بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

گاهِ بی گاهان- سه


بالا می‌روم از پلکانِ باران‌خورده؛ که در انبساط و انقباضِ گذرِ فصل‌های ناگزیر، خرد و خموده است... و هنوز داهیانه راه می‌برد از بلندترین خیابانِ اصلیِ شهر، به آن محلّۀ قدیمیِ مألوف... تنها پناهگاهِ من در ازدحامِ آن هیولا‌آبادی که اینک همانقدر برایم خالی است که قونیّه برای ملّای روم، پسِ غیبتِ رهبر و یارِ غارش حبس می‌شود...

بعد یکدفعه دلم می‌خواهد تا برسم بالای پلّه‌ها... میکائیل آمده و ایستاده باشد... بر سرِ قراری که هرگز نداشتیم با هم... جز همان داستانِ شامِ آخر... و راستی که انگار فقط بر حسبِ تصادف، گاهی قرار گرفته‌ایم بر سرِ راهِ همدیگر...

چیزی هست... که هرگز میانِ ما دو نفر آغاز نشد... چیزی شبیهِ یک دوستی از سوی او...

و خیلی بیش از این‌ها از جانبِ من...

که اگر اینجا ساحلِ باستانیِ رودِ اُردن بود، من بی‌تردید، نخست حواری می بودم که در پیِ رسالتِ او، ملّاحِ توفان‌زدۀ دریابارهای دوردستِ ایمان می‌شدم...

ولی در حقیقت- و علی‌رغمِ آنچه بیست سالِ قبل بازجویانم تلقین می‌کردند- و در نهایتِ تأسّف، میکائیل، نه فرقه‌ای منحرف و منحوس برساخته بود، تا من بی‌لمحه‌ای شک و ریب، خود را به قعرِ ضلالتش بیفکنم، و نه حتّی در جست‌وجوی مُریدی، دامِ مکر برنهاده بود...

راستش این که... او همیشه و بی‌هیچ عملی- کاملاً معصومانه- فقط بود... بودنی که من می‌خواستم...

و در این تفسیرِ شبهِ افلاطونی از عشق- یعنی همان خیالِ تمثّل به معشوق- آنچنان بی‌اختیار بودم... که شاید خود یافته بودم‌اش... و هر بار از نو می‌یافتم‌اش... در خلوت و جلوتِ خویش... آن رهبری را که به تاریکی‌ام در افکند...

...

به بالای پلّکان که می‌رسم...راهی خلافِ مسیرِ خانه را انتخاب می‌کنم... که از اختیار بیرون است...

مثلِ آن سال‌های جوانی... که بارها آن کلیسای کهنۀ میعادگاه را طواف می‌کردم...

رو به فراز می‌گذارم... تا خیابانِ شصت و پنجم... و آن آخرین قرارگاهِ او... میهمان‌سرای انگلیسی‌مآبِ انجمنِ گریگوریانِ مقیمِ مرکز!...

تا فقط از مقابلِ کوی او بگذرم و دزدیده و از زیرِ چشم، آن پنجره‌های خاموش و پرده‌پوش را بنگرم[1] که دیگر هیچ رازی در دل نهان ندارند... مثلِ همۀ آن دیگر خانه‌های بی‌محتوای شهرِ بی‌قهرمانِ خاموش...

و با همان حالِ افسردگیِ مبهم و مَلَسِ حاصل از فقدانِ لیبیدو[2]- که سال‌هاست بدان دچارم- برگردم خانه...

و از این قضیّۀ مبیّن – که باز این‌سان بی‌دریغ دلم رو به مرگ می‌رود- نتیجه بگیرم که به یقین سال‌هاست راهِ زندگی‌ام را اشتباه رفته‌ام...

و در تضادّی خونریز با همۀ آرزوهای قلبیِ خویش، تمامیِ قوای حیاتی‌ام را هدر داده‌ام... آن‌چنان مصرّانه و بی‌تردید که هیچ «فیضِ روح‌القدس»[3] و نفسِ شفابخشیِ عیسی دمی نتواند احیایم کند[4]...

بعدتر امّا... این‌طور شود که... او نیمه شب به ناگاه تلفن بزند!...


[1] - بگذار تا مقابل روی تو بگذریم--- دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم (سعدی)

[2] Libido در روانشناسی فروید عاملی غریزی است و پر از انرژی در درون نهاد که تمایل به بقا و فاعلیت دارد.. منبع آن اروس یعنی مجموع غرایز زندگی است. لیبیدو با مرگ می‌جنگد و می‌کوشد انسان را در هر زمینه به پیروزی برساند

[3] - فیض روح‌القدس ار باز مدد فرماید--- دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می‌کرد (حافظ)

[4] - جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت--- عیسی دمی کجاست که احیای ما کند (حافظ)


قسمت قبل
قسمت بعد
داستانگاه بی گاهانسه
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید