معطّر پر می‌کرد، انگاری با بی‌حواسی، ولی به آهنگی دوستانه گفت...

«خاطراتِ پر از شهد و شکرِ عهدِ کودکی... ها؟...»

زود پشیمان شدم از بازگوییِ خاطره‌ای که قطعاً جز برای خودم، معنایی سحرآمیز نداشت... و شاید تنها جهتِ عرضِ فروتنیِ صادقانه یا_ ناخودآگاه البته_ برای انتقاد از پاسخِ سرسری‌اش بود، که گفتم:

«در واقع کودکیِ من خیلی هم شیرین نبود... یعنی بعد از این که مادرم مُرد...»

انگاری متوجّهِ زودرنجیِ ناگزیر و پوشیده در آهنگِ سست و بی‌خیالِ کلامم شد...

مکثی کرد... شاید تا حواسش را بیشتر جمع کند...

کِتری را با متانت و مراقبت، به جای خودش روی میز برگرداند و با همان دقّتی که لحظاتی پیشتر به بخاراتِ دمنوش نگاه می‌کرد، مدّتی در من چشم دوخت...

گفت:

«خیلی متأسفم... حتماً برایت تجربۀ بسیار دشواری بوده... »

طریقۀ همدردی‌اش_ امّا بی‌هیچ دلیلِ منطقی‌ای _ باز به من، نوعی احساسِ سرشکستگی می‌داد...

به نظر نمی‌رسید خیلی به شنیدنِ رنج‌های دیگران عادت داشته باشد...

شاید هم جملاتِ همدردانۀ زیادی به فارسی بلد نبود... احتمالاً برایش راحت‌تر بود که از روی میز به‌طرفم خم شود؛ کتفم را دلجویانه فشار دهد و فقط بگوید:

Ach du meine Güte! ... Oh, der Arme!

و اگر این کار را می‌کرد، بی‌تردید من مثل یک ابله، مفتضحانه به هق‌هق می‌افتادم...

پس فقط بدین امید که نشان دهم_ علیرغمِ آن لحنِ رسواگرِ بی‌رمق و لابد خیلی غم‌انگیزی که بلااراده در پیش گرفته بودم_ مشکلِ خاصی با سرگذشتِ خویش ندارم...

و در عینِ حال فاصله‌ای ایمن اندازم میان خویشتن با او_ که می‌توانست به یک حرکتِ دیگر، شَه‌مات و رسوایم کند_... حوله‌اش را روی سَر کشیدم ... یعنی مثلاً دارم مویم را خشک می‌کنم... تا مدّتی چشم‌هام را که تَر می‌شد از او پنهان دارم...

خیلی هم آهسته و محتاطانه؛ طوری که قطراتِ آب در فنجان‌ها نپاشد...

بعد که سکوتی طولانی و بلاتکلیف در میان افتاد، از لابه‌لای امنیّتِ سپرِ حوله‌ای، گفتم:

« البته لطف داری... ولی در واقع فاجعه‌ای خیلی قدیمی است... هنوز شش سالم هم نبود...»

حالا پس چرا این‌جوری گفتم؟!... افتخارآمیز!...

چرا اصرار داشتم قهرمانانه نمایش دهم که در کودکی از مهرِ مادری محروم شده‌ام؟!...

انگاری تمنّای ترّحم بیشتری از جانبِ او دارم!...

به خصوص که او_ ظاهراً بلا‌درنگ_ مقصودِ ضمنیِ نهفته در کلامم را دریافت... و به همان روشِ صریح و بی‌پرده و خفّت‌بارِ خویش، در جملاتش منعکس نمود... وقتی با همان آهنگِ بم و گرم و محزونِ همیشگی... که بیشتر صادقانه و بی‌تکلّف، و کمتر مهربان می‌نمود، گفت:

«ولی به نظر می‌رسد هنوز به‌شدّت از آن رنج می‌بری... یعنی حتّی پس از گذشتِ دوازده سیزده سال...»

ظاهراً طریقۀ شِشدَر بستن را خوب می‌دانست...

ناگزیر آمادۀ نوبتِ خویش در داو باختن شدم...

حولۀ نمناک را خیلی آهسته تا کردم و گذاشتمش توی سینیِ خالی، گوشۀ میز...

عطرِ شیرین و شفّافِ بخاراتِ دمنوش را به مشام کشیدم تا بی‌خودی با غروری طفلانه و طفره‌روانه، کمابیش تلخ و مبهم... در جایگاهِ یک بازندۀ مطلق، بگویم...

«همه رنج می‌برند... هر کسی به نوعی... »

شاید مقصودم آن بود که درعینِ حال، مذبوحانه مُهره‌ای بجنبانم... و جبونانه و منفعلانه به رُخش کشم که کاری از دستش برنمی‌آید... برای درمانِ این همه غصه...

لااقل دربارۀ من...

احتمالاً احساسِ حقارت موجب می‌شد این‌طوری حرف بزنم... دلم می‌خواست نشانش دهم، چنان در محنتِ خویش، یگانه‌وار بی‌نظیرم که احدی را یارای گفت ‌و شنید از رنجی که می‌برم، نیست...

ولی او جوری به سادگی، و بی‌مقدّمه‌چینی، گفت...

«می‌خواهی دربارۀ رنج‌های تو بیشتر حرف بزنیم؟... الان؟...»

درست مثلِ این که بگوید می‌خواهی یک دستِ دیگر، نَرد ببازیم؟...

می‌خواستم؟...

همین‌طوری خنده‌ام آمد... زیرِ لبی هر چند...

از روراستیِ او و رودَستی که خورده بودم از خویش...

واضح بود که میکائیل تن به بازی‌های مصیبت‌باری که من راه بیندازم نمی‌داد... در کار و بارِ قمار، راهبردِ بی‌قاعدۀ خاص خودش را داشت... کاملاً علنی آسِ خویش را رو می‌کرد... در همان دورِ اوّل...

راحت و بی‌پرده سخن می‌گفت مثلِ همیشه...

فکر کردم حرف‌زدن با میکائیل دربارۀ مادرم چه طعمی می‌توانست داشته باشد...

خیلی مرموز بود... مثل مزۀ آن جوشاندۀ شفابخش و داغی که نمی‌دانستم...

خندان و تلخکام گفتم:

«دو کلمه بیشتر اگر بگویم اشکم در می‌آید...»

چانه‌اش را بر کفِ یک دست تکیه داد و ‌طور عجیبی خیلی جدی گفت...

«چه اشکالی دارد؟... من هستم... دستمال هست... اشک‌هات را هم پاک می‌کنیم...»

ناچار با نگاهی نمناک، برای لحظاتی فقط خیره ماندم به تماشای بخاراتِ عطرآگینی که آرام و سبک برمی‌خواست از آن فنجانِ لعابیِ پسته‌ای رنگ...

و از گوشۀ چشم دیدمش که داشت به گونه‌ای ژرف، و انگاری فارغ از هر دغدغۀ دیگری، مرا تماشا می‌کرد...

چطور بود که راستی با او دردِدل کنم؟... و بگذارم در حالی که لیوانِ دمنوشِ نعناع و اسطوخودوس و سُنبل‌الطّیب‌اش را به‌دستم می‌دهد، خیلی دلجویانه و نوازش‌وار، نظارتم کند تا بنوشمش... همچنان که با اصطلاحات عجیب و غریبِ لاتین، اکسیرِ حیاتبخشِ خویش را تشریح می‌کرد...

«وَلِریانا اُفیسینالیس[9] و لَوِندیولا آنگِستیفولیا[10] به همراهیِ کمی نعناع و ریحان... در حقیقت معجزه می‌کند...»

هم‌نواییِ محزون و ماخولیاییِ گلبرگ‌ها و باران... و نوازشِ سرد و نمناکِ نسیم... و تاریک‌روشنای خلوتِ سایه‌دارِ آلاچیق... و طعمِ زلال و شهدناکِ نوشیدنیِ آرامبخش، به رستگاری در ابدیتِ ملکوت می‌مانست...

بعد اما یادم افتاده بود که الان خیلی زود باید برود و به جلسه‌اش برسد...

و یک‌دفعه مثلِ کودکی‌ مطرود و ترسخورده، ابلهانه و شتابناک پاسخ داده بودم...

«من دوستت دارم... »

و به گریه افتاده بودم...

ظرفِ شیرینی را از روی میز برداشته و به من تعارف کرده و فقط گفته بود...

«از این پیروکِ[11] مارمالادی بخور... »

طوری که انگاری بخواهد بگوید...

«احمق نشو... »

وسطِ اشک و خندۀ بی‌اختیار، گذاشتم پاسخی بی‌ربط و کمی تأسف‌بار، همین‌طوری بی‌هدف از دهانم خارج شود...

شرمسارانه... و شاید به خیالِ خامِ اینکه به شیشه بازگردانم آن غولِ نفرینیِ اعترافِ بی‌پاسخی را _که برای دوّمین‌بار، بی‌وقت و بی‌محل از دهانم پریده و همین‌طوری داشت توی فضا وَرَم می‌کرد و سنگین می‌شد...

یا بدین امید که لااقل شاید حواسِ او را از تمرکز بر فاجعه کمی منصرف سازم...

«فکر کنم هم رقابتی را که دو سال منتظرش بودم از دست دادم... هم مباحثه پیرامون اندیشه‌های سنت‌گرایان را...»

یکباره انگاری، درخششِ آگاهی، صاعقه‌وار از نگاهش عبورکرد... فقط خیلی کوتاه، زیرِ لب گفت:

« Oh!... Mist!» ...

و با کفِ دست زد روی پیشانی‌اش...

نگاهش پوزش‌خواهانه بود و از چرخشِ دست‌هاش برای شرح و بسطِ استدلالش کمک می‌گرفت...

«بابت امروز جدّاً عذرخواهی می‌کنم... دیشب به کلّی فراموش کرده بودم... که امروز یکشنبه است... جلساتِ یکشنبه‌ها معمولاً تا آخرِ شب، طول می‌کشد... چون همه می‌آیند... حالا قضیۀ این رقابت که می‌گویی، چیست؟...»

و من مختصراً برایش شرح داده بودم... در حدّ مقدوراتم، با لحنِ بی‌تفاوتی که تأسّفِ حسرت‌ناکم را خیلی فاش نسازد و سرزنش‌بار ننماید...

که دوسالانۀ کشوریِ طرّاحیِ هنرمندانِ جوان دقیقاً به چه معناست و من تا چه اندازه برای کسبِ جایزۀ نقدیِ نهایی‌اش، بخت و اقبال دارم و اگر آن را می‌بُردم، چه مقدار در شرایطِ کنونی می‌توانست کارگشایم باشد...

هر چند سرِآخر، داستانم طوری از آب درآمد که بیش از هر چیز، نشان می‌داد خیال می‌کنم الان منّتی بر سرِ او دارم...

چرا کوشیده بودم متقاعدش کنم که یک چیزی را به من مدیون است؟...

البته اینکه کمی از رفتارِ بزرگ‌منشانه‌اش لجم گرفته بود، درست...

ولی دقیقاً به چه علّت؟... چون پاسخِ دوستت دارم را با تعارفِ شیرینی داده بود؟...

چون دوستم نداشت؟...

چون می‌خواستم بالاخره آفتابی کنم_ این حقیقتِ زین پیشتر شاید نهان را_ که تا چه حد پاک‌باخته و سَرسپرده ام؟...

و او پاسخم را داده بود...

کمی شتابناک، بسیار مطمئن... و با آهنگِ رو به فرازِ کسی که به این آسانی‌ها، بیغارۀ باخت را نمی‌پذیرد...

«هنوز هیچ‌چیزی از دست نرفته... هر دو را خواهی داشت... بچه‌ها امروز می‌توانند جلسه را بدونِ من برگزار کنند... به خانم علویان سپرده‌ام که اگر دیر کردم، خودش شروع کند... ضمن این که حتماً امشب یا فردا صبح، پروازی برای شیراز هست... بچه‌ها آشنا دارند... تلفنی برایت بلیت تهیه می‌کنند ...»

ظاهراً جماعتِ شاگردانِ او همه، کاربلد و مفید و مطیع بودند...

همه... جز من...

بعد اما نفسش، هم‌زمان با بازدمی عمیق، بی‌درنگ آرام گرفت...

شدّتِ صداش را بی‌اندازه تخفیف داد... و گفت:

«ولی تو آخر چرا این‌کار را کردی؟!... نباید برنامۀ به این مهمی را لغو می‌کردی... من تا قبل از یولی باز برمی‌گشتم و با هم حرف می‌زدیم... »

نمی‌شد هم نگاهش کنم و هم بگویم:

«فکر کنم تا آن موقع نمی‌توانستم صبر کنم...»

تجاهل‌وار و شوخی‌آمیز گفته بود...

«نمی‌دانستم شوان و بورکهارت این‌قدر برایت اهمیت دارند!...»

هنوز تحمّلِ زخمِ غمزه‌های پنهانی‌ِ او را نداشتم...

محقّرانه و دردمندانه و خشمناک، زیرِ لب دَندیدم:

«شوان و بورکهارت برایم پشیزی نمی‌ارزند... در برابرِ... »

وای خدایا!... چرا اینطور بی‌ادبانه گفتم؟... حالا از من متنفّر هم می‌شد... یعنی همین که تا آن‌وقت به چشمِ تحقیر نگاهم می‌کرد، برایم کافی نبود؟

به‌خصوص که او دیگر مطلقاً خاموش ماند...

و آوای سحرآمیزِ باران و غرّشِ مبهمِ رعدِ دوردست... فاصلۀ رازآمیزِ ثانیه‌های انتظار را از اضطراب و امید انباشت...

تا او سرانجام باز فسون‌کارانه بگوید:

«هنوز یک‌ماه از سفر آذربایجان نگذشته... فکر کردم حسابی از من خسته و دل‌زده شده باشی... »

این‌طور که می‌گفت، افلیج و لال و مجنون می‌شدم... لابد اگر پاسخی می‌گفتم نیز مثل یک دیوانه به نظر می‌آمدم... مثلا اگر شعری می‌خواندم...

"لیلی صفتان ز حال ما بی‌خبرند"[12]...

نه راستی نهایتِ سفاهت می‌بود...

چانۀ بی‌خاصیتِ بی‌حس‌ام را به سختی تکان دادم که دربارۀ حقیقتی ترسناک بپرسم...

«جولای که بروی دیگر برنمی‌گردی... نه؟... »

با احوالاتی طفره‌روانه، نگاه از من برگرفت و مشغول تماشای باران شد... ولی آهنگِ کلامش صادقانه می‌نمود... و مهربان... وقتی خیلی با احتیاط گفت:

«برای همیشه که نمی‌روم... ولی این‌دفعه قدری بیشتر طول می‌کشد... اما دیگر نگران نباش بهرام!... خوب؟...»

نباید طوری در خانۀ آخر گرفتارش می‌کردم که دروغ‌های ناگزیر بشنوم... از آن دست که ممکن است پرستاری دلسوز در لحظاتِ واپسین به بیمارِ بی‌درمانِ خویش بگوید...

به خودم نهیب زدم که... بلندشو مسخره!... خودت را جمع‌وجور کن... و گفتم:

« نه!... نگران نیستم... »

و برای این که باز گریه نیفتم، حرکتی به خود دادم...

تغییرِ وضعیت می‌توانست برای احوالاتم مفید باشد...

بلند شدم و ایستادم...

همان‌طور که دست می‌بُردم تا قابِ تصویر را_ که نگرانِ سُقم و صحّتش بودم_ از کنجِ آلاچیق بردارم، با ناشی‌گری، بی‌هوا، چتری را_ که او به دیوار تکیه داده بود_ انداختم...

همانطور دستپاچه و خجلت‌زده گفتم...

«ببخشید...»

گفت...

«مهم نیست... چیزی می‌خواستی؟... »

می‌خواستم خودم بسته‌بندیِ خیس و گل آلود را باز کنم و پیشکشی‌ام را قشنگ و پاکیزه به دستش دهم...

زیر لبی پاسخ دادم:

«یک هدیه برایت آورده بودم... امیدوارم نشکسته باشد... »

نشکسته بود...

ارمغانم را با دست و دلی لرزان، تحویلِ او دادم...

و طی آن مدّتِ طولانی که او... به تماشای چهرۀ خویش در نقاشی من نشسته بود، دست بر سینه ایستاده و تکیه زدم به شانۀ چوبین و گلپوشِ دیوار... هر دو بازو را در مشت گرفته ... برای محافظت از موجودیتِ ناچیزِ خویش...

یعنی با آن صورتِ رُخامینِ بی‌تأثّرش، داشت چه فکرهایی می‌کرد؟... هنوز هم نقاشی‌هام را دوست نداشت؟... خیلی سرسری، به طنز می‌گفت آنقدرها هم بد نیست؟...

ولی سکوت مشاهده‌گرانه‌اش آنقدر به درازا کشید که نفس کم آوردم... برای نجاتِ خویش از غرقابِ تردید و خاموشی گفتم...

«معذرت می‌خواهم اگر...»

و دنبالۀ جمله را به نوای باران سپردم...

تا او سر آخر فقط پرسید...

«راستی این منم؟... »

عجولانه و جویده جویده گفتم:

«حتماً به خوبیِ خودت که نشده... »

«اتفاقاً خیلی خوب... یعنی یک‌طوری شده که... نمی‌دانم... جوری که... »

عجیب بود که او نیز بریده بریده سخن بگوید و حرفش را نیمه تمام بگذارد... مثلِ من که اغلبِ اوقات...

در حالی که تابلو را خیلی محتاطانه روی نیمکت به دیوار تکیه می‌داد و باز مدّتی نگاهش می‌کرد... امتدادِ کلماتش در سیّالیت سکوتی ممتد حل شد...

عاقبت دست از تماشای جلوۀ جادوییِ خویش کشید و آمد و روبه‌روی من ایستاد... با کفِ یک دستش سطحِ هموارِ سِدار را لمس کرد... تقریباً محاذیِ موضعی که شانۀ من بدان می‌سود...

لابه‌لای شراشرِ بی‌پایانِ باران در گوشم، سیلابِ نگاهش را توی چشم‌هام رها کرد و ناگاه گفت:

«دیشب خوابِ عجیبی دیدم بهرام!... و تا همین لحظه فراموشش کرده بودم... الان که نقّاشی‌ات را نگاه می‌کردم، ناگهان به خاطرم آمد... شاید هم نزدیکِ پگاه بود... که بانویی مقدّس را در خواب دیدم... با گیسویی بلند و طلائی‌رنگ... قبایی سپید و ردایی سُرخ و تاجی از نور... درست شبیه هایلیگه لوتسیا[13]... خیلی عجیب بود که اوّل شمعی افروخته به دستم داد... بعد به من گفت پسرم را دیدی؟... خوب نگاهش کن... _ نگفت مراقبش باش... گفت نگاهش کن_ و طفل نوزادی را در آغوش من گذاشت... که فکر کردم حتماً مسیحِ کودک است... خیال کردم پس از این همه وقت جنگ و گریز، به‌وجهی، برگزیده، فراخوانده یا بخشیده شده‌ام... نمی‌دانم... ولی آن طفل، عیسی نبود... تو بودی بهرام!... خودِ تو بودی... وسطِ انبوهی از گل‌های شکوفای رُزِ سرخ... و تا خواستم لمست کنم خارهایشان در انگشت‌هام فرو شد... و دیدم که هیچ به مسیحِ کودک نمی‌مانستی... بلکه بیشتر به یک کوپیدونِ[14] بی‌تیرو‌کَمان، شباهت داشتی... و مرا ترساندی...»

بی‌اراده و خیلی ابلهانه باز گفتم:

«معذرت می‌خواهم...»

او نیز انگاری بی‌اختیار، لمحه‌ای خندید... خیلی کوتاه و با بی‌حواسی... همچنان مغروق در خیال... بعد انگاری در امتدادِ یادآوریِ رؤیای خویش گفت:

«با من از مادرت... بیشتر بگو... »

برایم آسان نبود که سرگردان در اقیانوسِ توفانی نگاه او، از کودکی‌هام قصه ساز کنم...

همین‌طوری بی‌خودی گفتم:

«البته کوچک بودم وقتی مُرد... چیز زیادی یادم نیست...»

خیلی ساده و بی‌پرده با آهنگی پرشور، بی‌صبرانه و ترغیب‌آمیز گفت:

« محضِ خاطرِ لوسیفی‌یِر[15]!... دروغ نگو بهرام!... تو همیشه داری از دوری‌اش غصه می‌خوری... مثلِ یک عاشق دلشکسته...»

از طرفی هوس کرده بودم سرش فریاد بزنم، ولم‌کن... به تو چه مربوط است که من از فِراقِ کی دل‌شکسته‌ام؟!... تو که جز اندکی ترحّمِ حقارت‌بار، برگِ دیگری برای رو کردن نداری... چرا می‌خواهی به گریه بیفتم؟...

و از سویی خیلی دلم خواسته بود با او بیشتر حرف بزنم...

فقط یک‌جوری که آن طور زیبا و ترسناک... با آن آسمانِ صاعقه‌بارانِ نگاهش توی چشمم اخگرافشانی نکند...

پس هم‌چنان که روبه‌رویم با یک‌دست به دیوارۀ آلاچیق تکیه داده و راه گریزم را سد کرده بود... به لکه‌های نَمی که بی‌هوا نرم‌نرم از سرانگشتِ گلبرگ‌های عطرآمیزِ یاس روی شانۀ پیراهنش تراوش می‌کرد، چشم دوختم تا زیر لب بگویم:

«مادرم بسیار مهربان بود... بی‌اندازه قشنگ بود... خنده‌هاش آهنگ داشت... موقع پختنِ شیرینی و اتوزدنِ یقۀ پیراهنِ پدرم زیرِ لب آواز می‌خواند... گاهی برای خودش لم می‌داد پای پنجره، روی مبل، مجلّه ورق می‌زد و برای چهره‌های تبلیغاتی، زلف و سبیل می‌گذاشت... خیلی کتابِ قصه و شعر می‌خواند... گوشۀ دفتر خاطراتش نقّاشی می‌کشید... لباس‌های خوشرنگ و گلدار می‌پوشید... عطرِ نیناریچی می‌زد... گیسوی بلوطیِ بلندش را می‌بافت... تنها که می‌شد، بی‌صدا گریه می‌کرد... اما همیشه برای خنده و بازی... و حرف زدن با من حوصله داشت... و مرا با همۀ بدی‌های مزخرفم خیلی دوست داشت... بعد مریض شد... یک‌روز پیش از این که بمیرد... و در آخرین دیدارمان... خیلی ستمگرانه به من دروغ گفت که برمی‌گردد و از من قول گرفت، هرگز برایش گریه نکنم... بعد هم تنهام گذاشت و رفت...»

و به محضِ یادآوریِ خاطرۀ روزِ واپسین دیدار با مادرم در اتاقِ خاکستری و پاییزی بیمارستان_ که پشتِ پنجره‌های بخارگرفته و غبارآمیزش سایه‌هایی تیره‌رنگ با لباس‌های نظامی این‌سو و آن‌سو می‌شدند و سرودِ جنگیِ بلندگوهاش، در گوشم محزون‌ترین مارش‌ها را می‌نواخت_ بغضم تَرَک خورد...

بی‌درنگ چشمه‌های اندوه نیز از دلم جوشید و اشکِ بی‌امان، امانم را بُرید...

میکائیل حتماً پیش از این که به من اجازه دهد تا خود را به این مصیبت اندازم، خویشتن را برای مواجهه با چنین فجایعی آماده کرده بود...

بازوهاش را انداخت گردِ شانه ام... و با لحنی که لرزشی غافلگیرانه در آرامشِ آبنوسی و شفافش افتاده بود، گفت...

«خواهش می‌کنم دیگر به خودت نگو مزخرف... تو اصلاً بد نیستی بهرام جان!... به مادرِ معصوم و مهربانت هم نگو دروغگو... دستِ خودش که نبوده... عمداً که تنهات نگذاشته... این‌قدر هم هنوز ناظر و نگرانِ تو است که به خوابِ من می‌آید و سفارشت را می‌کند... بهرام! اگر در نهایت، یک روز خودت را و او را ببخشی... حالت خوش می‌شود... باز عاشق می‌شوی... او هم از تو همین را می‌خواهد... »

راستی یعنی میکائیل فکر می‌کرد که بدحالم...

و عاشق نیستم... ؟

یا شاید ضمناً می‌خواست به من بفهماند که باید دوای مدّعای خویش را جایی دورتر بجویم... خارج از قلمروِ تسخیرناپذیرِ سلطنتش...

ولی چون دست بردم که بیهوده آثارِ اشکِ آمیخته به قطراتِ چسبناک و شهدآمیزِ باران را از صورتم پاک کنم، یا از او پنهانش دارم، انگاری به‌گونه‌ای که خیلی هم مادرانه می‌نمود، گفت:

« نه صبر کن... به چشم‌هات دست نمال... »

و در ظرفِ دو ثانیه چند دستمال تمیز را گذاشت توی مشتم...

تقریباَ به همان میزان که در دل او را می‌ستودم، حالم از خودم به هم می‌خورد...

زیرِ لب... اشکباران و خنده‌کنان و زهرآمیز... گفتم:

« تو را بخدا ببخشید!... خودم می‌فهمم که خیلی نفرت‌انگیزم... »

او باز مکثی کرد... طوری که انگاری دفعتاً این حقیقت توجّه‌اش را جلب نموده باشد که من تا چه حدّ بیزارم از خویشتن...

بعد خیلی نرم یک بازویم را گرفت... آهسته تکان داد...

و بسیار ساده و مثل همیشه ناگهانی، و یکباره با لهجه‌ای زیادی کشیده و بیگانه‌وار، زمزمه‌کنان گفت:

“HEeeee…!”

«ببین بهراااام!... تو اصلاً نفرت‌انگیز نیستی... خیلی هم دوست‌داشتنی هستی... و حسّاس مثلِ یک خوشه گلِ خجالتیِ میموزا[16]... »

از زیرِ چشم نگاهش کردم که یک‌طورِ تسلّی‌دهنده‌ای، هم مهربان و هم شوخی‌آمیز داشت تماشام می‌کرد... و مسیرِ نگاهم را می‌جست...

«می‌خواهی نشانت دهم چقدر؟...»

و همان‌گونه تماسِ دستش که نوازش‌وار گرم و شفابخش بود...

روی شانه‌ام...

لابه‌لای مویم... روی گردنم... و تا زیرِ چانه...

و لب‌هاش...

بعد به خود جرأت دادم که در چشمهای او نگاه کنم... یعنی چه می‌دید؟...

تپش‌های غافلانه ناشکیب...

تا انگاری بالاخره رخ نمود... نخست فاجعۀ اعجاز در زندگی‌ام... که آن همه وقت... خیلی ناشیانه و ناخودآگاه ...گویی انتظارش را می‌کشیدم...

وقتی باز معاینه‌وار آرام گلویم را در یک‌دست نگه‌داشته بود...

و آن صمیمیتِ بی‌صبرانه نامنتَظَر و عجیب...

آن ثانیه‌های جاودانه...

بارشِ تنفّسِ مُشک‌بوی نسیم... وزشِ نفس‌های اقاقیا... و او ... و رایحۀ سدار و گریبانش...

و تماسِ طعمِ تازه و سحرانگیزِ قطراتِ شبنمِ شفابخش... روی لبم...

یکبار... دوبار... چندبار... به اندازۀ شش دفعه دم و بازدمی ژرف... چند نفس عمیق...

و انگاری بساوشِ هستیِ جاودان...

حتی آن یک لمحه تراوشِ گرم و شهدناک...

بعد اما باز همچنان نابیوسیده، هر دو بازوم را گرفت و از خویش دورترم کرد...

نه این که برانَدَم... ولی به فاصلۀ همان طولِ یک بازو از خویش، نگاهم داشت...

با صدایی گرفته و انگاری قدری ناهموار، کمی لکنت‌گونه، شاید به قطعیت گفت:

«خوب... این به منزلۀ پیمانی است میانِ ما... اما دوستی‌مان روحی افلاطونی خواهد داشت تا ابد... یعنی خلافِ این برای تو خیلی سخت خواهد بود... تعادلِ طلائی روحت را بر هم می‌زند...»

طوری که انگاری می‌گفت خوب فعلاً همین یک جرعه شربت برایت کافی است تا غلظتِ خونت را پایین بیاورد... بیشتر به مزاجت آسیب می‌زند و تپش قلب می‌آورد...

رنجیدم... به‌خصوص که یک چیزی شبیه درد هم توی چشمهای خودش سایه انداخته بود و روی آن پیشانیِ پریده رنگ... که پشتِ دستش را کشید... و قطراتِ رطوبتی را که نبود، خشک کرد...

و من که آزمندانه فقط همان طعم را می‌طلبیدم... همان قندِ بی‌نظیر و مکرّر... بی‌فکر... بی‌هدف...

و لابد حرکتی کرده بودم ناخودآگاه... شتابی... مقاومتی نشان داده بودم... تا لبالبِ سرچشمه‌های بهشت را دریابم...

که او خندید...

و با همان دست‌های گرم و بازدارنده، این بار به عقب هُلم داد... قاطعانه محکم...

شانه‌هام فشرده شد به دیوارِ پیچک‌پوشِ سِدار...

کفِ یک‌دستش که فضای فاصله‌مان را سدّی می‌ساخت، گذاشته بود میان جناغِ سینه و گودیِ گردنم...

یعنی که نه!

گفت: «معذرت می‌خواهم...»

سایشِ چوب بر پشتِ کتف‌هام خبر از ممانعتی سرد داشت... و دردم آمده بود...

شرمسار و باز بیزار از خویش، گفتم:

«... نه! من معذرت می‌خواهم... »

بعد او پیشانی‌ام را بوسید... همچنان به گرمی و مهر شاید...

و انگار با خودش بود که زیر لب گفت...

«نه!... واقعاً قرار نیست بیش ازین چیزی باشد... فقط یک دوستیِ دیرپای و ساده... آرام و افلاطونی... قبول؟... »

وقتی باز پشتِ دستِ چپ را بر پیشانی می‌کشید... هنوز باران می‌بارید... روی شانه‌هامان... روی زلفش...

و هنوز یک‌ لمعانِ برق‌مانند، مثلِ تردید در چشمهاش می‌درخشید...

....

...

الان هم به‌نظرم فقط بارشِ ناگهانی این برفِ بی‌تفاوتِ سالِ نوی بیست بیستِ بازل است که می‌تواند رشتۀ پیوند خاطراتِ آشوب‌وارِ اردیبهشتِ هفتاد و چندِ آلاچیق را قطع کند...

برمی‌خیزم از روی نیمکتِ مرمرین و سرد که طوری سنگینم انگار بدنم بدان چسبیده باشد... تا به پناهگاهِ صورتی‌ام، پیشِ بخاریِ دیواریِ نجات‌بخش... بازگردم...

و یادداشت‌های شش‌ساعتۀ روزانه‌ام را حروف‌چینی کنم و برای ترجمه بفرستم به نشانیِ پستِ مجازی دستیار تحقیقم... که دیگر هیچ اشتیاقی برای همکاریِ حضوری با من نشان نمی‌دهد...


[1] یکی از عرفایی که حکایت او در تذکره الاولیای عطار هست

[2] دل که از نرگس مستت به شراب افتاده است... دفتر معرفت ماست در آب افتاده است... (کلیم کاشانی)

[3] خدای عشق در اساطیر یونان

[4] عبارات برگرفته از حضرت حافظ و هاتف اصفهانی , و بابا طاهر است.

[5] شهر یهودا حواری خیانتکار مسیح

تیتوس بورکهارت مفسّر آلمانی- سوئیسی سنت‌گرای هنرهای اسلامی[6]

[7] فریتهوف شووان فیلسوف و اسلام‌شناس سوئیسی- آلمانی

[8] panic attack

[9] Valeriana officinalis

[10] Lavandula angustifolia

[11] نوعی شیرینی

[12] بخشی از رباعی رودکی است...

جایی که گذرگاه دل محزونست

آن جا دو هزار نیزه بالا خونست

لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند

مجنون داند که حال مجنون چونست

[13] Heilige Luciaمقصود میکائیل همان سانتا لوچیا است قدیس و شهید اوائل مسیحیت در روم باستان

[14] Cupidon خدای عشق رومی معادل اروس یونانی فرزند مارس و ونوس که به صورت یک کودک برهنه نشان داده می‌شود

[15] Luzifer

[16] Mimosa pudica


قسمت قبل
قسمت بعد
داستانگاه بی گاهانسی و چهار
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید