بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

ناشهروندی از حومۀ کالائیس (گاه بی گاهان- نوزده)

یا مثلاً همین آخرین بار- پریروز بود به گمانم- که آدریانا مطابقِ معمول، بی‌خبر به سراغم آمد...

این بار اما با سر و وضعی که بیشتر به دانشجویی جوان می‌مانست تا خدابانویی مخوف... با کُتِ ماهوتِ خاکستری، شلوارِ جین، صورتی کمابیش پریده‌رنگ و مویی که گویی با شتاب به وسیلۀ گیره‌ای چوبی پشتِ سر جمع کرده بود...

اما وقتی گفت می‌خواهد مرا تا موزۀ هنرهای زیبای بازل[1] همراهی کند، به راستی نگران شدم... اصلاً عادت ندارم همراهِ خانم‌ها و دانشجوها بروم به دیدارِ شاهکارهای نوابغِ هنری...

احساس می کنم در چنان وضعی من مانعی خواهم بود در برابرِ تماسِ بی‌واسطۀ جوان‌ها با آن آثارِ زندۀ مشتاقِ کشف شدن...

و خانم‌ها نیز- در هر حالتی- برایم به مثابهِ سدِّ غیر قابلِ شکستی هستند میانِ من و خودم...

ولی خلافِ تمامِ پیش‌داوری‌های بدبینانه‌ام، آدریانا این بار در اغلبِ مسیرِ همراهی‌مان، با سکوتِ طلاییِ خویش، همدلیِ تحسین‌برانگیزی از خود نشان داد...

و ضمنِ بازدید از تالارهای نمایشگاه نیز، ملاحظه‌کارانه فاصلۀ خویش را با من حفظ کرد...

شاید او نیز می‌خواست هر دو بتوانیم به آسودگی و در انزوایی بایسته، آثار و مصنوعاتِ تزیینیِ عهدِ باستان و قرونِ میانه، شاهکارهای پیکاسو و شاگال[2] و حتی حس و حالِ تالارهای غریبِ چیدمان‌های مینیمالِ[3]فرازمینی را بی‌واسطه و به استقلال تجربه کنیم...

وقتی پسِ سیر و سلوکی اودیسه‌وار در سرزمینِ غولان و خدایانِ جهانِ زبرین، عاقبت در صدد جستجوی رهنمای همراهِ خویش برآمدم، پس از حدودِ ده دقیقه سرگردانی، کمابیش غافلگیرانه بازیافتمش... در برابرِ نسخه‌ای بازسازی شده از تندیسِ بوسۀ رودن[4]...

در همان حالتی که داشت پیکره‌ها را جستجوگرانه طواف می‌کرد و در هر زاویه، مدّتی به تماشا می‌ایستاد...

و تا من به او برسم- انگاری جهتِ موردِ نظرِ خویش را پیدا کرده باشد- برای دقایقی دست بر سینه به حالِ تأمّل بر جای ماند و همراه با زاویۀ پرنده‌وارِ مضحکی که به گردنِ خود می‌داد، کمی به یکسو خم شد، شاید تا چهرۀ آن دو پیکره را که در بوسه‌ای منجمد و ابدی- کمابیش بی‌شرمانه البته- در هم پیچیده و ادغام شده بودند، دقیق‌تر مطالعه کند.

بعد اما متوجه حضورِ من شد و انگاری بی‌هوا یکّه خورد... دو ثانیه بعد هم ناگهان به خنده افتاد و از شدّتِ قهقهه به جلو خم شد و با کفِ هر دو دست بر سرِ زانوانِ خویش کوفت...

ولی بعدتر که خندۀ طولانی‌اش پایان یافت، با لحنی که درست ندانستم، به جد یا به هزل گفت:

«از فرهنگِ عاشقانۀ فرانسوی‌ها خوشتان نمی‌آید؟... من که خیلی دوستشان دارم... بی‌حد و مرز... بی‌قاعده... عاشقی یعنی این!»

در پاسخ گفته بودم:

«اگر به مجسمه‌های "اوگوست رودن" علاقه دارید، یکی از شاهکارهایش اینجا است... در محوّطۀ بیرونی...»

پرسیده بود:

«درست است که کارهای زنش یا معشوقه‌اش را به نام خودش امضا می‌زده؟»

و من در جواب فقط توانسته بودم نسخه‌ای برنزی از «شهروندانِ کالائیس»[5] را نشانش دهم...

آن شش تندیسِ توده‌وار را که چونان چرخ دنده‌های دستگاهی پیچیده و فرسوده و سنگین، لق‌لق‌کنان و افتان و خیزان، بازو در بازو، مفصل به مفصل و پیوسته با هم کار می‌کردند...

می‌نگریستند... می‌گریستند... سخن می‌گفتند... و در ژرفنای افکارِ بزرگ‌منشانۀ یک قربانیِ قدّیس، غوطه می‌خوردند...

پیکره‌هایی جاودان دردمند... پاره‌پوش... شریف و عامیانه... عبوس و مقدّس... و با حالتی حق به‌جانب و انسانی، مسیح‌گون و بی‌گناه... بّره‌وار، راهیِ مسلخِ جانفشانی... محضِ خاطرِ خلقِ خدا...

«همه‌چیز در این شاهکار، نمایشِ قدرتِ نبوغِ یک خدایگانِ خلّاق و جهانِ مجسّمِ او می‌نمود...

