بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

طریقتِ تاب آوری و منطقِ تاب بازی ... (گاهِ بی گاهان- شش)

در برابرِ چنین طرحِ بلند پروازانه‌ای، قطعاً، نخستین واکنشِ من مقاومت منفیِ ناشی از وحشت و ناباوری بود...

سپس در ذهنِ خویش شروع کردم به شمردنِ یکایکِ موانعی که می‌توانست در برابرِ پیشنهادِ نجات‌بخش و ترسناکِ او، برای من و امنیت مرگبارم، چون سپری محافظ باشد ... همان حائلِ اطمینان‌بخشِ همیشگی که میانِ زندگیِ نکبت‌بار من و رستگاری قد برافراشته است سال‌های دراز...

...

حالا دارم روی نیمکتِ نمناکِ آلاچیق کمی جابه‌جا می‌شوم... و شال‌گردن پیچیده دورِ دهانم را تا روی پلک‌هام بالا می‌کشم و دو دستِ سرد پوشیده در دستکش‌ام را در بغل فرو می برم...

و باز سعی می‌کنم دقیقاً به خاطر آورم که او امروز در دنیای دیگرِ مجازی، توی آن گوشی های سیم دار چه گفته بود تا مقاومتِ انگار آهنی‌ام را در هم شکند... با آن لب‌هایی که از پشت صفحۀ نمایشگرِ کامپیوتر نیز به ترشّحِ قطراتِ قهوه، خیس و درخشان می نمود... و از آن ناکجا آبادِ رؤیایی داشت صدای آرام و سنگین و مطنطنِ خویش را با بی‌خیالی می‌فرستاد توی گوش‌هام... توی سرم... وسواس‌وار...

مسئله بر سر یک طرحِ عظیمِ پژوهشی بود با عنوانِ اجمالیِ «مطالعاتِ تطبیقی در فلسفۀ هنر شرق»، که در دانشگاهِ بازل به سرپرستیِ او و تحت نظرِ گروهِ فلسفه انجام می‌گرفت، و از من انتظار می‌رفت بخش مرتبط با هنرِ ایران را بنویسم...

البته مسئله در حدّ کفایت وسوسه‌انگیز می‌نمود...

ولی از کجا معلوم که دانشگاهِ محلِّ خدمتِ من موافقت می کرد؟...

و البته مدیرانِ دانشکده تنها در صورتی از پیشنهاد من دربارۀ این طرح استقبالی به عمل می‌آوردند که به عقد یک قراردادِ معتبرِ همکاریِ میان دانشگاهی بیانجامد... که حتّی تصورش هم نهایت "ابسوردیسم"[1]می نمود... طرح مشترکی از "گروه هنر دانشگاه شهید دستواره" و "گایستس ویسن شفت لیشه فکولتی دِ اونیورسیتی بازل"![2]

اما در واقع او می‌توانست خودش از طریقِ "اونیورسیته" همۀ مکاتبات لازم را انجام دهد و مدارک و دعوت‌نامه‌های ضروری را مستقیماً به دانشگاهِ ما بفرستد...

و اگر من با توجّه به سوابقِ گذشته ممنوع‌الخروج باشم چه؟ من حتّی گذرنامه هم نداشتم...

تا امتحان نکنیم که نمی‌دانیم!... این امر در آینده روشن خواهد شد... ولی احتمالاً جای نگرانی نخواهد بود... ضمن آن که مراحل اخذِ گذرنامه امروزه بسیار ساده و سریع انجام می‌شود...

ولی مشکل اصلی این است که من نمی‌توانم پدرم را تنها بگذارم...

نه واقعاً نمی‌شود!...

حتی اگر بدانم بچّه‌های انجمن تبشیر هر روز در خدمتگزاریِ او حاضر خواهند بود... با توجّه به آن که پدر من خیلی به سختی از دیگران تقاضای کمک می‌کند یا خدمتی را از جانبِ کسی می‌پذیرد...

ولی البته آن‌ها هم شیوه‌های ماهرانۀ خاص خود را در برقراریِ دوستی و ارتباط دارند... و اگر لازم باشد میکائیل خودش هم در این مورد با پدرم صحبت خواهد کرد... ضمن این که این سفر شاید شش ماه هم طول نکشد...

و دردسر بعدی زبانِ آلمانی بود که من نمی‌دانستم...

و اتّفاقاً قرار بود این تحقیق به زبان‌های انگلیسی، عربی، هندی و فارسی انجام و منتشر شود... در تمام مدّت اقامتم نیز برای استفاده از منابعِ آلمانی و امورِ دانشگاهی و روزمره یک دستیار و مترجم در کنارم خواهد بود...

دیگر چه؟

و دیگر همۀ آن توضیحاتی که با آن آهنگِ گرم و آرام و اطمینان‌بخش بیان شده بود...

یعنی این بود آن راهِ حلِّ قطعی و نهاییِ او برای درمانِ پریشانی های من...

...

بلند می‌شوم از روی نیمکتِ بوستان، تا در بارشِ برفی که دم به دم انبوه‌تر می‌شود آن چند صد قدمِ باقیمانده تا ایستگاهِ مترو را بروم و خودم را توی جمعیت گُم کنم...

از پیاده راهِ کنارِ باغ که می گذرم، دو مشتم را در جیب و چانه‌ام را در تاهای مهربانِ شال گردن پشمی بیشتر فرو می‌برم... و فقط از زیرِ چشم می بینم آن پسرک شاید چهارساله‌ای را که دست در دستِ زنِ سیاهپوشی به این سو می‌آید و از همان فاصلۀ ده قدمی هم به خوبی می‌شود دید که دارد بی‌قراری می‌کند...

تقریباً هر دو قدمی که بر می‌دارد یک‌بار می‌ایستد و پاهای کوچک و رقّت‌انگیزِ چکمه‌پوشش را می‌کوبد روی سنگ‌های یخ‌بستۀ پیاده‌راه... با نیروی محدودِ دست‌های مشتاقِ خویش، بازوی مادر را می‌کشد به‌سویی و سرِ آخر انگاری از سرِ ناامیدی رهاش می‌کند و از او عقب می‌ماند... و دیگر می‌ایستد...

حالا دیگر نزدیک شده‌ام به آن دو و می‌شنوم که پسرک با لهجۀ نیمه‌مفهوم و کودکانه‌ای می‌گوید:

«می‌خواهم بروم پارک... برویم پارک...»

مادر که یک پالتو بلند سیاه و یک شال پهن پشمی پوشیده و ساکِ خریدِ بزرگ و ظاهراً سنگینی را حمل می‌کند و سرو روی معمولی و موقّرانۀ یک کارمند میان‌سال و میانه‌احوال را دارد، با آهنگی آرام ولی سخت و جدّی با طفلک در گفتگو است... و در پاسخ به آن همه پافشاریِ کلامی و حرکتیِ بی‌وقفه، جملاتِ متفاوتی را متناوباً به کار می‌گیرد...

«نه پسرم!... الان وقتِ پارک رفتن نیست... چرا با من همکاری نمی‌کنی؟... انتظار دارم درک کنی... هوا برای پارک رفتن مناسب نیست... هیچکس در این ساعتِ شب به پارک نمی‌رود...»

همانطور که دارم آخرین واژگانِ او را می‌شنوم، از کنارشان می‌گذرم... و باز می‌شنوم که غرولندِ طفلک به ناله و فریاد بدل می‌شود...

فکر می‌کنم که من هرگز طفلی نداشته‌ام که دستم را بکشد و در شبهای خیس و سرد و محزون برای رفتن به بوستان‌های کنار خیابان بی‌قراری کند... ولی دلم می‌خواهد به آن خانمِ کارمندِ وظیفه شناس و جدّی و شاید خسته بگویم که پارک رفتن هیچ منطقی حالیش نمی‌شود و نسبتِ معناداری هم با دمای هوا ندارد... همچنان که به وقت و ساعت هم مربوط نیست... آدم وقتی دلش پارک رفتن می‌خواهد که پای خانه رفتن نداشته باشد... که احوالش منقلب باشد... دلش از بارِ غمی سنگین باشد... یا از اشتیاقی بی‌قرار...

می‌رود توی باغستان‌های تاریک و یخ‌زده و محزون... تا آن نیروی لبریز شونده را در کشاکش برودت و باد و ستارگان تحلیل برد... هدر دهد... که بعد در چاردیواریِ محبسِ خانه دیگران و خودش را نیازارد... سرش را بگذارد... هوش از سرش برود... و بخوابد...

بعد اما قدم زدنِ تند به طرفِ ایستگاه که قلبم را ذوب می‌کند... خیالم گرمِ تابستان‌های دور می‌شود...

که مادرم، آن شهزادۀ دلفریبِ سرزمین‌های دوردست، عصرهای داغِ شهرِ کودکی‌هایم را پُر از شیرینی و شادی و نور می‌کرد... وقتی مرا می‌برد تا پارکِ بازیِ بچّه‌ها...

تا بایستد در کنارِ آن زمینِ کوچکِ ماسه‌ای و تماشام کند که هی پامی‌کوبم و از لوله‌های رنگارنگِ نردبام‌های کودکانه بالا و پایین می‌روم...

یا کمکم کند که در ازدحامِ رقابتِ آن‌همه کودکِ مشتاقِ تاب‌سواری، دستم برسد به زنجیرِ یک تابی ... تا جرأت کنم به پشتیبانیِ او بزنم توی صفِ جنجالی آن فرشته‌های ترسناک... که آدم را بی‌هیچ ملاحظه هُل می‌دهند و چقدر وحشتناک است برایم پر و بال زدن‌ها و قهقهه‌های مستانه‌شان... من از جنسِ دیگرم... من تنها فرزند مطرود و تنهای انسانِ قابیلی‌ام توی باغِ بهشت...

ولی سرِ آخر که سوارِ آن اسبِ جادوییِ پرنده می‌شوم، نیروی سحرآمیز دست‌های لطیفِ او می‌پرانَدَم تا سقفِ گنبدِ کبود... و لابه‌لای فریادهای نفس‌بریدۀ هراس و شوق، آهنگِ خنده‌های شیرین و رهای او را می‌شنوم که به آوازِ هزارانِ زنگولۀ ریز و طلاییِ کالسکه‌های عروسکی می‌ماند...

بعد می‌بینم که او می‌دَوَد از میانِ باغچه‌های چمن و گلِ سرخ ... و باد روسری صورتی را برمی‌دارد از سرش و گیسوی طلایی و صورت گل‌انداخته‌اش را می نوازد... و او همچنان‌که توأمان کودکانه و مادرانه- به دلبری و نگرانی- برمی‌گردد تا ببیندم که پی‌اش می‌آیم... یک طِرۀ طلایی را از روی چشم‌هاش کنار می‌زند...

و در گیرو دارِ همین بازی‌هاست که دیوانه و شیدای او می‌شوم... درست وقتی می‌آید با دو بازوی نازکش در بغلم بگیرد و انگاری زورش نرسد...

با هم می‌افتیم روی چمن ها و می‌غلتیم... هول می‌کنیم و می خندیم...

و آب‌نبات‌های توی جیب‌مان را لای چمن‌های نمناک گُم می کنیم... و او می‌گوید:

«عیبی ندارد... این‌ها باشد برای گنجشک‌ها... برویم بستنی بخریم...»

بعد با دو تا بستنی یخی می‌نشینیم زیرِ سایۀ بید‌های مجنون، به تماشای رقصِ پریانِ آبی که از فرازِ فوّاره‌های آب‌نمای کاشی پرواز می‌کنند تا تن رها کنند در میانِ امواجِ نرم و فیروزه‌ای...

_مادرِ خیالاتی‌ام اینطور می‌گفت در حالی‌که یک چشمش را می‌بست و با انگشتِ اشاره، خیلی مرموز و بامزه، جای نامعلومی را وسط بازی نور و چکه‌های آبشارِ مصنوعی نشان می‌داد... و نجوا می‌کرد...

«این یکی ملکۀ پریان است بال‌هاش را ببین... مثلِ سنجاقک است... اگر آفتاب ببیندش بخار می‌شود... این است که فوری برمی‌گردد توی آب»...

و من که دارم غرق در شادمانیِ مستانۀ بازی و طعم و عشق، زبان می‌سایم به آن خُنکای شیرینِ توی دستم، ناگاه می‌بینم که چشم‌های زیتونیِ تنها دخترِ شاهِ پریانی که باورش دارم، دوخته شده به دوردست... جایی لابه‌لای برگ‌های سدر و شاه‌پسند... و از خیالِ خاطرۀ غمناکی که نمی‌دانم چیست، خیس است...

بستنی نیم‌خورده آرام آرام ذوب می‌شود و همراه قطره‌های اشک می‌چکد روی یقۀ نیم‌تنه‌ام... حیران و آشفته ام... چوب بستنی را رها می‌کنم روی زمین و خیلی آرام سرم را می‌گذارم روی لایه لایه چین‌های دامانِ سپیدش که گل‌های ریزریزِ صورتی و زرد دارد... و انگشتانِ او می‌دود لابه‌لای موهام و می‌گوید:

«هیچ‌وقت امروز را فراموش نکن پسرم!... خوب؟!... هر قدر هم که بزرگ و قوی شده باشی...»

و من از خیالِ بزرگ شدن می‌ترسم... از این که چکمه‌های زمخت و لباس‌های خاکی رنگ و زبر بپوشم و بروم سربازی... مثلِ عمو منصورم... پس جواب می‌دهم...

«ولی من بزرگ و قوی نمی‌شوم...»

و او با انگشت‌های سردِ نازکش مویم را بازی‌کنان به هم بریزد و شاید خیلی ناخودآگاه و با بی‌حواسی مرا که دلم می‌خواهد همیشه فقط او را دنبال کنم به هر سو که می‌خرامد، چون توله‌سگی وفادار و دم جنبان... مخاطب قرار دهد که:

«چرا پیشیِ من؟!...»

«چون فقط دوست دارم بمانم پیشِ خودت...»

و او با خندۀ تلخ و شیرینی که آنقدرها هم مثل همیشه شاد و زنگدار نیست، بگوید:

«اینطور نگو پسرم!... اتّفاقاً خدا تو را برای من فرستاده تا بزرگ و قوی شوی و مرا با خودت از اینجا ببری...»

...

غروبِ یک شنبۀ زمستانیِ خسته... در مسیرِ دانشگاه تا ایستگاهِ مترو... رسیده‌ام به انتهای پیاده‌راهی که از کنارۀ بوستانِ رُز می‌گذرد...

الان است که بپیچم به طرفِ خیابانِ اصلی و پارک و پسرکِ آرزومندِ بی‌قرار و مادرِ جدّی و سیاهپوشش به کلّی از دنیایم خارج شوند...

برمی‌گردم تا برای آخرین بار آن زوجِ زیبا را ببینم...

انگاری پسرک به گریه افتاده و می‌دود پیِ مادرش...


[1] مکتب فلسفی پوچ انگاری یا بی‌معنایی

[2] Geisteswissenschaftliche Fakultät der Universität Baselیعنی همان دانشکده علوم انسانی در دانشگاه بازل


قسمت قبل
قسمت بعد



داستانگاه بی گاهانشش
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید