ساعتی پس از نیمهشب تلفن زده است...
بعدتر که میسنجم، میبینم به وقتِ او ساعتِ ده و نیم بوده... یعنی مثلاً سرِ شب...
احتمالاً وقتی در پایانِ یک روزِ کاریِ پُرازدحام، برگشته خانه...
در ساعتی که من معمولاً تازه به سختی_ و به زورِ موسیقیِ آرامبخش و کتابِ صوتی- خودم را خوابانیدهام تا صبحگاهان که میبایست پیش از طلوعِ آفتاب برخیزم، کمتر خُرد و خسته باشم...
یعنی آن وقتی که باید تنِ لاغر ولی آسایشطلبِ خویش را به هر حیلتی که هست از آغوشِ گرم و مهربانِ آن رختخوابِ مهجور و متروک، بکشم بیرون... به شنیدنِ صوتِ خفیفِ نخست جرقّۀ شعلۀ اجاق گاز که معمولاً پدر به محضِ بیداری در پنج و سی دقیقۀ صبح، روشن میکند تا برای صبحانه یک کتری آبِ جوش فراهم آورد...
بعد یک لیوان قهوۀ رقیق و یک قطعه بیسکویتِ بیمزۀ ذرت را همانطور که دردِ مبهمی در معده احساس میکنم، با عجله ببلعم... بیمعطّلی لباس بپوشم و و خردهریزهای کم ارزش و ضروریام را که از شب قبل به زحمت تپانده ام داخلِ کیف دستی، برگیرم و بیهیچ احساسی- مگر قدری دلهره و خوابآلودگی، مثلِ وقتی دبستانی بودم- پایکشان بروم تا نزدیکترین ایستگاهِ اتوبوس و مسیرِ طولانیِ سفرِ روزانهام را از نقطهای آغاز کنم که در واقع، آخرین ایستگاهِ خطِّ سیرِ ماشین است و به خودم یادآور شوم که ...قطعاً آخرین، اوّلین خواهند بود[1]...
و بعد باز بر خود خُرده بگیرم که که چرا میبایست برای هر اتفاق ساده و بیمنطقی که در عالمِ امکان هست، معنایی رمزآمیز و نمادین برسازم؟...
در آن شنبۀ محزون و رنگپریده و ترسخوردۀ زمستانی، نشسته بر صندلیِ ردیفِ آخر، کنارِ شیشۀ چرک و بخارگرفتۀ اتوبوس، ناگاه به یاد میآورم که گوشیِ تلفنام، از بعد از ظهرِ روزِ قبل، همچنان در گوشۀ کیف، لابهلای سایرِ خرتوپرتها، خاموش مانده است...
بعد به محضِ روشن کردنش، آن شمارۀ بیرقیب را میبینم و احساسی شبیهِ اشتیاقِ شبهای عید در روزگارِ کودکی، کُنجِ دلم در یک زاویۀ پنهانی، میشکفد...
چقدر خوب و زیباست که بتوانم چراغانیِ زندگیِ اورا از پسِ پردۀ حیاتِ خاموشِ خویش به نظاره بنشینم...
به ذهن میسپارم که آن روز در جلسۀ فرهنگیِ بعد از ظهر- که دعوتنامهاش را به محضِ روشن شدنِ صفحۀ گوشی، همزمان با تذکّرِ حسرتزای تماسِ از دست رفتۀ میکائیل، دریافت میکنم- با عنوان جلسۀ هماندیشی استادان دربارۀ «نقدِ فرهنگیِ رسانههای اجتماعی، از دیدگاهِ نفوذ»، حتماً وارد بحث شوم و این نکته را در منقبتِ رسانههای پَسانوینِ امروزی بگویم، به طریقِ بسط و تفصیل... که چطور امکانِ تجربۀ زندگی های موازیِ ارزشمند در جهانهای مختلف را برایمان فراهم میآورند... در کنارِ حیاتِ بیمعنای خودمان که شاید از حقارت و پوچیِ آن به امان آمده باشیم...!...
بعد که در خلوتِ مغتنمِ اتاقکم در دانشگاه، «سرنادِ شوبرت»[2] به احتیاط و آهستگی، از پخشِ صوتِ گوشیِ همراهم مینوازد...چون میدانم در آن جهانِ موازی که او هست، هنوز آفتاب طالع نشده، قناعت میکنم به فرستادنِ پیامی...
«سلام! به من بگو کِی می توانم تماس بگیرم؟»...
و ساعتی بعد، در جلسۀ آزمون، ایستادهام به مراقبتِ دانشجویانم، که او به وجهِ پرسشی، پاسخ میدهد:
«صبح بخیر!... ساعتِ هشت چطور است؟...»
به یقین دارد به زمانِ عالمِ خودش می گوید... چون به وقتِ جهانِ مُردۀ من، هماینک نیمساعتی از هشت گذشته...
پس یعنی حدودِ دو ساعتِ بعد... باید درِ اتاقکم را قفل کنم و به ظاهر مشغول شوم به تصحیحِ اوراقِ امتحانی... و این یعنی باید بپرسم از او که:
«میتوانم ببینمت؟...»
و پاسخ که:
«البته!»
به همراهِ نامِ کاربریاش در یک شبکۀ تماسِ تصویری...
[1] - از جملات قدسی است شاید مربوط به کتاب مقدس. نمیدانم. در کودکی جایی شنیده ام یا خواندهام. الان هر چه جستجو کردم که ارجاع دهم پیدا نشد.
[2]- Franz Schubert: Serenadeسرناد نام قطعهای عاشقانه از فرانتس شوبرت است
قسمت قبل
قسمت بعد