فقط مسئله این بود که در جهانِ من و در منظومۀ تجربیاتِ زیسته‌ام این طریقِ بسمل شدن[6]آنقدرها که در جهانِ رودن تصویر شده، شریف و غرورآمیز و مشحونِ رستگاری نیست...

در حقیقت می‌تواند بی‌اندازه حقیرانه و شرم‌آور هم باشد...

یعنی در برابرِ جلّادی خبره و کارآزموده جز این هم نیست...

کسی که بلد باشد با تو چنان کند که تُهی شوی از هویِت انسانی‌ات... از هر آنچه خیال می‌کردی هستی... از هر چه دوست داشته‌ای و پرستیده‌ای... از عادت‌هات... از خودت...

در واقع کارِ زیاد سخت و پیچیده‌ای هم نباید باشد... انگاری جانِ آدمیّت آن چنان هم که می‌پندارد شریف و اصیل و ارجمند نیست... و حتی اگر هست- علیرغمِ حضرتِ سعدی- شرافتش خیلی به شرافتِ تن وابسته است[7]...

یعنی خیلی آسان در برابرِ تنهایی، سکوت و بی‌خوابی و از این قبیل در هم می‌شکند... بخصوص بنظرم در برابرِ دردِ جسمانی...

دردِ جسمانی... و متأسفانه بدنِ آدم نقاطِ آسیب‌پذیرِ زیادی دارد...

نقاط ضعیفِ روح حتی از این هم آسیب‌پذیرترند به گمانم... خاصه روحی که کاملاً عریان شده باشد... یعنی پوستش غلفتی کنده شده باشد...

تاریک‌ترین رازهایش آفتابیِ آفتابی شده باشد... به بانگِ بلند...

البته نمی خواهم از ظرایفِ هنری جلّادان که گاه نبوغ‌آمیز هم هست، پرده بردارم... مثلاً این که می‌دانند کی بزنند... چقدر بزنند... کجاها بزنند...

تا چه حد زیرِ ضرباتِ بی‌امانِ دشنام‌ات بگیرند... تا کی در خلوت و ظلمت و بلاتکلیفی و در آرزوی شنیدنِ یک فحشِ دیگر... تنها رهات کنند...

فقط می‌خواهم بگویم که در نهایت، آن مرگِ نامقدّس و نامیمون موقعی اتفاق می‌افتد که دیگر برایت تفاوتی نکند این جانِ بی‌مقدار و مغلوب و لگدمال‌شده... این جانِ محو شده و ناپدید را فدای چه هدفی می‌کنی... این قربانیِ مفلوک... این ذبیحِ متعفن و پوسیده که تن‌آلوده‌ای مدفون در شریرانه‌ترین اعماقِ حقارت است...

همین که خلاصت کنند یا اجازه دهند بمیری برایت کافی است...»

انگاری ایستاده بودم روی آن سنگفرشِ بانزاکت و بی‌خیال، در حریمِ نامحرمِ حیاطِ موزۀ خاموش، و با صدایی که به طرزِ شرم‌آوری مدام بیش می‌لرزید و اوج می‌گرفت، همۀ این قصّۀ آشفته را باز گفته بودم...

آدریانا که در قالبِ بافراستِ آرتمیسی‌اش، با سکوتی دیرپا همراهی‌ام کرده بود، مدّت‌ها بعدِ خاموش شدنم هم ایستاد و تماشام کرد...

که افسون‌زده و مبهوتِ آن مجسّمه‌های غرورآمیزِ حسرت‌برانگیز خشکیده بر جای خویش می‌لرزیدم...

هر چند دیدم او را که آهسته جلوتر آمد... ولی باز هم از تماس و فشارِ نرمِ دستش بر بازویم خارج از اختیارِ خود، سخت یکّه خوردم...

و او زیرِ گوشم به آهنگی عجیب زمزمه‌وار و مهربان گفت:

«اواخرِ هفتۀ بعد می‌آید... مراسمِ عشای ربّانیِ یکشنبه را خودش اجرا می کند... در کاتدرال... میکائیل...»


[1] - Kunst Museum

[2] Chagall(1887-1985)هنرمند مدرنیست روسی-فرانسوی

[3] Minimal Installation جریانی در هنرهای پسامدرن

[4] The kiss of Rodin بوسه نام یکی از مجسمه‌های اوگوست رودن و مرتبط با مجموعه کمدی الهی است و در موزه رودن در پاریس نگهداری می‌شود ولی نسخه مورد اشاره در اینجا اثر هنرمند معاصر سوئیسی امریکایی اورز فیشر است

[5] The Burghers of Calais چند نسخه اصل از این اثر رودن وجود دارد و داستان آن مرتبط با جنگ های صدساله فرانسه و انگلیس است وقتی پادشاه وقت انگلستان این شهر فرانسوی را تحت اشغال درآورد و شرط نجات مردم را این قرار داد که شش تن از رهبران شهر خود را تسلیم اعدام کنند و این اثر صحنۀ راه‌پیمایی ایشان را به سوی مرگ محتوم نشان می‌دهد.

[6] یعنی همان قربان شدن با وام گیری از جناب استادی محمود دولت آبادی و عنوانِ شاهکار ِبی‌نظیرِ ایشان که دقیقاً همین است «طریقِ بسمل شدن» به احترام او تمام قد می‌ایستم و تعظیم می‌کنم... مگر دیگر کسی می‌تواند چون او بنویسد؟!... حاشا!...

[7] تن آدمی شریف است به جان آدمیت... (حضرت سعدی)

قسمت قبل
قسمت بعد


داستانگاه بی گاهاننوزده
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید